eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.8هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💛💚💙💜💗❤️ قدردانی یک احساس مثبت قوی است. زوج‌های خوشبخت تشکر از یکدیگر را متوقف نمی‌کنند. همزمان بسیار مهم است که بجا از یکدیگر تشکر کنید و گرنه قدردانی شما لُوث می‌شود. قدردانی می‌تواند برای یک کار بزرگ یا کوچک باشد، حتی اگر همسر شما یک استکان چای برای شما آورد از او تشکر کنید. رعایت این نکات کوچک همبستگی محکمی میان شما و همسرتان ایجاد می‌کند. 💛💚💙💜💗❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چگونه زندگی خوبی داشته باشیم؟ روی نقاط ضعف همسر خود انگشت نگذاریم؛ هر فردی ممکن است در موارد مختلف دچار ضعف باشد آشکار کردن و بزرگ جلوه دادن این نقاط ضعف موجب ایجاد کدورت می شود. اگر به همسر و دوام زندگی زناشویی خود علاقمند هستید، بد نیست این نکات را به خاطر بسپارید: 1 – کم توقع باشیم؛ از همسرمان آن قدر انتظار داشته باشیم که بتواند به انتظارات پاسخ دهد. 2 – گذشت کنید؛ مطمئنا زندگی بدون خطا نیست و هر کدام از ما دچار اشتباهاتی می شویم و با گذشت می شود زندگی شیرین تری داشت. 3 – این را قبول کنید که او با یکسری عادات و خو ی ها بزرگ شده است و راحت نمی تواند آنها را کنار بگذارد. به او فرصت دهید. 4 – به خاطر همسر خود کمی از مطالب مفید و روانشناسی استفاده کنید؛ چرا که ما تجربه کافی را در اوایل زندگی نداریم. 5 – قدر حال را بدانید شاید فردا دیگر دیر باشد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_15 _ آره واقعا خيلى خوبى تو آخر منو ميكشى فشارت با فشار مرده ٢ نمره فرق داشت
از خونسردى و بى توجهى اش خيلى عصبى ميشدم با يك پوزخند كوتاه جوابم ر ا داد،، _ به چه حقى رو خيلى زود ميفهمى بى ادب عمه كه حسابى از دست من شاكى بود مداخله كرد: _ آقا به جان خودش زيادى زبونش تلخه واگرنه ميدونه كه شما بزرگترين كمك رو در حقش كردين . _ زبونشم درست ميشه نگران نباش بهتره تنها باشه يكم... قبل از اينكه از اتاق خارج شود با صداى بلند تر از معمول گفتم ،، _ چرا بهم كمك كردى؟ همانطور كه پشتش به من بود جوابم را داد: _ به خاطر پروين خانم _ ميشه بگى چه طور بهشون ثابت شد من دزد نيستم؟! اين بار به سمتم بازگشت بعد از يك مكث طولانى پاسخى داد كه به جاى رفع علامت سوال ها هزاران سوال ديگر در ذهنم متولد شد _ هنوز به كسى ثابت نشده تو بى تقصير بودى _ چى ؟! چرا حرف مفت ميزنى پس من چه طور آزاد شدم ؟ عمه_ يلدا اين چه طرز حرف زدنته؟ آقا زحمت كشيد صاحب ماشين رو راضى كرد كه بياد بگه اشتباه كرده و خودش سوييچ ماشينو به تو داده و چون مست بوده فراموش كرده . جا خورده بودم هيچ چيز نميفهميدم ... _ من سوييچ رو از آرمين گرفتم نه از اون!!! چه طور راضى شد اينو بگه؟! عمه_ خسارت ماشين و دلارهاشو گرفت حتى بيشتر...! _ چرا باج دادين چرا؟! كار من نبود . نامدار كه تا آن لحظه سكوت كرده بود كمى نزديك تر شد و گفت: _ چون حتى اگر هم مدركى مبنى بر بى گناهيت پيدا ميشد خيلى زمان ميبرد و تو اين مدت منتقلت ميكردن زندان و اين زن بيچاره از غصه ميمرد خودتم كه اينقدر قوى و شجاعى كه يك شب بازداشت از پا انداختت چه برسه به حبس. خدايا قيمت ماشين و دلار ها خيلى بود نامدار خيلى مردى كرده بود حق داشت از بالا نگاهم كند كاش ميتوانستم از او تشكر كنم ولى اين غرور لعنتى اين اخلاق مسخره باز مانع شد.... فقط حس كردم بينى ام تير ميكشد و چشمانم از اشك پر ميشود اين از نشانه هاى انفجار يك بغض بود سريع پتو را رو سرم كشيدم با صداى لرزان گفتم ،، _ ميخوام تنها باشم. با صداى بسته شدن در متوجه شدم كه از اتاق خارج شدند اشك هايم بى محابا صورتم را ميشست. در اين دو روز به اين باور رسيده بودم كه تمام وجودم ادعاى پوچ بود و راحت فريب ميخوردم وباز هم من در بازى زندگى هميشه عقب بودم ... با صداى ضربه به درب اتاق متوجه شدم زمان زيادى غرق در فكر بوده ام ، كمى به خودم آمدم و صورتم را با دستانم پاك كردم و باز در جلد يلداى هميشه بد و شاكى فرو رفتم .... چند ثانيه بعد معين وارد اتاق شد اينبار هم مستقيم نگاهم نكرد و فقط به گفتن جمله،، سرم ت تمام شده اكتفا كرد و سپس خم شد تا سوزن سرم را از دستم بيرون بكشد . بوى آشنايى با عطرش در هم آميخته بود زير لب اسم مارك سيگارى كه بويش را تشخيص داده بودم را گفتم بالاخره نگاهم كرد اما خيلى مختصر باز نگاه بر گرفت در حالى كه ازپنجره اتاقم به بيرون نگاه ميكرد شروع كرد.... _ فعلا بايد براى پاره اى از مسائل هم ديگرو تحمل كنيم نا گفته زياد دارم پس سعى كن سريعتر سلامتى جسم و مغزتو به دست بيارى تا بتونيم حرف بزنيم .... _ فقط بهم بگو كى هستى؟ _ معين نامدار _همين ؟! _ ٣٥ ساله از تهران كافيه؟! داشت علنا مسخره ام ميكرد !!! ولى انصافا جا خوردم اصال ٣٥ سال به ظاهرش نميخورد سكوتم را كه ديد خواست بحث را خاتمه ببخشد ،، _ گفتم كه اول سلامتى كامل بعد حرف ميزنيم. سعى كن عاقل باشى و اين چند روز اين زن بيچاره رو اذيت نكنى چون عواقب بدى داره واست ، خدا نگهدار....... و باز هم بدون لحظه اى مكث و نيم نگاهى به من از اتاق خارج شد.. .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_16 از خونسردى و بى توجهى اش خيلى عصبى ميشدم با يك پوزخند كوتاه جوابم ر ا داد،
"ببخش خودت رو برای تمام راه های نرفته برای تمام بی راه های رفته ببخش ،بگذار احساست قدری هوایی بخورد ... گاهی بدترین اتفاق ها هدیه ی زمانه و روزگارند تنها کافیست خودمان باشیم ! که خود را برای تمامی این بی راه رفتنمان ببخشیم و به خودمان بیائیم تا خدا تمامی درهايى که به خیال باطلمان بسته را به رویمان باز کند تنها خودت باش و زیبا بمان و بگذار با دیدنت هر رهگذر ناامیدی لبخندی بزند رو به آسمان و زیر لب بگوید : هنوز هم می شود از نو شروع کرد ... ..... دومين پيام زيبا را همان شب قبل از خواب از همان ناشناس دريافت كردم ،به دلم نشست شايد بايد واقعا خودم را ميبخشيدم!!! آنقدر ساكت و منزوى شده بودم كه خودم هم ميترسيدم با خودم حرف بزنم عمه بيچاره هم جز در وقت ضرورت سعى ميكرد خلوتم را به هم نزند امتحان هاى آن ترم را از دست داده بودم و از اينكه بايد براى همان واحد ها شهريه مجدد بپردازم خيلى ناراحت بودم بالاخره افى اينقدر تماس گرفت و پيام داد كه نتوانستم جواب ندهم و طى صحبتى كه داشتيم متوجه شدم آن شب اصلا مهمانى لو نرفته بود و اين هم دروغ آرمين بود براى اينكه بتواند بهتر نقشه اش را عملى كند.... افى هم حال و روز خوبى نداشت مادرش حالش خوب نبود و از اينكه آرمين واقعى را شناخته بود هنوز شوكه بود ولى با اين حال باز هم سر به سرم گزاشت و از نامدار پرسيد و هرچه گفتم دوست پسرم نيست باور نكرد!! با هزار خواهش آدرس مغازه آرمان برادر آرمين را از افى گرفتم بايد شروين را پيدا ميكردم و حقش را كف دستش ميگذاشتم مطمئن بودم كيف دلارها پيش اوست . با وجود اينكه هنوز گاهى سر گيجه سراغم مى آمد و كاملاصحت پيدا نكرده بودم تصميمم را گرفتم كه براى رويارويى با شروين از خانه خارج شوم ، بايد به ظاهرم ميرسيدم نبايد كسى ميفهميد در اين دوهفته يلداخودش را خيلى باخته است. غليظ تر از هميشه آرايش كردم و سمت چپ بلند موهايم را فر ريز زدم گوشواره بزرگ پلى بوى را هم از سمت كوتاه موهايم به گوشم آويزان كردم ، رژم آنقدر قرمز بود كه حس كردم از لب هايم خون ميچكد،شلوار جين تنگ تيره ام را پا زدم كاپشن شمعی قرمزكوتاه همرنگ رژم كه دست كش هاى ستش را هم داشتم تن كردم شال مشكى قرمزم هم عجيب با آرايش و تيپم همخوانى داشت كه آن را هم براى جلوه بيشتر پشت گوشهايم زدم به آينه كه خيره شدم از اينكه دوباره يلداى مورد عالقه ام را ساختم خوشحال شدم ولى با ديدن ناخن هايم كه نا مرتب و بى لاک بود دلخور شدم.... تصميم گرفتم سوهان كشى و لاک را شروع كنم مشغول كه شدم عمه وارد اتاق شد با ديدنم شوكه شد! - كجا شال و كلاه كردى دختر؟؟ _ سر قبر ننه ام _ سر قبر ننه ات هم لازم نكرده برى حالت خوب نيست هنوز پاى چشمت با اين همه بزك هم معلومه ٢ سانت گود رفته. _ گير نده ميخوام برم سراغ آرمان آدرس اون شروين بى همه چيزو بگيرم برم سر وقتش ننه باباشو با هم يكى كنم دلارها دست اونه ... عمه ناگهان زد روى صورت خودش _ د آخه بچه كى سر به راه ميشى؟ مگه نديدى چه بلایی سرت آوردن باز ميخواى برى جنگ اين جماعت خدا نشناس باز ميخواى شر به پا كنى؟ _ من دارم ميرم حقمو بگيرم هنوز خيلى ها فكر ميكنن من دزدم ؛ عمه از حرص كم كم صورتش كبود شده بود _ به ارواح خاك داداشم نميزارم برى ... اعصابم بيشتر خرد ميشد وقتى اين طور مانعم ميشد .. _ برو بيرون رو مخم نرو كار دارم خودتم بكشى ميدونى كه كارى رو بخوام بكنم ميكنم پس جوش الكى نزن .. دستش را به كمرش زد و چشمانش را ريز كرد _ باشه يلدا باشه خودت خواستى ميرم به نامدار ميگما پوزخند بلندى زدم و گفتم" . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_17 "ببخش خودت رو برای تمام راه های نرفته برای تمام بی راه های رفته ببخش
