eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
♦️تصاویری از خسارات زلزله در ژاپن 🔹بر اثر زلزله ۶.۱ ریشتری در توکیو و مناطق اطراف آن دست‌کم ۳۰ نفر مصدوم شدند. 🔹در این حادثه تعدادی از قطار‌ها از ریل خارج شدند، همچنین برخی از لوله‌های آب شهر توکیو ترکیدند. 🔹مرکز این زمین لرزه در استان چیبا در شرق توکیو و در عمق ۸۰ کیلومتری زمین بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔴 گاهی اوقات روزرسانی نیست وعمر هنوز به دنیاست امروز در نیاسر کاشان ، جلوی پارک محله کودکی زیر ماشین رفت که بصورت معجزه آسایی نجات یافت و بخیر گذشت. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلام دخترم 16سالشه تک فرزنده..امافکرمیکنم اعتمادبه نفس لازم نداره.مثلا حوصله غرغربچه کوچیک که گیرمیده یاچیزغیرمنطقی میخوادرا نداره. مثلادخترهمسایه که 5سالشه بهش میگه کجامیری؟بعدکه اومدخونه میگه:دخترهمسایه به من میگه کجامیری؟فضوله .مگه من ازتومیپرسم بهش میگم خوب می گفتی کجامیری . میگه گفتم .ولی میدونم باعصبانیت وطوری گفته که فقط ازاون شرایط رودررویی بادخترهمسایه فرارکنه. 〰〰〰〰〰〰🌟 خانم پاسخگوی این سوال هستند: سلام روز شما بخیر🌹 ۱_ببینید شما کد دادین😊 گفتین تک فرزند هست یعنی حداقلش اینه که اونطور که دلتون میخواسته و در حد وسع تون برا ایشون سنگ تموم گذاشتین خب قاعدتا طبق حساب شما ،نباید این خروجی زحمات شما می بود یه دختر خانوم ۱۶ ساله بی حوصله یطورایی بهانه گیر ضعیف در روابط اجتماعی ، به فرمایش شما اعتماد به نفس هم پایین. این یعنی یه خلا عظیمی هست این وسط که شما والدین بخصوص مادر ، از اون غافل بودین یا نه به نظر ، نکته اصلی نبوده و اون‌، کم توجهی به اصول مورد نظر طراح سیستم دخترتون. 🔅〰🕊🌳〰🕊🌳〰🕊🌳〰🔅 ۲_فطرت پاک و طاهر این فرزند شما ، به دنبال گوهر اصلی و نابی هست که نتونسته اون‌ رو پیدا کنه لذا بی قراری می کنه لطفا ایشون رو کمک کنین به دنبال لذت از نوع واقعی هست😊 خوشحال باشین و مسیر رو برای رسیدن به هدف هموار بفرمایید قطعا برای خودتون هم‌ لذت بخش هست . 🔅〰🕊🌳〰🕊🌳〰🕊🌳〰🔅 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلام خسته نباشید 🙏 کانال دیدم سوال جواب میدید قبلا مشاوره شدم اماحوصله میخواد کارهایی که میگن انجام بدیم زندگی سخت ترازآنچه میگن هست حرفای تکراری همش میزنن اماواقعیت چیزدیگریست این جامعه واوضاع بعضی اززنان جامعه باعث شده آرامش زندگی من وامثال من ازبین برود خداازشون نگذرد دوتاپسردارم وبه اصراربچه هاکه میگن همه آجی دارن ماهم قصددارم بارداربشم میخوام بدونم چه شرایط داره برادختردارشدن🙈🙈البته نمیدونم کاردرستی یانه اگراومد ومثل دخترای بدحجاب امروزی شدچکارمیکنم خیلیاازخانواده های مذهبی دچار این مشکل شدند البته شوهرم خیلی مذهبی نیس امامهربون وبچه دوست هست ازنوع افراطی میخوام عصبی بودنم به بچه منتقل نشه انگارصفراوی خیلی بدی هستم بچه اولم که زاییدم به خاطرشرایط بدزندگیم ومحیطی که درآن بودم نمیخواستم هیچ وقت بچه داربشم اماپسردومم هم بدنیااومد بامادرشوهرزندگی کردن اونم ازاون دسته ازافراد ی که دائماطلبکارباشن به بقیه نگن بالا چشمت ابرو امابه ماکه میرسیدن دائمااشکمون جاری بودالبته بعداز۱۲سال خدابهمون عنایت کردوخونه خریدم ۳سال هست که مستقل شدیم 😭 میترسم دختربیارم عصبی بشه بزرگ شدعروسی کرد روزگاری بدترازخودم داشته باشه اماگفتم بپرسم ببینم امکانش هست یانه اصلا به سن من خوبه بچه داربشه ۳۸ساله هستم پادرد خیلی دارم 😔😔😔یک کلام ازخودم واین دنیا خسته شدم شب که میخوابم انتظارمرگم میکشم میدونم ناشکریه امااگرنتونم باآرامش بیشتربه خانوادم برسم چه فایده دارد... 