eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خاطره نگاه هایش، محبت هایش، گرماي آغوشش، حمایت نگاه هاي مهربانش، دست هاي قوي و وجود پر قدرتش که پشت و پناه خودم می دانستمشان، دیوانه ام می کرد. نه روز آرامش داشتم، نه شب و تمام این غصه ها چیزي نبود که بشود براي کسی گفت. مثل سرطان وجودم را از درون می خورد و از بین می برد و من مثل جنازه اي بی روح جسمم را با خودم می کشیدم و توي خانه اي که دیگر نه از آرامش، که از غم، ساکت و آرام بود، مثل روحی سرگردان این طرف و آن طرف می رفتم. یکی از همان روزها مریم خوشحال با روزنامه آمد خانه مان تا خبر بدهد که هر دو در کنکور قبول شده ایم. من ورودي بهمن ماه در رشته علوم تربیتی و مریم در رشته روانشناسی قبول شده بود. مثل دیوانه ها جلوي چشم هاي بهت زده مادر و مریم روزنامه را ریز ریز کردم و دور ریختم. دانشگاه؟ کسی که به خاطرش قرار بود روزي به دانشگاه بروم، کسی که برایش مهم بود، دیگر نبود. دیگر درس و دانشگاه و قبولی برایم معنا نداشت. روزها می گذشت و من همان طور که کم کم چشمه اشکم خشک می شد، آدمی دیگر می شدم،آدمی عصبی که دیگر به جاي گریه کردن، دوست داشت فریاد بزند، مجسمه اي بی روح که کشیدن جسمش و تحمل آدم ها برایش سخت بود. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و خلا شدید روحی بی چاره ام می کرد. هنوز هم، با آن که سال ها گذشته است، وقتی یاد آن روزها می افتم همه چیز مثل روزهاي برفی، مه آلود و گنگ در نظرم مجسم می شود . چقدر طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم. حرف ها و عکس العمل هاي اطرافیان همه و همه مثل هیاهویی بی مفهوم در ذهنم می پیچید. آن روزها انگار درست نمی دیدم، مثل آدمی که از پشت شیشه اي غبار گرفته یا از وراي مه غلیظی به سختی ببیند، نه درست می شنیدم، نه می دیدم و نه حس می کردم و نه می فهمیدم. از همه کس و همه چیز بیزار بودم و احساس می کردم دیگران همه از من بیزارند، مثل این که همان قدر که عشق و محبت آدم را سرافراز و سربلند و به خودش مطمئن می کند با از دست رفتنش، درست برعکس احساس شرمندگی و عدم اعتماد به نفس بیچاره ات میکند.خانه گرم و پر از نشاطمان سوت و کور و غمگین شده بود. امیر دیگر خیلی کم توي خانه پیداش می شد، وقتی هم می آمد، ساکت بود. مادرم بیش تر سر کتاب دعاهایش بود یا توي فکر . وقتی با آهی عمیق سرش را رو به آسمان می گرفت و می گفت خدایا، راضی ام به رضاي تو، جگرم آتش می گرفت. می فهمیدم که از چه در عذاب است و از سر درد رو به درگاه خداوندي می آورد. این بود که خودم را، محمد را و همه کسانی را که باعث و بانی می دانستم، نفرین می کردم. ولی چه حاصل، شکنجه دائمی ام با این کار هم تمام نمی شد. ‌‌‌‌‌‌به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها زانوانت خم می شود این مهر و عشق به سوي تو راه باز می کند و باور کن، که ممکن است در گذرگاه هاي تاریک زندگی، گهگاه نور ستاره اي دیده نشود. اما نه تا ابد. دیدن این نور، شاید در آینده اي نزدیک میسر شود. تولدت مبارك دوست همیشگی تو زري – لندن مثل ایام مدرسه، انشاي قشنگ زري مرا تحت تاثیر قرار داد. همراه کارت یک کاغذ هم بود که زري ضمن گلایه از این که من حتی حاضر نشده مبود با اوصحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد و به انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زري در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توي اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میز گذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهاي محمد و عطر تنش توي آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بود و من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یک قرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمد حتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توي آن اتاق، زمان با همان حال و هواي گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباسهایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراري بودم تا نبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم. بالاخره در برابر خواهش هاي ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزي توي وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرك، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d و هر روز صبح مچش هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراري دیگر دلم می خواست فریاد بزنم. براي فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضاي خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. در حالی که تمام مراحل ثبت نام ار مریم مثل کسی که بچه اي دبستانی را راهنمایی کند، همراهم بود و انجام می داد. هنوز آن صبح سرد و برفی را که براي اولین بار به دانشگاه رفتم، به یاد دارم. بدون هیچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور و جبر و اکراه نه با میل و اشتیاق و امید، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم که سرما همه را وادار کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هیاهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت هاي جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس و گهگاه غمگین و عصبی. مدتی طول می کشید تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نیستی برگشته بود به آن هیاهو عادت کند. گوشه اي ایستاده بودم و حیران نگاه می کردم. احساس پیرزنی را داشتم که رفته مهد کودك. قلب خشکیده و خالی از امید من چه ربطی به این سیل نیرو و انرژي و امید و جوانی داشت؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مثل این بود که مغزم هم همراه قلبم یخ زده بود، نمی دانستم چه باید بگویم و چه کار باید بکنم و فکر می کردم غیر ممکن است با این محیط و آدم ها خو بگیرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم. انسان به همه چیز خو می گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور عادت کردم. رفتن به دانشگاه برایم شروع زندگی دوباره بود که یواش یواش مرا از حال و هواي بی تفاوتی دورکرد و به زندگی برگرداند. سایه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هایم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توي روحم به دردي آرام مبدل شد. اوایل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هیچ انگیزه اي توي وجودم براي تلاش نبود. چشم هایم می دید ولی بی احساس. مجسمه اي بی روح بودم و کشیدن جسمم برایم سخت بود. مثل مریض هایی که بعد از یک بیماري طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هیچ تلاش و تکاپویی را نداشتم. منتها، خوبی جریان زندگی این است که مثل سیلاب تو را به جلو می راند و با خودش می برد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده اي، روزها و شب ها و جریان عادي زندگی تو را همراه خود می کشانند و می برند. پرفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن و فهمیدن وفعالیت کرد. با این که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی براي روح خشکیده ام همین تلاش اندك، نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون براي روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مریم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام براي فرار از یاد محمد و گذشته ام، بی نتیجه ماند. محمد مثل سایه اي سمج همراهم بود. جنگ با یاد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشید فراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بیش تر از او دفاع می کرد و ثمره این جدال مداوم، رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت. عقل و منطق کاري از پیش نمی برد، هرچه با دلیل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که این جدایی و از دست دادن، عین خوشبختی است، چیزي در درونم فریاد می کشید و دلایلم را توي صورتم می کوبید. باید از جنگ دست می کشیدم. فایده تنداش . او روح و قلب و وجود مرا مسخ کرده و رفته بود. این فرار دیگر فرار از او نبود و گریز از خودم هم براي من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجیب و حیاتی بلوغم با محمد عجین بود. با او عشق، تعلق خاطر و حتی نیازهاي جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دري از دنیایی عجیب را در بحرانی ترین سن زندگی به رویم باز کرده بود و هر کدام راهم به بهترین شکل به من شناسانده بود. رد پاي او، در افکارم، اعمالم و حتی نیازهاي جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با دمحم حس کرده بودم. و این براي من، شاید ره توشه یک عمر بود. بالاخره مجبور شدم تسلیم شوم و دورویی را کنار بگذارم. محمد با من و در وجود من بود و این، وقتی با خودم کنار آمدم، باعث رشد شخصیتی شد که پرورده او بود. مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی رخ نمایاند با خصوصیات روحی اي که محمد به او تزریق کرده بود. این اتفاق وقتی افتاد که دیگر از اعتراف به خودم طفره نرفتم. حقیقت این بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم. عکس و یادگارهایش را دوباره برگرداندم. ‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
