eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.4هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💔💞 ... ارسالی از اعضاء دختری بنام فاطمه قسمت سوم اون شبم وقتی رفتیم خونه بازم تا دیروقت نتونستم بخوابم ، و همش به فکر علی و اون نگاههای معنی دارش بودم ، محرم نزدیک بود ومن برای رسیدنش لحظه شماری میکردم ، عاشق ماه محرم و برگزاری هیئتها و روضه ها و پذیرایی از مهمانان عذای حسینی بودم ... محرم اون سال بخاطر بیماری کرونا و شرایط پیش اومده توی یه مدرسه ، که حیاط بزرگی داشت هیئت زدیم ، تو فضای باز حیاط مدرسه داربست زدیم و پارچه های سیاه رو علم کردیم بساط منقل و اسپند به راه شد ، امکانات صوتی نصب شد ، و صدای نوحه خونی از بلندگوی مدرسه پخش میشد، یه فضای دوست داشتنی بود که دیگه نگو ! هر کس مثل من عاشق این جور مراسمات بود می فهمید که چه حالی داشتم اون روزا ،، خصوصا که این اواخر نگاههای علی هم منو شیفته تر کرده بود به خودش ، پسرهای هم سن و سال علی زیاد تو هیئت می اومدند و می رفتند ، ولی علی توجه منو به خودش جلب کرده بود ، و دائم تو جمعیت به دنبالش بودم ببینم که چه کاری میکنه ! شک نداشتم علی هم همین حس رو نسب به من داشت ، چون بیشتر اوقات که من به دنبالش بودم و زیر نظر داشتمش اونم منو زیر نظر داشت ، و اکثرا نگاهمون به نگاه هم گره می خورد و یه لبخند چاشنی نگاهمون می شد . و بلافاصله با شرم و حیایی که داشتیم نگاه از هم می گرفتیم ، و به کارمون ادامه میدادیم.، نسبت به سال قبل کمی فهمیده تر شده بودم ، با اینکه 12 سال بیشتر نداشتم ولی از نظر هیکل و قیافه بزرگتر از سنم نشون میدادم ، روز سوم محرم بود که صبح زود بابام رفت به محل کارش و مامانمم هر روز صبح میرفت مدرسه تا تو پختن غذای هیئت کمک کنه اون زمان مامان آوا سر آشپز هیئت بود و بقیه خانمها زیر دستش کار میکردند بابام و عمو حسین و داداشم مداحی میکردند ، اون روز منو داداشم مهدی تو خونه تنها بودیم ... 💞 تلویزیون شبکه قرآن داشت مداحی نشون میداد منم نگاه می کردم حوصله ام سر رفت پاشدم تلویزیون رو خاموش کردم خواستم برم از تو یخچال یه چیز بردارم بخورم که یهو یاد عکسا افتادم رو کردم به مهدی و گفتم داداش عکسای اون روز که برا هیئت جلسه گذاشته بودن رو داری به من نشون بدی میخوام خودم رو ببینم چه شکلی افتادم . اخه من گوشی نداشتم و از نظر بابام دختر و پسر تا 18 سال نشدن نباید گوشی شخصی داشته باشند ، و مهدی هم چون تازگی ها 18 سالش تموم شده بود چند وقتی می شد که بابام براش یه گوشی بایه سیم کارت به نام خودش خریده بود ، منم از تو گوشی مامانم به درس و تکلیف مدرسه ام که آنلاین بود می رسیدم ، مهدی رفت به گالری منم کنارش نشستم و دونه دونه عکسا رو باهم می دیدیم و درمود قیافه هامون صحبت می کردیم و می خندیدیم ، منو آوا تو بیشتر عکسا کنار هم بودیم. و هر وقت عکسی که منو آوا توش بودیم می اومد رو صفحه گوشی مهدی زوم میکرد و با دقت نگاه میکرد مشکوک شدم و گفتم : مهدی چرا این کار رو میکنی ناقلا خبرهایی هست ، خندید و سرش به تایید حرف من تکون داد ، منم جیغ کوتاهی از سر شوق کشیدم و بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم چون واقعا به آوا علاقه داشتم ، به مهدی گفتم مطمئنم اونم به تو علاقه داره ! گفت : از کجا این قدر مطمئنی ؟ گفتم : یه کارهایی میکنه که تابلوئه ! خیلی خوشحال شد و از من خواست تا یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم تا اونم مطمئن بشه ، منم با کمال میل گفتم باشه و بهش قول همکاری دادم . چون آوا رو خیلی دوست داشتم و براحتی براش درد و دل می کردم ، خیلی راحت می تونستم از زیر زبونش بکشم بیرون و ببینم که چقدر به مهدی علاقه داره ...؟ بعد برای یه لحظه به ذهنم رسید وقتی مهدی به این راحتی حرف دلش رو برام گفت . خوب منم راز دلم رو به داداشم بگم ، بگم که از علی خوشم اومده و یه مدتی که تمام فکر و ذکرم شده علی ... ادامه داستان 👇👇 https://eitaa.com/matalbamozande1399 ❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
💞💔💞 ... ارسالی از اعضاء دختری بنام فاطمه قسمت چهارم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا خودم رو قانع کنم که راز دلم رو به داداشم مهدی بگم ، اومدم اول زمینه سازی کنم بعد همه چیز و بگم ، اینطوری شروع کردم که چقدر خوبه برادر میتونه درد و دل کنه و حرفهاش رو به خواهرش بزنه ولی خواهر نمیتونه !! اولش متوجه منظورم نشد ! و در جواب من گفت : آره خیییلی خوبه ، دوباره حرفم رو تکرار کردم و تن صدام رو روی کلمه خواهر نمیتونه تغییر دادم ، این‌ بار متوجه شد و حالت نگاهش تغییر کرد و چشماشو کوچیک کرد و ابروهاش رو داد بالا و گفت : منظورت از این حرف چیه ؟ گفتم : هیچی همینطوری گفتم ، بعد با حالت مهربون تری گفت : نکنه تو هم به کسی علاقه داری ؟ سرم رو انداختم پایین و هیچ حرفی نزدم ، دوباره ازم پرسید ! این بار سرم رو تکون دادم و گفتم آره ... باز ازم پرسید ؟ طرف کیه ؟ و بازم سکوت کردم ! یهو برگشت گفت : نکنه علی برادرزاده خاله فاطمهِ ؟ با اینکه از حرفهایی که زدم پشیمون شده بودم و خیلی می ترسیدم با ترس و لرز گفتم آره ، مشخص بود داره فیلم بازی میکنه دستاش رو مشت کرد و مثلا عصبانی شد ، ولی چیزی نگفت ، یه چند دقیقه ای بین ما سکوت بود بعد خودش شروع کرد به حرف زدن تو چشمام نگاه کرد و گفت : اونم تو رو دوست داره !! با اینکه از نگاههای معنی دار علی متوجه شده بودم ولی وقتی از زبون مهدی شنیدم کلی ذوق کردم ، از مهدی پرسیدم تو از کجا میدونی ؟ برگشت به من گفت : خودش یه روز به من گفت : که به خواهرت علاقه دارم ... بعد از اینکه کمی باهم صحبت کردیم دو تایی آماده شدیم که بریم مدرسه برای کمک به بزرگترها ؛ مهدی توی راه با علی هم هماهنگ کرد و اونم می اومد به اونجا ، سر حال بودم و خوشحال ! دوست داشتم زودتر برسیم به مدرسه و من بتونم علی رو ببینم ، از اون روز به بعد تمرکزم رو از دست داده بودم ، تو هیئت که می رفتیم انگار چیزی گم کرده بودم همش چشمم به دنبال علی بود که بتونم چند دقیقه بیشتر ببینمش ، اصلا حواسم به کارایی که می کردم نبود همش خرابکاری به بار می آوردم ، باز خدا رو شکر تو اون شلوغی کسی حواسش به من نبود ، از روزی که مهدی اون حرفها رو به من زده بود ، هر روزی که می گذشت من بیشتر به علی وابسته می شدم ، علی اگه یه روز دیرتر به هیئت می اومد من اون روز چنان غمگین بودم تا زمانی که ببینمش و آرامش بگیرم ... 