✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 7⃣
#فصل_دوم
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت 8⃣
#فصل_دوم
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣
#فصل_دوم
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣
#فصل_سوم
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣1⃣
#فصل_سوم
فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟
ادامه دارد...✒️
➿〰➿〰➿〰
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣1⃣
#فصل_سوم
خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣1⃣
#فصل_سوم
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. "
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣1⃣
#فصل_سوم
" من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت."
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣1⃣
#فصل_سوم
کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣
#فصل_سوم
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✿✵✰ ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
در اطراف بصره مردی فوت کرد
و چون بسیار آلوده به معصیت بود کسی
برای حمل و تشییع جنازه او حاضر نگشت
زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت
و جنازه او را تا محل نماز بردند
ولی کسی بر او نماز نخواند
بدن او را برای دفن به خارج از شهر بردند
در آن نواحی زاهدی بود بسیار مشهور
که همه به صدق و پاکدلی او اعتقاد داشتند
زاهد را دیدند که منتظر جنازه است
همین که بر زمین گذاشتند زاهد پیش آمد
و گفت آماده نماز شوید و خودش نماز خواند
طولی نکشید که این خبر به شهر رسید
و مردم دسته دسته برای اطلاع از جریان
و اعتقادی که به آن زاهد داشتند
از جهت نیل به ثواب میآمدند
و نماز بر جنازه میخواندند
و همه از این پیش آمد در شگفت بودند
بالاخره از زاهد پرسیدند که چگونه شما
اطلاع از آمدن این جنازه پیدا کردید؟
گفت: در خواب دیدم به من گفتند
برو در فلان محل بایست جنازهای میآورند
که فقط یک زن همراه اوست
بر او نماز بخوان که آمرزیده شده
زاهد از زن پرسید: شوهر تو چه عملی
میکرد که سبب آمرزش او شد؟
زن گفت: شبانه روز او به آلودگی
و شرب خمر میگذشت
پرسید آیا عمل خوبی هم داشت؟
زن جواب داد آری سه کار خوب نیز
انجام میداد:
هر وقت شب که از مستی به خود میآمد
گریه میکرد و میگفت خدایا
کدام گوشه جهنم مرا جای خواهی داد؟
صبح که میشد لباس خود را تجدید مینمود
و غسل میکرد و وضو میگرفت نماز میخواند
هیچگاه خانه او خالی از دو یا سه یتیم نبود
آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقت میکرد
به اطفال خود نمیکرد
آری توجه به زیردستان آثار بخصوصی دارد
یکی از آنها فریادرسی خداوند
و آمرزش اوست در هنگام بیچارگی ما
📗 کشکول شیخ بهائی
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
زیبا و عجیب👌
ای جانم❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂🍁🍂🥀🍂🍁🍂🥀🍂🍁
داستان کوتاه
*نمی توانم ها رو دفن کنیم*
خانم معلمی ، با 28 سال سابقه کار به اسم خانم "دُنا" کار جالبی کرد.
خانم دُنا ، یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبه ی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت :
"بچه ها میخوام "نمی تونم هاتون"رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبه ی کفشی که روی میزِ منه"
"من نمی تونم
خوب فوتبال بازی کنم."
" من نمی تونم
دوچرخه سواری کنم."
"من نمی تونم
درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم"
"من نمی تونم
با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم"
"من نمی تونم
با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"
بچه های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی توانم هاشون.
خودش هم شروع به نوشتن کرد.
"نمیتونم ها" یکی یکی در جعبه ی کفش جا گرفت.
وقتی همه نمی توانم ها جمع شد
در جعبه رو بست و گفت:
"بچه ها بریم تو حیاط مدرسه"
بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت :
"بچه ها امروز میخوایم نمی تونم هامون رو دفن کنیم"
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی که تمام شد به سبک مسیحی ها گفت:
"بچه ها دست های هم رو بگیرید"
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن:
"ما امروز به یاد و خاطره ی شاد روان «نمی توانم» گرد هم آمدیم.
او دیگر بین ما نیست.
امیدوارم بازماندگان او«می توانم»و «قادر هستم»،
روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبانزد شوند و
«نمی توانم» در آرامگاه ابدی خود به سر برد."
به بچه ها گفت :
"برید کلاس"
بچه ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی توانم"!
بعد از اینکه کیک رو خوردن،
مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.
تا پایان اون سال تحصیلی،
هر کدوم از بچه ها که به هر دلیلی به معلمش می گفت : "خانم، نمی تونم"،
در جوابش خانم دنا یه لبخندی می زد و اون مقوا رو نشونش می داد و خود اون بچه حرفش رو می بلعید و ادامه نمی داد.
پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره ی علمی رو در مدرسه ی خودشون کسب کردند.
نمی توانم ها رو خاک کنیم....
🍂🍁🍂🥀🍂🍁🍂🥀🍂🍁
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*جوان ایرانی دکتر محمد مهدی حق گویان نابغه قرآنی معجزهای در این جهان هستی، که حتی کامپیوترهای پیشرفته ژاپنی و آمریکایی، نتونستن به سرعت این جوان برسند* الله اکبر. حافظه او شبیه معجزه است الله اکبر *مدت تقریباً ۸ دقیقه*💐🌷
خداازتمام بلایا به حق قرآن محفوظ گرداند،آمین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🔴 بچه ها را در معرض چشم زخم قرار ندهید!
✍ استاد محمدعلی مجاهدی نقل کرده اند: یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار سالهام عازم مشهد مقدس شده بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی علی بن موسی الرضا علیه السلام، توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردیم. دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و در حیاط خانه سرگرم بازی بود. آقای مجتهدی رو به من و همسرم كرده، فرمودند: چرا در حق این كودک معصوم ظلم میكنید؟! شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی كه داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمیكردیم.
هنگامی كه آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود: این بچه دارد از بین میرود! طبیعت كودک خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد ...! از شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد. زیرا به چشم خود میدیدیم كه دخترمان با شادی كودكانه خود سرگرم بازی كردن است و مشكلی ندارد!
دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهرهاش تغییر كرد و نفسش به شماره افتاد! من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازهای دست و پای خود را گم كرده بودیم كه نمیدانستیم چه باید بكنیم؟!
حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی كه ذكری را زمزمه میكردند، بر روی او می دمیدند! دخترم پس از چند دقیقهای، رفته رفته حالت طبیعی خود را پیدا كرد و باز سرگرم شیطنتهای كودكانه خود شد!
حضرت آقای مجتهدی در حالی كه ما را به صرف میوه دعوت میكردند، رو به همسرم كرده فرمودند: خانم همشیره! لزومی ندارد كه این لباس زیبا را بر تن این كودک كه خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان كوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب كنید! وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید كه صدقه، رفع بلا میكند! آن مرد خدا راست میگفت. هنگامی كه به دیدار او میرفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان میدادند و سرگرم تماشای او میشدند و ما از این مطلب غافل بودیم كه به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد میكنیم ...
📚 داستان هایی از کرامات شیخ جعفر مجتهدی رحمت الله
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#خوشبختی
🔹همه ی آدم های متاهل گاهی پیشِ خودشان فکر کرده اند که شاید اگر مجرد بودند ، حالشان بهتر بود ، یا اگر شریک زندگیشان یک آدمِ دیگر بود ، خوشبخت تر بودند ،
☝ کاش یک بار برای همیشه می فهمیدند که زندگیِ مشترک برایِ هیچ کس ایده آل نیست !
🔹هرکس پیشِ خودش آرزوهایی دارد که محقق نمی شوند ، هیچ زندگیِ مشترکی ، رویایی و بدونِ مشکل نیست ، اما این که تو حالت خوب باشد یا نه ، به تو بر می گردد ، نه اقبال و شرایط ... و نه هیچ کسی !
🔹اگر اینجایی که هستی ، باخته ای ، هرجایِ دیگری هم بروی ، بازنده خواهی بود !
🔹آدم هایِ خوشبخت ، برایِ خوشبختی و حالِ خوبشان ، می جنگند ، پس هرجای دنیا که باشند خوشبختند !
🔹آدم هایِ نا امید و بهانه گیر هم هر نقطه از زمین و در هر شرایطی که باشند ، روزگارشان همین است !
🔹آدم هایِ خوشبخت خودشان خواسته اند که خوشبخت باشند ، اقبال ، فقط بهانه ی آدم هایِ بی مسئولیت و نا امید است !
🔹گاهی باید ایراداتِ خود را بدونِ تعارف پذیرفت و اصلاح شد و در بیانِ ایراداتِ فردِ مقابل اغراق نکرد !
🔹گاهی باید ، واقع بین بود و بجای بد وبیراه گفتن به زمین و زمان و مقایسه های بیجا ، حرف زد ، تغییر کرد و بهتر شد ،
🔹شرایط ، معلولِ افکار و رفتارِ توست !
درست است زندگی صحنه ی جنگ نیست ،
اما شهر آرزوها هم نیست !
👈از همین لحظه ، منطقی باش و بپذیر !
گولِ ظاهرِ زندگی دیگران را نخور !