📚 ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ! ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ... ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ... ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ... ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛ ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♦️روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد! بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!! پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید... تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت! ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!!" ✅قضاوت آزاد http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📕😉 ⁉️چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه) یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه! فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم. وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت. استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه". به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ". رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!! وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت. اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @🌿🌼🌿🌼🌿🌼
✍📕 هنگامی که در رستوران یا هتل هستید و شکر یا شیر چای خود را بیشتر از مقداری که در خانه مصرف می کردید مصرف می کنید بیانگر این است که شما زمینه فساد را دارید. وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده می کنید، در حالی که در منزل خودتان این گونه نیستید بدین معنا است که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس می کنید. اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیاد می خورید در حالی که می دانید شخص دیگری آن را حساب می کند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید این کار را خواهید انجام داد. اگر معمولا هنگامی که در صف ‌هستید و حقوق در صف بودن را راعایت نمی کنید، پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید. اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شما است در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد. 👌مبارزه با فساد را از خود شروع کنید ✓ 📗مجموعه داستانها ومطالب آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ تلنگر وقتی متولد می شویم دَرْ گوشمان اذان می گویند وقتی از دنیا می‌رویم بر پیکرمان نماز میخوانند اذان روزِ تولدمان را برای نماز روزِ وفاتمان می گویند زندگی، تعبیر کوتاهی است میانِ آن اذان تا آن نماز، اختیار هیچ کدامشان را نداریم... خوشا به حال آنانکه بجای دل بستن به زمان، به «صاحب الزمان» دل می بندند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*(خواهشمندم نسبت به انتشار آن به ویژه بین اولیای محترم دانش آموزان محبت فرمایین )* 👇👇👇👇👇👇 *✅پروفسور و روانپزشک معروف، دکتر طارق علی الحبیب می گوید:* *❣➖کودکت خیلی دروغ میگه! زیرا خیلی بهش گیر میدی.* *❣➖کودکت اعتماد بنفس نداره!زیرا تشویقش نمی کنی.* *❣➖کودکت کم حرفه!زیرا باهاش حرف نمیزنی.* *❣➖کودکت دزدی میکنه!زیرا بذل و بخشش رو بهش نمی آموزی.* *❣➖کودکت ترسوست! زیرا همیشه طرفداریشو میکنی.* *❣➖کودکت به دیگران احترام نمیزاره!زیرا صدات رو واسش پایین نمی آری.* *❣➖کودکت همیشه عصبیه!زیرا ازش تعریف نمیکنی.* *❣➖کودکت بخیله!زیرا باهاش همکاری نمیکنی.* *❣➖کودکت به دیگران پرخاش میکنه!زیرا تو خشن و سختگیری.* *❣➖کودکت ضعیفه!زیرا همیشه تهدیدش میکنی.* *❣➖کودکت داد و فریاد میکنه! زیرا بهش اهمیت نمیدی.* *❣➖کودکت ناراحتت میکنه!زیرا بغلش نمی کنی و نمی بوسیش.* *❣➖کودکت ازت فرمان نمی بره! زیرا درخواستات بیش از حده.* *❣➖کودکت گوشه گیره!زیرا همیشه مشغولی.(مشغول کارهای خودت)* *❣نمود این رفتار ها در بزرگسالی بسیار خطرناک و غیر قابل درمانند.* *🔸بفرستید برای همه تا پدر و مادرها پی به درد فرزندانشان ببرند.