eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 سلمان فارسی می گوید: روزی حضرت فاطمه (س) را دیدم که چادری وصله دار و ساده بر سر دارد. در شگفت ماندم و تعجب کردم، گفتم: عجبا! دختران پادشاه ایران و روم بر کرسی های طلایی می نشینند و پارچه های زربافت به تن می کنند و این دختر رسول خداست که نه چادرهای گران قیمت بر سر دارد و نه لباس های زیبا. فاطمه (س) پاسخ داد: ای سلمان! خداوند بزرگ لباس های زینتی و تخت های طلایی را برای ما در روز قیامت ذخیره کرده است. حضرت زهرا (س) سپس به محضر پيامبراکرم (صلى الله عليه و آله) آمدند و گفتند: یا رسول اللّه سلمان از لباس ساده من تعجب مى کند! قسم به خدایى که تو را به پیامبرى برانگیخته است، مدت پنج سال است که زیرانداز شبانه من و على پوست گوسفندى است که روزها علوفه شترمان را بر روى آن مى ریزیم، و شب ها بر روی آن میخوابیم و بالش ما نیز قطعه پوستى است که درون آن از لیف درخت خرماست. ٤٣ص٨٧ فرهنگ_سخنان_فاطمه_ س_ص١٦٢ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏عکس از یازهرا،س،
وقتی که ملودی قابل دیدن می‌شود! این عکس شگفت‌انگیز را خانم Kathrin Swoboda که یک عکاس آماتور است، از پرنده ای به نام Red-winged Blackbird در پارکی نزدیک خانه‌اش در ویرجینا گرفته و برندۀ جایزۀ رقابت Audubon2019 شده. در روز ثبت عکسها، هوا بسیار سرد بوده، بنابراین بخاری که از دهان پرنده در حال آواز خواندن بیرون آمده، کاملا آشکار شده است. در واقع ما اگرچه چهچهۀ پرنده را نمی‌شنویم اما داریم ملودی‌هایش را می بینیم! http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣یک دقیقه مطالعه شخصی مادرش آلزایمر داشت... بهش گفت مادر یه بیماری داری ، باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان... مادر گفت: چه بیماریی؟ گفت: آلزایمر گفت: چی هست؟ گفت: "یعنی همه چیو فراموش میکنی" گفت انگار خودتم همین بیماریو داری گفت: چطور؟ گفت: انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی پسر رفت توی فکر... برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش گفت: برای چی؟ گفت: به خاطر کاری که میخواستم بکنم مادر گفت: "من که چیزی یادم نمیاد..." ❤️💫http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨ ❥● روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود *** آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💎هی می نشینیم می گوییم: اگر خوشگل تر بودم... اگر پولدار تر بودم... اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم... اگر از کشور خارج میشدم... اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم... یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم، لابد اِل میشد و بِل میشد! ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم شاید ده ها سال دیرتر زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم! یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد! و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم! آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند، برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم... و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم... بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم. بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم. از زندگی عشق بخواهیم، عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد! دكتر احمد حلت 🌹بـا فروارد کردن مطالب کانال از ما کنـیـد😘🙏 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d همسران حضرت ابراهیم علیه السلام ساره در قریه ای به نام «کوثی ربا» از اطراف بابل (عراق) در یک خانواده نبوّت، در سال دو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج قبل از هجرت نبوی متولد شد. نام پدرش «لاحج» نام مادرش «ورقه» و برادرش «حضرت لوط(ع)» می‌باشد. مطابق بعضی از روایات مادر لوط و ساره با مادر ابراهیم علیه السلام خواهر بودند، و ساره دختر خاله ابراهیم بود. ساره طبق نقل امام صادق علیه السلام مثل حوریان بهشتی زیبا بود و ابراهیم علیه السلام شدیدا او را دوست می‌داشت و در تکریم و احترام همسرش همّت