💞 هر وقت که میدیدمش از هیجان زیادی دستپاچه می شدم و این دستپاچگی تو رفتارم کاملا مشخص بود ، علی هم دیگه متوجه علاقه من به خودش شده بود ... کم کم به روزهای آخر دهه اول محرم می رسیدیم و من چنان ناراحت و غمگین بودم چون دیگه نمی تونستم هر روز ببینمش ، اون سال محرم بهترین محرمی بود که پشت سر گذاشته بودم ، باورم نمی شد منم عاشق شده باشم ، منی که از ارتباط بین پسر و دخترها متنفر بودم حالا خودم عاشق یکی از همون پسرها شده بودم ، البته ما هیچ ارتباطی با هم نداشتیم و فقط در حد همون رد و بدل کردن نگاههای پر از عشق بود ، و همون برای من شیرینی و لذت خاصی داشت ... یه پنچ شش ماهی از محرم گذشته بود و مجددا بساط هیئت هفتگی که هر چهارشنبه به چهارشنبه بود برگزار میکردیم علم شد ، متوجه تغییر رفتار پدرم نسبت به خودم شدم ، جدیدا با علی هم به تندی رفتار میکرد ... یا هر جایی که علی اونجا حضور داشت ! منو از حضور تو اون جمع منع میکرد یا میفرستادتم دنبال نخود سیاه ، منم به هر بهانه ای تلاش میکردم تا تو قسمت مردونه سرک بکشم بلکه بتونم برا لحظه ای ببینمش ، و چون علی تا اون زمان تو هیئت هفتگی ما شرکت نمی کرد . و از محرم همون سال تقریبا هر هفته حضور داشت و همین باعث شده بود که پدرم به رفتارهای منو علی شک کنه و حساس بشه ، مدتی گذشت و من آوا رو در جریان موضوع ، علاقه خودم به علی قرار دادم ، از نگاههای معنی دار گرفته تا عکس‌ العمل‌هایی که بعد از هر برخورد داشتیم رو براش تعریف کردم ، آوا همیشه یا یه چیزی می‌گفت که میخورد تو ذوق من یا خیلی بی تفاوت از کنار صحبتهایی که با آب و تاب براش تعریف می کردم می گذشت . از رفتارش ناراحت می شدم ، اما بخاطر علاقه زیادی که به آوا داشتم . انتظار داشتم با من رفتار بهتری داشته باشه ... منم بلاخره موفق شده بودم که از زیر زبونش بکشم ، اونم به مهدی علاقه داره ... ادامه داستان 👇👇 https://eitaa.com/matalbamozande1399 ❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
💞💔💞 ... ارسالی از اعضاء دختری بنام فاطمه قسمت پنجم تو صحبتهام با آوا بهش گفته بودم که مهدی هم به تو علاقه مند و اون هم بینهایت خوشحال شده بود ، بعد از محرم نشستهای شبانه و دورهمی های شام و نهارمون پا برجابود گاهی دورهمی هامون رو تو خونه برگزار میکردیم و گاهی هم تو پارکها ، ولی من اصلا دل و دماغ نداشتم و دیگه مثل قبل به من خوش نمی گذشت چون علی تو جمع ما نبود ، تو یکی از همین دورهمی ها تصمیم گرفتن دسته جمعی برن مشهد پابوس امام رضا ، همون اول خانواده دایی ام اعلام کردکه ما آمادگی این سفر رو نداریم ، عمو رضا و عمو محمد و عمو حسین و بابام همگی اعلام آمادگی کردند ، قرار بود وسطای هفته بعدی حرکت کنیم بریم ، یه روز که همگی خونه بودیم سر ظهر خاله مریم مامان آوا زنگ زد با مامانم صحبت میکرد بعد به مامانم گفت : خاله فاطمه زنگ زده به ما گفت : ما علی رو هم همراه خودمون میاریم اگه علی نتونه همراه ما بیاد ماهم نمیایم ، بابام چون کم و بیش به رفتارهای علی مشکوک شده بود و دل خوشی ازش نداشت ، به مادرم گفت بگو برن به سلامت ما نمیریم ،، بعدش گفت دوره دوره خودمونی چرا هر جا میرین این پسره رو با خودشون میبرن ، خوب یه بچه بیارن و خیال خودشون و راحت کنند ، خاله مریم میگه خوب این پسره بیاد به ما که کاری نداره ، شما چرا برنامه رو کنسل میکنید بعد عمو محمد گوشی رو گرفت : و با بابام صحبت کرد تا ببینه چی شده که بابام میگه ما نمیریم ،، ظاهرا مهدی تمام حرفهایی که اون روز به هم زدیم بجز موضوع خودش و آوا رو میبره میزاره کف دست بابام ، بابام هم بخاطر همین قضیه حساس شده بود ، و دوست نداشت علی تو جمع و دورهمی های ما بیاد ، با شنیدن این حرفها خیلی حالم بد شده بود ، رفتم تو اتاق و گریه میکردم تمام فکرم پیش علی بود ، دوست داشتم اونم به این سفر بیاد از دست داداشم خیلی ناراحت بودم من بهش اعتماد کرده بودم و براش از راز دلم گفتم اونم رفت همه رو به بابام گفت ، نمی دونستم از ناراحتی چیکار کنم تا آروم بشم ... 💞 اون شب با حال بدی رفتم به رخت خوابم و بازم تا صبح خوابم نبرد ، فردا نزدیکای ظهر صدای زنگ خونه بلند شد بابام رفت در و باز کرد ، عمو محمد و عمو حسین و خاله مریم و خاله فاطمه بودند که اومدند ، خاله مریم نامردی نکرده بود و تمام حرفهایی رو که دیشب بابام پشت تلفن به عمو محمد گفته بود رو صاف گذاشت کف دست خاله فاطمه ،، و این وسط یه ناراحتی پیش میاد و اون لحظه هم اومده بودند رفع کدورت کنند ، تو همین بحث کردنها بود که موضوع منو علی رو خاله فاطمه متوجه شد و موضوع مهدی و آوا رو خاله مریم و حسابی همه چیز بهم ریخت ... بابام که از عصبانیت چاقو میزدی خونِش نمی ریخت ، فقط جلو جمع خود داری میکرد ، و چیزی نمی گفت : همین قضیه باعث شد که بابام کلا سفر مشهد و کنسل کنه ، عمو محمد میاد کلی با بابام صحبت میکنه تا بلاخره بابام راضی میشه ، تو این معرکه ای که خونمون به پا شده بود اصلا توجه به هیچ چیزی نمیکردم ، تنها چیزی که برام مهم بود اومدن علی با ما به این سفر بود و خدا خدا میکردم سفر مشهدمون کنسل نشه و علی هم بیاد ، ولی متاسفانه عمو حسین بخاطر خاله فاطمه و علی که پشت سرش این حرفها رو زده بودن خیلی ناراحت میشه و کلا سفر مشهد و کنسل میکنه و با دلخوری از خونمون میره ، و من انگار که دنیا روی سرم خراب شده بود همش گریه میکردم ، رفتیم به مشهد ولی بدون عمو حسین و خاله فاطمه ، تو مشهد با اینکه ، این همه ذوق این سفر رو داشتم همش ناراحت و غمگین بودم و از همه بدتر که آوا به من گفته بود، علی دنبال تفریح کردنه و اصلا قصد ازدواج نداره بهتره دلت رو به این پسره خوش نکنی ، و من تمام مدت سفرمون تو مشهد داشتم گریه و زاری میکردم البته دور از چشم بقیه ، هر وقت که حرم می رفتم کلی پیش امام رضا گله و شکایت می کردم ، و ازش میخواستم یه کاری کنه که من علی رو از دست ندم ، خیلی به علی علاقه پیدا کرده بودم . فکر اینکه یه روزی علی رو از دست بدم دیوانه ام میکرد سن زیادی هم نداشتم و فکر میکردم دنیا یه طرف و علی هم طرف دیگه ، و از علی برا ی خودم خدایی ساخته بودم ، خدایی که شب و روزم شده بود .. خدا خدا میکردم که این سفر زودتر تمام بشه و روز چهارشنبه برسه و ما باز تو هیئتمون دور هم جمع بشیم تنها امیدم به همین مراسمات هیئت بود چون اونجا بود که علی رو راحت می تونستم ببینم ... ادامه داستان 👇👇 https://eitaa.com/matalbamozande1399 ❦❦❦ ─═इई 💘 ❤️ 💘 ═══╝
