💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه نزدیک سه ماه از عقدمون میگذشت .. هنوز به کسی، حرفی در مورد رابطمون و شرایطم نگفته بودم
#قسمت_پنجاه و_یک
دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید..
گفت ببین زهره...تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی...من...
آب دهنم رو قورت دادم .. دلم گواهی یک خبر بد رو میداد.. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم تو چی؟؟
دستی به موهاش کشید و گفت من...من نمیتونم تو رو خوشبخت کنم ..
نگاهش رو ازم گرفت و ادامه داد من تموم عمر با اسم لیلا زندگی کردم ..نمیتونم با کس دیگه ...
اشکهام بی اختیار روی صورتم ریخت .. گفتم الان اینو فهمیدی؟ یا میخواستی به بهای بدبخت کردن من امتحان کنی ؟
دستهاش رو گذاشت روی صورتش و گفت من شرمندتم ..هر چی بگی حق داری ..ولی این زندگی به درد تو هم نمیخوره فقط عمرت تلف میشه...
داد زدم تو میفهمی اینطوری چی به سر من میاد؟ کسی نمیگه شوهرش واسه اینکه حال پدرزنش رو بگیره اومد دو سه ماه ، اینو گرفت و بعد با زنش که آشتی کرد اینو راحت طلاق داد.. میگن حتما ایرادی داره که شوهر دومیش هم سر سه ماه طلاقش داد...
خواست دستم رو بگیره ، پسش زدم و گفتم به من دست نزن همونطور که تو این سه ماه دست نزدی..
سرش رو پایین انداخت و گفت من جوابی ندارم بهت بگم غیر از شرمندگی ..تمام حق و حقوقتم میدم ..
از عصبانیت لیوانی که روی میز بود رو پرت کردم سمت دیوار و گفتم پنج تا سکه آبروی منو جمع میکنه؟ دهن مردم رو میبنده؟
لیوان تکه تکه شد و ملیکا به صدای شکستن لیوان از اتاقش دوید بیرون و با ترس بغل احمد اومد..
احمد ملیکا رو نوازش کرد و گفت چیزی نیست نترس..
بغلش کرد و به اتاقش برد...
داشتم دیوونه میشدم ..تحمل شکستی دوباره رو ، اون هم با فاصله ی کم نداشتم .. نایی نداشتم بمونم و برای به دست آوردن احمد بجنگم ..بیشتر از این نمیخواستم خودم رو تحقیر کنم .. من جایی تو این زندگی نداشتم
یاد خوشحالی امروز خانواده ام افتادم .. مامان دعا میکرد سر و سامون گرفتن رامین رو هم ببینه و مدام میگفت از شماها خیالم راحت شده .. حالا من چطور میتونستم این موضوع رو بهشون بگم .. چطوری دوباره به اون خونه برمیگشتم ..
همین امروز تمام اقوام منو کنار احمد دیدند .. حتی اونهایی که خبر نداشتند من دوباره ازدواج کردم ..نه ..من نمیتونستم ..
به طرف اتاق ملیکا رفتم و در رو با شدت باز کردم ..هر دو از جا پریدن ..
ملیکا نقاشی میکشید و احمد کنارش نشسته بود ..احمد نگاهم کرد ..
گفتم خودت با خانواده ام حرف بزن و بهشون بگو ..ولی بزار چند روز بعد ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه و_یک دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید.. گفت ببین زهره...تو خیلی دختر خوبی هس
#قسمت_پنجاهو_دو
احمد سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت شرمندتم ..
پوزخند عصبی زدم و گفتم شرمندگی تو به دردم نمیخوره نامرد ..فقط بدون که نفرین یه دل شکسته همیشه پشت سر تو و زندگیته...
احمد چشمهاش رو فشار داد و جوابی نداد ..
به اتاق خواب خودم برگشتم .. گریه ام بند نمیومد .. این چه بختی بود که من داشتم .. فکر خودکشی به سرم زد .. آره این بهترین راهه.. فقط باید جوری میمردم که طبیعی به نظر میومد .. اینطوری هم حرفی پشت سرم نبود ، هم خانواده ام راحت میشدند..
تا نزدیکیهای صبح به این فکر میکردم که چطور خودم رو بکشم ..