می‌گماشت. او از جهت اموال و اغنام نیز خیلی ثروتمند بود، همه را یکباره در اختیار شوهر قرار داد و ابراهیم علیه السلام آن اموال را در راه خدا مصرف نمود. وی از زنان بسیار با فضیلت و از جمله بانوان مورد عنایت پروردگار عالم است که نام او در کنار زنان بهشتی ذکر شده است. در آیات فراوانی که نام ابراهیم و اسحاق و اسمائیل علیه السلام آمده، به نام و شخصیت ساره نیز اشاره شده است. هنگامی که پادشاه مصر، سنان بن عُلوان کرامات و معجزاتی را از ابراهیم و همسرش ساره دید، هاجر را که از کنیزان زیبا و باهوش او بود، به عنوان خدمتگذار به ساره بخشید، شرافت و فضیلت هاجر فوق العاده زیاد است و اکثر اعمال و مناسک حج به تبعیت از ایثارگری و حرکات فداکارانه وی صورت گرفته، و در شروع مقدس اسلام، نیز تا روز قیامت تشریع گردیده است. آیات زیادی در مورد او و فرزندش اسمائیل علیه السلام نازل شده، از جمله بخشی از آیات سوره ابراهیم است. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نام مبارک حضرت ابراهیم علیه السلام در بیست و پنج سوره قرآن، حداقل شصت و نه بار تکرار شده است. فهرست سوره هائی که نام ابراهیم در آن ذکر شده است: سوره بقره، آل عمران، نساء، انعام، توبه، هود، یوسف، ابراهیم، حجر، نحل، مریم، انبیاء، حج ،شعراء، عنکبوت، احزاب، صافات، ص، شوری، زخرف، ذارایات، نجم، حدید، ممتحنه، اعلی راجع به این پیامبر و حالات گوناگون او از کودکی تا شیخوخیّت قریب 195 آیه آمده و نیز سوره ای مستقل به نام او در قرآن وجود دارد. ابراهیم علیه السلام نامی است سُریانی به معنی«اَبٌ رَحیم» بوده یعنی پدر مهربان، سپس«حاء» آن به «هاء» تبدیل گردیده، و بعضی می‌گویند معنی ابراهیم از « بَرِیٌ مِنَ الاَ صنامِ» و « هامَ اِلی رَبِّهِ» می‌باشد، یعنی از بت ها دوری می‌جسته و به خداوند خویش گرویده است. آن حضرت 3323 سال بعد از هبوط حضرت آدم علیه السلام به دنیا آمد. اهل تاریخ نام پدر ابراهیم علیه السلام را تارِح (باحاءوخاء) نوشته اند. و نام مادرش «اوفا» دختر آذر و برخی نام وی را «نونا» فرزند کربتا بن کرثی، و گروه سوم «رقیه» دختر لاحج می‌دانند. به روایتی آن حضرت ۱۳ فرزند داشت ابراهیم علیه السلام دومین پیامبر اولوالعزم است، که دارای شریعت و کتاب مستقل بوده، و دعوت جهانی داشته است. او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح ظهور کرد و سلسله نسبت او تا نوح را چنین نوشته اند: «ابراهیم بن تارِح بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفکشاذ بن نوح» ابراهیم علیه السلام هنوز متولد نشده بود که پدرش از دنیا رفت و آزار عموی ابراهیم سرپرستی او را به عهده گرفت. از این رو ابراهیم علیه السلام او را به عنوان پدر می‌خواند. این پیامبر بزرگ در شهر «اورا» از شهرهای بابِل نزدیک رودخانه فرات به دنیا آمد. آن حضرت در زمان سلطنت نی نیاس (نمرود ثانی) پسر سمیرا میس ملکه‌ی افسانه ای متولد شد و در همانجا رشد نمود. چون آن حضرت بت ها را نکوهش می‌کرد و آنها را در هم می‌شکست، در طول تاریخ به ابراهیم بت شکن مشهور شده است. حضرت ابراهیم نیز مانند دیگر پیامبران مردم را از بت پرستی منع و به پرستش خدای یگانه دعوت می‌نمود، به همین جهت نمرود فرمان داد او را به آتش اندازند، ولی آتش بر وی سرد شد و آن حضرت سالم ماند. تجدید بنای خانه کعبه بدست آن حضرت و فرزندش، اسماعیل که به ذبیح الله معروف می‌باشد، صورت گرفته است. سرانجام حضرت ابراهیم علیه السلام در سن 175 سالگی فوت کرد. او را در باغ عفرون بن صرصر، در کنار قبر ساره دفن کردند و اکنون مدفن او شهر الخلیل در کشور فلسطین نام دارد. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏عکس از یازهرا،س،
‏فیلم از طرف یازهرا،س،
دوکلیپ بالاراباهم ببینید،چون به هم ربط دارن 😳