🔑🔒 ما مثل سلف سرویسه،همه فرصت ها،شادی‌ها و موفقیت ها در برابر ما قرار داره، می تونیم اون ها رو بردارین 📎اما بی حرکت روی صندلی می نشینیم و کاری نمی کنیم و فقط محو این هستیم که چرا فلانی در بشقاب خود فلان سهم رو دارد ولی من ندارم،و انتظار می کشیم تا کسی برایمان یک بشقاب موفقیت، پیروزی و... بیاورد بدون اینکه خودمان حرکتی کنیم، ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑🔒 ما به تحول دیگران وابسته نیست، بلکه متحول شدن زندگی ما فقط در " گِرو "یک نفر است، آن هم خودمان هستیم و لاغیر. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔑🔒 چیزایی نیست که جمع می کنیم ❤️زندگی قلب هایی است که جذب میکنیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔑🔒 برای این نیست که به دنبال عیوب مردم باشیم، کسانی دنبال عیب دیگران هستند که خودشان می دانند عیوب زیادی دارند منتهی چون می خواهند عیوب خودشان را پنهان کنند، حواس مردم را به عیوب دیگران پرت می کنند تا کسی متوجه عیب و ایرادش نشه 💠( ع) می فرماید: افراد عيب دار، دوست دارند تا عيوب مردم را پخش كنند، تا بهانه اى براى معايب خويش فراهم آيد. و درر الكلم، ص۳۷۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔑🔒 یعنی حواسمون باشه که به اینکه همیشه کسی مراقب ما هست آدمهای مهربان زیادی را می شناسم ڪه هر بار سفارش می ڪنند "مراقب خودت باش" 🔍اما مهربان تر از آنان خداوندی است ڪه میگوید " خودم مراقبت هستم" 📎زندگی یعنی غافل نشدن از این خدای مهربان ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مانند بازی است؛ ما نقشه‌ای می‌ریزیم، اما اجرای آن مشروط به حرکت‌هایی است که رقیب به دل‌خواه می‌کند. این رقیب در زندگی، «سرنوشت» است. 📖 در باب حکمت زندگی ✍🏻 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
بیخیال قضاوت ها! این مردم در چیستی زندگی خودشان هم مانده‌اند اگر به حرف این ها اهمیت بدهی هرکس برایت حکمی صادر می کند گوش هایت را بگیر توی لاک خودت بمان و برای خودت زندگی کن💙🌱 https://eitaa.com/matalbamozande1399
4_5850215403883595787.m4a
27.91M
💯یک فایل ناب حال خوب کنمرگ و زندگی! 🌹استاد با پرداختن به موضوعات: - واکاوی موضوع مرگ - تعبیر ما از مرگ - زندگانی یا زنده‌مانی؟ - چگونه را جشن بگیریم؟🍃 ❌(هر کسی این فایل رو گوش میکنه حتما یک حمد و سه سوره برای همه اموات تلاوت کنه) https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎙حجت‌الاسلام‌والمسلمین عالی: ✨پیامبر مهربانی‌ها؛ چهار راهکار برای تربیت فرزندان معرفی می‌کنند: 💠یکی اینکه و ابتدا خود عامل به خیر و خوبی باشند. در خانه‌ای که و به واجبات، محرمات و حلال و حرام توجه نمی‌کنند یا به اول وقت اهمیت نمی‌دهند نباید انتظار داشته باشند که فرزندانشان دینی تربیت شوند. 💠راهکار دوم این است که فرزندانتان را متذکر خدا قرار دهید و این به معنی تسبیح دادن به دست فرزند نیست، بلکه باید بستر بستر ذکر و یاد خدا باشد و یاد خدا به طوری در آن خانه قوی باشد که کسی جرأت گناه نداشته باشد. 💠راهکار سوم این است که فرزندانتان را و کنید و بدانید با که می‌رود، کجا می‌رود و چه می‌کند. اما فرزندی که کرد و رفت تلاش نکنید سلیقه‌ها و نظراتتان را به او تحمیل کرده و او را خراب کنید بلکه به آنها نظر مشورتی بدهید زیرا امر به معروف باید همراه با رفاقت باشد. 💠راهکار دیگر رفیق بودن پدر و مادر با فرزندانشان است؛ کلید تربیت یک کلمه است و آن اینکه با فرزندانتان رفیق شوید و نگذارید قبل از شما کسان دیگری با آنها رفیق شوند. https://eitaa.com/matalbamozande1399