#بهلول_و_طعام_خلیفه
🍲آورده اند که هارون الرشید سفره طعامی برای بهلول فرستاد.
خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تا بخوری.
بهلول طعام را پیش سگی 🐕که در آن خرابه بود گذاشت.
خادم بانگ به او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردی؟😠
👌بهلول گفت:
دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد.😏
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من بلد نیستم ذره ذره دوست داشتنم رو برات رو کنم ، نمیتونم دلم هواتو نکنه.
بلد نیستم وسط شلوغی کارام جوابت رو ندم،
نمیتونم خودمو مشتاق نشون ندم.
وقتی میبینمت دست و پامو گم میکنم و بلد نیستم این همه هیجان رو قایم کنم.
نمیشه وقتی میخندی برای خندیدنت ضعف نکنم.
بلد نیستم از ذوق داشتن دستات توی دستام بال درنیارم.
من بلد نیستم ذره ذره عشقم رو برات رو کنم و توی بغلت دیونه نشم.
نمیتونم خط به خطتو حفظ نشم ، نمیشه یادم بره که چیا سر ذوقت میاره ، بلد نیستم دلم یهو هواتو نکنه.
تو چی؟
بلدی از این همه دوست داشتنم دلزده نشی؟
#دلبری_های_من💚
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سبک_زندگی
💠مرد و زن نشستهاند دور ِ سفره.😊
مرد قاشقش را زودتر فرو میبرد توی کاسه سوپ و زودتر میچشد طعم غذا را و زودتر میفهمد که دستپخت همسرش بینمک است.
و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تأیید آشپزیاش را از چشمهای مردش بخواند و مرد که قاعده را خوب بلد است 😉
لبخندی میزند و میگوید : “چقدر تشنهام!”☺
زن بیمعطلی بلند میشود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه میرود.
سوراخهای نمکدان سر ِ سفره بسته است و به زحمت باز میشوندو تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمک توی کاسه زن فرصت هست برای مرد.🙃
زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمیگردد و مینشیند.
مرد تشکر میکند ، صدایش را صاف میکند و میگوید:
” میدونستی کتابهای آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟ “😎
و سوپ بینمکش را میخورد ؛ با رضایت😋
و زن سوپ با نمکش را میخورد ؛ با لبخند!😄
📚 برگرفته از کتاب زندگی به سبک روح الله
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#لبخند_های_پشت_خاکریز 😅
🔺️بی سیم زدیم به حاجی که:
«پس این غذا چی شد؟
خندید و گفت : کم کم آبگوشت می رسه!
دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی، که یکی از بچه ها داد زد : اومد! تویوتای قاسم اومد!
خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد.
قاسم زخم و زیلی پیاده شد.
ریختیم دورِش و پرسیدیم: چی شده؟
گفت: تصادف کرده ام
- غذا کو؟
گفت: جلو ماشینه
درِ تویوتا رو به زور باز کردیم و قابلمه ی آبگوشتو برداشتیم.
نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب، داد زد: نخورید! نخورید! داخلش خورده شیشه است.
با خوش فکریِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشت ها رو صاف کردیم.
خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبَرید! نبَرید! نخورید!
گفتیم: صافشون کردیم
گفت: خواستم شیشه ها رو دربیارم. دستم خونی بود. چکید داخلش.
همه با هم گفتیم : اَه ه ه!! مُرده شُورت رو ببرند قاسم!
و بعد وِلو شدیم روی زمین.
احمد بسته ی نون رو با سرعت آورد و گفت: تا برای نون ها مشکلی پیش نیومده ، بخورید!
بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردند به نون ها.😄
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاه_و_پنجم_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سه شنبه ها معمولا زود می آمد دنبالم، ولی آن روز دیر کرد، خیلی هم دیر کرد. و من بی تاب و مشوش نمی توانستم آرام بگیرم. محترم خانم دلداری ام می داد، ولی دلشوره رهایم نمی کرد تقریبا نزدیک غروب آمد. سرحال و خوشحال، در حالی که از قیافه در هم من تعجب کرده بود!
محترم خانم جای من توضیح داد: از ساعتی که اومده تا الان چشمش به در بوده. هم زنت پرپر زده، هم من دلم هزار راه رفته. خوب مادر جون تلفن که هست، مگه یه شماره گرفتن چقدر کار داره؟
در حالی که محترم خانم را می بوسید و عذرخواهی می کرد سر به سر من هم، که اخم هایم باز نمی شد، می گذاشت. توی ماشین هم با آن که از حرف هایش خنده ام می گرفت، سگرمه هایم را باز نکردم،
تا این که گفت: می خواستم یک خبری بهت بدم حالا که اخم می کنی نمی گم.
درست روی نقطه ضعف من دست گذاشته بود. در حالی که اخم و تخم به کلی فراموشم شده بود به التماس افتاده بودم که بگوید چه خبر است و حالا او بود که می خندید، و به شوخی اخم کرده بود.
در جوابم با لحنی با مزه گفت: مجازات آدم اخمو انتظاره، التماس فایده نداره.
این مرض که در مورد سوال هایی که ذهنم را کنجکاو می کرد صبر نداشتم، کلافه ام کرده بود. به تمام ترفندهایی که بلد بودم متوسل شدم، از ناز و عشوه و التماس گرفته تا قهر و دعوای ساختگی.
ولی آخر هم نگفت، تا رسیدیم دم خانه با تهدید گفتم: نمی گی؟!
مصمم غلیظ و کشیده گفت: نه!
گفتم: خیله خب. و با عصبانیت پیاده شدم و در را محکم به هم زدم.
سرش را از شیشه بیرون آورد و پرسید: خیله خب چی؟!
با لجبازی گفتم خیله خب حالا بهت می گم و زنگ را فشار دادم.
دنبالم آمد، خندان و سرحال. خنده هایش بیشتر عصبی ام می کرد.
با کج خلقی و عجله با مادر و امیر و علی که توی هال بودند سلام کردم و از پله ها بالا رفتم.
امیر گفت: خوبه دیگه حمالی ها رو ما می کنیم، اخم و تخمش رو تو.
بعد رو به محمد کرد و پرسید: اینم زنه تو گرفتی؟ غیر از اخم و تخم و بداخلاقی کار دیگه ام بلده؟!
مادر به اعتراض گفت: امیر!!!
امیر گفت: مادر جان، که سربچه مردم رو کلاه گذاشتیم، بگذار اقلا خودمون بگیم دلش خنک شه....
