نگاه رحمتت بر ماست می دانم که می آیی
ز اشک دوستان پیداست می دانم که می آیی
گذشته چارده قرن و هنوز ای یوسف زهرا
تو تنها و علی تنهاست می دانم که می آیی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان(ع)
سلام علیکم
اللهم صل علی محمد و آل محمد
صبح روز شنبه یازدهم بهمن ماه تون بخیر و نیکی
ذکر روز شنبه ؛ صدمرتبه
یارب العالمین🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هر صبح روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام
منور و متبرک کنیم.
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ و رحمة الله و بركاته
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علي بن ابي طالب و رحمة الله و بركاته
السلام علیکِ یا فاطمةَﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀو رحمة الله وبركاته
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ و رحمة الله و بركاته
اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها الشهيد و رحمة الله وبركاته
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦِ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ و رحمة الله وبركاته
السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ایّها ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ و رحمة الله وبركاته
اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ایّها ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ و رحمة الله وبركاته
اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ایّها ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ و رحمة الله وبركاته
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ايّها ﺍﻟﺮﺿَﺎ و رحمة الله وبركاته
اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ و رحمة الله وبركاته
السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ايّها ﺍﻟﻬﺎﺩالنقی و رحمة الله وبركاته
اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّهازکی ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ و رحمة الله وبركاته
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ السلام علیک یا اباصالحَ المهدی و یا خلیفةَالرَّحمنُ السلام علیک یا شریکَ القرآن السلام علیک یا اِمامَ الاِنسُ و الجّانّ و رحمة الله وبركاته.
السلام عليكم جميعاً ورحمة الله و بركاته
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🔴عاقبت آزادی های بی قید و بند!!
✍به نقل از یکی از روحانیون: دختری حدود 20 ساله در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و می گفت: “من عاشق شده ام!” گفتم: عاشق چه کسی؟ گفت: عاشق شوهر خاله ام شده ام! و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه ازدواج در میان است! به خانمش که خاله من است گفته می خواهد زن دیگری بگیرد.
گفتم: چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه !؟
گفت: شاید برای دیگران نباشه چون حدود 60 سال دارد ولی برای من هست! گفتم: حتما خیلی پولداراست؟” گفت: نه راننده مردم است ! بعد بانگاهی طلبکارانه من گفت: “حاج آٍٍقا! حالا هم پیش شما نیامده ام به من بگویید اسغفرالله و از این حرفها، بلکه آمده ام که به من بگویید مادرم را چکار کنم ؟ مادری که شنیده شوهر خواهرش می خواهد دوباره زن بگیرد سکته ناقص را زده است اگر بفهمد زن دوم این آقا، دختر خودش است حتما می میرد..! گفتم: قبول داری خیلی عجیب است دختری بیست و یکی دو ساله با مردی حدود 60 ساله ازدواج کند؟ گفت: راستش را بخواهید نمی دانم چی شد ولی ما همیشه مسافرت می رفتیم خیلی با شوهر خاله ام راحت بودم مثل پدرم بود والیبال بازی می کردم توپ بر سر و کله من می زد و درد دل های خصوصی، پیامهای قشنگ و عاشقانه،حتی پدر و مادرم می دانند که من با شوهرخاله ام راحتم اما خبر از عشق ما ندارند. خلاصه بعد از مدت طولانی دختر گلم، دختر گلم هایش، تبدیل به همسر گلم شد...
🌹حضرت علی علیه السلام درباره سخن گفتن با زن نامحرم فرمود: ای بندگان خدا! بدانید که گفتگو و اختلاط مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد و دلها را منحرف می سازد و پیوسته به زنان چشم دوختن؛ نور چشم دل را خاموش می گرداند
به دستورات دینمان اسلام،اعتماد کنیم.
📕بحارالانوار ج 74 ص 291
↶【به ما بپیوندید 】↷
_______________
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
••⚜••
#تلنگـــــر ⚠️
شهدا🌷🕊 وسطعمليات
ولایتپذيرۍ رو تمرينڪردند !