تصمیم گرفته بودم از صبح نه غذایی بپزم ، نه کاری کنم ولی صبح با صدای ملیکا چشمهام رو باز کردم .. بالای سرم نشسته بود.. تا چشمهای بازم رو دید گفت گشنمه ..بهم صبحونه میدی؟
چند ثانیه نگاهش کردم ..اینکه گناهی نداشت ..سریع بلند شدم و صبحانه رو آماده کردم ..
یکی دو لقمه هم خودم خوردم ..از وقتی بیدار شده بودم ذهنم درگیر نقشه ام بود ..
این که به یه بهانه ای برم بیرون و خودم رو زیر ماشین پرت کنم ..
میز رو جمع کردم و به ملیکا گفتم دوست داری ناهار واست ماکارونی بپزم؟
ملیکا با ذوق گفت آره ..
+پس تو بشین کارتون نگاه کن ، منم میرم ماکارونی بخرم ..
ملیکا روی مبل دراز کشید و گفت زهره برام بستنی هم بخر...
دلم شور میزد ...میترسیدم پشیمون بشم .. بخاطر همین سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم..
باید به خیابون اصلی میرفتم که ماشینها سرعت بیشتری داشتند .. با قدمهای تند راه میرفتم ..
از کنار پارک محله میگذشتم که نگاهم به گلها افتاد ..
تصمیم گرفتم دقایق آخر زندگیم بشینم و سیر اطراف رو نگاه کنم ..
روی اولین نیمکت نشستم ..هوا رو با لذت به ریه هام کشیدم و گفتم نفسهای آخرمه ..نگاهی به آسمون کردم ..هوا صاف و آفتابی بود ..
مردم در تکاپو بودند ..تو دلم گفتم بودن و نبودن من واسه مردم چه فرقی داره ..زهره پاشو برو خودت رو از این زندگی خلاص کن ..
از یه طرف همه چی به نظرم زیادی قشنگ میومد و میگفتم حیف نیست از اینهمه قشنگی بگذرم ..
امید و ناامیدی توی مغزم درگیر بودند ..
چشمهام رو بستم تا تصمیم آخرم رو بگیرم .. چند لحظه بعد صدای دختر جوونی رو شنیدم که گفت خب مرگ که نیست ، پاک کن از اول بنویس....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاهو_دو احمد سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت شرمندتم .. پوزخند عصبی زدم و گفتم شرمندگی تو
#قسمت_پنجاهو_سه
با تعجب چشمهام رو باز کردم .. فکر کردم کسی از تصمیمم باخبر شده ..
دو تا دختر دبیرستانی از کنارم رد شدند ..در مورد مسئله ای با هم بحث میکردند..
جمله ی آخرش توی ذهنم میچرخید پاک کن از اول بنویس...
باید احمد رو از زندگیم پاک میکردم .. اصلا هر چی مرد بود رو از زندگیم پاک میکردم ..هر چی حرف بود رو پاک میکردم ..
من زندگی کردن رو دوست داشتم و با کار اشتباه احمد تمومش نمیکنم ..
همون یه جمله ، باعث شد از تصمیمم منصرف بشم .. شاید هم من دنبال بهانه بودم و یه جمله ی معمولی رو پیامی از طرف خدا، تعبیر کردم ...
بلند شدم و به خونه برگشتم .. بین راه یه بسته ماکارونی هم خریدم و ناهار پختم ..
برای ملیکا کشیدم و صداش کردم که بیاد سر میز.. ملیکا با اشتها میخورد ..
با اینکه هیچ وقت همچین اخلاقی نداشتم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با لبخند پرسیدم تولد مامان لیلا خوب بود؟ خوش گذشت؟
ملیکا با دهن پر سرش رو تکون داد و گفت مامان بزرگ کیک خریده بود .. شکلاتی.. یه عالمه خوردم ..
دستم رو به میز تکیه دادم و گفتم آی شکمو.. بابات هم زیاد خورد؟
ملیکا لقمه شو قورت داد و گفت بابا اونجا نیومد که .. بابا گل خرید با بادکنک رفتیم پارک .. ولی مامان همه اش گریه میکرد منم ناراحت شدم..
با ناراحتی الکی گفتم عه..چرا گریه میکرد؟
ملیکا شونه ای بالا انداخت و گفت نمیدونم
تو دلم دعا میکردم که گریه اش بخاطر مخالفت باباش باشه ، یا هر چیز دیگه ای .. فقط حتی با جدایی من ، احمد و لیلا دوباره بهم نرسند..