چند تا پله برگشتم پایین و از بالای نرده ها دولا شدم و با دهن کجی و حرص به امیر گفتم: کلاه سر اونی می ره که زن تو بشه آقا، دلت به حال خودت بسوزه نه دوست عزیزت.
امیر با خنده گفت: حالا این قدر دولا نشو می افتی، محمد یکباره از دستت راحت می شه ها.
بدون این که جواب بدهم عصبانی از پله ها بالا رفتم. صدای امیر هنوز می آمد که جیغم بلند شد. فریادی از شادی و تعجب و حیرت. اتاق به کل شکل دیگری شده بود. روبرو یک کتابخانه حصیری ظریف بود که کتاب ها را منظم و مرتب تویش چیده بودند و کنارش گلدان نخل مرداب و جلوی آن میز تحریر، تختمان زیر پنجره بود و کنارش یک آباژور قشنگ روشن بود. مبل راحتی جای قبلی میز تحریر بود و یک دسته گل رز و مریم که فضای اتاق را پر از عطر گل مریم کرده بود، روی میز قرار داشت، درست مثل دسته گل روز تولدم.
رور تولدم؟!!
امروز اول دی بود؟!! وای پس تولدم بود و دیر کردن محمد برای این کارها بوده و منظور امیر از حمالی لابد جا بجا کردن همین وسایل؟
در حالی که از شادی روی پا بند نبودم با هیاهو و سر و صدا از پله ها سرازیر شدم. آن ها هم به دنبال سر و صدای من توی پله های طبقه دوم آمده بودند سه پله مانده به کف هال نمی دانم پایم پیچ خورد یا لیز خورد، خلاصه قبل از این که بفهمم چه شده، مثل توپ خوردم زمین. آن قدر سریع افتادم که حتی دردم نیامد و از حرف امیر که به محمد می گفت – بی چاره! به جای این آت و آشغال ها برای این یک جفت چشم بخر جلوی پایش رو ببینه – من که هنوز ذوق زده اتاقم بودم از ته دل ریسه رفتم.
خنده ام هم از شادی بود و هم از حرف امیر و آن قدر شدید که نمی توانستم جواب مادر و محمد را که با نگرانی دست و پایم را تکان می دادند که نکند شکسته باشد بدهم. و رگبار متلک های با مزه امیر هم نمی گذاشت خنده ام بند بیاید. وقتی بالاخره نفسم بالا آمد در جواب مادر و محمد که می گفتند معلومه حواست کجاست؟
گفتم : به خدا نمی دونم چی شد؟
امیر در حالی که می رفت پایین، رو به مادرم گفت: بفرمایین تازه شما می گین این بنده خدا رو محمد را می گفت دلداری هم ندین چهار تا پله رو نمی دونه چی شده؟ شانس آوردیم دم پشت بوم نبود
آن روز آن قدر خوشحال بودم که حرف های امیر ناراحتم که نمی کرد هیچ تازه خودم بیش تر از همه می خندیدم وقتی مادرم هم دنبال امیر از پله ها پایین رفت بی محابا پریدم توی بغل محمد و با شور و شوق صورتش را غرق بوسه کردم، در حالی که به جای من او ناراحت بود که مبادا صدای ما پایین برود و مدام می گفت هیس و سعی داشت آرامم کند
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک
✨ امام صادق عليه السلام :
🍃خُذ مِن شارِبـِكَ وَ اَظفارِكَ فى كُلِّ جُمُعَةٍ فَاِن لَم يَكُن فيها شَىْءٌ فَحُكَّها لا يُصيبُكَ جُنونٌ وَ لا جُذامٌ وَ لا بَرَصٌ؛🍃
✍در هر جمعه، اندكى از سبيل و ناخنهاى خود را بگير، و اگر هم چيزى وجود نداشته باشد، آن را (كمى) بساى، [كه در اين صورت] ديوانگى، جذام و پيسى به تو نمى رسد.🌷🍃
📚كافى(ط-الاسلامیه) ج 6، ص 490، ح 3
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر:
بسم الله الرحمن الرحیم
#پروژه_متغیره_شماره_30
دوستان عزیز خانواده ای هستند با سه بچه کوچک و سرپرستی که متاسفانه مشکل تنفسی داره و نمیتونه کار کنه
متاسفانه الان حمام و سرویس بهداشتی ندارند و برای حمام رفتن ازحمام همسایگان و دوستان استفاده میکنند.
تصمیم داریم با توکل به خدا و توسل به اهل بیت علیهم السلام براشون حمام و سرویس بهداشتی بسازیم .و همچنین برای یک خانواده نیازمند دیگر یک یخچال بخریم
دوستان عزیز لطفا کمک های خودتون رو به شماره کارت زیر واریز نمائید
👇👇👇👇👇
▪️6280231228292172▪️
بانک مسکن
ابوطالب رنجبر
⚪️جهت کسب اطلاعات بیشتر به ایدی زیر پیام بدهید👇
🆔@ranjbar_admin
یابا شماره زیر تماس بگیرید .
09384501026
✋منتظردستان یاری گرشما دراین راه خیر هستیم
اطلاعات و عکس وضعیت فعلی خانواده در کانال های ما به ادرس زیر
✅ ما را در شبکه اجتماعی زیر دنبال کنید
🔹ایتا:
eitaa.ir/abootaleb_ranjbar
دوستان عزیز
هرکسی دوست داشت به این خانواده ها کمک کنه👆به این آدرس وشماره حساب مراجعه کنه،خادم کوچک شما خانم احمدپور
اجرتدن با حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها 🙏
در منطق قرآن کریم مناصب و مسئولیتهای حکومتی امانتهایی هستند که لازم است به اهل آن واگذار شوند.[3]
منظور از اهلیت در دین اسلام برخورداری فرد از تخصص همراه با تعهد به صورت توأمان است.
یعنی فرد مسئول میبایست علاوه بر آن که از تخصص و تواناییهای لازم برخوردار باشد، در انجام مسئولیتهای محوله خود را موظف به حفظ حدود و مقررات دینی نیز بداند.
در روایتی از رسول گرامی اسلام ضمن تبیین شرایط لازم در مدیریت، با صراحت از تعهد همراه با تخصص یاد شده است.
شرایط ایشان برای فردی که قرار است مسئولیت امور اجتماعی را بر عهده گیرد چنین است:
1. پارسایی که او را از معصیت باز دارد.
2. بردباری که بتواند با آن خشمش را کنترل نماید.