مـــادرم گــوشی انــدروید نــدارد ... ولی همیشه در دسـترس ماست از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند ولی با زنبیل هنــوز نان داغ را برای صبحانه تهیه میکند... محــبتش همیشه بروز است تـــب کنم ،برایم می میــرد هرگز بی پاسخم نمیگذارد درد دلم را گوش میدهد سایلنت نمیکند دایــــورت نمیکند ... تــا ببیند سردم شده لایــــــــک نمیــکند پــتو را به رویم میکشد ... مــادرم گوشی اندروید ندارد تلفن ثابت خانه ی ما به هوای مادرم وصل است هــنوز مــن بیرون باشم دلشوره دارد زنـــگ میزند ... ساعــت آف مرا چــک نمیکند فقط غــُـر میزند که مــبادا چشم هایم درد بگیرد .. فالوورهای مادرم من ،خواهر و برادرهایم هستیم ... اینـــستاگــرام نــدارد ولـــی هــنوز دایرکت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است و درد دل هایی از جنس مادرانه ... ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنـــهاست چون ما گوشــیمان اندروید است بلـــه مـا اینتـرنت داریم تلـــگرام داریم واتــساپ داریم اینستاگرام داریم کـــلا کار داریم وقـــت نداریم ، یــک لحظه صبــر کن شده جواب مادر وقتی صدایمان میزند چقــدر این مــادرها مهــربانند مــن در عـــجبم با چقدر صبــر و تواضع و مهر و محبت میـــتوان " مـــادر " بــود http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آدمهای هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند حتی از فاصله های دور از انتهای افق های دور و نزدیک انگار جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند یک روزی یک جایی، باید با هم برخورد کنند آنوقت میشوند همدم میشوند دوست میشوند رفیق اصلا میشوند هم شکل حرفهایشان میشود آرامش خنده هایشان ، کلامشان می نشیند روی طاقچه دلتان نباشند دلتنگشان میشوی هی همدیگر را مرور می کنند، و از هم خاطره می سازند و یادمان باشد حضور هیچکس اتفاقی نیست... زندگیتان لبریز از حس‌های عالی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👨🏻 آدم هرچه دارد از پدرش دارد. كلمات پدر در ذهن بچه می‌ماند. گاهی حرف‌های پدرانی كه اطلاعات زیادی هم ندارند، در آدم اثر می‌گذارد. خدا اموات را رحمت كند. پدر من چند حرف به من زد و ساختمان فكری من را عوض كرد. 👨🏻 یك بار گفتم: پدر، این خانه بهتر است یا خانه‌ی فلانی؟ كدام یك گرانتر است؟ فرمود: هر خانه‌ای كه عبادت خدا در آن بیشتر است، بهتر است. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ⭕️ از بچگی یاد گرفتیم که رستم ، پهلوان شاهنامه محبوب است ، حتی اگر به اشتباه و غیرعمد فرزند خودش را کشته باشد اگر دین نداریم لااقل آزاده و ایرانی باشیم/ علیرضا گرشاسبی # http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 داستان واقعی http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d من مهناز نيستم، محسن هم نيستم. من يک آدم بدبخت هستم که قرباني بي مهري روزگار شده ام و به مرحله اي رسيده ام که نه دوست دارم مهناز باشم و نه محسن. دختر ۲۶ ساله که به اتهام درگيري خياباني با تيپ پسرانه دستگير شده است در دايره اجتماعي کلانتري بانوان افزود: ۸ سال قبل مادرم بر اثر بيماري فوت کرد و من که بچه آخر خانواده هستم با پدرم تنها ماندم. دو برادر و يک خواهرم سرگرم زندگي خودشان بودند و پدرم نيز پس از گذشت يک سال با زن ديگري ازدواج کرد.......... مهناز افزود: نامادري ام که زني حسود و زودرنج است از همان لحظه اي که پا به خانه ما گذاشت به جاي آن که مرا حتي به عنوان يک کنيز و کلفت بپذيرد و به نوعي جاي خالي مادرم را برايم پر کند سر ناسازگاري گذاشت و هر شب شاهد جر و بحث هاي او و پدرم به خاطر حضورم در خانه آن ها بودم. من خيلي سعي کردم کم لطفي هاي اين زن را تحمل کنم اما فايده اي نداشت و رفتار او روز به روز بدتر و بدتر مي شد. نامادري ام اذيتم مي کرد و با تهمت هاي ناروا قصد داشت مرا از چشم پدرم بيندازد. احساس مي کردم دچار مشکل روحي و رواني شده ام و به همين دليل حدود ۶ سال پيش از خانه فرار کردم. ابتدا لباس هاي دايي ام را پوشيدم و با تيپ پسرانه در خيابان ظاهر شدم و خودم را به عنوان يک پسر مجرد شهرستاني معرفي کردم و در يک کارگاه توليدي مشغول کار شدم و شب ها نيز در همان جا مي خوابيدم. در تمام اين مدتي که با ظاهر پسرانه کارگري مي کردم به حدي محتاط بودم که هيچ کس متوجه نشد دختر پسرنما هستم. اما از مدتي قبل مدير کارگاه گير داده بود که مي خواهد مرا داماد کند. چون خيلي دلم شکسته بود و ناگفته هاي زيادي در زندگي ام داشتم با صاحبکارم درددل کردم و واقعيت را به او گفتم. متأسفانه از آن روز به بعد مزاحمت هاي مدير کارگاه شروع شد و او که فهميده بود دختر هستم مرا در چنگال هوس هاي شيطاني و پليد خود گرفتار کرد و... . من از او کينه به دل گرفته بودم و مي خواستم براي هميشه از اين جا بروم به همين دليل هم با چاقو به سراغش رفتم و او را زخمي کردم. دختر ۲۶ ساله در پايان گفت: اگر نامادري ام کمي انسانيت به خرج مي داد و مي توانست برايم يک مادر مهربان و دوست و راهنماي واقعي باشد اين همه بلا و بدبختي به سرم نمي آمد. 🥗داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🥗 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🥭🥭🥭🥭