〰〰〰〰〰〰〰〰🌟 خانم پاسخگوی این سوال هستند: سلام و رحمت خدمت شما خواهر عزیز 🌺 🌟در رابطه با مسئله شما در واقع دو راهکار پیش رو دارید یا اینکه همین رویه را بپذیرید و زندگی را سخت بگیرید و روز به روز خسته و ناامید شوید و یا اینکه نگرشتان را به زندگی و سختی‌های آن اصلاح کنید و بخواهید که با انگیزه و امید و تلاش‌؛ سعی در بهتر شدن حالتان کنید. قبول دارم زندگی سختی هایی دارد. چون خاصیت دنیا همین هست. دنیا آمیخته از رنج و آسایش است. رنجهایی که اگر خوب به آن نگاه کنیم و بپذیریم زمینه رشد و کمال ما را فراهم می‌کند. در قرآن کریم آمده است که خداوند می‌فرماید "خلق الانسان فی کبد" انسان را در رنج آفریدیم. انتظارِ دنیای بدون رنج و سختی انتظار دور از واقع است. پس بهتر است نگرشمان را اصلاح کنیم. برای بهتر شدن و برای خودسازی باید انگیزه گرفت و تلاش و تمرررین و پشتکارررر داشت. 🌟زندگی را هدفمند کنید و چه هدفی زیباتر از این که نمونه یک مادر خوب برای فرزندان خود باشید. به خودتان رجوع کنید. تامل کنید و با مهارت و آگاهی و تمرین در جهت کسب فضایل اخلاقی تلاش کنید. فرزندان اولین الگو را از والدین می‌گیرند. بهترین الگو به لحاظ اعتقادی و اخلاقی و صبوری برای فرزندتان باشید. در امر تربیت قبل از هر چیز باید بر تربیت خودمان سخت بگیریم. آنگونه که از بزرگی پرسیدند چگونه اینقدر فرزندان خوب تربیت کردی جواب داد کاری نکردم در تربیت خود تلاش کردم فرزندانم هم تربیت شدند. و حتما این جمله معروف را شنیده اید که فرزندان ما آن می‌شوند که می‌بینند پس در این زمینه ارزش وقت گذاشتن و تلاش را دارد و چه زیباست که باقی الصالحات ما فرزندان صالح باشند. 🌱برای درک بهتر فلسفه رنج های زندگی پیشنهاد میکنم مجموعه تنها مسیر استاد پناهیان را گوش کنید. همچنین مجموعه حال خوب که ماه رمضان امسال صحبت داشتند. در بهتر شدن حال شما خیلی مؤثر است. 🌱معنویت را در خود تقویت کنید و نسبت به نماز اول وقت مقید باشید و در این زمینه از خدا مدد بخواهید. پایبندی به اعتقادات هم در امر تربیت خودتان و هم فرزندان قطعا مؤثر است. 🌱با دوستان باتقوا؛ با انگیزه و مثبت بین ارتباط برقرار نمایید و ارتباطتان را با افراد منفی نگر کم کنید. 🌱افکار منفی را مدیریت کنید. به داشته هایتان توجه کنید و سعی کنید با نوشتن روزانه ده نعمت؛ روحیه مثبت بینی و شکرگزاری را در خود تقویت کنید. بیکاری عامل پرداختن به افکار بیهوده و منفی هست. حتما یک مشغولیت مثبت برای خود ایجاد کنید تا احساس مفید بودن داشته باشید. و کمتر به افکار منفی توجه کنید. 🌱در زمینه اصلاح مزاج حتما اقدام کنید (از مشاوران طب سنتی کانال هم میتوانید بهره‌مند شوید.) 🌱در رابطه با بارداری حتما با پزشکتان مشورت کنید و چکاپ انجام دهید. ان شاء الله که برای اقدام جای نگرانی نباشد. یاد خدا همراه همه لحظه هایتان 🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 〰〰〰〰〰〰〰🌟
سلام و عرض ادب ببخشید من یه سوال حقوقی داشتم. ممنون میشم اگه مشاور حقوقی کانال لطف بفرمایند و پاسخ دهند. آقایی که سه دختر و یک پسر دارند و املاکشون شامل یه خونه محل سکونتشون هست و یک زمین که جلوش رو چند مغازه ساختن و پشت مغازه ها بصورت چهاردیواری و زمین خالی هست.(البته موارد دیگه هم بوده که موقع خرید به نام پسرشون خریدند و الان به نام پسرشون هست و جزو املاک ایشون حساب نمیشه.) این مغازه ها از زمان ساختشون که حدود 10، 15 سال (یا شایدم بیشتر) هست، در دست پسر این آقاست. دو دهنه که خود پسرشون مغازه دارن و دو دهنه رو دادن اجاره و بازم اختیار کامل نحوه اجاره و همچنین درآمدش برای پسرشون بوده. یعنی مالک اصلی فقط امضا میکردن. حالا این آقا از بیم اونکه پسرشون در آینده سهم دخترها رو ندن قصد دارن که به نوعی خیالشون از بابت سهم دخترانشون راحت بشه و از طرف دیگه خودشون از نظر مالی در مضیقه هستن و توانایی مالی برای جدا کردن سهم فرزندانشون ندارند. خواستم لطف بفرمایید و