3. مدیریت نیکو بر مجموعه تحت مدیریتش داشته باشد تا برای آنان همچون پدری مهربان باشد.[4]
روزی ابوذر، صحابی بزرگ و وفادار رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ از ایشان درخواست کرد تا منصبی به وی واگذارد. رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ ضمن دلجویی از او فرمود: ای ابوذر! تو را دوست میدارم و هر آنچه برای خود میپسندم برای تو نیز میخواهم لکن من تو را در مدیریت ضعیف میبینم پس هیچ گاه مسئولیت و حکومت حتی دو نفر را نیز قبول نکن.[5]
خودداری رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ از واگذاری مسئولیت به شخصیتی همچون ابوذر که بارها از جانب ایشان به بهترین خصال ستوده شده بود، نشان از اهتمام جدی ایشان نسبت به شرط اهلیت و صلاحیت در گزینش افراد برای مناصب حکومتی است.
(بنابراین، تایید یا عدم تایید صلاحیتها در راستای عدالت اجتماعی و پرهیز از ظلم اجتماعی است.)
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ،
ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ،
ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ
ﻣﻴﻜﺮﺩ،
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ
ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ
ﻧﻜﺮﺩ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !!
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟
ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ،
ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ .✨
⚡️" ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ "⚡️
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚜ یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !!
⚜یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند.
⚜یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
⚜یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
⚜یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🔱آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !!
برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود.
قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبارو !! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه ...
همه تودلشون گفتند : عجب پیرمرد سنگدلی !! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون ...
جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار
تو دل همه غوغائی شد ...!!
بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان ... همه رفتند الا همون پیرمرد ... گفتند چرا نمیای ؟؟
گفت : نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش
آخه مادرش منتظره ... درود بر شهامت و غیرت آنان !!
نمیدونم الان برای رد شدن و رسیدن به عرش دنیا پاتون رو روی خون کدام شهید گذاشتید ؟؟!!
آنقدر انتشار بدین بزار بفهمند چه کسانی رفتند
تا امروز در آسایش، زندگی کنیم؟ ؟
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
✍️نقش نماز در درمان بیماری ها
🔶🔸آیت الله بهجت(ره) :
شخصی می گفت: من بیمار شده و به دکتر مراجعه کردم . دکتر گفت: شما باید ورزش کنید، اگر چه به زیاد نماز خواندن! من هم زیاد نماز خواندم و بیماری ام که سردرد بود خوب شد.
نقش نماز در سلامتی جسم انکار ناپذیر می باشد. خم شدن مکرر سر به پایین در هنگام رکوع و سجود، سپس بالا آمدن سر هنگام ایستادن و نشستن کمک می کند که خون بیشتری به مغز برسد. سجده باعث آسودگی و آرامش در فرد می شود و عصبانیت را کاهش می دهد. مدت زمان ذکر رکوع باعث تقویت عضلات صورت و گردن و ساق پا و ران ها می شود و به این ترتیب به جریان خون در قسمتهای مختلف بدن کمک می کند🔸🔶.
📚منبع: توصیه های پزشکی عارفان،
آیت الله بهجت،
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅راهی برای سلامتی فرزند
✍آیت الله مجتهدی(ره):
هر وقت فرزندتان مریض شد، مقداری پول زیر بالشت او بگذارید و صبح به مستحق بدهید، فرزندتان خوب میشود.
📚کتاب طریق وصل، ص۹۶
💠http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
میدانی یوسف زهرا؟
چند روزی اینترنت شیعیانت قطع شد...
صبح تا شب به انتظار آمدنش نشستند و زمین و زمان را به هم دوختند و از نبودش گلایه کردند!
.
ولی
در گیر و دار این انتظار ها
احدی دل نگران و منتظر شما نبود!!!
.
وای بر ما شیعیان که در انتظار بی ارزش ترینِ چیزها، تمام روز و شبمان درگیر و پر از دغدغه می شود! اما از انتظار مولای غریب و تنهایمان غافلیم... 😭😔
.
ای شیعیان...
آیا وقت مضطر شدن برای نبودن اماممان نرسیده؟؟؟!!!
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃
ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی می کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملامهرعلی گفت: بیا با هم مغازه پدرت برویم.
وارد مغازه پدر شدند . ملا مهرعلی از پدرش پرسید: این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ درست گفتی من نمی دانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت های من می نشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز 2 کیلو کم فروشی می کنی، هر روز دوهزار خرمگس مامور هستند دو کیلو از گوشت های حرام را که جمع می کنی جلوی چشمان تو بخورند. و کاری از دست تو بر نیاید.
ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد ، به ناگاه دیدند که زنبورهایی کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته اند که عسل های شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی خبر بود. رو به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بی نوا می بخشد و این زنبور های عسل هم ، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.
ملا علی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او حرام را بر می دارد و حلال را بر می گرداند هرچند حرام را جمع می کنی و حلال را می بخشی. پس ذره ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده.
مرحوم ملا مهرعلی خویی صاحب قصیده معروف (( ها علی بشر کیف بشر)) است که مزارش در تپه ای در خروجی شهر خوی قرار دارد و حدود 150 سال پیش در این مکان دفن شده است. در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد در تشیع جنازه من همه مردم شهر بیایند، و کسی خانه خود ننشیند. زمانی که جنازه او را برای دفن می بردند، زلزله ای مهیب آمد و شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💐روز زیبا تون پر شور ونشاط
🌸صبح را از دل و جان،
💐با غزل آغاز کنیم🌺🌿
🌸وَ برای غم و غصّه،
💐تا ابد ناز کنیم
🌸در به روی تب و اندوه
💐ببندیم دگر
🌸رو به شادی و سعادت
💐درِ دل باز کنیم...🌺🌿
🌸سلام صبحتون شاد و زیبا
💐امروزتون🙏
🌸پر از عشق و مهر و صفا...💐
💐امروز از خدا میخوام بهترین💐
🌸لبخندهابر صورت ماه تون....💐
💐بشینه لبخند برای حال خوب💐
🌸لبخندموفقیت لبخندپیروزی💐
💐لبخند ازآرامش ولبخند🕊💐
🌸رضایت اززندگی.....🕊💐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌍#تقویم_نجومی
🌐جامعترین و کاملترین تقویم نجومی🌐
(این تقویم براساس #طالع_ایران و به روشی #جدید استخراج میگردد بنابراین برای کشور دیگری کاربرد ندارد)
⏳#امروز_شنبه 23 آذر 1398 خورشیدی برابر با 17 ربیعالثانی 1441 هجریقمری و 14 دسامبر 2019 میلادی
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔵🆗 انجام امور ذیل👇#بلامانع است 🆗🔵
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📊امور #اقتصادی و تعاملات #تجاری خرد و کلان
💭نامگذاری #نوزاد ؛ تعویض و تغییر نام ؛ نام خانوادگی
🔰#نامگذاری اماکن ؛ کالا و....