وماالانوسطمعبريم ؛
دريڪ پيچمهـــمتاريخی !
هرڪسازحضرتزهــراء
سلاماللهعلیهاطلبکمک ڪنه ؛
خانـــمدستشروخواهدگرفت !
وسطاينهمهانحــرافو
شبههوحرفوحديث...
نبايدڪُپڪنيم ؛
درستتوســـلڪنيد ؛
سيلوطوفانیڪهاومدههمهرومیبره !
مگراينڪهخــدابهڪسینظرڪنه ...
شھــدا وسط معبــرڪم نیوردن
واقتدابهاربابـــ♥️ ڪردند !
#راستگفتندبهامامزماندوستتداریم
وعملڪردندبهحرفشون ...
.
نڪنهماڪمبیاریمتوعملیـات !
سـوختوساز و دودنمیخرن !
حرف،سروصدانمیخرن !
#عمـــــل میخـــــــــرن !
شادی روحشون صلوات 🥀
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#دلمه_کلم
برنج دو پیمانه
لپه نصف پیمانه
گوشت چرخ کرده 200 گرم
سبزی دلمه شامل شوید، نعنا، گشنیز ،جعفری،ترخون،تره وپیازچه نیم کیلو پاک کرده وخرد شده
پیاز بزرگ یک عدد
رب یک قاشق
رب انار دوقاشق
سماق نصف لیوان
شکر در صورت تمایل دو قاشق
روغن،نمک،وفلفل سیاه وفلفل قرمز وزردچوبه به میزارن لازم
موادش یک عدد پیاز ریز خورد کنید وبا روغن تفت دهیدروغنش کمی زیاد باشه دلمه چرب وچیلی نباشه دلمه نیست😉 تفت که خورد گوشت چرخ کرده بهش اضافه کنید وسرخ کنید زردچوبه فلفل سیاه وفلفل قرمز رب میزنیم وباهاش تفت میدیم. لپه بزارید نیم پز شه بعضیا لپه نمیریزین ولی ما میریزیم(اختیاریه) برنج ایرانی رو بشورید، برنج +لپه نیم پز+سبزی+نمک همه رو به پیاز وچرخ کرده سرخ شده اضافه میکنیم وخوب مخلوط میکنیم رب انار هم با کمی آب رقیق کرده وبهش اضافه میکنیم مواد جوش نزنه گرم شه وبا هم مخلوط شن کافیه گاز و خاموش کن وبپیج تو برگ کلم وبچین تو قابلمه وبه اندازه کافی آب بریزید به اندازه ای آب بریزید فقط روی کلم رو بگیره بیشتر نه یک پیش دستی هم روی دلمه بزار تا موقع پخت وا نره
میرم دنبال درست کردن سس به چند شیوه هستش خانواده من با سماق دوست دارند سماق که دونه هاش درشته(سوپر مارکتا وعطاریا دارن) مقداری آب میریزیم تو ماهی تابه کوچک ومیزارم رو گاز سماق اضافه میکنیم ،یکی دو جوش بزنه کافیه از صافی رد میکنیم ترش وشیرین دوست دارید یکی قاشق شکر میریزیم ومیریزیم رو دلمه که نیم پز شده 😋دوباره در قابلمه رو بزارید تا دلمه بپزه و آبش کاملا کشیده شه
بعضی از خانوما از رب وسرکه وبعضی از دوشاب برای سس استفاده میکنند همه رو امتحان کردم این بستگی به ذایقه شخصی طرف داره که چه جوری درست میکنن ودوست دارن همشون یکی از یکی خوشمزه تر نووووش جان من کمی گوجه فرنگی خشک شده هم بینشون
ته ظرف سرو کمی سس میریزیم ودلمه رو روش میچینیم وبا پیاز داغ وزرشک نوش جان بفرمایید
برای تهیه سس هم یکی دوقاشق روغن بریزید تو ماهی تابه تا گرم بشه یک قاشق رب گوجه فرنگی بزنید وتفت دهید سپس یک لیوان آب بریزید نمک وفلفل و آویشن وپودر سیر ویک قاشق چای خوری شکر ویک قاشق غذاخوری سرکه بریزید توش وبزارید سس بجوشه وغلیظ شه
عزیزان به سس دو قاشق سرکه ونصف قاشق شکر بزنید عالی میشه
عزیزان خیلی وقتا گوشت نمیریزم عالی میشه
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#چیز_کیک_زبرا
پایه چیز کیک:
1 و نیم بسته بیسکویت 3 قاشق غذاخوری کره
1 استکان فندق پودر شده بیسکویت پودر شده و فندق رنده شده وکره ذوب شده را را مخلوط کنید. کاغذ روغنی را در کف قالب خوب فیکس کنید واطراف قالب هم کاملاً فویل آلومینیومی بپوشونید.