در مور راههای ممکن کم هزینه برای این هدف، راهنمایی بفرمایید. راههایی که ان شاءالله در آینده بدون دردسر دخترانشون به سهمشون برسن. چون تجربه ثابت کرده اطرافیان پسرشون اهل پارتی بازی در دادگاه، شهادت دروغ و حتی خودزنی برای ثابت کردن ادعای دروغینشون هستن. درضمن ایشون خونه محل سکونت رو به نام دخترانشون کردن. از لطف و بزرگواری شما بسیار متشکرم 〰〰〰〰〰〰🌟 آقای حجت الاسلام پاسخگوی این سوال هستند: سلام علیکم تا وقتی که پدر در قید حیات هست باید تکلیف دارایی های خودش رو مشخص بکنه با توجه به اینکه زمین ها رو به نام پسرش زده قانونا دیگه نمیشه کاریش کرد، فقط باید با مهربانی و زبان نرم از پسر بخاد که سهم دخترها رو از زمین و مغازه بده https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 〰〰〰〰〰〰〰〰🌟
سلام خدمت مشاورین عزیز کانال... شوهرم گاهاًدچار اشتباهاتی میشه، و بعدش قضاوت نادرست می کنه چه در مورد بنده، چه دیگران هرچی بهش میگم اصلا زیر بار نمیره و همچنان روی موضع اشتباه خودشه این رفتارش باعث شده به شدت ازش فاصله بگیرم و بی علاقه هیچ احساس علاقه و عشقی متأسفانه به ایشون ندارم، زندگی بدون عشق هم انگیزه برای زن نمیزاره 〰〰〰〰〰〰〰🌟 حجت الاسلام پاسخگوی این سوال هستند: باسلام به شما و همه مخاطبین کانال در زندگی زناشویی چه آقا و چه خانم هرکدام اشتباهات و صفات ناپسندی دارند که البته باید برای برطرف کردن آنها تلاش کنند چون یکی از اهداف ازدواج، رشد و کمال زوج هاست که طبیعتاً دست برداشتن از خطاها و رفتارهای نادرست یکی از بالاترین مصادیق رشد فردی می باشد اما بایستی به این نکته توجه داشت که با همه این وجود هنوز همه ما دارای اشتباهاتی در زندگی هستیم که اگر به درون خود رجوع کنیم متوجه می شویم پیش از آنکه بخواهیم دیگران را به خاطر اشتباهشان بازخواست کنیم باید یک نگاه به خودمان بیندازیم در نتیجه اگرچه هم شما و هم همسرتان باید در برطرف کردن اشتباهات خود تلاش کنید اما عدم موفقیت در این مساله حتی اگر با تنبلی یا عدم پذیرش اشتباه طرف مقابل همراه باشد دلیلی بر این نیست که نسبت به کلیت زندگی مشترک خود دچار تردید شده یا بی علاقه شوید توجه داشته باشید در مواردی که حس بی علاقگی نسبت به زندگی یا همسرتان به شما دست داد: 1. به یاد بیارید که بقیه زندگی ها نیزمانند شما دچار چالش هایی است که گاهی در گفته ها و نیز نمایش دادن ها خصوصاً در اینستاگرام، شما صرفا خوشی های زندگی آنها را دیده و از دعواها و چالش های بعضاً اساسی آنها بی خبر هستید! 2. برگه ای برداشته و جوانب مثبت زندگی مشترک و خصوصیات مثبت و جذابیت های همسرتان را یادداشت کنید 3. کاستی های رفتاری و صفات نامطلوب خودتان را نیز یادآور شوید 4. از تقویت کننده های زندگی مشترک استفاده کنید! مثلا هم آقا و هم خانم برگه ای برداشته و آن کارهایی را که دوست دارد همسرش در حق او انجام دهد را نوشته و از طرف مقابل بخواهید که هر روز یک مورد را برای او انجام دهد. البته کارها سخت و بسیار زمان بر نباشد و مواردی همچون تغییر رفتار و نگرش و امثالهم هم نباشد به عنوان نمونه برای خانم می تواند شستن ظروف نهار یا خرید یک گل و برای آقا نیز می تواند پوشیدن لباس دلخواه او در خانه و یا خوشامدگویی باشد آرام و بانشاط باشید... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 〰〰〰〰〰〰〰🌟