🎀#برندسازی
✒ثبت ؛ ثبت نام
📜تنظیم اسناد ؛ امضاء ؛ بنام زدن
📃انعقاد قرارداد
📑#وصیت
🧰#وکالت و امور قضایی
🏗#استخدام_پرسنل
🚀استارت و شروع #امور
✂گشایش ؛ تاسیس و راهاندازی
📋برگزاری همایش ؛ کنفرانس ؛ جلسات و انواع نشستهای مختلف کاری
👥همکاری ؛ مشارکت ؛ تعاون ؛ شریک گرفتن
💰#قرض گرفتن #وام گرفتن #نسیه گرفتن #حساب_دفتری داشتن
💰#قرض دادن #وام دادن #نسیه دادن #بحساب_دفتری دادن
💲#وصول_و_دریافت انواع مطالبات
🏠اجاره ؛ کرایه ؛ رهن(مغازه ؛ خانه ؛ ماشین ؛و....)
🔨طراحی ؛ ساخت و ساز و تعمیرات
🚐اثاثکشی و انواع نقل و انتقالات
🚧حفاری چاه ؛ قنات ؛ تونل و کانال....
🚜امور کشاورزی ؛ دامداری ؛ پرورش ماهی ؛ طیور و صنایع مرتبط
😆نزدیک اندیشی و برنامهریزی کوتاهمدت
😎دوراندیشی و برنامهریزی بلندمدت
☎دیدار بزرگان و صاحب منصبان و پیگیری امور در ادارهجات
📚تعلیم ؛ تعلم ؛ تحقیق کلیه علوم و فنون عملی و نظری
👪انجام امور بچهها و خانواده
😂تشویق افراد و اشخاص
💝مصالحه ؛ آشتی کردن و #صله_ارحام(دید و بازدید خانوادگی و فامیلی)
🏃ورزش ؛ تفریح و گردش
🚘مسافرت و زیارت
✈#مهاجرت_به_خارج از کشور
👥برقراری ارتباط ؛ دوستی ؛ صمیمیت ؛ تقاضای ازدواج و موارد دیگر....
📭دریافت و ارسال مکاتبات و پیامهای خوش
🎁خرید هدیه ؛ کادو و تقدیم آن
🎈جشن تکلیف
🎈جشن تولد و....
💘#خواستگاری رسمی بدون انعقاد عقد
💍جشن(عقد ؛ نامزدی....)
🛒خرید لوازم عروس و جهاز
💍#عقد_محضری
💝#ازدواج
🚚#جهازبری و چیدن آن
💔همبستری و همخوابگی بدون #انعقاد_نطفه
👫#مباشرت منتهی به #انعقاد_نطفه
👵کاشت #نطفه و انواع لقاحهای مصنوعی و....
🧚♂️تولد #نوزاد
😭ختنه اطفال
💊امور درمانی ؛ پزشگی ؛ زیبایی #خون_دادن #حجامت #فصد #بادکش #ماساژ #روغن_مالی #زالو_درمانی #تنقیه....
🔪جراحی ؛ بیهوشی ؛ بیحسی ؛ لیزر....
🎪#دیدار_و_ملاقات_بیمار
🎂شروع ترک انواع #اعتیاد و رفتن بمراکز ترک
✂#اصلاح_مو ؛ امور آرایشی ؛ خالکوبی ؛ تاتو و #ناخن_گرفتن....
🚿#استحمام #نوره #حنا #سدر #رنگ....
👗خریدن پارچه ، بریدن ، دوختن ، پوشیدن #لباس_نو و سایر اقلام پوششی
🐐#ذبح #عقیقه #قربانی_نذری و قربانی برای رفع بلا
💧انواع یوگا ؛ مدیتیشن ؛ ریکی و دیگر سبکهای جنوب شرق آسیا و....
📖#استخاره ؛ تفال ؛ قرعه
💑 چله بری
💍#حکاکی_انگشتر ؛ سنگ ؛ فلزات و....
🙏#کتابت_دعا(دعانویسی)تعویذات ؛ طلسمات و سحر سفید ؛ جادوی سفید ؛ رقیه خوانی و نویسی
🙏گرفتن #ذکر_ورد_دعا از بزرگان و شروع آنها و #چله_نشینی
🙏#استغفار ؛ استغاثه ؛ انجام عبادات و اذکار فردی و شخصی
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔘⚠️ درانجام امور ذیل👇#احتیاط و #دقت لازم اعمال شود ⚠️🔘
‐-‐--------------------
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔴❌ انجام امور ذیل👇#مانعیت دارد ❌🔴
-------------------
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
👈#موارد_دیگر👇
🌠#خواب امروز نیک است
🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔹ذکر امروز #یارب_العالمین 100 مرتبه
🔸ذکر بعد از نماز صبح 1060 مرتبه #یاغنی
🔸#ذکر_هفتگی_مجرب یارحمانُ یارَحیمُ 1000مرتبه
(شروع ذکر روز جمعه و پایانش روز پنجشنبه است)
🔹️#شنبه طبق روایات متعلق به #حضرت #رسول اکرم(ص)است.
🌍⛅🌏⛅
🔭#جایگاه_سیارات
⏰در ساعت 00:00 بامداد
🌘#قمر11درجه56دقیقه سرطان
🌞#آفتاب21درجه31دقیقه قوس
🌝#عطارد6درجه31دقیقه قوس
🌕#زهره22درجه4دقیقه جدی
🌗#مریخ16درجه14دقیقه عقرب
🌔#مشتری2درجه30دقیقه جدی
🌚#زحل19درجه19دقیقه جدی
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠#محقق_مدرس_نجوم_علومغریبه
💠#مشاور_نجومی_جفری_درمانی
✒#محتشمیکیا
📩به #دوستان #عزیزان خود ارسال کنید.
💯طبق #آیات_و_روایات_قوی ؛ موارد #نحسی در #ایام_ماهها وجود دارد که نیازمند #احتیاط و یا #صرفنظر_کردن است.