مخلوط بیسکویت را درون قالب بریزید و فشرده کنید وبزارید فریزر .
مواد لازم برای کیک:
600 گرم پنیر لبنه
200 میلی لیتر خامه(یک پاکت) 1 لیوان شکر
3 عددتخم مرغ
3 قاشق غذاخوری نشاسته
1 بسته وانیل 5 گرمی ترک(یا 1/4 قاشق چایخوری وانیل ایرانی) 2 قاشق غذاخوری کاکائو ، 3،4 قاشق غذاخوری آب گرم)
طرز تهیه :
پنیر لبنه وشکر را مخلوط کنید خامه را اضافه کرده و هم بزنید.
نشاسته و وانیل را اضافه کنید ، هم بزنید.
تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کنید و مخلوط کنید.
کاکائو و آب گرم را در یک کاسه بریزید ومخلوط کنید. موادچیز کیک را دوقسمت کنید و به یک قسمت کاکائویی که آماده کرده بودید را اضافه کنیدو هم بزنید.
قالب را از فریزر بیرون آورده و3 قاشق از مایه سفید و سپس سه قاشق مایه کاکائویی را در قالب بریزید تا به آخرو با زدن ضربه روی میز آنرا پخش کنید. فر را روی 170 درجه تنظیم وگرم کنید کنید.
آب را درون یک سینی یا قالب بزرگتر از قالب چیز کیک بریزید وقالب را بزارید در سینی در طبقه وسط فربه مدت تقریبی حدود 45-60 دقیقه تا چیز کیک پخته شود. برای سس:
100 گرم شکلات
100 گرم خامه خامه را در ظرفی بریزید وبزارید روی اجاق تا گرم شود(نجوشد) وبعد از روی حرارت بردارید شکلات را اضافه وسریع هم بزنید وبریزید روی چیز کیک خنک شده و بعد کمی شکلات سفید ذوب کنید وطبق ویدئو بریزید وخطوط ایجاد کنید. ترفندها:
35 دقیقه اول درب فر را باز نکنید. قالب را تکان دهید تا ببینید اگه کناره چیز کیک جدا شد اونوقت آماده شده. بعد از پخت چیز کیک ، درب فر را باز کنید و صبر کنید تا به دمای محیط برسد. سپس با چاقو لبه های چیز کیک را از قالب جدا کنید. بذارید حداقل چیز کیک 6 ساعت در یخچال استراحت کند بعد سرو کنید.
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت305 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _سنا حاضری؟ به اتاق نگاه کردم ا
#پارت306
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هانیه نگاهش بین هردومون جابجا شد.
_مثل اینکه من سرم پایین باشه یه اتفاق هایی میافته. میخواین کلا سر به میز باشم؟
مردی که چند لحظه ی ییش جلوی ما زمین خورد همراه با سینی نزدیکمون شد. هانیه فوری لبخند رو از رو لب هاش برد و به امیرمجتبی خیره شد
این کارش باعث خنده ی من شد. دستمرو روی دهنم گذاشتم و صورتم رو به جهت مخالفشون چرخوندم.
