eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.7هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
برای خودت یک دایره ی اعتماد درست کن: آنهایی که مهم هستند را بگذار درون دایره، کم اهمیت ترها را روی خط و باقی را بیرون از این دایره فرضی تصور کن. هر وقت کسی حرفی به تو زد که خاطرت رنجید ببین کجای دایره ات هستند؟؟ جزو افراد مهمند یا نه فقط هستند . آیا براستی ارزش دارد از کسانی که برایمان اهمیتی ندارند برنجیم !؟ چرا بگذاریم آدمهای کم اهمیت زندگیمان ، ما را ناراحت کنند حتی برای ثانیه ای!؟ یادمان باشد وقتی دیگران بدانند که نمیتوانند ناراحتتان کنند، دیگر تلاشی هم برای ناراحت کردن شما نمی کنند. این راز آرامش است یک دایره فرضی! 💙 مردم بدانید بیشتر سوء تفاهم ها از حرف های خاله زنکی آغاز میشود‌... ریشه تمام این حرف ها حسادت پنهان است. این دوره زمونه باید حواست باشه با کی دردودل میکنی آدمهای کمی هستند که حرفاتو گوش میدن و مهم هستی براشون بقیه فقط میخوان یه چیزی برای یک کلاغ چهل کلاغ کردن داشته باشند. 💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امام صادق علیه السلام می فرمایند : هر زمانی که حاجتی به خداوند داشتی و دشواری در زندگی ات به وجودآمده بود دو رکعت نماز بخوان هنگامیکه نماز تمام شد بگو : الله اکبر الله اکبر الله اکبر . سپس تسبیحات حضرت زهرا را به جای آور بعد سجده کن و صد مرتبه بگو : يَا مَوْلَاتِي‏( یا ) فَاطِمَةُ أَغِيثِينِي بعد از آن طرف راست پیشانی را بر سجده گذاشته و صد مرتبه دیگر نیز تکرار کن سپس سمت چپ را بر سجده گذاشته و صد مرتبه دیگر نیز بگو بعد از آن پیشانی را بر مهر گذاشته و این ذکر را صد و ده مرتبه تکرار کن بعداز اتمام اذکار حاجت خویش را از خداوند طلب کن  انشاء الله برآورده خواهد شد 📖بحارالانوار ج ۹۱  ص ۳۰ و۳۱ – مستدرک الوسائل ج ۶ ص ۳۱۳ ∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞  ✨ ✨ می‌پرسد چرا اکثر آدمها توی ایران راجع به سنشان دروغ می‌گویند! جواب می‌دهم چه توقعی داری؟ راست بگویند؟! وقتی مدام می شنوند که باید از سنشان خجالت بکشند! خجالت بکشند و رنگ شاد نپوشند... خجالت بکشند از سنشان و عاشق نشوند! خجالت بکشند از سنشان و نرقصند... با صدای بلند نخندند و... خجالت بکشند چون از آنها گذشته است و... نه... نترس دوست من، هرگز برای هیچ چیز از تو نگذشته است... اگر به عشق نیاز داری عاشق شو... برقص... با صدای بلند قهقهه بزن... رنگهای شاد بپوش... تا وقتی زنده‌ای، هیچ چیز از تو نگذشته است... زندگی کن دوست من و از عدد توی شناسنامه‌ات هرگز خجالت نکش... 💜 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨📖✨ قَالَ قَرِينُهُ رَبَّنَا مَا أَطْغَيْتُهُ وَلَٰكِنْ كَانَ فِي ضَلَالٍ بَعِيدٍ (27 - ق) ⚡️آن گاه قرین او (شیطان) گوید: بار الها! من او را به طغیان و عصیان نکشیدم بلکه او خود در ضلالت دور (از اطاعت و سعادت) افتاد. ✨📖✨ وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ (36 - زخرف) ⚡️و هر که از یاد خدا (و حکم قرآن) رخ بتابد شیطانی را بر او برانگیزیم تا یار و همنشین دائم وی باشد. ‼️قَرِين در آیۀ فوق اشاره به همزاد اجنه یا شیاطین همراه هر کس دارد و چون در روز قیامت یک شیطان است که با انسان کافر مخاصمه می‌کند نشان ثابت بودن آن شیطان از تولد تا مرگ با انسان کافر است. 