تو فقطِ لبخند و داشته های دیگران را می بینی ، نه تاوان هایِ سنگینی که در قبالش پرداخته اند ،
⛔ توقع نداشته باش لم بدهی ، خوشبختی بیاید و درِخانه ات را بزند !
🌺 خوشبختی ، از درونِ خودت نشات می گیرد !
تا خودت تغییر مثبتی نکنی ، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد !
آدم ها ، خوشبخت متولد نمی شوند ، خوشبختیشان را می سازند !
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدایا! به زمین نگاه میکنم، به آسمان، به پرواز گنگ و نامفهوم کبوترها...
به آب، به باد، به باران...
به خورشید و ماه و گیاه و به آدمها؛
و هربار عمیقتر از قبل به این باور میرسم که چه خوب است که تو حواست به همه چیز هست...
دیگر دلواپسی و افسوسی برای فردا ندارم، اگر تو خدای منی! که اندوهی نیست...
همان خدایی که به پرنده پرواز آموخت برای زیستن و به انسان قدرت تفکر و اختیار داد برای فهمیدن و تغییر دادن و نگریستن.
انسانی که بال نداشت و حالا بدون بال، مرتفعترین آسمانها را طی میکند، بدون خیس شدن، از دریا عبور میکند و بدون خستگی، کوهها و دشتها و آبادیها را پشت سر میگذارد، انسانی که به واسطهی شعور، تا کهکشانهای دور، مسیری یافته برای عبور...
تو به من قدرت اندیشه بخشیدی و من هربار که به هرچیز فکر میکنم به این نتیجه میرسم که چه خوب است که تو حواست به همه چیز هست
با لبخند بخوابید😀☺️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆 #پندانه
✍ قلعه زنان وفادار
🔹در شهری قلعهای وجود داشت بهنام "زنان وفادار" که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آن را تعريف میکنند.
🔸شاه ظالم شهر را تسخير میکند و مردم به اين قلعه پناه میبرند.
🔹فرمانده دشمن پيام میدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچهها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزشترين دارايی خودشان را هم بردارند و بروند، بهشرطی که بهتنهايی قادر به حمل آن باشند.
🔸قيافه فرمانده ديدنی بود وقتی ديد هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج میشود.
🔹زنان مجرد هم پدر يا برادرشان را حمل میکردند.
🔸شاه خندهاش میگيرد اما خلف وعده نمیکند و اجازه میدهد بروند.
🔹و اين قلعه از آن زمان تا به امروز بهنام "قلعه زنان وفادار" شناخته میشود.
🔸اينکه با ارزشترين چيز زندگی مردم آنجا پول و چيزهای مادی نبود و اينکه اينقدر باهوش بودند که زندگی عزيزان خود را نجات دادند تحسينبرانگيز است.
🔰دعا کنيم در اين روزگار نيز با ارزشترين دارايیهای دنیوی ما خانواده و عزيزانمان باشند؛ نه پول، ثروت، خانه و مقام.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پرسمان نماز
چه کار کنم نماز صبح بلند بشم؟
💠مناسب: عموم_مخاطبان
⁉️سوال:
خیلی دوست دارم تموم نمازهام رو به موقع 🕟 بخونم و هیچکدومش قضا نشه. ولی بیدار شدن برای نماز صبح 🌃یه کم سختمه. 😢
بهم بگین چه کار کنم که برای نماز صبح بلند شم؟
پرسمان_نماز
نماز
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یـادش بـخیـر ❤️
🔺هـر جـمعه خونـه "مادربزرگ" جمـع مـیشدیـم
ریـز تـا درشـت، کـوچک تــا بـزرگ
از هـمهمهی زیـاد، صـدا به صــدا نـمیرسـید
آنقَـدَر میگفتـیم و میخندیدیم که اصـلاً متوجـهِ گذر زمان نمیشدیم
بـوی غـذای مادر بزرگ را تا چـند خیابان آنطرف تر مـیشد حس کرد
روزهای هفـته را روی دورِ تـند میزدیـم تا برسـیم به جمعه
جمعه های بچگی مان را با هیچ روزی عوض نمیکردیم
🔻گـذشـت و گـذشـت "مـادربـزرگ" از میـانمان رفـت...
دورتـر و دورتـر شدیم
شـاید دیگر در مـاه و یا حـتی در سال یـکبار دورِ هم جمع شـویم
آن هم قـبلش طی میکنـیم میزبان اینـترنت داشته باشـد !