* http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ ✅اگر پدر و مادر نمازخوان را فرزندشان دوست داشته باشد، خود فرزند نمازخوان می‎شود، نیاز به فشار آوردن زیاد نیست. ✍عارف باللّه مرحوم حاج اسماعیل دولابی: پدر و مادر مواظب باشند در اثر فشاری که برای عمل به عبادات و احکام به بچّه می‌‎آورند، محبّت بچّه به آنها لطمه نخورد. اگر فرزندان پدر و مادر نمازخوان را دوست داشته باشد، خود فرزند نمازخوان می‎شود، نیاز به فشار آوردن زیاد نیست. و اگر از آنها منزجر شود، از دین و عمل به احکام نیز خواهد برید. اگر محبّت بچّه محفوظ ماند، ولو چند روزی در عمل به احکام شرع سستی کند، جای نگرانی نیست، آخرالامر به آغوش دین باز می‎گردد و با رغبت به احکام مقید می‎شود. عمل با کُره و اکراه و بدون رغبت نه تأثیر سازنده دارد و نه ثواب و اجر. بگذارید فرزندانتان با رغبت به سمت دین و عبادت بیایند. همان‎طور که گیاهان و درختان را در فصل زمستان هرس می‎کنند و شاخه‎های اضافی‌شان را می‎زنند و اگر در بهار بزنند درخت آسیب می‎بیند و جای شاخه‎ی کنده شده سیاه و خشک می‎شود، در نهی از منکر هم باید وقتی فرد در حالت خنکی و آرامی ‎است، به او تذکّر داد. اگر در گرمای کار تذکّر بدهی، مؤثّر نخواهد بود و چه بسا موجب لجاجت او شود و محبّتش به خدا و اولیا و خودت هم لطمه ببیند. 💥بچّه‎ها را خیلی نهی نکنید، چون فطرتشان خراب می‎شود. وقتی دیدی یک روز صبح فرزندت خودش بیدار شد و بدون اینکه کسی به او بگوید، وضو گرفت و در گوشه‎ی خلوتی نمازخواند، بدان نماز فرزندت را گرفت؛ سجده‎ی شکر به جا بیاور. مبادا از آن پس او را برای نمازخواندن تحریک کنی. 📚مصباح الهدی تألیف استاد مهدی طیّب ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دامنِ چشمِ من از گریه به دریا اُفتاد چشم زخمی شده از کارِ تماشا اُفتاد باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند راهِ من باز بر آن كوچه‌ی غمـها اُفتاد یادِ آن کوچه که با مادر خود می‌رفتم به سَرَم سایه‌ای از غربتِ بابا اُفتاد کوچه بن بست شد و در دلِ آن وانفسا چشمِ نامرد به ناموسِ علی تا اُفتاد آنچنان زد که رَهِ خانه‌ی خود گُم كردیم آنچنان زد که به رخساره‌ی گُل جا اُفتاد گاه می خورد به دیوار و گَهی رویِ زمین چشمِ زخمی شده از کار تماشا اُفتاد من از آن دست کشیدن به زمین فهمیدم گوشواری که شکسته است در آنجا اُفتاد شانه ام بود عصایش ولی از شدت درد من قدم خم شد و او هر قدم اما اُفتاد : از سینه دگــر آه شــرر بار نکش برخیز ولـی منت دیـوار نکش مـن شانه نخـواستم به جـان بابا از دست شکسته این قدر کار نکش صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... تون_امام_حسنی (ع) _عـلـی_سیـفـی و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ ✅اگر پدر و مادر نمازخوان را فرزندشان دوست داشته باشد، خود فرزند نمازخوان می‎شود، نیاز به فشار آوردن زیاد نیست. ✍عارف باللّه مرحوم حاج اسماعیل دولابی: پدر و مادر مواظب باشند در اثر فشاری که برای عمل به عبادات و احکام به بچّه می‌‎آورند، محبّت بچّه به آنها لطمه نخورد. اگر فرزندان پدر و مادر نمازخوان را دوست داشته باشد، خود فرزند نمازخوان می‎شود، نیاز به فشار آوردن زیاد نیست. و اگر از آنها منزجر شود، از دین و عمل به احکام نیز خواهد برید. اگر محبّت بچّه محفوظ ماند، ولو چند روزی در عمل به احکام شرع سستی کند، جای نگرانی نیست، آخرالامر به آغوش دین باز می‎گردد و با رغبت به احکام مقید می‎شود. عمل با کُره و اکراه و بدون رغبت نه تأثیر سازنده دارد و نه ثواب و اجر. بگذارید فرزندانتان با رغبت به سمت دین و عبادت بیایند. همان‎طور که گیاهان و درختان را در فصل زمستان هرس می‎کنند و شاخه‎های اضافی‌شان را می‎زنند و اگر در بهار بزنند درخت آسیب می‎بیند و جای شاخه‎ی کنده شده سیاه و خشک می‎شود، در نهی از منکر هم باید وقتی فرد در حالت خنکی و آرامی ‎است، به او تذکّر داد. اگر در گرمای کار تذکّر بدهی، مؤثّر نخواهد بود و چه بسا موجب لجاجت او شود و محبّتش به خدا و اولیا و خودت هم لطمه ببیند. 💥بچّه‎ها را خیلی نهی نکنید، چون فطرتشان خراب می‎شود. وقتی دیدی یک روز صبح فرزندت خودش بیدار شد و بدون اینکه کسی به او بگوید، وضو گرفت و در گوشه‎ی خلوتی نمازخواند، بدان نماز فرزندت را گرفت؛ سجده‎ی شکر به جا بیاور. مبادا از آن پس او را برای نمازخواندن تحریک کنی. 📚مصباح الهدی تألیف استاد مهدی طیّب ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d