☃️هر روز من و شما ❄️منتظر طلوع خورشید ☃️برای شروع یه روز عالی دوباره‌ایم ❄️و خدا هم هر روز ☃️منتظر طلوع لبخند ❄️بر روی لب‌های من و شماست ☃️اینکه شاد باشیم ❄️و شکرگزار نعمت‌های خدامون ☃️اینکه جز زیبایی چیزی نبینیم ❄️اون لحظه از روز ☃️که تو دوست خوبم لبخند می‌زنی ❄️هزاران انرژی مثبت ☃️به اطرافت منتشر می‌کنی … ❄️پس لبخند رو فراموش نکن … ☃️صبح شما بخیر ❄️روز خوب وخوشی را برای شما ☃️آرزو می کنیم ❄️ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ باید طوری زندگی کنی ، آن طوری که حضرت امیرالمومنین علیه السلام در نهج البلاغه فرمودند : طوری در دنیا زندگی کنید که اگر مردید برای شما گریه کنند. و اگر زنده ماندید ، خواهان معاشرت با شما باشند. 🌹روزی که تو آمدی به دنیا عریان 🌹بودند همه خندان و تو بودی گریان 🌹 کاری بکن ای دوست که وقت مردن 🌹 باشند همه گریان و تو باشی خندان. ☀️امام رضا عليه السلام مردم دو دسته اند: يكى آنكه با مـرگ، آسـوده مى شود. ديگرى آنكه مردم با مرگش از دست او آسوده مى شوند 📚مسند امام رضا(ع)،ج1،ص263 •✾📚 📚✾• http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زيبا و خواندنى 👌 در مجلسی که بحث روز جامعه مطرح بود یکی از حاضرین گفت: سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکن،ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم... ناگهان شخصی دیگر که تا این لحظه سکوت کرده بود و فقط گوش می داد گفت: زیارت عاشورا را خوانده ای... دو دسته دارد یا سلام یا لعن؛ جامعه هم دو دسته دارد... مورد سلام اهل بیت(ع) هستند و مورد لعنشان، حسینیان ویزیدیان عاقبت هم دو دسته میشوند، بهشت و جهنم وسط ندارد. گفت : حتی بی طرف ها؟؟؟ گفت: در زیارت عاشورا جوابت هست... ( و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله) امام صادق(ع) آن بی طرف ها را هم لعن کرده... البته زیاد هم بی طرف نبودند... هر که در لشگر حسین(ع) نباشدیزیدی است خواه در محفل شراب باشد یا محراب نماز... گفت: زمانه عوض شده ، فرق کرده... گفت: باز زیارت عاشورا جوابت را داده،(و آخر تابع له علی ذلک) تا آخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده.. قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد گفت: با این حساب کل یوم عاشورا یعنی چه؟ گفت: یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناسی. (((در هیئتی که بوی استکبار ستیزی))) نباشد ابن زیاد هم در آن هیئت سینه میزند. گفت: حسین زمان که در غیبت است؟ گفت: اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، مسلم ولی امر است. ببین چقدر گوش به فرمان ولی فقیه هستی... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d •✾📚 📚✾•
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با ترازوي عقل بسنج، کفه هر کدام سنگین تر بود، اون وقت تصمیم بگیر. آقا جون، جلوي دهن مردم رو نمی شه بست و از بخت بد، این دروازه هاي باز، خیلی روي سرنوشت آدم ها تاثیر دارن... واي که از رنج آن صورت مهربان، چه خاري به قلبم فرو می رفت. کاش می شد داد بزنم – آخه آقا جون، با کدوم عقل فکر کنم و تصمیم بگیرم؟ من و عقل وسنجش؟! – کاش می توانستم بگویم – کار از جاي دیگه خرابه – ولی نمی شد و من فقط، توي بن بستی که گیر افتاده بودم، اشک را داشتم که به فریادم برسد. اخد می داند از دیدن رنج پدر و مادرم چه حالی می شدم. خدایا، این چه محبتی است که در قلب پدر و مادرها قرار می دهی که چنین گذشت و صبوري به دنبال دارد؟! می دانستم که هر دو رنج می برند و عذاب می کشند. می فهمیدم که جگرشان خون است، ولی حاضر نبودند مرا عذاب بدهند و هب نظر خودشان به کاري وادار کنند که خلاف میل و خواسته ام بود. غافل از این که، این همه مهر و ملاحظه، همیشه باعث خوشبختی نیست و گاهی براي خوشبختی، سختگیري هم لازم است. وقتی به آقا جون نگاه می کردم، دلم می خواست آن چشم هاي مهربان و آن دست هاي خسته و موهاي سفید را غرق بوسه کنم. دلم می خواست به پایش بیفتم، معذرت بخواهم، از او به خاطر همه آنچه به من داده بود تشکر کنم و واقعیت را بگویم، دلم می خواست بداند که مثل خودش و شاید خیلی بدتر، در جهنمی سوزان دست و پا می زنم و بگویم که نمی دانستم آتش این عذاب که با دست خود هب جان خریدم، دامن آن ها را هم می گیرد. در این گیر و دار روزها سریع می گذشت. مریم مدام در رفت و آمد بود و زري، تقریبا دو سه روز یک بار زنگ می زد، ولی با هیچ کدام حرفی براي گفتن نداشتم. بالاخره غصه و رنج و گریه، بغض مدامی که مثل غده اي بزرگ راه گلویم را بسته بود و سوزش لعنتی معده و بی خوابی مرا از پا انداخت. توي بن بست عذاب و تردید و پشیمانی خرد و له می شدم و از بین می رفتم و دم نمی زدم. به این ترتیب مریضی ام با شدتی بیش تر از گذشته برگشت. ناراحتی معده ام همراه کابوس هایی که خواب را از چشم هایم می گرفت، جسم رنجورم را داغان می کرد و بالاخره کارم به بیمارستان کشید. با خودم سر لج افتاده بودم. دوست داشتم رنج بکشم و بیمار و نزار شوم. از تحلیل رفتن خودم لذت می بردم، انگار به خودم کفاره پس می دادم. کرخ و بی حس بودم و هیچ کمکی به خودم براي بهتر شدن نمی کردم. آن روزها، فقط خدا می داند ته دلم چقدر امیدوار بودم که خبر مریضی ام به گوش محمد برسد، دلش به رحم بیاید و برگردد، ولی بر خلاف انتظارم، نه تنها برنگشت، دیگران هم وخامت حالم را پاي سختگیري و اصرار خودشان گذاشتند و آن ها هم دیگر حرفی نزدند و ساکت شدند. دیگر کسی پادر میانی نکرد و در کمال ناباوري شنیدم که محمد، علی رغم مخالفت خانواده اش ، از ایران رفته. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌دو ماه بعد، صیغه طلاق رسما خوانده شد، دیگر باقی مانده امیدهاي من هم به باد رفت و عظمت مصیبت را باور کردم. چقدر حاج آقا اصرار کرد تا آنچه طبق قانون به من تعلق می گرفت، یعنی نصف مهرم را بدهد، ولی آقا جون قبول نکرد و گفت: من روز اول هم گفتم، مهر بچه من خوشبختی اش است. هر دو پدر اشک به چشم آوردند و یکی شرمنده و دیگري دلشکسته از هم جدا شدند. سرنوشت من به همین راحتی عوض شد و زندگی ام در مسیري دیگر افتاد و چنین بود که به سه حقیقت مهم پی بردم: دانستم دردي را که نشود به دیگران گفت و با دیگران قسمت کرد، چه درد سنگین و غیر قابل تحملی می شود. خوره اي که این درد نا گفتنی به جان من انداخته بود، بی چاره ام می کرد و من چاره اي نداشتم. این را هم فهمیدم که آن هایی که ، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی براي استحکام زندگیشان می دانند، راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباري است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگري ،نیست براي محبت حریمی آسمانی قائل شدن است، نه اجباري براي تحمل. بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، براي از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانه هاي پوچ و چنبره ماري که مدام قلبم را نیش می زد و این زهر را به جانم می ریخت، بی چاره کننده بود و من راه به جایی نداشتم. بیش ترین مایه زجرم این بود که من بیزار نشده بودم، حتی ذره اي از محبتم نسبت به محمد کم نشده بود و نمی توانستم حتی کینه اي از او به دل بگیرم تا بلکه راحت تر فراموش کنم. به این ترتیب تازه می فهمیدم چقدر دوستش داشتم. خدایا، چه زجري کشیدم. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلا مانع است
🌹http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خاطره نگاه هایش، محبت هایش، گرماي آغوشش، حمایت نگاه هاي مهربانش، دست هاي قوي و وجود پر قدرتش که پشت و پناه خودم می دانستمشان، دیوانه ام می کرد. نه روز آرامش داشتم، نه شب و تمام این غصه ها چیزي نبود که بشود براي کسی گفت. مثل سرطان وجودم را از درون می خورد و از بین می برد و من مثل جنازه اي بی روح جسمم را با خودم می کشیدم و توي خانه اي که دیگر نه از آرامش، که از غم، ساکت و آرام بود، مثل روحی سرگردان این طرف و آن طرف می رفتم. یکی از همان روزها مریم خوشحال با روزنامه آمد خانه مان تا خبر بدهد که هر دو در کنکور قبول شده ایم. من ورودي بهمن ماه در رشته علوم تربیتی و مریم در رشته روانشناسی قبول شده بود. مثل دیوانه ها جلوي چشم هاي بهت زده مادر و مریم روزنامه را ریز ریز کردم و دور ریختم. دانشگاه؟ کسی که به خاطرش قرار بود روزي به دانشگاه بروم، کسی که برایش مهم بود، دیگر نبود. دیگر درس و دانشگاه و قبولی برایم معنا نداشت. روزها می گذشت و من همان طور که کم کم چشمه اشکم خشک می شد، آدمی دیگر می شدم،آدمی عصبی که دیگر به جاي گریه کردن، دوست داشت فریاد بزند، مجسمه اي بی روح که کشیدن جسمش و تحمل آدم ها برایش سخت بود. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و خلا شدید روحی بی چاره ام می کرد. هنوز هم، با آن که سال ها گذشته است، وقتی یاد آن روزها می افتم همه چیز مثل روزهاي برفی، مه آلود و گنگ در نظرم مجسم می شود . چقدر طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم. حرف ها و عکس العمل هاي اطرافیان همه و همه مثل هیاهویی بی مفهوم در ذهنم می پیچید. آن روزها انگار درست نمی دیدم، مثل آدمی که از پشت شیشه اي غبار گرفته یا از وراي مه غلیظی به سختی ببیند، نه درست می شنیدم، نه می دیدم و نه حس می کردم و نه می فهمیدم. از همه کس و همه چیز بیزار بودم و احساس می کردم دیگران همه از من بیزارند، مثل این که همان قدر که عشق و محبت آدم را سرافراز و سربلند و به خودش مطمئن می کند با از دست رفتنش، درست برعکس احساس شرمندگی و عدم اعتماد به نفس بیچاره ات میکند.خانه گرم و پر از نشاطمان سوت و کور و غمگین شده بود. امیر دیگر خیلی کم توي خانه پیداش می شد، وقتی هم می آمد، ساکت بود. مادرم بیش تر سر کتاب دعاهایش بود یا توي فکر . وقتی با آهی عمیق سرش را رو به آسمان می گرفت و می گفت خدایا، راضی ام به رضاي تو، جگرم آتش می گرفت. می فهمیدم که از چه در عذاب است و از سر درد رو به درگاه خداوندي می آورد. این بود که خودم را، محمد را و همه کسانی را که باعث و بانی می دانستم، نفرین می کردم. ولی چه حاصل، شکنجه دائمی ام با این کار هم تمام نمی شد. ‌‌‌‌‌‌به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها زانوانت خم می شود این مهر و عشق به سوي تو راه باز می کند و باور کن، که ممکن است در گذرگاه هاي تاریک زندگی، گهگاه نور ستاره اي دیده نشود. اما نه تا ابد. دیدن این نور، شاید در آینده اي نزدیک میسر شود. تولدت مبارك دوست همیشگی تو زري – لندن مثل ایام مدرسه، انشاي قشنگ زري مرا تحت تاثیر قرار داد. همراه کارت یک کاغذ هم بود که زري ضمن گلایه از این که من حتی حاضر نشده مبود با اوصحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد و به انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زري در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توي اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میز گذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهاي محمد و عطر تنش توي آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بود و من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یک قرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمد حتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توي آن اتاق، زمان با همان حال و هواي گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباسهایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراري بودم تا نبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم. بالاخره در برابر خواهش هاي ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزي توي وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرك، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d و هر روز صبح مچش هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراري دیگر دلم می خواست فریاد بزنم. براي فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضاي خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. در حالی که تمام مراحل ثبت نام ار مریم مثل کسی که بچه اي دبستانی را راهنمایی کند، همراهم بود و انجام می داد. هنوز آن صبح سرد و برفی را که براي اولین بار به دانشگاه رفتم، به یاد دارم. بدون هیچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور و جبر و اکراه نه با میل و اشتیاق و امید، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم که سرما همه را وادار کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هیاهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت هاي جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس و گهگاه غمگین و عصبی. مدتی طول می کشید تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نیستی برگشته بود به آن هیاهو عادت کند. گوشه اي ایستاده بودم و حیران نگاه می کردم. احساس پیرزنی را داشتم که رفته مهد کودك. قلب خشکیده و خالی از امید من چه ربطی به این سیل نیرو و انرژي و امید و جوانی داشت؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مثل این بود که مغزم هم همراه قلبم یخ زده بود، نمی دانستم چه باید بگویم و چه کار باید بکنم و فکر می کردم غیر ممکن است با این محیط و آدم ها خو بگیرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم. انسان به همه چیز خو می گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور عادت کردم. رفتن به دانشگاه برایم شروع زندگی دوباره بود که یواش یواش مرا از حال و هواي بی تفاوتی دورکرد و به زندگی برگرداند. سایه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هایم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توي روحم به دردي آرام مبدل شد. اوایل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هیچ انگیزه اي توي وجودم براي تلاش نبود. چشم هایم می دید ولی بی احساس. مجسمه اي بی روح بودم و کشیدن جسمم برایم سخت بود. مثل مریض هایی که بعد از یک بیماري طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هیچ تلاش و تکاپویی را نداشتم. منتها، خوبی جریان زندگی این است که مثل سیلاب تو را به جلو می راند و با خودش می برد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده اي، روزها و شب ها و جریان عادي زندگی تو را همراه خود می کشانند و می برند. پرفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن و فهمیدن وفعالیت کرد. با این که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی براي روح خشکیده ام همین تلاش اندك، نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون براي روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مریم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام براي فرار از یاد محمد و گذشته ام، بی نتیجه ماند. محمد مثل سایه اي سمج همراهم بود. جنگ با یاد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشید فراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بیش تر از او دفاع می کرد و ثمره این جدال مداوم، رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت. عقل و منطق کاري از پیش نمی برد، هرچه با دلیل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که این جدایی و از دست دادن، عین خوشبختی است، چیزي در درونم فریاد می کشید و دلایلم را توي صورتم می کوبید. باید از جنگ دست می کشیدم. فایده تنداش . او روح و قلب و وجود مرا مسخ کرده و رفته بود. این فرار دیگر فرار از او نبود و گریز از خودم هم براي من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجیب و حیاتی بلوغم با محمد عجین بود. با او عشق، تعلق خاطر و حتی نیازهاي جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دري از دنیایی عجیب را در بحرانی ترین سن زندگی به رویم باز کرده بود و هر کدام راهم به بهترین شکل به من شناسانده بود. رد پاي او، در افکارم، اعمالم و حتی نیازهاي جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با دمحم حس کرده بودم. و این براي من، شاید ره توشه یک عمر بود. بالاخره مجبور شدم تسلیم شوم و دورویی را کنار بگذارم. محمد با من و در وجود من بود و این، وقتی با خودم کنار آمدم، باعث رشد شخصیتی شد که پرورده او بود. مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی رخ نمایاند با خصوصیات روحی اي که محمد به او تزریق کرده بود. این اتفاق وقتی افتاد که دیگر از اعتراف به خودم طفره نرفتم. حقیقت این بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم. عکس و یادگارهایش را دوباره برگرداندم. ‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