حسادت و تحقیر شدن تو این مدت از من یه آدم دیگه ساخته بود .. مدام نفرینشون میکردم .
ته دلم کمی امید داشتم که شاید احمد پشیمون بشه ، واسه همین اون شب هم به خودم رسیدم و لباس رنگی پوشیدم ..
وقتی احمد وارد شد با دیدنم تعجب کرد و تا آخر شب سعی میکرد نگاهم نکنه..
تازه وارد اتاق خواب شده بودم و تو رختخواب دراز کشیده بودم که تقه ای به در زد و وارد شد ..
با دیدنش دلم لرزید ... یاد اون شبی افتادم که نتونسته بود طاقت بیاره ... دعا کردم امشب هم همون اتفاق بیوفته..
نگاهش رو پایین انداخت و گفت ببخشید ..خواستم قبل از اینکه بخوابی باهات صحبت کنم، من .. فردا میرم محل کار رضا ، تا باهاش صحبت کنم .. تو هم میتونی تا روز طلاق همین جا بمونی .. تا آخر هفته مهریه ات رو میدم میدونم که در حقت خیلی بدی کردم ولی امیدوارم منو ببخشی..
فکر نمیکردم با این سرعت بخواد انجام بده و با خودم میگفتم دو سه ماهی طول میکشه
وقتی سکوتم طولانی شد ، نگاهم کرد و گفت چی میگی..؟
آب دهنم رو قورت دادم و باشه ی آرومی گفتم و قبل از این که دوباره اشکهام جاری بشه سریع دراز کشیدم و گفتم برق و خاموش کن....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_چهار
با گریه خوابیدم .. صبح چمدون و ساکم رو آوردم تا کم کم وسایلم رو جمع کنم ..
به اتاق ملیکا سر زدم نبود .. کنار تختش احمد نامه نوشته بود که میبرم پیش مادرش..
کاغذ رو تو دستم مچاله کردم و پوزخند عصبی زدم برای دیدنش هر روز بچه رو بهونه میکنه ..
هیچ کاری نکردم و تا غروب روی کاناپه دراز کشیدم .. یه حالی داشتم .. ناراحت بودم ولی نه بیشتر از وقتی که از حسین جدا شدم ، شاید بخاطر اینکه احمد از روز اول هیچ عشقی نثارم نکرد و دل کندن خیلی راحت تر بود، فقط از حرف مردم میترسیدم ..
به آینده ام فکر میکردم که با صدای زنگ از فکر خارج شدم ..
از چشمی نگاه کردم .. رضا بود ..در رو باز کردم .. ناراحتی و رنگ پریده ی رضا نشون میداد که احمد باهاش صحبت کرده ..تعارف کردم بشینه..
رضا به در تکیه داد و گفت وسایلت رو جمع کن همین الان برگردیم خونه ..
گفتم از الان واسه چی ، بزار ..
رضا با صدایی که از ناراحتی میلرزید گفت بزارم بمونی که چی؟جایی که آدم رو نمیخوان چرا باید تحمل کنی ؟
به طرفم اومد و سرم رو بوسید و گفت جمع کن بریم .. خودم نوکرتم .. تا آخر عمر ...
بغض کردم و بدون حرف به اتاق رفتم و سریع وسایلم رو جمع کردم ..
داشتم در چمدونها رو میبستم که رضا گفت صبر کن ..نبند..
از خونه خارج شد و چند دقیقه بعد با احمد وارد شدند ..
احمد با شرمندگی گفت آقا رضا آخه این چه حرفی که میزنید ، من چیزی ندارم که..
رضا در چمدون و ساک رو کامل باز کرد و زل زد تو صورت احمد و گفت الان این حرف رو میگی دو روز دیگه یادت میوفته یه چیزایی داشتی که خیلی باارزش بوده ، حتی باارزشتر از آبروی مردم ..
احمد متوجه منظور رضا شد و برای نجات از اون لحظه ، نگاه سرسری به ساک و چمدون انداخت ...
رضا درشون رو بست و به من گفت آماده شو ..
مانتوم رو پوشیدم و همونطور که بی سر و صدا وارد این خونه شده بودم ، بی سر و صدا هم خارج شدم ...
لحظه آخر نگاهی به صورت احمد انداختم .. حس میکردم خوشحاله که بی درد سر از شر من راحت شده ..
برگشتم و روبه روش ایستادم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم امیدوارم تا آخرین روز زندگیت خنده رو لبهات نشینه ..