🔰نبی مکرم اسلام (ص) می‌فرماید: تمام خلایق را همنشینی (از اجنه) است و حضرت حق‌تعالی در حق من عنایت کرد و همنشین مرا (از اجنه) مؤمن قرار داد. 🔥وقتی شیطانی با انسان ثابت و قرین است از تمام کارها و سخنان او در طول عمرش آگاه بوده، پس علم گمراه کردن او را با ایجاد کردن خواطر دارد که اگر این شیطان هر لحظه عوض شود اطلاعات لازم از زندگی او برای گمراه کردنش را ندارد، البته آن شیطان تنها نیست و طبق قرآن لشکریانی دارد که در گمراه کردن قَرِين (همزاد خود) او را در صورت نیازش صدا می‌زند و او را کمک می‌کنند. ✨📖✨ وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَأَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَرَجِلِكَ وَشَارِكْهُمْ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ وَعِدْهُمْ ۚ وَمَا يَعِدُهُمُ الشَّيْطَانُ إِلَّا غُرُورًا (64 - اسرا) ⚡️(برو) و هر که را توانستی با آواز خود تحریک کن و به لغزش افکن، و با جمله لشکر سوار و پیاده‌ات بر آن‌ها بتاز و در اموال و اولاد هم با ایشان شریک شو و به آن‌ها وعده (های دروغ و فریبنده) بده، و (ای بندگان بدانید که) وعدۀ شیطان چیزی جز غرور و فریب نخواهد بود. ■⇨ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*ذوق و شوق آن کودک، برایم از هزار سانتافه بیشتر می‌ارزید* روایت تبلت خریدن و تبلت هدیه دادن آقای اسدی: وقتی خوشحالی دختر یتیم را از گرفتن تبلت می‌بیند و ذوق او را برای درس خواندن تماشا می‌کند، تصمیم می‌گیرد این لحظات را تداوم ببخشد. نفس عمیقی می‌کشد و تبسمی روی لبانش نقش می‌کند. یادآوری آن خاطره برایش خیلی شیرین است. می‌گوید: «از سال ۱۳۷۳ به مدت ۲۰ سال در مناطق محروم به صورت چند پایه درس دادم و واقعا مشکلات دانش‌آموزان را می‌دیدم. تا اینکه کرونا آمد و شرایط سخت‌تر شد و می‌دیدم چگونه بچه‌ها به خاطر مشکلاتشان ترک تحصیل می‌کنند. آبان ماه دو سال پیش بود که پدرم به رحمت خدا رفت و ارثیه‌‌ای که برای خانواده به جا گذاشت، 8 میلیارد تومان بود. با خودم فکر کردم از سهم خودم، یک خودرو بهتر بخرم و خب علاقه به خودروی سانتافه داشتم. اما همان زمان با دانش‌آموزی آشنا شدم که خیلی افسرده بود و وسیله کمک آموزشی نداشت و قرار شد برایش یک تبلت بگیرم. این دانش‌آموز با مادرش به مدرسه آمده بود و نمی‌دانست که برایش تبلت گرفته‌ام. از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» گفت: «گوشی ندارم، از درس عقب موندم و می‌خواهن اخراجم کنند». گفتم «بابایت کجاست؟» گفت: «بابا ندارم». راستش خیلی ناراحت و نگران شدم و به او به عنوان هدیه، آن گوشی را که خریده بودم، دادم و گفتم «خودم پشتیبانتم تا درس بخوانی». هیچوقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم. با شادی می‌گفت: «آخ جون، یعنی من می‌تونم درس بخونم یعنی گوشی مال منه» و بغل مادرش پرید. اگر واقعیتش را بخواهید. ذوق و شوق این کودک، برای من از هزار سانتافه و ملک باارزش‌تر بود. بهترین لحظه زندگی‌ام بود. آنقدر خوشحال بودم که باور کردنی نیست. آن لحظه با خودم فکر کردم به جای خرید سانتافه، اگر این پول را برای کار خیر بگذارم بهتر است و این شد که تاکنون بیش از 2 هزار تبلت خریدم و اهدا کردم» https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d.