سینی رو روی میز گذاشت و رفت امیر مجتبی گفت
_هانیه خیلی مسخره ای.
_وا چرا من. روت نمیشه به سنا بگی چرا خندید میندازی گردنمن.
_اونجوری که تو تابلو من رو نگاه کردی منم به زور جلو خندم رو گرفتم
هانیه به شوخی گفت
_خوبه والا. بزار از راه برسه بعد همه چیو بنداز گردن من.
با اینکه معذب بودم و حس خجالت ازارممیداد اما شب خوبی بود. بعد از خوردن شام هانیه به خاطر تماس های برادر بزرگش نتونست با ما بیاد خونه تا ماشینش رو برداره و امیرمرتضی اوند دنبالش و بردش.
حالا مسیری رو که با هانیه اومده بودیم رو باید دو نفره برمیگشتیم. دو نفره ای که قبلا تکرار شده بود اما این بار با دفعه های قبل فرق میکرد. هر دو ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم.
ماشین رو داخل پارکینگ برد. پیاده شدم و منتظر شدم تا در ماشین رو قفل کنه.
لبخند مداومی که روی لب هاش بود بیشتر معذبم میکرد.
اون روزی که به این خونه میاومدم سودای سامان رو در سر داشتمو اصلا فکر نمیکردم که قراره به امیر مجتبی دل ببندم.
کلید رو توی در انداخت و در رو باز کرد. کنار ایستاد تا من وارد بشم.
بدونمعطلی وارد اتاق خواب شدم و لباس هام رو عوض کردم. مثل همیشه صدامنکرد تا چایی بزارم.
موهامرو باز کردم و برس کشیدم. با گل سر بالای سرمبستم و از اتاق بیرون رفتم. تو اشپرخونه ایستاده بود تلاش میکرد زیر کتری رو روشنکنه.
وارد آشپزخونه شدم.
_صبر میکردی خودم میذاشتم.
خیره نگاهم کرد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم جلو رفتم و زیر کتری رو روشن کردم. خواستم ازش فاصله بگیرم که دستمرو گرفت.
تمام وجودم یخ کرد. چشم هام رو بستم. روبروم ایستاد. ارومچشم باز کردم و به چهره ی مهربونش نگاه کردم. دستش رو بالا اورد و موهایی که روی صورتم ریخته بود رو کنار زد.
صدای تلفن همراهمبلند شد. امیرمجتبی نگاهش رو ازم گرفت و دستمرو رها کرد.
نفس راحتی کشیدم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت306 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d هانیه نگاهش بین هردومون جابجا شد.
#پارت 307
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تو مسیر حس گرمایی تو وجودم بود که قبلا با سامان تجربه کرده بودم و میشناختمش.
این حس عشق نیست. دوست داشتنه اما این بار خودش رو تو وجودم به زور جا کرده.
ماشینرو جلوی یه رستوران پارککرد و پیاده شدیم.
روی صندلی هایی که امیرمجتبی گفتنشستیم.
هانیه با صدای ارومی گفت
_مامان رو چی کار میکنی؟
_میگم حالا بهش
_امیرمجتبی خودت هم میدونی مامان کوتاه نمیاد.
_امشب در رابطه باهاش حرف نزن. یه جوری درستش میکنم.
نگاهش رو از برادرش برداشت و به من داد.
لبخند پهنی زد و صندلیش رو روی زمین کشید و به من نزدیکشد.
_تو بهتری؟
با سر تایید کردم
_سنا انقدر برنامه دارم برات. الان که جواب مثبت دادی و همه بفهمن دیگه راحتیم. هر جا دوست داریم میتونیم با هم بریم
نیمنگاهی به امیرمجتبی که با لبخند نگاهم میکرد انداختم و سربزیر شدم
اصلا ادم خجالتی نبودم نمیدونم چرا در برابر امیرمجتبی این حس رو دارم.