خیلی قشنگه حتما بخونید👌👌 💎توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: «آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.» آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش. همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: «شما چی میخواین مادر جان؟» پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: «لطفاً به اندازه همین پول گوشت بدین آقا.» قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: «پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان.» پیرزن یه فکری کرد و گفت: «بده مادر، اشکالی نداره، ممنون.» قصاب آشغال گوشت های اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم. اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد رو به خانم پیر کرد و گفت: «مادر جان اینا رو واسه سگتون میخواین؟» خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: «سگ؟!» آقای جوان گفت: «بله، آخه سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره، سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!» خانم پیر با بغض و خجالت گفت: «میخوره دیگه مادر، شکم گرسنه سنگم میخوره.» آقای جوان گفت: «نژادش چیه مادر؟» خانم پیر گفت: «بهش میگن توله سگ دو پا. اینا رو برای بچه هام میخوام آبگوشت بار بذارم، خیلی وقته گوشت نخوردن!» با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد. یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر. خانم پیر بهش گفت: «شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟» جوون گفت: «چرا مادر » خانم پیر گفت: «بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر» بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت. چه زیبا گفت فروغ فرخزاد : اگر مستضعفی ديدی ، ولی از نان امروزت به او چيزی نبخشيدی ، به انسان بودنت شک کن! اگر چادر به سر داری ، ولی از زير آن چادر به يک ديوانه خنديدی به انسان بودنت شک کن! اگر قاری قرآنی ، ولی در درکِ آياتش دچارِ شک و ترديدی ، به انسان بودنت شک کن! اگر گفتی خدا ترسی ، ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابيدی ، به انسان بودنت شک کن! اگر هر ساله در حجّی ، ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسيدی ، به انسان بودنت شک کن! اگر مرگِ کسی ديدی ، ولی قدرِ سَری سوزن ز جای خود نجنبيدی ، به انسان بودنت شک کن https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
# حکایت جالب مردی با دو همسر در روزگاران قدیم، مرد میانسالی دو زن داشت. یکی از زنها مسن و دیگری جوان بود. هر یک از زنها، شوهرشان را خیلی دوست داشتند و تمایل داشتند که او در سنی متناسب با آنها به نظر آید. پس از گذشت چند سال، موهای مرد به اصطلاح جوگندمی شد. برای زن جوان این اتفاق خوشایند نبود زیرا شوهرش را خیلی مسن‌تر از خودش نشان می‌داد. بنابراین هر شب موهای مرد را شانه می‌کرد و موهای سفیدش را می‌کَند. اما سفید شدن موهای مرد، زن مسن تر را خوشحال کرده بود زیرا دوست نداشت دیگران او را با مادر شوهرش اشتباه بگیرند. او هر روز صبح موهای مرد را مرتب می‌کرد و تا جایی که می‌توانست موهای سیاه مرد را می‌کَند. نتیجه این شد که شوهر آن دو زن، بعد از مدت کوتاهی فهمید کاملاً طاس شده 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مرگ و زندگی گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد. حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید. پذیرفت. کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم‌ها به سوی او بود. مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت: ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💎اهمیت وضو از نظر آیت الله بهجت (ره) آقای قدس می گوید: « روزی چند دقیقه زودتر برای درس به خانهٔ آقا (یعنی آقای بهجت) رفتم، دیدم پیرمردی نشسته و آقا به او توجهی خاص دارد، بعد از دقایقی آقا فرمود: ایشان (آن پیرمرد) هرگز بی وضو نمی خوابد، اگر شب ها چندین بار هم بیدار شود، باید حتما وضو بسازد.» --------------------------------- 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 آیت الله جوادی آملی: غنا و توانگری در سایه مال نیست، بلکه در سایه یقین به قضا و قدر است. ممکن است کسی توانگر مالی باشد ولی چون دارای یقین نیست، در فقر شک و تردید و دلهره بسوزد و ممکن است کسی توانگر مالی نباشد، ولی بر اثر یقین، دارای روحی آرام و نفسی مطمئن باشد و چیزی او را نلرزاند. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ✅همین دوستی‌ها و دشمنی‌ها برای انسان می‌ماند! ✍ آیت‌الله بهجت (ره) : انسان غیر از دوستی و دشمنی هیچ ندارد، و نمی‌تواند بگوید: از دوست و دشمن داشتن هم عاجزم. منتهی باید عینک بگذارد و دقت کند و ببیند که چه کسی و چه کار و چه خُلق و چه عقیده‌ای را دوست، و چه چیز و چه کسی را دشمن بدارد؛ زیرا همین دوستی‌ها و دشمنی‌ها برای انسان می‌ماند؛ وگرنه هر عملی شروط بسیار دارد که معلوم نیست از عهدۀ آنها برآییم. 📚 در محضر بهجت، ج3، ص120 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔘داستان کوتاه مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. "استادی از آنجا می گذشت." او را ديد و متوجه "حالت پريشانش" شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را ديد بی اختيار گفت: عجيب "آشفته ام" و همه چيز زندگی ام به هم ريخته است. به شدت "نيازمند آرامش" هستم و نمی دانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟ استاد برگی از شاخه افتاده روی زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت: به اين "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جريان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: اين سنگ را هم که ديدى، به خاطر سنگینی اش توانست بر نيروی جريان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گيرد. حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را می خواهی يا آرامش برگ را؟! مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نيست." او با هر "افت و خيز" آب نهر بالا و پائين می رود و الان معلوم نيست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را "ترجيح" می دهم! استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جريان های مخالف و "ناملايمات" جاری زندگی ات می نالی؟! اگر آرامش سنگ را برگزيده ای پس، تاب "ناملايمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده. استاد اين را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد: "شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب می کرديد يا آرامش برگ را؟!" استاد لبخندی زد و گفت: من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمينان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جريان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم… *خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴زشت‌ترین قسمت بدن کجاست؟! ✍زشت‌ترین قسمت بدن بینی بد فرم یا شکم بر آمده نیست. زشت‌ترین قسمت بدن ذهنی است که پر از خشم و کینه است، پر از بدبینی و بی‌اعتمادی است. اگر ذهن آدمی زشت باشد، با هزار عمل جراحی که برای داشتن اندامی زیبا انجام می‌دهد، ذهن او همچنان زشت خواهد بود و او را زیبا جلوه نخواهد داد. ای کاش مانند عمل زیبایی اندام کمی ذهن‌ها را جراحی و زیبا می‌کردیم. ذهن زیبا، زندگی را برای خود و اطرافیانش زیباتر جلوه می‌بخشد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر: چرا بعد از عطسه الحمدلله می گوییم 💫حکمت گفتن الحمدلله بعد از عطسه اینست که ضربان قلب در هنگام عطسه متوقف می شود و سرعت عطسه 100کیلومتر در ساعت است و اگر به شدت عطسه کردی ممکن است استخوانی از استخوان هایت بشکند و اگر سعی کنی جلو عطسه را بگیری باعث می شود خون در گردن و سر برگردد و سپس باعث مرگ شود و اگر در هنگام عطسه چشم هایت را باز بگذاری ممکن است از حدقه