دیگـر از صـدای همهمه خـبری نـیست
همهی سـرها داخــل گـوشی شان هست
و جُـک ها و اخــبارِ روز را نـقل قـول میکنند
غـذا را از بیرون می آورند و به لـطفِ غــذا کنارِ هم مینشـینیم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
گاهی وقتها
تشکرکردن از خدا
فقط گفتن کلمهی
خدایاشکرت نیست
گاهی وقتها
برای تشکر از خدا
باید کاری کرد
دلی را شادکرد،
گلی را هدیه داد
دستی راگرفت
وبخششی را تقدیم کرد
🌸 سلام صبح زیباتون بخیر🌸
🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
برای تبلیغ نماز باید انقدر نماز خون عالی باشیم که دیگران الگو بگیرند .
وقتی اخلاقیات عالی در یک نماز خون متجلی بشه حتما الگو برداری می کنند ازش
یک نماز خون باید خوش اخلاق باشه
شیک وخوش پوش باشه
به روز باشه
شاداب باشه
تا چهکودک وچه بزرگسال از او
پیروی کنند .
کمی فکر لازمه ببینیم چرا فرزندان ما جذب فلان خواننده و فلان رقاص وووومی شوند
چون هم شادند هم غرور و ادعا ندارند و هم شیک و زیبا می گردند.
خوب اگر دنبال این هستیم که اسلام و دین را بین مردم گسترش دهیم .همین کار را بکنیم
اول غرور وادعا ممنوع
دوم شادی را گسترش دهیم
سوم پوشش ما نیز زیبا و جذاب باشد .
ببینیم چقدر جذب می شوند .
دین را به غلط آوزش دادیم طلبکار هم هستیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر:
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
💚قوانین ارتعاش موفقیت 💚
نعمتهایتانرا بشمارید یعنی توجه مثبت به آنها کنید هر چند کم باشندولی شکر گذاری کنید تا در حالت ارتعاشی عالی قرار بگیرید...
گله وشکایت کردن تنها کمبود بیشتری می آورد وهر لحظه بیشتر از دست می دهید
وقتی میگویید چرا اینقدر بی پول هستم این چه وضعی است..
ذهن ناخودآگاه شما سریع به دنبال مواردی می رود که بی پولی بیشتر را تجربه کنید...
اما اگر بگویید خدایا شکرت مطمئن هستم که راهی عالی برای خیر وبرکت برایم گشوده می شود در واقع استارت فراوانی را بر ای خود می زنید.
و این قانون خلقت هستی است.
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🍁در این صبح زیبا دوشنبه پاییز یی
🍂صلواتی ختم کنیم به نیت
🍁سلامتی آقا امام زمان
🍂و سلامتی شما عزیزان
🍁رفع گرفتاری حاجت مندان
🍂و آرامش برای همه مردم سرزمینمان
🍁 اللَّـهُمَّ 🍁
🍂 صَلِّ 🍂
🍁 عَلَى 🍁
🍂 مُحَمَّد 🍂
🍁وعلی آلِ 🍁
🍂 مُحَمَّد🍂
🍁وَعَجِّلفَرَجَهُــم🍁
🌼🍃
💥سلام صبح پاییزیی تون زیبا ☕️😊🍁
آرزو می کنم🙏
در این صبح دوشنبه 🍁
دلتون پر از محبت🧡
روزتون پُر از رحمت🍁
زندگیتون پر از برکت 🍁
لحظههاتون پر از موفقیت 🍁
و عاقبتتون ختم به خیر باشد 🍁
امروزتون سراسر عشق و خوشبختی🍁🙏🍁
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر:
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
صبح امروز رسید
باز کن پنجره را
و به خورشیـد بگو
صبح پائیزی "مهر"ت پربار
از خوشیها سرشار
و خداگونه و خوشحال و پر از آرامش
دم گوش همه ثانیهها نجوا کن
که تو از روح پر از مهر خدا سرشاری
که تو از اول پائیز بهاری
آری تو خدا را داری
بنشان بر لبت امروز صداقت اِی دوست
برسان دستی از اعماق محبت به کسی
زنده کن قلب ترک خورده او را با عشق
و بدان خالقت امروز به تو میبالد
و زمین هم ز قدمهای
پر از مهر تو خرسند همی
باشد امروز مجالی
که پر از عطر خدایت بشوی
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
ســـلام_صبحتون_بخیر🌷🍃
امروزتان سرشار از موفقیت
چهرتون همیشه خندان🌷🍃
قلبتون پرازعشق و ۰🌼🍃
🌷در این دوشنبه زیبا
🌿🌼اميد و تندرستی
🌿🌼مهمان وجودتان
🌷سفره تان گسترده
🌿🌼روزيتان افــــزون
🌿🌼و دلتان گرم بـــه
🌷حضور حضرت دوست
🌿🌼که هرچه داريم از اوست
🌷سلام دوستان ارجمندم
🌷به دوشنبه 12 مهر ماه خوش امدین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ســـلام_صبحتون_بخیر🌷🍃
امروزتان سرشار از موفقیت
چهرتون همیشه خندان🌷🍃
قلبتون پرازعشق و محبت
هوای زندگیتون گرم و پرنشاط🌷🍃
و لطف خداهمیشه شامل حالتون
💚🙏🙏🌹🌹💚
«اعمالی که موجب بی برکتی، فقر و قفل شدن زندگی مےشوند»
💙 غذا خوردن بدون شستن دست.