_واى واى ترسيدم از اون آقا غوله برو حتما بهش بگو ببينم چه گوهى ميخواد بخوره .... اصلا به اونچه نه اصلا ميرم سراغ شروين كه بتونم پول اين يارو رو پس بدم كه پاش از زندگيم كوتاه شه ... عمه با عصبانيت و حرص از اتاق خارج شد و من هم با لاک قرمزم درگير بودم هنوز ٢ دقيقه نگذشته بود كه متوجه شدم با تلفن مشغول صحبت است ولى فقط نجوا ميشنيدم و جملات واضح نبود بعد از اينكه كارم تمام شد از اتاق خارج شدم عمه كه پشتش به من بود متوجه حضورم نشد و من توانستم فقط قسمتى از مكالمه اش را بشنوم..! _ به نظر من هم راه حل خوبيه ..._ _ چشم چشم حرف شما هميشه متينه .... _ _ خدا از بزرگى كمت نكنه رفت آمارمو به اون غول جذاب داد باز ؟ به درك ...حتما اونم با اون صداى بمش گفته: پرى ما به حال خودش بزار تا خودش درس ادب رو ياد بگيره!!! خودم از صداى افكار خودم خنده ام گرفت عمه بعد از پايان مكالمه اش يك نگاه معنى دار به سر تا پايم انداخت و بى هيچ حرفى راهى اتاقش شد و من هم با فراغ بال از خانه خارج شدم....... آرمان در يك بوتيك پاساژ معروف شمال شهر كار ميكرد وقتى كه وارد مغازه شدم مشغول خوش و بش با دو دختر بود اما با ديدن من انگار برق به تمام وجودش وصل شد ....!!! همه قدرتم را جمع كرده بودم كه آدرس شروين را به دست بيارم _ سلام خان داداش چه خبر از داداش كوچيكه شنيدم حبسه...! جلوى دخترها قرمز شد از شنيدن حرفم و خيلى سريع آن ها را پى نخود سياه فرستاد _ با من چى كار دارين شماها؟! من نه ته پيازم نه سر پياز كيفم را روى پيشخوان مغازه اش كوبيدم و صورتم را نزديكش كردم _ د نشد ديگه تو دقيقا وسط پيازى يارو الانم اگه نميخواى اينجا بساط پياز داغ راه بندازم و همين شغل فكستنى هم از دست بدى آدرس اون شروين نسناسو رو كن بعدم شما رو به خير و منو به سلامت....... معلوم بود حسابى مضطرب و عصبى است _ من به چه زبونى بگم توى اون قضيه هيچ كاره بودم؟!! _ اون رفيق آشغالت داشت زندگيمو نابود ميكرد باعث شد پرونده واسم درست شه الانم چى تو چنته دارى كه از دادن آدرسش ميترسى ... هنوز حرفم تمام نشده بود كه حس كردم بازويم از فشار يك دست در حال كنده شدن است.. آخ بلندى گفتم و وقتى برگشتم در يك ميليمترى معين بودم واى اين غول چراغ جادو چه طور ظاهر شد؟! عمه خدا لعنتت نكنه كه واقعا بايد شغلت راپورت چى ميشدى . _ آخ ولم كن خون در چشمانش دويده بود باز نگاهى تاسف بار به سر تاپايم توام با خشم انداخت و اصلا قصد رها كردن بازويم را نداشت.... آرمان كه ديگر نزديك بود سكته كند با من من گفت: _ آقا به جان مادرم من ... من... كاريش نداشتم خودش گير داد من هيچى نگفتم بهش من به حرف شما و قولم عمل كردم ...!!!! معين بى توجه به آرمان همانطور كه بازويم در دستش بود مرا از مغازه بيرون كشيد ؛ _ آى دستمو كندى ولم كن باز هم نه حرفى زد نه فشار دستش را كمتر كرد صدايم را تا آخرين درجه بالا بردم : _ وحشى ولم كن ولممممم كن براى يك لحظه همه نگاه هاى آدم هاى پاساژ معطوف ما شد چشم هايش واقعا وحشتناك شده بود بالاخره به خودش زحمت داد و جمله اى تحويلم داد: _ مودب باش و باز مرا كشان كشان تا ماشينش برد و بعد مثل يك گونى برنج انداخت صندلى عقب وخودش هم كنارم نشست و به راننده اش اشاره كرد كه حركت كند .... _ روانى تو از كجا پيدات شد باز پنجه لاى موهايش كشيد و بعد از بيرون دادن نفس نسبتا عميقى شروع كرد _ گفته بودم عمتو اذيت نكن ؟ جوابى ندام ولى وقتى سوالش را با فرياد تكرار كرد حس كردم كه اينبار آن غول بى تفاوت و سرد نيست و هر لحظه امكان دارد شكمم را بدرد... . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_18 _واى واى ترسيدم از اون آقا غوله برو حتما بهش بگو ببينم چه گوهى ميخواد بخور
من اذيت نكردم اومدم حقمو بگيرم پوزخند زد _ فكر ميكنى ميتونى؟! _ آره ميتونم اگه تو عين دسته بيل ظاهر نشى سر راهم _ اين دفعه دومه كه تذكر ميدم مودب باشى دفعه بعد تذكر نميدم _ خوب الان بايد از تهديدت بترسم؟! چه غلطى ميتونى بكنى كه... حرفم تمام نشده بود كه ضربه پشت دستش روى دهانم مزه خون را برايم به ارمغان آورد، آنقدر بهت زده بودم كه توان گفتن چيزى نداشتم . _ ببين بچه من الان خيلى دارم مراعات حال مريضتو ميكنم واگرنه حقت خيلى بالاتر از اينه ... دستمالى رو به رويم گرفت تا خون دهانم را پاك كنم دستمال را پس زدم و رويم را به سمت پنجره برگرداندم كه اشك جمع شده در چشمانم را نبيند ... _ نه ازت خوشم مياد نه وقت اضافه دارم كه حروم يكى مثل تو كنم قبل تر اگه يكى با تيپ و ظاهر تو رو ميديدم حتما خدا رو شكرميكردم