هانیه با خنده گفت
_وای چه خجالتی هم میکشه. شخصیت هات تو شرایط مختلف کاملا فرق داره. صبح تو کلانتری همه تو شوک رفتن با حرف هات. الان خجالت میکشه.
امیر مجتیی ایستاد
_من میرم دستمرو بشورم
از میز فاصله گرفت هانیه به سوخی گفت
_رفتکه تو کمتر خجالت بکشی. امیر مجتبی از حُجب و حیا خوشش میاد. داری داداشمو میکشی ها.
_هانیه نمیدونم چرا اینجوری شدم.
_خوب میشی. اون سنایی که من تو کلانتری دیدم زود روش باز میشه.
سرش رو جلو اورد و ارومگفت
_احتمالا همون یگانه ی باباتی.
با اومدن امیرمجتبی ترجیح دادم ادامه ندم.
روی صندلی نشست. هانیه گفت
_قرار نیست کسی از ما سفارش بگیره
امیرمجتبی به اطراف نگاهی کردو به یکی از پیش خدمت ها اشاره کرد.
مردی که با لباس های مرتب و گوشه رستوران ایستاده بود. با قدن های بلند و استوار سمت ما اومد. سفارش غدا رو گرفت و چند قدمی ازمون دور نشده بود که پاش به پاییه ی میز گیر کرد و روی زمین افتاد.
هاینه فوری به من نگاه کرد و اینکه به زور جلوی خندش رو گرفت من رو هم به خنده انداخت.
هر دو ریز میخندیدیم.مرد ایستاد و خودش رو جنع و جور کرد. امیر مجتبی دلخور گفت
_بسه دیگه زشته.
هانیه با خنده گفت
_اخه با اون تیپ و قیافه...
_بسه به خدا زشته فقط شما دو تا دارید میخندید.
کنترل خنده دست خودم نبود. هانیه سرش رو روی میز گذاشت. صدای خندم رو کنترل کردم ولی لبخند دندوننمام رو نتونستم جمع کنم.
متوجه نگاه خیره و پر ازاحساس امیرمجتبی روی خودم شدم. ناخواسته به چشمهاش خیره شدم و لبخندم جمع شد.
چند ثانیه بهم نگاه کردیم.هانیه سرش رو ازروی میز بلند کرد و همین باعث شد تا امیر مجتبی نگاهش رو ازم برداره.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت308
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وارد اتاق شدم. عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم و گوشیم رو برداشتم. با دیدن اسممحیا ته دلم خالی شد.
انگشتم رو سمت گوشی بردم تا تماس رو وصل کنم. صحنه ای که اسم سامان رو دفن کردم جلوی چشمم اومد.
نباید جواب بدم. شاید کار دیگه ای داشته باشه.
میدونم که پشیمون میشم ولی حس کنجکاوی اجازه نمیده تا جواب ندم. شاید هم دارمخودمرو گول میزنم هنوز سامان رو دوست دارم.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم. غمگین پر غصه گفتم
_سلام
_سلام یگانه. چرا جواب نمیدی؟
کاش برای همیشه یگانه بودن رو فراموش میکردم. یگانه یعنی درد یعنی غصه یعنی اندوه
_الو...
_دستم بند بود. چیزی شده؟
_بابا این سامان پدر من رو دراورد.
شنیدن اسمش زانوهام رو شل کرد و روی تخت نشستم.
از اونروز تا همین یه ساعت پیش سه بار زنگزده. بار اول هر چی از دهنش دراومد گفت. مطمعن بود من آمار دادم به تو. اون دوبار دیگم ادرست رو میخواد.
قلبم شروع به تند تپیدن کرد
_چی کارم داره؟
_حرف های خوبی نمیخواد بزنه. یگانه به نظرم باید حقیقت رو بهش میگفتی. از تو یه ادمنانرد بی معرفت برای خودش ساخته.
میتونست یکم دنبالت بگرده. پشت مریصی و افسردگی خودش رو پنهان کرد فوری همزن گرفت. الانسکوت تو پرروش کرده.