❁﷽❁
#سلام_علےالحسین_ع✋
آقا سلامے از ما، برق نگاهے از تو
با سر دویدن از ما، مهمان نوازے از تو
مدهوش ڪربلاتم، مدیون مهربونیٺ
خواهش بہ زیرِ قُبہ، حاجٺ روایے از تو
#روزم_بنام_شما🌤❤️
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.
این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی خواهد
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تـݪنگـــــــرامـــروز
پادشاهے در زمـستان به نگهبان
گفت: ســـردت نیست؟
نگهـــــبان گــفت: عـــــادت دارم
پادشاه: میگویم برایت لباس گرم
بیاورند ... و فراموش ڪرد!!
صبح جنازه نگهبان را دیدند که
روی دیــوار نوشته بود:
به سرما عادت داشتم اما وعــده
لباس گرمت مرا از پای در آورد..!
👌 #مواظبوعدههایمانباشیم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
یه بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد
به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دُم خرش بست و حرکت کرد
بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دُم خر بستند و قوچ را بردند.
خر هم با چرخاندن دمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود
بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا زنگوله را به دُم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را میکند
روستایی ساده پیاده شد دید آن مرد درست می گوید
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم
دزد گفت : درست میگویی قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت
مرد روستایی خر را به دزد سپرد و مدتی را به دنبال گوسفند گشت
اما خسته و نا امید به جایی که خرش را به دزد داده بود برگشت دید اثری از خر و آن مرد نیست
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد
بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کنار چاهی دید
داستانش را برای آنها بازگو کرد
یکی از آنها گفت : ان شاالله جبران میشود و ادامه داد ما چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه
چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو میدهیم
روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد
ولی نه اثری از دزدان بود نه از لباسهایش
✍و اما پند داستان
ما در چهل سال گذشته در انتخابات مختلف با وعده و وعیدهای دروغین را انتخاب کردیم
اینبار اگر در انتخابات گول بخوریم حتی لباسمان را از تنمان در می آورند،پس حواستان باشد😀
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده #زبان_نیش_دار
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♦️مرحوم مادر بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند.يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛
♦️هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم.
♦️خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه.
♦️دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده.
♦️خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده.
♦️زبان نیشدار روح را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند..
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#در_محضر_قرآن
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
وَقِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا مَاذَا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ ۚ قَالُوا خَيْرًا ۗ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هَٰذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ ۚ وَلَدَارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ ۚ وَلَنِعْمَ دَارُ الْمُتَّقِينَ
🌷(ولی هنگامی که) به پرهیزگاران گفته میشد: «پروردگار شما چه چیز نازل کرده است؟» میگفتند: «خیر (و سعادت)» (آری،) برای کسانی که نیکی کردند، در این دنیا نیکی است؛ و سرای آخرت از آن هم بهتر است؛ و چه خوب است سرای پرهیزگاران!
💡آیه 30 سوره مبارکه نحل
•┈••✾🍃🍎🍃✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴بردن ده گوهر گرانبها از روی زمین توسط جبرئیل!
🌹حضرت رسول اکرم (ص)از حضرت جبرئیل علیه السلام پرسید، آیا بعد از من بر رمین نازل میشوی؟ عرض کرد:آری یا رسول الله(ص)، ده مرتبه نازل میشوم و ده گوهرگرانبها را از روی زمین میبرم.
🌹حضرت فرمودند: آن گوهرها چیست؟
عرض کرد:
1⃣ برکت را از زمین میبرم
2⃣ رحمت را میبرم
3⃣ حیا را از چشم زنان میبرم
4⃣ غیرت را از مردانمیبرم
5⃣ عدالت را از میان فرمانروایان و پادشاهان میبرم
6⃣ راستی را از دلهای راستگویان میبرم
7⃣ سخاوت و بخشش را از میان ثروتمندان و توانگران میبرم
8⃣ صبر را از فقرا میبرم
9⃣ علم و حکمت را از میان حکما میبرم
🔟 و ایمان را از دلهای مومنین میبرم.
📚مواعظ العددیة/ص٣٧٧
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_پنجاه_و_ششم_و_یک_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آخر هم وقتی دید حریف من نمی شود همان طوری بغلم کرد و از پله ها بردم بالا توی اتاق خودمان. اتاقی که عطر گل مریم و بوی عشق با هم معطرش می کرد. اتاقی که می توانست اولین خانه خوشبختی ما باشد و من نگذاشتم.
هنوز هم وقتی یاد آن لحظه ها می افتم دست هایم می لرزد و چشم هایم پر از اشک می شود. اشک ندامت اشک حسرت اشک افسوس، افسوس برای بهشتی که از دست رفت و جهنمی جایگزینش شد که شعله هایش سال ها روح و قلبم را سوزاند و خاکستر کرد، ولی از حرارتش اندکی کاسته نشد.
کتابخانه اش هنوز هم توی اتاقم است و آباژورش کنار تختم. آباژوری که کلاهکی سفید بر روی پایه ای از گلدان چینی داشت که رویش نقاشی بسیار لطیف و کمرنگی کشیده بودند، نقاشی با رنگ ملایم مثل رویا و درست همان طور هم اتاق را روشن می کرد، با نوری ضعیف و ملایم مثل رویا.
و باز مثل سال قبل یک جعبه کوچک که این بار لای گل ها بود. حتی انتخاب هدیه هایش هم ظرافتی خاص داشت. توی آن جعبه، دو تا حلقه بود جدا از هم، یکی حلقه ای مات و براق که به نظر نقره ای- طلایی می آمد و دیگری حلقه ای که روی انگشت هفت می شد و پر از نگین های ریز بود و دوتایی توی دست یک انگشتری ظریف و زیبا می شد.
به پیشنهاد محمد حلقه ساده را پشت انگشتر نامزدی ام و حلقه دیگر را جلوی آن دستم کردم. با این که سه تا حلقه بود به خاطر ظرافت هر سه شان توی دست مثل یک انگشتر پهن زیبا می شدند از نگاه کردن به انگشت هایم سیر نمی شدم.من صورت او را می بوسیدم و او دست مرا که می گفت مثل بچه هاس، ظریف و نرم و سفید.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که صدای امیر که از پایین صدایمان می زد ما را به خودمان آورد.
حلقه اش هنوز به دستم است مثل گردنبندش که همیشه به گردن دارم. وقتی رفت نه او حلقه اش را پس داد، نه من یادگاری هایش را و هیچ کس هم سوالی نکرد و من هیچ وقت نفهمیدم که او حلقه اش را مثل من پیش خودش نگه داشت یا نه؟
همان شب محمد گفت: از این جمعه به بعد با هم می ریم کوه.