احمد لبش رو گزید و چیزی نگفت ..
رضا با حرص گفت زهره .. بیا..
دنبال رضا رفتم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_پنج
احمد قدمی به سمتم اومد و گفت زهره..
منتظر نگاهش کردم ...
_فردا میام بریم دادخواست طلاق توافقی بدیم ..آماده باش..
پوزخندی زدم و گفتم توافق؟ ما توافق کردیم؟ تو تصمیم گرفتی و داری پیش میبری..من و زندگیم و سرنوشتم هم بازیچه ایم دستت...
رضا که منتظر من ایستاده بود تشر زد زهره باهاش میری ..هر چی زودتر این آدم رو از زندگیت حذف کنی همونقدر به نفعته...بزار ایشون هم بره به زندگیش برسه...
سرش رو کج کرد تا احمد رو ببینه و گفت فردا صبح بیا ..من و زهره منتظرتیم...
احمد دوباره جلوتر اومد و گفت نه آقا رضا به شما نیازی نیست...
رضا با غیض نگاهش کرد و گفت دوست ندارم خواهرم با یه مرد نامحرررم جایی بره...
گفت و به من اشاره کرد بریم ...
تمام مسیر رضا سکوت کرده بود و من به این فکر میکردم به مامان چی بگم و چطور بگم...
رضا در رو باز کرد و با هم وارد خونه شدیم ..
مامان از دیدن خوشحال شد و صورتم رو بوسید و گفت خوش اومدی ..احمد چرا نیومده..
همین جمله رو میگفت که نگاهش به رضا که پشت سرم بود افتاد .. به چمدون و ساک توی دستش..
لبخندش جمع شد و مضطرب پرسید خیر باشه، اینا چیه؟
رضا وسایل رو گذاشت کنار دیوار و گفت خیریتش رو برو از حبیبه خانوم و شوهرش بپرس ..
مرتیکه عنر عنر پاشده اومده محل کارم میگه آقا رضا ببخشید .. زهره خیلی خانومه ولی من لیاقتش رو ندارم امیدوارم بعد از من خوشبخت بشه..
مامان دستش رو گذاشت روی قلبش و نشست و گفت یعنی چی؟همینطوری ، یهویی..
روبه روی مامان نشستم و گفتم همینطوری نه .. منو واسه سوزوندن پدرزنش گرفته بود و اصلا نمیخواست ..واسه همون عجله میکرد ..
رضا جورابهاش رو پرت کرد کنار دیوار و با ادا گفت بخاطر بچم با زنم آشتی کردم میخوام بیارمش خونم ..
بغض کردم و گفتم بخاطر بچه اش؟ آره جون مادرش... اون شبها به عشق زنش مست میکرد و گریه میکرد ..
مامان زد پشت دستش و گفت مشروب میخورد؟ پیش تو؟ گریه هم میکرد؟
عصبانی بلند شد و چادرش رو برداشت و گفت برم سراغ حبیبه خانوم بگم بیخود کردید اینقدر ازش تعریف کردید ، خودت و شوهرت ...بچم رو بدبخت کردید ..
رضا گفت مادر من ، بیا بشین اونا معرفی کردند ماهم از خدا خواسته ... زورمون که نکردن ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#دردو_دل_اعضا ❤️
من ۲۲ سالمه ۱۷ سالگی عقد کردم خیلی دوست داشتم درسمو ادامه بدم ولی بخاطر یسری شرایط نشد خونمون خیلی متشنج بود و پدر و مادرم با اینکه طلاق نگرفته بودن ولی جدا زندگی میکردن، من و داداشم با مامانم بودیم و همه مخارجمون با مامانم بود، برادرم کار میکرد و منم درس میخوندم، دوران دبیرستان رو که تموم کردم خواستم کنکور بدم که خب نزاشتن هم بخاطر شرایط مالی هم اینکه مخالف بودن هرکار کردم نشد و منم بیخیال شدم، بعدش ازدواج کردم یه ازدواج سنتی، یک سال و نیم عقد بودم بعد کلی سختی و بگو مگو بین همسرم و خانوادم ازدواج کردیم عاشق شوهرم شدم اونم که با علاقه قبلی اومد خواستگاریم، همسرم تو این راه تنها بود کسی نبود که کمکش کنه چه تو اجاره خونه چه عروسی و چه مخارج دیگه پدر مادرش کمکش نبودن، به هرحال با وام و پس انداز عروسی گرفتیم و عروسی خوبی برام گرفت راضی بودم خیلی خوشبخت بودم جوری که میگفتم درسته زندگی مجردیم خیلی سختی کشیدم و به چیزایی که میخواستم نتونستم برسم ولی حداقل تو این زندگی خوشبختم.