_فکر میکنه من بیمعرفتم. برای من مهم خوشبخیشه بزار هر طور دوست داره فکر کنه
_در واقع این یه جور ظلمه. یه روز هایی تو تمام زندگیش بودی. الان نسبت به زنش هم بی اعتماده. فکر میکنه همه زنها بی معرفتن. تو اگر براش توصیخ بدی شاید یه چند روز غصه بخوره ولی اینخس بی اعتمادیش از بین میره زندگی بهتری داره. بعد هم چرا میخوای فداکاری کنی؟ از خودت دفاع کن
_وقتی با این دفاع چیزی نصیبم نمیشه. چه فایده ای داره؟
_اینکه بی گناهیت رو ثابت کنی برات مهم نیست
_نمیدونم
_من وظیفمبود بهت بگم. دیروز فهمیدم ماجدی هنوز دنبالته. اونم فکر میکنه تو ایراننیستی. ادرسش رو پیدا کردم. برات پیامک میکنم اگر تونستی یه سر بهش بزن. برو برای اون توضیح بده بگو به سامان بگه بفهمه بی معرفت خودشه
اینکه سامان رو بیمعرفت خطاب میکرد ناراحتم نمیکنه. قبلا اگر کسی این حرف رو میزد بهم میریختم اما الان نه. شاید چون از علاقم بهش کمشده. شاید چون میدونم که دیگه نمیتونه برای من باشه. شاید هم محبت کمرنگی که از امیرمجتبی تو دلم جوونه زده. هر چی که هست متوجه شدم که نتونستم سامان رو فراموش کنم.
_الو... یگانه خوبی؟
_اره خوبم
_یهو سکوت میکنی فکر میکنمحالت بد شده
_ادرس ماجدی همون خونشونه؟
_نه. محل کارشه.
_باشه برانبفرست.
_برو بهش بگو شاید کمکت کرد از اون خونه بیای بیرون. گفتی محرمیتتون سه ماهس. چیزی ازش نمونده.
_باشه. محیا سرم درد میکنه کاری نداری.
_نه عزیزم. فقط اینو بگو که دیگه از من دلخور نیستی
_نیستم.خداحافظ
تماس رو قطع کردم. بغض بی دلیلی که گلوم رو فشار میداد اجازه ی حرف زدنرو ازم گرفته بود.
نتونستم جلوش رو بگیرم و اشک روی صورتم ریخت
کنترل صدای گریمم از دستم خارج شد. دستم رو روی صورتم گذاشتم. صدای ناراحت امیر مجتبی رو از فاصله ی نزدیک شنیدم
_باز چی شد؟
دستمرو از روی صورتم برنداشتم. از تکون خوردن تخت متوجه شدم که کنارم نشسته.
_سنا با من حرف بزن. شاید بتونم از غصه ت کم کنم.
گریه توان حرف زدن رو ازم گرفته
_الان کی بود زنگزد؟ هموندوستت یا هانیه؟
نباید اجازه بدم قبل از اینکه خودم براش توضبح بدم با محیا حرف بزنه.
دستمرو برداشتم به زور لب زدم
_گریم برای خاطرات بدگذشتمه. ربطی به تماس الان نداشت
خودش رو سمتم کشید و سرم رو روی سینش گذاشت
_تلاش کن گذشتت رو فراموش کنی هر چند هم که تلخ بوده. به اینده فکر کن.
خودم رو تو آغوشش رها کردم. چه حس بدیه هنوز ته مونده علاقه و عشق دیگه ای تو وجودت باشه و کنار همون ته مونده عشق جدیدی جوونه بزنه
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت308 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وارد اتاق شدم. عرق سرد روی پیشونی
#پارت309
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چشم باز کردم و به امیر مجتبی که نزدیکم خوابیده بود نگاه کردم.
دیشب برای اینکه ارامش داشته باشم کنارم موند و منم هیچ اعتراضی نکردم.
صدای آلارم گوشیش بلند شد. فوری پلک هام رو روی هم گذاشتم. تکون ریزی خورد
دستش رو نوازش وار روی موهام کشید.