و سه روز بعد بالاخره با اکراه و بی میلی برای اولین بار، همره امیر و محمد به کوه رفتم. ساعت پنج صبح بود که محمد با هزار زحمت بیدارم کرد. من آن قدر خواب آلود بودم و پلک هایم سنگین بود که به زحمت می توانستم از لای چشم ها نگاه کنم. در حالی که با حسرت رختخواب گرم را نگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر می شدم، با خود می گفتم چه کار بیهوده و مسخره ای است که آدم صبح زود، آن هم روز تعطیل از رختخواب گرم و خواب جدا بشود و راه بیفتد و برود کوه!
اصلا هیچ آدم عاقلی توی این سرما و این موقع صبح ممکن است الان بیرون باشد؟!
چشم هایم آن قدر می سوخت که با وجود شوخی و خنده های امیر و محمد توی ماشین، باز هم خوابم برد.
وقتی رسیدیم هوا تاریک و روشن بود. از دیدن آن همه آدم، از پیر و جون و حتی بچه، که تنها یا دسته دسته به کوه آمده بودند، بهتم زد و فکر کردم پس فقط عقل محمد و امیر کم نیست!
روحیه شاد و سرحال اکثریت آدم هایی که می دیدم از هر چیز دیگری عجیب تر بود. هیچ نشانی از خواب آلودگی و اکراه در صورت کسی نبود. انگار به جای همه آن آدم ها من بودم که عزا گرفته بودم.
امیر به شوخی گفت: محمد ! الان همه می فهمن زنت از اون کوهنوردهای قهاره که اگر سرش بره کوهش نمی ره ها!!!
و در جواب نگاه پر از غیظ من، خندان گفت: باورت نمی شه؟! به جان خودم قیافه ت از سه فرسخی نشون می ده به چه عشقی اومدی از این منظره و هوا و طبیعت استفاده کنی!
بعد قاه قاه خندید.
محمد به طرفداری از من گفت: انگار دفعه های اول خودمون رو یادت نیست..
امیر پرید وسط حرفش: والله اگر این مثل که می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست.
درست باشه، اون وقت محمد جان برایت متاسفم . بی خودی به دلت صابون نزن.
صدای جواد که می گفت: امیر دوباره چه خبره، صبح اول صبح معرکه گرفتی . حرف امیر را قطع کرد و چشممان به آن ها افتاد، جواد و ثریا که سرحال و قبراق به ما نزدیک می شدند.
نمی دانم آن روزها واقعا چه مرگم بود؟! چطور آن صبح های با طراوت و سرزدن آفتاب را از دامنه کوه نمی دیدم، در حالی که تمیزی و پاکی هوا روح را تازه می کرد و رود جاری آدم ها با رویی گشاده پیچ و خم ها را طی می کرد.
با این که هوا سرد بود، کمی که راه رفتیم نور خورشید که کاملا طلوع کرده بود و تلاش و فعالیت که به خاطر سر بالا بودن راه، برای من سخت بود باعث شد گرمم بشود. کاپشنم را در آوردم که صدای محمد از پشت سرم بلند شد: مهناز، زود کاپشنت رو بپوش.
چرا؟ گرممه!
می دونم، ولی قبل از این که عرق کنی باید این کارو می کردی، نه حالا. سرما می خوری.
از گرما کلافه بودم.
در حالی که کمکم می کرد، گفت: تنت کن، یک جا می شینیم برای صبحونه، عرقت که خشک شد، درش بیار.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده
🌺صبح زیبای پاییزیتون بخیر
💐و مبارک..🌼🌿
🌺صبح است بیـا پنجرہ را
💐باز کنیم
🌺بــا بــوی دل انگيزِ
💐باران آغاز کنيم
🌺بـا عطر دل آرای صبح
💐اين صبح را
🌺تـــا اوج غـــزلهای تـو
💐پرواز کنيم.🌼🌿
🌺سلام.روزتون بخیروشادی💐
💐روزتان متبرک به نگاه خدا..💐
🌺الهی روزیتون افزون و پراز...💐
💐خیروبرکت باشهِ تنتون سالم.💐
🌺وساز زندگیتون کوک ودلتون💐
💐پرازعشق وآرامش. و در🕊💐
🌺پناه خـدا باشید.....🙏💐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاه_و_هفتم_و_یک_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وقتی به قهوه خانه رسیدیم، با این که آرام آرام راه آمده بودیم، پاهایم ضعف می رفت و کاملا خسته شده بودم و از دیدن تخت و جایی برای نشستن، کلی ذوق کردم.
ثریا طوری که انگار حال مرا درک می کند، گفت: خیلی خسته شدی، نه؟!
توی نگاهش مهربانی خاصی بود، یک مهر مخلوط با حمایت که آدم قادر نبود در برابرش مقاومت کند.
با لبخند جواب دادم: خیلی.
دفعه های اول همیشه همین طوره، ایشاالله کم کم عادت می کنی.
محمد و امیر وجواد که برای آوردن چای و وسایل صبحانه رفته بودند، سر رسیدند و امیر دنباله حرف های ثریا را گرفت: بله دیگه، وقتی دورترین مسیری که آدم پیاده روی کرده باشه مسیر خونه تا مدرسه یا خونه مریم خانوم باشه، اوضاع بهتر از این نمی شه. به جان خودم الان مهناز فکر می کنه قله رو فتح کرده، مگه نه؟
به جای من که با دلخوری نگاه می کردم، ثریا گفت: اگه این فکر رو هم کرده باشه همچین اشتباه نکرده. مثل این که خودتون رو یادتون رفته. همین قدر که این مسیر رو پا به پای ما اومده، آفرین داره.
بعد رو به من اضافه کرد: مهناز جون، به حرف های آقایون گوش نده، بیشتر اعتماد به نفسشون رو از ضعیف دونستن خانم ها تامین می کنن.
جواد در حالی که لقمه ای بزرگ را نزدیک دهانش نگه داشته بود، گفت: امیر، تو نمی تونی خفه شی؟ حالا دوباره از صبح جنگ حقوق زنان در می گیره. هر دفعه این غلط رو می کنی نتیجه اش رو هم می بینی، بازم از رو نرو، خوب؟!