كه توى خانوادم دخترى به اين وقيحى وجود نداره ولى حاال مجبورم تو رو كنارم و توى ماشينم تحمل كنم دهنتو باز نكن و هيچى نگو و گوش كن. اون زن كه عمه توئه حكم مادرمو داشت یه روزى.. واسه همين بعداون همه سال كه اومد سراغم نتونستم روشو زمين بزنم ولى هم خودش هم من اينو ميدونيم كه ٥١١ ميليون پولى نيست كه كسى راحت به كسى ببخشه !! منم پول مفت ندارم. واسه هرچى كه دارم زحمت كشيدم و منطقم اجازه نميده زحمتمو حروم لش بازى يك دختر بچه كنم ...! پيدا كردن شروين زياد طول نميكشه واسه من با اينكه بزدل از كشور خارج شده ، ولى تا اون موقع و برگشت پولم من لطف كردم اون پولو به عمه ات قرض دادم و البته به يك تضمين براى قرض دادن اين مقدار پول نياز داشتم و طبق توافق طرفين دو برابر مبلغ رو ايشون به من سفته دادند..... واى حرفهاى معين مانند پتكى روى سرم فرود آمد .با ديدن سفته ها كه از جيبش در آورد باورم شد در گرداب عميق ترى فرو رفتم ....... ديگر از سرازير شدم اشك هايم شرم نداشتم ميان گريه عاجزانه گفتم؛ _ سفته هاى عمه امو پس بده خودم سفته ميدم خودم ميرم زندان اينبار او رو بر گرداند و در حالى كه سفته ها را مجدد در جيب كتش ميگذاشت با لحن تمسخر آميزى گفت: _ به نظرت ضمانت از آدمى مثل تو چه ارزشى داره؟! حداقل پروين قابل اعتماده ، الانم ميرى خونه و بيشتر از اين توى كاراى من خرابكارى نميكنى تا بتونم شروينو پيدا كنم . _ تو ... تو _ تو نه شما _ ببين آقا ببين شما ببين بزرگوار ببين همه خوبى بيا و مردى كن سفته ها رو از من بگير تو كه دلت نمياد پرى ماتو زندان بندازى اما منو ميتونى منم تضمين ميدم كه شروينو پيدا كنم و پولتو پس بدم _ اگه دخالت نكنى شروينو خودم پيدا ميكنم _ اگه پيدا نشد چى؟! تو عمه منو ميندازى زندان؟!!! _ به هر حال حساب حسابه ، البته يك راه حل ديگه واسه پس گرفتن سفته ها عمه ات دارى با عجله پرسيدم : چى؟ _ فعلا ميرى خونه شب ميام حرف ميزنيم و به نتيجه ميرسيم و توافق ميكنيم الانم تا رسيدن به خونه ساكت شو چون سرم درد ميكنه ..... خدايا چرا من از چنگال بدبختى و گرفتارى رها نميشدم؟! دلم ميخواست با دستهايم نامدار را خفه كنم چشم هايش را بى خيال بسته بود و با دستش روى پايش ضرب گرفته بود و فقط خود خدا شاهد بود كه آن نصف ساعت تا رسيدن به خانه من چندين بار آرزوى مرگ كردم... . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_19 من اذيت نكردم اومدم حقمو بگيرم پوزخند زد _ فكر ميكنى ميتونى؟! _ آره ميت
از صداى هق هق خودم از خواب بيدار شدم ، معين آن شب نيامد، همه شب با عمه دعوا كردم به زمين و زمان فحش دادم جيغ كشيدم گلدان شكستم مشت به در و ديوار كوفتم .. ولى عمه فقط بى صدا اشك ريخت و التماسم كرد آرام شوم ، از تا اين حد فداكارى اش شاكى بودم از اينكه ممكن بود هر لحظه معين سفته هايش را اجرا بگزارد وحشت داشتم ميدانستم پاى پول آنهم پانصد ميليون كه وسط باشد برادر به برادر رحم نميكند چه برسد به آدم خشك و ترسناكى چون معين نامدار!!! .. ساعت حدودا ٣ بود كه باز كابوس سراغم آمد و غرق در عرق خودم بيدار شدم ،اين بار چندم بود كه از خواب ميپريدم گلويم خشك خشك بود پارچ آب اتاقمم خالى شده بود به ناچار بى رمق از جايم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم كه متوجه شدم عمه در اتاق نشيمن خوابش برده است در تراس كوچك خانه باز است پتويى آوردم و رويش كشيدم خواستم درب تراس را ببندم كه متعجب ديدم درب بسته شده است!! ... فكر كردم اشتباه كرده ام و حتما از اول در بسته بوده است به آشپزخانه كه رفتم قبل از اينكه از وحشت جيغ بلندى بكشم معين يك دستش را جلوى دهانم گذاشت ..!! _ هيس نترس منم اى بميرى كه واقعا غول چراغ جادويى مرتيكه گنده بك با اين هيكل وحشتناكش ... تو تاريكى داشتم زهره ترك ميشدم ... دستش را كه برداشت تازه توانستم نفس بكشم ولى نميدانستم چه بايد بگويم . خودش فهميد كه يك توضيح بدهكار است _ گفته بودم امشب ميام ،تا دير وقت يه مشكل واسم پيش اومد چون قول داده بودم اومدم ولى وقتى اومدم پروين گفت خوابى گفتم تا صبح منتظر ميمونم ..... دوباره به ياد آوردم كه در چه مخمصه اى خودم و عمه بيچاره را گرفتار كرده بودم _گفتى ٢ راه وجود داره ميشه اون راهو بگى . خنديد و من نمردم جز پوزخند، خنده مهربانش نصيب من هم شد!!! _ برو بخواب صبح حرف ميزنيم _ من نميتونم بخوابم تا آروم نشم تو هم كه هى پاس ميدى به بعدا _ تو نه شما ( واى امان از كلاس ادب گزاشتنت معين) _ ببين شما !!! انصاف داشته باش و بهم بگو تا صبح ميميرم بى توجه به حرفهايم برگشت و از يخچال آب برداشت و يك ليوان نوشيد و گفت: _ اومده بودى آب بخورى؟ سمتش رفتم و شيشه آب را از جلويش برداشتم و بى هيچ خجالتى جرعه جرعه نوشیدم _ ليوان !! _ اينجورى عادت دارم _ همه عادت هات زشته مثل خودت چه راحت منو زشت خطاب ميكنه !! _ بهتر از نصفه شب سيگار كشيدنه فكر كنم از جوابم جا خورد ولى باز به روى خودش نياورد، نزديكش كه شده بودم از بوى سيگار خاصش فهميدم كه در تراس مشغول بوده است ،در حال خارج شدن از آشپزخانه بود كه با هول گفتم: _ خواهش ميكنم بيا حرف بزنيم همين الان. بعدم ميتونى برى راحت تو خونت بخوابى نه روى كاناپه داغون ما ...؛ _ من وقتى ميگم صبح حرف ميزنيم صبح حرف ميزنيم اوكى؟ عادت ندارم حرفمو عوض كنم از آشپز خانه كه خارج شد دنبالش راه افتادم خيلى راحت روى كاناپه كوچك لم داد كه البته در مقابل هيكلش كوچك به نظر مى آمد ، لب تاپش را روى پايش گذاشت و مشغول شد و باز هم مثل هميشه وجود من را ناديده گرفت _ صبح ساعت چند حرف ميزنيم؟ خدايا اين اولين آدمى بود كه من را مجبور به كوتاه آمدن و مطيع بودن كرده بود دل خودم از مظلوميت لحن سوالم براى خودم سوخت. بعد از مكثى تقريبا طولانى جوابم ر ا داد . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_ ببين بچه من الان بايد همه حواسم اينجا باشه چون كارم مهمه هر وقت كارم تموم شد ميخوابم هر وقتم بيدار شدم حرف ميزنيم . واقعا ممنون از توضيح دقيق و واضحت انگار لذت ميبره منو منتظر بزاره كلافه و نا اميد به اتاقم برگشتم به عمه حسوديم شد كه چه راحت غرق در خواب بود ، حسابى بى خواب شده بودم گوشى ام را برداشتم كمى خودم را سرگرم كردم ولى دست و دلم به هيچ كارى نميرفت فقط فكر و خيال دست از سرم بر نميداشت تا صبح در جايم غلت زدم وقتى متوجه شدم هوا روشن شده است مثل فنر از جايم پريدم در روشنى اتاق نگاهم كه به آينه افتاد خجالت زده اينبار به معين حق دادم كه زشت خطابم كند..... بلوز و شلوار گشاد و بى ريخت زرد تنم بود كه ديشب بعد دعوا بى حوصله پوشيده بودم. آرايشمم كه بعد گريه تبديلم كرده بود به يك هيولا !!زير چشمم تا پايين گونه هايم سياه سياه بود موهايم هم كه ژوليده ونا مرتب!!! كمى به سر وضعم رسيدم و سعى كردم لباس مناسب و سنگين تن كنم بلكه امروز بهانه دستش ندهم و خوشش بيايد و بيخيال سفته ها شود.... يك سويى شرت و شلوار آبى نفتى تن كردم و بعد از شستن صورتم و يك آرايش سبك موهايم را به كمك هدبند بالا زدم و كلاه سويى شرت را هم روى سرم انداختم .به خيال خودم خيلى نجيب و خانم به نظر مى آمدم ..... بعد خيلى متين از اتاق خارج شدم جاى عمه خالى بود ولى معين با خيال راحت روى همان كاناپه كوچك خوابيده بود و كت و لب تاب و موبايل ويك كتاب و عينك هم بالاى سرش بود، اى خدا اينكه خوابه!!!!! سريع به آشپزخانه رفتم و عمه را در حال آماده كردن صبحانه يافتم.. با ديدن من سرش را پايين انداخت تا خنده اش را نبينم...!! _ چيه پروين جون باز دلقك ديدى ميخندى؟ _ از كى تا حالا كلاه سويى شرتتو تو خونه سرت ميكنى ؟ دارى ميرى كوه؟ _ نه سردم بود فقط ... _ تا جايى كه من ميدونم تو از سرما هم بميرى لباس پوشيدن تو خونه كلافت ميكنه.!!! _ خوب كه چى؟! واسه گندى كه زدى مجبورم فعلا لج اين يارو گنده بك رو در نيارم وحشى ديروز زد تو دهنم بزار تموم شه و سفته هاتو بگيرم حال اينم جا ميارم.... _ سحر خيز شدى حالا چرا؟ _ اين بچه ات عادت داشت صبحا كى بيدار شه؟ قراره بيدار شد حرف بزنيم . عمه در حالى كه لقمه اى دستم داد گفت: _ بعد اذان صبح خوابيده امروزم كه جمعه است سر كار نميره احتمالا تا ظهر خواب باشه سر و صدا نكن راحت بخوابه صبحانتو ميارم اتاقت باشه؟ _ اين عوضى كه گفت صبح حرف ميزنيم بعد كپه مرگشو تازه صبح گزاشته اَه اصلا يك كار ميكنم بيدار شه عمه امروز عجيب آرام و بى تفاوت بود و خبر از حرص و جوش خوردنش نبود.. خدايا عجب گيرى كردما چاره اى جز صبر ندارم. به نشيمن كه رفتم روى كاناپه سه نفره دقيقا رو به رويش نشستم و دست به سينه خيره اش شدم و با خودم گفتم تا بيدار شدنش همينجا منتظر ميمانم ، موهايش نامر تب روى صورتش ريخته بود و چهره اش را بچه سال تركرده بود از اينكه با پيراهن و شلوار رسمى مجبور شده است بخوابد خنده ام گرفت...... كاش يه شلوار كردى از بقچه عمه پيدا ميكردم بهش ميدادم. بعد چهره اش را در شلوار كردى تصور كردم و دستم را جلوى دهانم گزاشتم كه صداى خنده ام بلند نشود ولى وقتى ياد سفته ها و كار عمه افتادم نا خود آگاه خنده ام جايش را با غم و نگرانى عوض كرد... چشمهايم را كه باز كردم براى چند ثانيه چيزى به يادم نمى آمد ولى وقتى خودم را ديدم كه روى كاناپه دراز كشيدم و غرق خوابم و روى كاناپه رو به رو خبر از غول جذاب نيست. مثل اينكه ميخ زيرم باشد از جايم پريدم و با صداى بلند عمه را صدا زدم عمه هراسان از اتاقش بيرون آمد .... _ چيه مادر چته؟ بغض كرده بودم صدايم ميلرزيد: _ رفت؟! هنوز عمه جوابى نداده بود كه معين حوله به دست از دستشويى خارج شد و جوابم را داد: _ نه نرفتم . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_21 _ ببين بچه من الان بايد همه حواسم اينجا باشه چون كارم مهمه هر وقت كارم تموم
و اين اولين بار بود كه از حضورش تا اين حد خوشحال بودم از جايم بلند شدم و روبه رويش ايستادم _ سلام صبح به خير هر دو از ادب و شعور تازه متبلور شده ام حتم داشتم كه جا خورده اند معين باز هم سرد جواب داد .. _ عليك سلام و ظهر بخير عمه خنده كنان در حالى كه به سمت آشپزخانه ميرفت گفت: حاال من به شما دوتا تنبل نهار بدم يا صبحانه؟! غول محترم هم در حال دلبرى مجدد از پرى ما جانش بود _ يادته صبح ها جمعه كه خواب ميموندم آقا از صبحونه محرومم ميكرد واسم يواشكى يه غازى قد خودم مياوردى تو اتاق ؟ الان هوس اونا رو كردم... ببين اون آقا كى بوده كه زورش به اين آقا ميرسيده؟!! باز هم به خاطر آوردم و بدون لحظه اى درنگ سوالم را تكرار كردم: _ كى حرف ميزنيم پس؟ اين بار مستقيم نگاهم كرد خبرى از نگاه تاسف انگيزش نبود انگار با تيپ مسخره جديدم راحت بوديه چيزى بخوريم بعد حرف ميزنيم _ من چيزى ميل ندارم _ اوكى پس بعد سرمت حرف ميزنيم _ من كه حالم خوبه!! _ نه هنوز فشارت خيلى پايينه واسه اينكه بتونى بدهيمو بدى بايد قوى و سالم باشى به ناچار در خوردن صبحانه همراهش شدم عجيب خوش اشتها بود و عمه هم حض ميبرد از خوردنش و من هم عصبى از طول كشيدن خوردنش ، بالاخره سير شد و تشكر كرد و بعد رو به من درحالى كه از جايش بلند ميشد گفت: _ ميز رو جمع كردى بيا حرف ميزنيم منظورش را فهميدم ! يعنى بايد كمك عمه ميكردم بدون هيچ اعتراضى تند تند ميز را جمع كردم و حتى استكان ها را شستم !!! سپس در نزدكترين صندلى روبه رويش نشستم و اعالم آمادگى كردم سرش كه در گوشى اش بود را بالا آورد و در نهايت شروع به نطق كرد: _ ٥١١ ميليون رو ميتونى جور كنى؟ _ اگه شروين پيدا شه آره؟ _ و اگه نشه؟ درمانده ولى با صداقت جواب دادم: _ نه _ خوبه كه اينو ميدونى و پس در اين صورت مجبورم قانونى اقدام كنم _ اما گفتى ٢ راه حل ديگه هم هست _ آره اما بعيد ميدونم آدمى مثل تو از پسش بر بياد هول شدم و با هيجان گفتم... ؛_ بر ميام ، به خاطر عمه كه اين حماقتو واسم كرده بر ميام چند سرفه كوتاه كرد و چشمانش را ريز كرد و به حالت مرموزى پرسيد: _ هركارى؟! _ آره هركارى _ تا هر وقت كه بخوام بايد واسم كار كنى _ چه كارى؟ _ هر كارى _ خوب هر كارى چى هست؟ _ آدم من ميشى حرفهايش را نميفهميدم كاملا گيج شده بودم و خودش هم متوجه شد كه سعى كرد منظورش را واضح تر بگويد _ تو كاراى شركت به یه نفر احتياج دارم كه هر ثانيه در اختيار تامم باشه و مطمئن باشم خيانت نميكنه و مجبوره همه اوامرمو مو به مو انجام بده _ من تا حالا كار شركتى نكردم هيچى حاليم نيست _ ياد ميگيرى _ فقط همينو ميخواى؟ _ كار آسونى نيستا ديگه واسه خودت نميتونى باشى بين از دست دادن آزاديت و زندان رفتن عمه ات يكى رو ميتونى انتخاب كنى . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_22 و اين اولين بار بود كه از حضورش تا اين حد خوشحال بودم از جايم بلند شدم و ر
_ نه نه همين قبوله فقط تا كى؟ _ تا وقتى عمه ات زنده است از صراحت بيانش جا خوردم !!! ولى او بى توجه ادامه داد: _ البته یه حقوقى ماهانه واست در نظر گرفتم كه زندگيتو بتونى باهاش بگذرونى كه اگه كارتو خوب انجام بدى شامل حالت ميشه و اگه ازت راضى باشم به عنوان پاداش ميتونى هر بار يكى از سفته ها رو پس بگيرى كه ممكنه خيلى زودتر از فوت عمه ات همه رو پس گرفته باشى و آزاد شى خودش ميدانست كه اين هم نوعى اسارت است _ من درس ميخونم بايد ولش كنم؟ كمى فكر كرد و گفت: _ یه تبصره ميتونيم بزاريم من اصولا واسه درس خوندن احترام و ارزش زيادى قائلم اگه نمره ها و وضعيت تحصيليت هر ترم عالى باشه اجازه دارى ترم بعد رو ادامه بدى و من واسه ساعت كلاس هات بهت مرخصى ميدم .. واقعا زحمت ميكشى با اين همه كارى كه سرم قراره بريزى چه طورى درس بخونم كه عالى هم باشم؟! ولى دلم نمى آمد دانشگاه و زحمت هايم را رها كنم و به ناچار شروطش را پذيرفتم و برگه تعهد نامه اى كه از قبل آماده كرده بود را امضا كردم .