یک سال و نیم بعد بچه دار شدیم و خدا بهمون یه پسر داد، در طول بارداری خیلی کمکم بود مواظبم بود ولی اصلا خوشحالی یا ذوقش رو نسبت به بچه نشون نمیداد مثلا تکون میخورد بهش میگفتم ببین لگد میزنه خوشحال میشد و ذوق میکرد ولی همین که میدید من با ذوق نگاش میکنم تغییر موضع میداد و کنار میرفت تا زایمان کردم، اوایل خوب بود ولی همین که شیطونی های بچه و کنجکاوی ها و خرابکاری هاش شروع شد همسرم کلا ۳۶۰ درجه عوض شد و روز به روز بدتر میشد، میگفت بچه چی بود چرا به حرفت گوش دادم همش دست و پا گیره و حرص میده
یبارم میدیدی انقدر با بچه گرم میگیره بازی میکنه بوسش میکنه میبره پارک اما در کل خیلی لجباز شده همش باهم دعوا داریم، مایی که تو این سه چهار سال اصلا کوچکترین بی احترامی به هم نکرده بودیم الان راحت بی احترامی میکنه لجبازی میکنه همش دعوا داره بیخودی باهام لج میکنه یه جایی میریم چون هی باید دنبال بچه باشم یا میگم برو دنبالش اون روز و زهرمارمون میکنه.
به نظرتون چیکار کنم خیلی خسته شدم اصلا زندگیم آرامش قبل و نداره بچه رو دعوا گاهی آروم میزنتش بدرفتاری میکنه.
والا من تغییری حتی بعد زایمان به وزن و اندام قبلم رسیدم فقط یکم ترک پوستی دارم، رابطمون خب بخاطر خستگی و درگیری کمتر شده ولی مثل قبل به خودم میرسم حالا گهگاهی خستم ولی همیشه مرتبم.
امروزم روز سومه باهم قهریم و اصلا هیچ اقدامی برای آشتی نمیکنه منم چون تقصیر خودش بود و خیلی دلشکسته شدم باهاش حرف نزدم
قبلا به یک ساعت نمیکشید از دلم درمیاورد همش برام گل میخرید کمکم میکرد ولی از وقتی بچه اومده دیگه هیچ کاری نمیکنه حتی تو بچه داری هم اصلااا کمک نمیکنه.
به نظرتون چیکار کنم؟ توروخدا کمکم کنید تقصیر منه یا تقصیر ایشونه؟
بهش میگم خب مشکلی هست خودم متوجهش نیستم بگم ولی سکوت میکنه میگم بریم مشاور میخنده هیچی نمیگه، فقطم ورد زبونشه کاش بچه دار نمیشدیم
هرچی میگم شکر کن که خدا بهمون بچه سالم داده جلومون بدو بدو میکنه هرچی در مورد رفتارای بچه ها تو سنای مختلف توضیح میدم میگم عادیه اصلا انگار نه انگار.
به همفکری بقیه احتیاج دارم توروخدا کمکم کنید، اینم بگم خودشم قبول داره عوض شده خیلی روابطمون خراب شده چندبارم بهم قول داده ولی چند روز خوب بوده و دوباره از نو.
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
1⃣1⃣مردادی های عزیز تولدتون مبارک باشه 💐
" عزیزترینم هر روز برایت
رویایی باشد در دست نه در دوردست،
عشقی باشد در دل نه در سر
و دلیلی باشد برای زندگی نه روز مرّگی....
نمی دانم با کدامین جمله
تولدت مبارک را برایت انشا کنم،
اما کامل تر از این چیزی ندارم
تولدت مبارک"🎈🎁💐
زمینی شدنت مبارک مرداد ماهی جان 💐
الهی که بهترینها در تقدیرت باشد💐
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
و به رسم عادت تولدم مبارک 😍تابستانی که یازدهمین روز از مرداد ماه آن سهم من است
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#تو باید باشی؛♡
تا کم نیاورم.
باید باشی تا فراموش نکنم
نفس کشیدن را، #عشق را
زندگی را،بودن را...
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d