بیرون بیاید . ☝️🏻و برای آگاهی در هنگام عطسه همه دستگاههای تنفسی و گوارشی و ادراری از کار می ایستد و قلب هم از کار می افتد رغم اینکه زمان عطسه بسیار کوتاه است و بعد آن به خواست الله بدن به کار می فتد اگر الله بخواهد که به کار افتد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است به همین دلیل الحمدلله می گوییم . امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) فرمودند: هر کس موقع عطسه زدن بگوید: الحمدلله رب العالمین علی کلّ حال؛ "در هر حال سپاس و ستایش خدای را که پروردگار جهانیان است" به درد گوش و دندان مبتلا نخواهد شد. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 خوشا بـه حال آن كس كه روز قيامت ، درنامه عملش زير هر گناهـى يك 📿استغفراللّه📿بيابد يعنے پس از هر گناه توبه كرده باشد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🖋 لقمه حرام : در سخنان معصومین علیهم السلام تاثیر گناه و حرام در روح انسان فراوان گوشزد شده است . تا جایی که رسول خدا صلی الله و علیه و آله و سلم فرمود : « کسی که یک لقمه حرام بخورد خداوند تا چهل شبانه روز نماز و او را نمی پذیرد و دعاهای او را مستجاب نمیکند و اگر از حرام در بدن او گوشت روییده شود ( هر اندازه که باشد ) سزاوار آتش و عذاب الهی خواهد بود و البته از یک لقمه حرام نیز در بدن انسان گوشت روییده می شود » امام صادق علیه السلام درباره ارزش پرهیز از گناه و حرام فرمود : « ترک یک لقمه حرام نزد خداوند بهتر از دو هزار رکعت نماز مستحبی است » 📚 محرمات اسلام ، ص ۳۲ ╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
🖋 دخالت در زندگی دیگران ممنوع : دخالت کردن در زندگی دیگران به هیچ وجه کار درستی نیست . اینکه بخواهید به جای دیگران تصمیم بگیرید ، یعنی اینکه او را از مدیریت زندگی خودش منع کرده اید . شما مسئول زندگی هیچ کسی غیر از خود نیستید . و هر کسی که تصمیم دارد در زندگی کسی دخالت کند ، کافیست یک بار این مسئله را در ذهن خود مرور کند . هر زمان که خواستیم چنین کاری بکنیم ، اگر فقط یک بار آن را در ذهن بیاوریم ، از خیلی از اشتباهاتمان جلوگیری خواهیم کرد . ╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮ ╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯ 🖋 برای خلاصی از دشمن و هَم : از امام صادق علیه السلام شده : هرکس سوره نصر را ۲۱ مرتبه بخواند ، از دشمنان و هَم نجات یابد . و فرموده : برای نجات از هَم ، هر روز ۷ مرتبه آن را بخواند ‌. 📚 الف حرز و حرز ، ص ۲۱۸ . ╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
🖋 حسد چون آتش ، ایمان را میخورد : حضرت امام باقر علیه السلام میفرمایند : مرد هر گونه ( سخن ) شتاب زدگی از خود هنگام خشم نشان میدهد و خود را کافر میکند و به راستی حسد است که ایمان را میخورد چنان چه آتش هیزم را . و حضرت امام صادق علیه السلام میفرمایند : « که حسد ، چون آتش که هیزم را می خورد ، ایمان را از بین میبرد » و همچنین می فرماید : « آفت دین ، حسد و خودبینی و به خودبالیدن است . » 📚 گناهان کبیره ، ج ۲ ص ۳۱۸ . ╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🖋 حسادت ممنوع : پیغمبر اسلام صلوات الله علیه می‌فرماید : « خداوند به موسی بن عمران علیه السلام فرمود : مبادا به مردم حسد بری ، درباره آنچه من به آن ها داده ام از فضل خودم . و چشمانت را به دنبال آن دراز مکن و دل خود را به دنبال آن روانه مساز ، زیرا آن که حسد برد. ، نعمت مرا بد داشته و از آن قسمتی که من میان بنده هایم کردم ، جلو گرفته و هر که چنین باشد من از او نیستم و او هم از من نیست ». حضرت صادق علیه السلام فرمود : اساس کفر سه است : 1⃣ - حـرص . 2⃣ - تـکـبـر . 3⃣ - حـسـد . 📚 گناهان کبیره ، ج ۲ ، ص ۳۱۹ . ╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