اگر زير تعهدم ميزدم فرداى آن روز عمه به زندان ميرفت و اين يعنى شروع يك زندگى سخت و جديد... ......... آن شنبه مهم ترين شنبه زندگى ام بود قرار بود ٨ صبح شركت معين باشم شب را درست نتوانسته بودم بخوابم از استرس حسابى كلافه بودم. صبحانه مختصرى با اصرار عمه خوردم و دستى به سر و رويم كشيدم مانتو اسپرتم كه معمولا دانشگاه تن ميكردم ر ا پوشيدم و شال خوش رنگ سبز آبى ام را كه با آرايشم هم خوانى داشت را سر كردم موهايم را هم به صورت شلوغ روى صورتم ريختم ، در حال پا كردن كتونى هم رنگ شالم بودم كه عمه با آب و قرآن آمد و كنارم ايستاد معلوم بود بغض دارد اشك در چشمانش را با گوشى روسرى اش پاك كرد و زير لب دعا ميخواند _ عمه اينا چيه مگه دارم ميرم سفر قندهار؟! _ الهى پيش مرگت شم تو رو خدا عاقل شو اونجا شر به پا نكن _ چه شرى فعلا كه شدم بنده زر خريد شازده معلوم نيست چى در انتظارمه .... عمه از زير قرآن ردم كرد و آب پشت سرم ريخت بوسيدمش و از خانه خارج شدم....خدايا بيا و اين بار سر لج رو بزار كنار و نزار بلایی سرم بياد و اين جز اولين در خواست هاى من از خداى خودم بود!!! آدرس شركت از خانه خيلى فاصله داشت براى اينكه سر وقت برسم مجبور شدم با تاكسى دربست بروم، وقتى كه رسيدم از ديدن شركت با آن عظمت يكه خوردم، مطمئنم هيچ كس باور نميكرد صاحب اين شوكت و عظمت شبى را در كاناپه كهنه خانه محقر ما صبح كرده است!!! منشى شركت برعكس همه منشى هايى كه تا آن روز ديده بودم يك زن جا افتاده با ظاهرى ساده بود كه نگاه دقيق و متينى داشت با ديدنم لبخند كوتاهى زد و وقتى فهميد با نامدار قرار شخصى دارم متعجب سر تا پايم را نظاره كرد و گفت: _ رئيس نفرموده بودند با شما قرار دارند _ شما تماس بگيرين لطفا، بگين خودشون در جريان حضورم هستند _ ايشون اين ساعت شركت نيستند هيچ وقت از شنيدن اين جمله جا خوردم مطمئن بودم كه قرارمان ٨ صبح بود!!! _ كى تشريف ميارن؟ _ فقط ميدونم كه ساعت ۱۲ جلسه مهمى دارن شايد ۱۲ بيان شايد هم كمى زودتر .... آدم بيشعور ميمردى بگى كه من صبح كله سحر بيدار نشم و اين همه پول تاكسى دربست ندم!!! _ خانم ميشه همينجا منتظر بمونم؟ . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_23 _ نه نه همين قبوله فقط تا كى؟ _ تا وقتى عمه ات زنده است از صراحت بيانش جا
_ بله بله خواهش ميكنم _ نميشه لطف كنين به موبايلشون زنگ بزنين حداقل ياد آورى كنين من اينجام شايد يادشون رفته!!! _ متاسفم عزيزم من هيچ وقت جز در وقت ضرورت به تلفن شخصى رئيس تماس نميگيرم و مطمئنم ايشون هيچ چيزى رو از ياد نميبرن... وقت ضرورت؟!! پيرى نكبت منظورش اينه كه من ضرورى نيستم و مهم هم نيستم!!! با حرص روى يكى از صندلى ها نشستم تصميم گرفتم شماره تماسش را از عمه بگيرم و فحش كشش كنم كه سر كارم گزاشته است اما بعد پشيمان شدم سعى كردم صبر پيشه كنم... صداى جينگ جينگ بلند گوشى ام كه به معناى دريافت يك پيام كوتاه بود باعث شد منشى با نگاه معنا دارى به من بفهماند كه صداى بسيار ناهنجارى بود ... با ديدن پيام و متنش همه ذهنم به هم ريخت: _ يلدا بايد ببينمت تازه شنيدم چه بلایی سرت اومده جوجوى من نگرانتم ساعت ٥ كافه سعيد باش ... اشكان باچه جراتى همچين پيامى به من ميداد؟! در اين اوضاع و احوال اين يكى ر ا كم داشتم!!! بايد جوابش را ميدادم اما واقعا از جواب دادن به كسى كه در سخت ترين روزهاى زندگى ام كنارم نبود بيزار بودم به ياد آوردم وقتى با ماشين صاحب كارش تصادف كرد تمام پس اندازم را دادم كه در دردسر نيوفتد تمام روزهايى كه براى عمل پاى شكسته اش بسترى بود در بيمارستان سپرى كردم و كجا بود در آن روزهاى وحشتناك اشكان بى معرفت؟! اين آدم لياقت جواب دادن هم نداشت بيخيال شدم و گوشى را در كيفم گزاشتم اما كاش ميشد ذهن مشغولم را هم در كيفم بگزارم و بيخيال شوم .... ساعت حدودا ۱۲ بود و من حسابى از اين انتظار كلافه بودم كه متوجه صداى معين شدم كه مشغول غرلند بود چند ثانيه بعد هم وارد اتاق شد دو مرد جوان هم همراهش بودند اينقدر عصبى بود كه حتى متوجه حضورم نشد روبه يكى از مردهاى همراهش با صداى نسبتا بلندى گفت: _ اين بار اول نيست كه اينجورى گند زدين تو آمار شركت تو مزايده...!! مرد جوان رنگ پريده هم سر پايين انداخته بود و ديگرى هم سعى كرد پا در ميانى كند . _ رئيس من قول دادم از ركود خارج شيم و رشد بى سابقه اى رو شاهد باشيم حتى بدون اين مزايده !