امیر خندان گفت: هیچ هم بی نتیجه نبوده، همین ادامه جنگ نشون می ده که هنوز حقانیت قضیه اثبات نشده بعد در حالی که به سمت ثریا اشاره می کرد ادامه داد: و بعضی ها نتونستن پیروز بشن.
محمد همان طور که چای می ریخت توی گوش من که محو تماشای اون سه تا بودم، گفت: صبحونه ت رو بخور این ها کار همیشه شون است آروم آروم عادت می کنی.
جا خوردم و با تعجب فکر کردم یعنی همیشه ثریا هم همراهشان بوده؟ پس چرا تا حالا هیچ وقت به من حرفی نزده اند؟! بی اختیار فکرم مشوش شد و چیزی درونم آتش گرفت و یک حس آزار دهنده با شدت توی وجودم بیدار شدحسی مهار نشدنی و ناشناس که در عین تلخی باعث خشمی سرکش می شد ولی وقت آن نبود که خشمی را که توی دلم بود بروز دهم. همین باعث می شد سایه ای که روی افکارم افتاده بود نا خود آگاه روی صورتم اثر بگذارد.
صدای محمد مرا از آن حال در آورد: حالا اگه بخوای می تونی کاپشنت رو در بیاری.
ثریا پیشنهاد کرد: به خاطر مهناز جون این دفعه تا جای همیشگی نریم.
ولی محمد گفت: نه! شماها که می تونین برین ما آروم تر می آییم و هر جا دیگه مهناز نتونست می شینیم و منتظر شماها می شیم.
همه قبول کردند و راه افتادند و من با ناراحتی از این که دوباره باید راه می رفتم کیف و کاپشنم را برداشتم و با اوقات تلخ راه افتادم.
امیر در حالی که نگاهش به جواد بود ولی شیطنت در چشمانش موج می زد و معلوم بود منظورش به ثریاست گفت: جواد می گم چطوره از این جا تا قهوه خونه بعدی مسابقه بدیم ببینیم بالاخره این احساس قدرت ما به حق است یا نا حق.
ثریا هم در جواب با خنده از من پرسید: می دونی چیزی که در آقایون خیلی قابل تحسین است چیه؟
امیر فوری گفت: معلومه گذشت و قدرتشون!
ثریا با خنده ای معنی دار گفت: نه اشتباه کردین. رویشون است که همتا نداره.
و همان طور بحث کنان از ما دور شدند و رفتند.
محمد به من که هاج واج نگاهشان می کردم گفت: تعجب کردی؟! گفتم که این ها همیشه همین طورن حالا تا برگردن همین جور توی سر و کله هم می زنن بیا بریم.
چیزی نگفتم باریکی راه و آدم هایی که زنجیروار کنار ما حرکت می کردند باعث می شد وقتی برای حرف زدن نباشد این سکوت مرا بیشتر توی دنیای افکار مزخرفی که به سرم راه پیدا کرده بود غوطه ور می کرد. دیگر چیزی از طبیعت اطراف نمی دیم حرص این که چرا در این همه مدت محمد هیچ وقت اشاره ای به این نکرده که ثریا هم همراه آن ها بوده رهایم نمی کرد. آن روز وقتی به این افکار مزاحم میدان دادماولین قهر و اختلاف جدی ما پیش آمد.
انگار زبانم قفل شده بود بقیه روز را در جواب حرف های محمد و دیگران به یک بله و نه اکتفا کردم و وقتی هم نزدیک ظهر برگشتیم خانه در جواب سوال های او فقط با اخم های درهم گفتم خسته ام و بعد خوردن ناهار خوابیدم.
نزدیک غروب بود که چشم باز کردم از نور چراغ مطالعه فهمیدم که محمد پشت میز است غلت زدم و پشت به او رو به دیوار دراز کشیدم.
با لحنی دلخور گفت: چیه خیال نداری بلند شی؟
جواب ندادم کتابش را محکم بست و آمد پشت سرم و روی لبه تخت نشست با صدایی که معلوم بود سعی می کند عصبی بودنش را پنهان کند گفت: بلند شو باهات کار دارم.
نشستم در حالی که بی حوصله بودم و بدون این که سرم را بلند کنم با ناخن هایم ور می رفتم.
خیلی شمرده گفت: خستگی ات رفع شده؟!
با سر جواب مثبت دادم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاه_و_هشتم_و_یک_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حالا می شه بگی این رفتارها به خاطر چیه؟!
کمی نگاهش کردم و بعد در سکوت باز سرم را پایین انداختم. هم دلم می خواست بگویم هم نمی خواست. فکر این که به خاطر ثریا ناراحتم دلیل ضعف و حسودی است و نمی خواستم او چنین فکری در مورد من بکند و می خواستم بگویم چون این فکر مثل چکش مغزم را سوراخ می کرد که چرا به من چیزی در این مورد نگفته است.
سر در گم بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم که صدای تقریبا بلند محمد با لحن تهدید آمیزش باعث تصمیمم را بگیرم با لحنی که رگه های خشم داشت گفت: ببین! این بار آخره که دارم می پرسم، می گی چی شده یا نه؟
لحن خشمگین و تهدید آمیزش مرا که خودم را طلبکار می دانستمدسر لج انداخت.
بدون این که حرف بزنم با موهایم که روی شانه ام ریخته بودخودم را سرگرم کردم و او هم عصبانی برگشت پشت میز.
من هم خواستم با عصبانیت از تخت بیایم پایین که از درد ماهیچه های پایم نا له ام بلند شد. پاهایم چه دردی می کرد. محمد بر خلاف همیشه نه نگاهم کرد نه سوال. و این مرا در لجبازی مصمم تر کرد.
دیگر تا آخر شب و موقع خواب حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد و برای اولین بار شب به حالت قهر خوابیدیم. پشتم را به او کرده بودم ولی مثل مرغ سرکنده زجر می کشیدم و او هم برای اولین بار حتی یک ذره ملایمت نشان نداد. نمی دونم چقدر از شب گذشته بود که خوابم برد. کنار او و دور از آغوشش پرپر می زدم و درد می کشیدم. تا این که از خستگی از هوش رفتم و صبح با صدای ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدم.
مهناز ! مهناز! پاشو دیرت شدامیر منتظره!
با تعجب از جا پریدم چرا امیر؟ به کنارم نگاه کردم رفته بود.
محمد نبود وحشتی گنگ به دلم چنگ انداخت کی رفته بود؟ چی شده که امیر می خواهد مرا ببرد؟ نکنه برنگرده؟ اضطرابی خفقان آور ذهن و وجودم را در خودش پیچاند و آن روز تا غروب به من چه گذشت!