از بالا و پایین شدن تخت متوجه شدم که دیگه کنارم نیست. و چند لحطظه ی بعد سر وصداش از اشپزخونه بلند شد.
یاد حرف های دیشب محیا افتادم
واقعا سکوت من یه جور ظلم به سامانه. اگر بفهمه و بدونه که اشتباه کرده میتونه زندگی ارومی داشته باشه.
چرا هنوز اروم بودن زندگیش برام مهمه؟
برو از خودت دفاع کن. صدای بسته شدن در خونه خبر از رفتن امیر مجتبی میداد. چند ساعتی میشه بیدارم و فکر و خیال اجازه نداده تا بخوابم
سر از بالشت برداشتم و نشستم. نفسم رو با صدا آه بیرون دادم.کاش هانیه کنارم بود.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. اولین چیزی که تو نگاهم رو به خودش جلب کرد سوئیچ جا مونده ی هانیه روی اپن بود
روی مبل نشستم و خیره به سوییچ موندم.
با ماشین هانیه برم به ادرسی که محیا فرستاده؟ شاید بهتره بی خیال شم.
سامان یکمکه بگذره فراموش میکنه.
برای ازدواج با امیر مجتبی نیاز به شناسنامه دارم
شاید ماجدی بتونه کمککنه المثنی بگیرم.
خودم هم میدونم دارم دنبال بهانه مبگردم تا برم پیشش.
به اتاق خواب برگشتم گوشی همراهم رو برداشتم پیام محیا اومده. فوری شماره ی هانیه رو گرفتم.
بعد از خوردنچند بوق صداش توی گوشی پیچید. صدای گریه ی دختر بچه ای که احتمالا سوگل بود نمیداشت درست بشنوم.
_الو سنا جان
_سلام. هانیه صدای گریه نمیزاره بشنوم
_یه لحظه صبر کن.
عمه جان تو که اومدی پایین بابات هم که بالاعه اینجا نیست. دیگه برای چی گریه میکنی؟
من سرمدرد گرفت. اشکم که نداری فقط صدا داری. اگر ساکت نشی میفرستمت بالا.
صدای گریش با تهدید هانیه قطع شد.
_جانم سنا
_هانیه میشه من با ماشینت برم یه جایی
_اره عزیزم. برو.فقط بهم بگو کجا میری
خیلی مختصر حرف های تلفنیم با محیا رو براش تعریف کردم
_سوییچ که اونجاست. پر بنزینم هست. اما به نظر من نرو. دیگه فراموشش کن.
_میخوام برمببینم میتونه برام شناسنامه ی المثنی بگیره
_خودت رو گول نزن. داری میری اونجا از خودت دفاع کنی. به نظرم رفتار پدرش هم باهات زیاد جالب نباشه. ببشتر غصه ت زیاد میشه.
_نمیدونم. حالا شاید نرم. فقط گفتم بدونی شاید با ماشینت رفتم بیرون
_برو اصلافکر کن مال خودته.
_کاش بتونم خوبی هات رو جبران کنم
_تو ارومشو. انقدر گریه نکن این خودش بزرگترین جبرانه...
تن صداش رو پابین اورد و به شوخی گفت
_زن داداش.
لبخند ریزی روی لب هام نشست.
_سنا دو تا چشم بزرگ فضول اینجا نشسته من رو نگاه میکنه. به باباش حرف بد زده باباش دعواش کرده قهر کرده اومده پیش من. برم ببینم میتونم ضامن شم باباش ببخشش یا نه
_برو عزیزم. فعلا خداحافظ.
تماس رو قطع کردم. یه چایی سرد برای خودم ریختم کمی ازش خوردم.
لباس هام رو پوشیدم. حس تردیدی تو وجودم هست که نمیدونمچرا اهمیتی بهش نمیدم.
اگر ماجدی هم مثل سامان باهام برخورد کنه باید چی کار کنم.
سوییچ رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d