شما هميشه به من ايمان داشتين .. معين پوزخندى زد و باز پنجه در بين موهايش كشيد _ فعلا نميخوام عماد جلوى چشمم باشه .. مرد جوان سر پايين كه گويا همان عماد مذكور بود بالاخره به حرف آمد: _ آقا ميرم كه اعصابت بيشتر خورد نشه با اجازه ات چند روز هم خونه نميام كه جلو چشم نباشم معين شماتت بار نگاهش كرد و مجبورش كرد دوباره سر پايين بندازد... _ نه اجازه نميدم بعد بى هيچ حرفى بدون نگاه به من و منشى اش وارد اتاقش شد، داستان برايم جالب شد اين عماد هم خانه نامدار چه نسبتى با او داشت؟؟ اين مرد با همه جز عمه انگار رفتار خصمانه اى داشت!!! منشى كه معلوم بود دستپاچه و نگران است رو به من پرسيد _ ميشه ٢ روز ديگه واسه ملاقات بيايد ؟ الان رئيس مطمئنم كسى رو نميپذيره عصبى از جايم بلند شدم با لحن جدى گفتم: _من ٢ ساعته اينجا منتظرم همين الان بهش زنگ بزن و اينو بگو .... با بى ميلى گوشى را برداشت و خيلى رسمى و با احترام به معين حضورم را اعلام كرد و بعد از قطع تماس گفت كه ميتوانم داخل شوم تشكر سرد و اجبارى كردم بعد از چند ضربه اى كه به در زدم وارد شدم .... معين كنار پنجره ايستاده بود با وارد شدن من بعد از اينكه جواب سلامم را داد روى صندلى شاهانه اش نشست و من را هم دعوت به نشستن كرد ... _ خيلى وقته اومدى؟ _ از ٨ اينجام _ چرا خبر ندادى؟ _ منشى گفت جز وقت ضرورت به موبايلت زنگ نميزنه... _ خوبه درس اول ... _ چى؟! . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_24 _ بله بله خواهش ميكنم _ نميشه لطف كنين به موبايلشون زنگ بزنين حداقل ياد آ
جز در وقت ضرورت مخصوصا صبح ها به من زنگ نميزنى متوجه منظورش كه شدم به علامت موافقت سر تكان دادم _ يگانه ٣١ ساله كه منشى شركته كم كم باز نشسته ميشه البته بعد از آموزش به تو ..اوه اوه چه صميمى هم هست پيرزن باز... _ از همين الان كنارش بشين و تك تك مسئوليتها و البته ادب و كلاس كارى رو از ايشون ياد بگير و ساير مسائلم كم كم وقت كنم خودم يادت ميدم تا ساعت ٦ امروز سر كارى سعى كن حداكثر استفاده رو ببرى الانم برو و قهوه منو بيار..!!! چى ؟! من منشى بودم يا آبدارچى؟ هنوز در بهت قهوه آوردن بودم كه باز همان نگاه تلخ را روانه كل وجودم كرد _ از فردا اين مدلى نيا لباس رسمى مناسب محيط كار بپوش اين قدر هم نقاشى و رنگ آميزى روى صورتت لازم نيست. اگر معين نامدار نبودى كارم لنگ نبود جواب همه اين دستورهايت را با يك لگد ميدادم _ باشه _ باشه نه _ چى؟ _ چشم با حرص چشم غليظى گفتم و او هم بى توجه در آخر تاكيد كرد كه قهوه اش تلخ باشد....، يلدا از امروز زندگى را تجربه ميكنى كه حتى در كابوس هم نميدیدى.. قاموس چون منى هرگز نميگنجيد و تو معين نامدار چگونه تبر بر دست عزم شدن در شكستن اين من را جزم كرده اى... آن روز فهميدم منشى معين بودن از هر كارى در دنيا سخت تر است رفت و آمد در شركت به حدى بود كه احساس ميكردم سوار اتوبوس واحد شده ام . شركت قريب به ٣١١كارمند داشت و اين امپراطورى توسط غول چراع جادوى زندگى من اداره ميشد. قوانين وضع شده توسط همين غول خيلى پيچيده بود مانند حفظ كردن چند كتاب قطور!!! تا عصر ديگر معين را نديدم .خانم يگانه« مريم يگانه» زن قانونمند و دقيقى بود كه با وسواس خاصى تك تك نكات را به من آموزش ميداد. حتى ساعت دقيق رسيدگى به امور شكم اين غول پر خور!!! آن قدر خسته بودم كه سرم را روى ميز براى كمى استراحت گزاشتم نفهميدم چه طور خوابم برده است .. با صداى تلفن روى ميزم وحشت زده از خواب پريدم كد داخلى اتاق معين بود و از خانم يگانه هم خبرى نبود ... _ بله؟ همان صداى بم جذاب هميشه كه بايد اعتراف كنم زيبا ترين آوايى بود كه در زندگى ام شنيده بودم. خوابى ؟ با دستپاچگى گفتم: نه نه _ پس ٢٧ دقيقه است سرت روى ميزه چرا؟! تازه به خودم آمدم و فهميدم تمام اين مدت از طريق دوربين حركاتم را زير نظر داشته است _ متوجه نشدم خوابم برده.. _ من پول مفت ندارم براى خوابيدن كارمندم توى ساعات ادارى خرج كنم ، ٢ ساعت اضافه ميمونى جبران شه... و بعد بى معطلى گوشى را قطع كرد و من هرچه فحش بلد بودم در دل خرجش كردم كه حداقل كمى سبك شوم ... از ساعت ٥ اشكان شروع كرد به تماس گرفتن و من هر بار با هر تماسش جمله معروفش را با خودم مرور كردم : " يك تفريح بود كه تمام شد" به عمه اطلاع دادم كه نگران نشود و سپس گوشى ام را خاموش كردم تا دوباره با نمايش اسمش روى صفحه گوشى ام به هم نريزم به اندازه كافى خسته و كلافه بودم !!! . ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d