سر کلاس منگ و آشفته بودم و چیزی از درس ها نفهمیدم درد ماهیچه های پاهایم انگار دو برابر شده بود و من در دلهره ای عجیب گرفتار بودم و در عین حال پشیمانی از عملم داشت دیوانه ام می کرد.انگار چند ماه بود که از او دور بودم. دلم برایش پر می زد و غرق بیم و امید فقط منتظر غروب بودم. ساعت ها به کندی می گذشت انگار آن روز خورشید خیال نداشت غروب کند نزدیک غروب از اضطراب داشتم خفه می شدم.
اگه شب نیاد چی؟!
وقتی ساعت معمول آمدنش رسید نفسم داشت بند می آمدقرار و آرام نداشتم برای این که مادرم و سایرین پی به احوالم نبرند خود را توی اتاقمان حبس کردم ولی نیامد. پدرم آمد امیر برگشت ولی از محمد خبری نبود. حتی تلفن هم نزد. مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می رفتم و دست به دست می مالیدم حتی برای سلام کردن به پدرم هم پایین نرفتم.
صدای مادر که از پایین صدایم می زد مجبورم کرد جواب بدهم.
مهناز! محمد کی می آد؟ آقاجونت شام می خوان. چرا نمی آی پایین؟!
دلم فرو ریخت چه باید می گفتم؟ محمد جزئی از وجودم شده بود و بدون او سر در گم و گیج و درمانده بودم.
مامان، شما شام بخورین منم درس دارم بعدا با محمد شام می خورم.
پدرم از پایین گفت: یعنی دیگه تو اندازه یک سلام هم برای ما وقت نداری؟
شرمنده رفتم پایین و سلام کردم و عذرخواهی و بعد مستاصل دوباره به بهانه درس به اتاقم پناه بردم. نفسم از غصه انگار دیگر بالا نمی آمد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشت داشت قلبم را سوراخ می کرد.
اگه برنگرده؟ اگه شب نیاد؟ بدون اون....
صدای زنگ در مثل ناقوس خوشبختی از جا پراندم تا نیمه پله ها دویدم و از بالای نرده ها دولا شدم. خودش بود چهره اش چقدر خسته بود. در جواب مادرم با رویی گشاده توضیح می داد که چرا دیر آمده و من که از هیجان درست نمی شنیدم همه وجودم نگاه شده بود.
پدرم گفت: پس زود باش لباست رو عوض کن، بیا که مردیم از گرسنگی.
امیر طبق معمول خندان گفت: زنت هم از بس خوابیده خسته س. تازگی ها زرنگ شده دیگه صاف و ساده نمی گه خواب بودم می گه درس دارم! صداش کن بیاد می خواهیم شام بخوریم.
دوان دوان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفسم از دویدن و شوق به شماره افتاده بود به دیوار پشت در تکیه دادم صدای ضربان قلبم داشت گوشم را کر می کرد که با سری زیر انداخته وارد شد.در را بستم و بدون لحظه ای درنگ از گردنش آویختم. از دیروز تا آن ساعت مثل یک سال گذشته بود و احساس می کردم مدت هاست از او دورم. بدون این که حرفی بزنم در حالی که از نگاه غمگین و خسته چشم هایش دیوانه شده بودم مثل بچه ها فقط می خواستم خودم را توی بغلش قایم کنم.
انگار می خواستم از وجودش مطمئن بشوم. خدایا چقدر این چشم ها و این وجود برایم عزیز بود! چطور توانسته بودم برنجانمش یا آزارش بدهم؟
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﺯﻣﻮﻥ ﺳﺮ ﺯﺩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﮐﻨﯿﻢ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ
ﺑﻬﺶ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ!
ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺿﻌﻒ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻭ
ﺷﻌﻮﺭﺍﺳﺖ.
ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯽ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ .
ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﻖ ﻭﺍ ﺷﻮﺩ!!!
ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﮔﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ! ﻭﻗﺘﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺁﻥ
ﮔﺪﺍ ,ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﺎﺷﯽﻭ ﻏﺬﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﯽ , ﺍﻧﺴﺎﻧﯽوانسان می مانی
☑️👈🏿قشنگ ترین حس زمانیست که یه اتفاق
خوب برات میفته وتومطمئنی که اون
اتفاق خوب یه پاداش ازطرف خدا ❤
بوده برای تو
زندگیتون پُر باشه از این اتفاقای خوب
من همین الان خدایم را صداکردم.....
نمیدانم چه میخواهی .....
ولی الان برای تو!
برای رفع غمهایت!
برای قلب زیبایت!
برای آرزوهایت!
براي كسب توفيقت!
براي دين و دنيايت!
براي آخر كارت!
به درگاهش دعاکردم!
و میدانم خدا داند.....
خدا از خواستهاي تو خبر دارد.....
یقین دارم دعاي من براي تو ،دعاي تو براي من....اثر دارد.
سلام ✋
صبح همگی بخیر و شادی 🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅فوقالعاده آرامشبخش👌👌👌
انسانهایی که زیبا فکر میکنند.
با دیگران با محبت رفتار می کنند ...
شکرگزار هستند ...
خودشان را دوست دارند ...
به زندگی لبخند می زنند ...
و بخشنده هستند ...
انسانهاییکه حتی در بدترین شرایط
و رویدادها، سعی میکنند جنبه مثبت
قضایا را پیدا کنند و ببینند ...
انسانهایی که با جنس زندگی و عشق
هماهنگ هستند ،و همیشه ،در هر مکانی
بذر امید و شادی می پاشند ...
اینگونه افراد مغناطیس عشق هستند
و مغناطیس عشق ، جاذبهای قوی دارد ..
و هر چیز زیبایی را به سمت خودشان
جذب می کند ...
لذت بردن" از زندگی شبیهِ به اسلوموشِن کردنِ لحظههاست!
دوربینهای جدید میتونند یه ثانیه رو تا چند ثانیه طولانی کنند و ما اجزای اون لحظه رو ببینیم.
در ذهنمون هم میتونیم همین کارو با لحظههای دلچسب زندگی بکنیم!
اینجوری زمان رو "شکست" میدهیم...
خیلیا دقیقا همین توانایی رو در مورد غم و لحظات تلخ دارن...
یه اتفاق ناخوشایند رو بارها و بارها با جزییات و به شکل صحنه آهسته بازسازی و بازبینی میکنن!
بیایید تمرین کنیم فقط خوشیهارو کش بدهیم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d