ناصر: *◀️ ⏪ یک حکم شرعی خیلی مهم* *🛑 رد _ مظالم چیست❓❓* ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ *⬅ ممکن است ما در گذشته خساراتی به کسی زده باشیم و یا مالی را از کسی برداشته باشیم و الان نتوانیم آن شخص را پیداکنیم .* *⬅ درچنین مواردی که نمی توانیم صاحبان حق را پیدا کنیم ، باید با اجازه مرجع تقلیدمان ، معادل آن مبلغ را به عنوان " رد _ مظالم " به فقرا بدهیم .* *⬅ همه ی ما کم و بیش این حقوق (حق الناس ) برگردنمان است . با ادای این دیون ، نیازمندان جامعه را خوشحال کنیم ...* *⬅⏪ امسال نیز فقط در ماه ربیع الاول ( ۱۶ مهر تا ۱۵ آبان ۱۴۰۰ ) همه مراجع عظام تقلید اجازه داده اند که تا سقف مبلغ ۵۰۰ هزار تومان ، خود ما آن را به فقرا برسانیم ونیاز به اجازه از دفتر مراجع عظام تقلید نیست .* *⬅⏪ این اجازه توسط حجه الاسلام والمسلمین سید حسین حسینی قمی از کارشناسان برنامه معارفی سمت خدا ( شبکه ۳ سیما ) ازهمه ی مراجع بزرگوار اخذ شده است .* *🛑 گاهی مشکلات ما در زندگی به خاطر حقوقی است (حق الناس) که گردن ماست و ما از آنها بی خبر و غافلیم ، ولی باید در قیامت جوابگوی آنها باشیم . ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ *🟢 بیایید ، همه به این واجب الهی عمل و آن را تبلیغ کنیم .*
به مناسبت سالگرد آیت الله بهجت رحمت الله علیه: *یک هفته قبل از وفات مرجع العارفین حضرت آیت الله بهجت رضوان الله تعالي عليه دو‌ر آقا نشسته بودند ؛* *آقای بهجت فرمودند :* *امسال برای من ، مشهد خانه اجاره نکنید من امسال حرم امام رضا نمیروم .* *علی آقا ( پسر آقای بهجت ) گفت :* *حاج آقا ما فرستادیم همان ساختمان سابق در کوچه باقری را اجاره کنند .* *آقا فرمودند :* *زنگ بزنید و بگویید برگردند ، من امسال مشهد نمی روم .* *علی آقا از جا بلند شد و موضوع را به مادرش گفت ؛ مادرش گفت :* *آشیخ محمد تقی چی گفتید ؟* *آقای بهجت فرمود :* *سر و صدا نکنید ، من این هفته یکشنبه ساعت پنج بعدازظهر می میرم ؛ عمرم دیگه تمام شده .* *یک ربع مانده به ساعت پنج بیهوش شدند ؛ علی آقا ایشان را گذاشت داخل ماشین تا به دکتر ببرند ، یک لحظه آقا چشمانشان را باز کردند و آرام گفتند :* *نبرید ! نبرید !* *سر چهار راه بعدی که رسید* *آقا بلند شدند و دستشان را روی سینه گذاشتند و گفتند :* *" السلام علیک یا صاحب الزمان "* *و دقیقاً راس ساعت پنج از دنیا رفتند.* آقا این یک هفته آخر عمرشان را شبها تا صبح بیدار بودند ، یک لحظه نخوابیدند ؛ روزها که برایشان غذا می آوردند یک لقمه می خورد و می گفت : *" بسم الله و بالله و الیک اعود " خدایا به سوی تو میام .* خانم شان میگفت : آقا یک حال دیگری داشتند ، قرآن می خواند و گریه می کرد و می گفت : خدایا خیلی قرآن را دوست دارم ، روز قیامت هم برام قرآن میاری ؟ بعد فرمود برام گریه نکنید . آقا صبح دوشنبه می آمدند حرم حضرت معصومه (س). علی آقا میگوید : صبح دوشنبه بعد از زیارت قبر آیات عظام ، آقا دست من را گرفتند و گفتند : پسرم من را اینجا دفن می کنند . من این مطلب را جایی نقل نکردم . صبح روز دفن ، هنگامی که جنازه را آوردیم برای دفن ، دیدم همان جایی است که پدرم آدرس داد ، به آقای مسعودی (تولیت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها) گفتم: چه شد اینجا دفن کردید ؟ آقای مسعودی گفت : هر کجا داخل حرم دنبال قبر رفتیم پیدا نشد ، فقط همین جا را پیدا کردیم . هديه به روح پاك آیت الله العظمی بهجت "قدّس سرّه" اللّهــم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهــم 🌹🌹🌹🌹 . آیت الله بهجت میفرماید: تکان می خوری بگو یا صاحب الزمان. می نشینی بگو یا صاحب الزمان. برمی خیزی بگو یاصاحب الزمان. صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست، صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامنت، خودت یاریم کن، شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو السلام علیک یا صاحب الزمان بعد بخواب، شب و روز را به یاد محبوب سر کن. اگر اینطور شدی شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی نداره، دیگر نمی توانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمان هستی. وخود آقا امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است که: در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند. 🍁اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفرج 🍁 💌در صورت تمایل حداقل برای یک نفر جهت شادی آقا و مولا، سید و سالار زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، ارسال فرمایید. ❁❁═༅ ═❁❁═༅ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣3⃣ #فصل_ششم م
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.» دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.» فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.» اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. 🔸فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ #فصل_ششم صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های بار
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ #فصل_هفتم به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.» منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ #فصل_هفتم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام ح
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ #فصل_هفتم شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، ب
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود. فصل هشتم زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣ چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!» ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ #فصل_هشتم به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گ
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣ شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.» کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.» با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣ از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.» بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣5⃣ #فصل_هشتم شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. ب
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣5⃣ صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.» بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.» صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣5⃣ حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم. از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣5⃣ #فصل_هشتم صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣5⃣ مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران. چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.» خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.» صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.» صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣5⃣ یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. ـ داداش صمد آمد! نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود. یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.» اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد. ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