💙 غذا خوردن بدون گفتن بسم الله
💙 غذا خوردن در تاریکی
💙 غذا خوردن درحالت تکیه
💙 نوشیدن درحالت ایستاده(شب)
💙 خوردن نوشیدن درحالت جنابت
💙 استفاده از ظروف شکسته
💙 قطع کردن نان با دندان
💙 خوابیدن بعد نماز صبح تا طلوع خورشید.
💙 خوابیدن بین مغرب وعشاء
💙️ ادرارنمودن زیردرخت
💙 ادرار نمودن درحالت ایستاد
💙 ادرار نمودن درحمام
💙 جارو زدن منزل موقع شب
💙 شانه کردن زنان سر خود را درحالت ایستاده
💙 دعا نکردن برای پدر مادر
💙 کوتاه کردن ناخن با دندان
💙 صدا زدن پدر مادر با اسم آنها
💙 گذاشتن تار عنکبوت در خانه
💚🙏🙏🌹🌹💚
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۲ مهر ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 04 October 2021
قمری: الإثنين، 27 صفر 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️2 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️7 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️10 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️11 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تو آن گل خوشبو هستے
ڪہ عطر دل نوازت،
هستے را پر مےڪند..
و بہ مشام ما،تنها،
رایحہ اے از تو رسیده!
لحظہ لحظہ ام مالامال
از عشق توست..
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام صبحت بخیر عمرم✋♥️
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#شعر_امام_زمان_عج 💚
از تو يک عمر شنيديم و نديديم تو را
به وصالت نرسيديم و نديديم تو را
روزي ما فقرا شربت وصل تو نبود
زهر هجر تو چشيديم و نديديم تو را
شايد ايام کهن سالي ما جلوه کني
در جواني که دويديم و نديديم تو را
چه قدَر چلّه نشستيم و عزادار شديم
چه قدَر شمع خريديم و نديديم تو را
گاهي اندازه ي يک پرده فقط فاصله بود
پرده را نيز کشيديم و نديديم تو را
سعي کرديم شبي خواب ببينيم تو را
سحر از خواب پريديم و نديديم تو را
مدتي در پي تو رند و نظر باز شديم
همه را غير تو ديديم و نديديم تو را
فکر کرديم که مشکل سر دلبستگي است
از همه جز تو بريديم و نديديم تو را
لا اقل کاش دم خيمه ي تو جان بدهيم
تا بگوييم : رسيديم و نديديم تو را
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🥀#فعلا_امام_زمان_نمیاد!
🎤 استاد پناهیان
🔺تا وقتیکه با یک شایعه، فریبِ رسانه های دشمن را بخوریم، امام زمان نمیاد!
🔺چون اگه امام زمان ظهور کنه، ممکن است با یک شایعه ی دروغ، ایشان تنها بماند!
🔺مثلِ مردمِ کوفه که با یک شایعه، از لشکرِ یزید ترسیدند و امام حسین را تنها گذاشتند ، در حالیکه اصلا جنگی در کار نبود، اما آخرش خودِ مردم تبدیل به لشکرِ یزید شدند!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚 #امام_صادق_علیه_السلام
هرکس صد مرتبه "سبحان الله" بگوید
در آن روز ، برترینِ مردم است، مگر آن
که کسی دیگر نیز هم اندازه او بگوید
📗المحاسن ج۱ص۱۰۷
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌹
خیره به عکس حرم، مات توام
من هواخواه کرامات توام
#سلام_آقا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
°•🌱
± پشت در این خانه
زانو زده ام آقا 💔🥀
#مداحی 🎧
#امامرضا 🖤
#حسینحقیقی 🎤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#مهدے_جان❤️
شب است ودربه درِکوچه های پردردم
فقیروخسته به دنبالِ یارمی گردم
اسیرظلمتم،ای ماه،پس کجاماندی
من به اعتبارِ توفانوس را نیاوردم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
صبحتون بخیر تمام زندگیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d