📚 ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ! ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ... ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ... ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ... ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛ ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♦️روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد! بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!! پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید... تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت! ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!!" ✅قضاوت آزاد http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📕😉 ⁉️چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه) یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه! فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم. وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت. استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه". به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ". رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!! وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت. اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @🌿🌼🌿🌼🌿🌼
✍📕 هنگامی که در رستوران یا هتل هستید و شکر یا شیر چای خود را بیشتر از مقداری که در خانه مصرف می کردید مصرف می کنید بیانگر این است که شما زمینه فساد را دارید. وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده می کنید، در حالی که در منزل خودتان این گونه نیستید بدین معنا است که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس می کنید. اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیاد می خورید در حالی که می دانید شخص دیگری آن را حساب می کند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید این کار را خواهید انجام داد. اگر معمولا هنگامی که در صف ‌هستید و حقوق در صف بودن را راعایت نمی کنید، پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید. اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شما است در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد. 👌مبارزه با فساد را از خود شروع کنید ✓ 📗مجموعه داستانها ومطالب آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ تلنگر وقتی متولد می شویم دَرْ گوشمان اذان می گویند وقتی از دنیا می‌رویم بر پیکرمان نماز میخوانند اذان روزِ تولدمان را برای نماز روزِ وفاتمان می گویند زندگی، تعبیر کوتاهی است میانِ آن اذان تا آن نماز، اختیار هیچ کدامشان را نداریم... خوشا به حال آنانکه بجای دل بستن به زمان، به «صاحب الزمان» دل می بندند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*(خواهشمندم نسبت به انتشار آن به ویژه بین اولیای محترم دانش آموزان محبت فرمایین )* 👇👇👇👇👇👇 *✅پروفسور و روانپزشک معروف، دکتر طارق علی الحبیب می گوید:* *❣➖کودکت خیلی دروغ میگه! زیرا خیلی بهش گیر میدی.* *❣➖کودکت اعتماد بنفس نداره!زیرا تشویقش نمی کنی.* *❣➖کودکت کم حرفه!زیرا باهاش حرف نمیزنی.* *❣➖کودکت دزدی میکنه!زیرا بذل و بخشش رو بهش نمی آموزی.* *❣➖کودکت ترسوست! زیرا همیشه طرفداریشو میکنی.* *❣➖کودکت به دیگران احترام نمیزاره!زیرا صدات رو واسش پایین نمی آری.* *❣➖کودکت همیشه عصبیه!زیرا ازش تعریف نمیکنی.* *❣➖کودکت بخیله!زیرا باهاش همکاری نمیکنی.* *❣➖کودکت به دیگران پرخاش میکنه!زیرا تو خشن و سختگیری.* *❣➖کودکت ضعیفه!زیرا همیشه تهدیدش میکنی.* *❣➖کودکت داد و فریاد میکنه! زیرا بهش اهمیت نمیدی.* *❣➖کودکت ناراحتت میکنه!زیرا بغلش نمی کنی و نمی بوسیش.* *❣➖کودکت ازت فرمان نمی بره! زیرا درخواستات بیش از حده.* *❣➖کودکت گوشه گیره!زیرا همیشه مشغولی.(مشغول کارهای خودت)* *❣نمود این رفتار ها در بزرگسالی بسیار خطرناک و غیر قابل درمانند.* *🔸بفرستید برای همه تا پدر و مادرها پی به درد فرزندانشان ببرند.* http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d