درسي اخلاقی از سهراب سپهری خیــــــــــــلی قشنگه حیفه نخونینش💐 سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند، درس ومشق خود را… باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند… خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم... چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! اولی کامل بود، دومی بدخط بود بر سرش داد زدم... سومی می لرزید... خوب، گیر آوردم !!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود... دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا همچنان می لرزید... ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند" ” ما نوشتیم آقا ” بازکن دستت را... خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد... گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کردو سپس ساکت شد... همچنان می گریید... مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز،کنار دیوار، دفتری پیدا کرد …… گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید ….. صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند... خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنان بودم پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ” گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا ……. چشمم افتاد به چشم کودک... غرق اندوه و تاثرگشتم منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب ودفتر …. من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم من از آن روز معلم شده ام …. او به من یاد بداد درس زیبایی را... که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید، گرهی بگشایم با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... «سهراب سپهرى » https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_210 اينجورى نگو لطفا _ يلدا اون كه ايران نيست خودشم گفته آزادى ، من دوست دا
و واى فقط خدا ميدانست از اين پيرمرد تا چه حد متنفر بودم!!! حتما ٢١ تا آمپول تجويز ميكرد معين هم كه نبود تا نجاتم دهد عماد بغلم كرد و تا تخت خوابم مرا برد نگران كنارم نشست و تا آمدن دكتر شمس و سيما منتظر ماند معاينه اينبار دكتر خيلى طولانى تر از هميشه بود و با اشاره با سيما حرف ميزد عماد را كه صدا زد دل توى دلم نبود ( اى خدا نكنه مردنى ام !!!) عماد رنگ پريده وارد اتاق شد _ چى شده دكتر ؟ ببريمش بيمارستان ؟ دكتر اين دختر امانته آقامه دكتر شمس لبخند زد و گفت: زن معين خواهر تو هم هست ديگه؟ با مظلوميت گفت :_ بله دكتر خونى چيزى بايد بدم؟ _ نه مژده دايى شدنتو بايد بدى هر دو جا خورده بوديم و به هم خيره شديم عماد هنوز روحش خيلى لطيف بود رو بر گرداند تا اشكش را كسى نبيند از جايم بلند شدم و رو به رويش ايستادم بغلم كرد و بوسيدم تو یه وجبى رو چه به مادر شدن؟ حس جديدى در وجودم متولد شد يك تكه از وجود معين در بطن من نفس ميكشيد و اين بهترين هديه عالم بود حسى كه داشتم قابل توصيف نبود حس كردم با شنيدن اين خبر در لحظه اى چند سال بزرگتر شدم!!! رنگ غم از خانه رفت عمه در پوست خود نميگنجيد عماد دستور داده بود كل خانه در آرامش مواظب من و بار شيشه ام باشند خانم جان مدام بغلم ميكرد و تشكر ميكرد حتى آوا هم براى ما خوشحال بود همه منتظر بودند تا بهترين پدر دنيا با شنيدن اين خبر چه حالى پيدا ميكند !!! همه دوست داشتند خودم اين خبر خوش را به آقاى خانه بدهم!!! ولى حالاوقت ناز كردن من رسيده بود ميدانستم معين تا چه حد پدر شدن را دوست دارد و هميشه آماده پذيرفتن اين مسئوليت بود ميدانستم با شنيدن اين خبر حتما همه اشتباهاتم را ميبخشد... هرچه اصرار كردند امتناع كردم و هزار بهانه آوردم عماد هم قبول وظيفه نكرد و شرم و حيا مانعش شد... دقيق به خاطر آوردم ديوارى كوتاه تر از عمه هيچ وقت پيدا نميكرديم صداى معين را نميشنيدم فقط شنيدم كه عمه گفت _ اين باباى بى معرفت كجاست مامانش تنهايى داره زحمت بچشونو ميكشه؟! خدا ميداند جان جانانم چه حالى داشت ولى از حرفهاى عمه متوجه شدم از حال من ميپرسد و نگران است بعد هم خواست با عماد حرف بزند انگار سفارش هاى خاصى داشت كه عماد مدام و پشت سر هم چشم ميگفت منتظر بودم بخواهد با من هم حرف بزند اما تماس را بعد از اتمام حرفش با عماد قطع كرد بغضم گرفت عماد فهميد و كنارم نشست _ باز چى شده تو لكى ؟ _ ديدى عماد ديدى حتى نخواست باهام حرف بزنه بهم تبريك بگه؟ چشم هايش را تنگ كرد و گفت _ تو مگه خواستى باهاش حرف بزنى و خودت اين خبرو بدى و تبريك بگى؟ از اينكه هميشه طرفدار معين بود حرصم در مى آمد من فرق دارم من الان ضعيفم حساسم اما اون هنوز غده... خنديد و گفت _ باز زود قضاوت كردى، اين قدر هول شده بود و نگرانت بود كه نميتونست درست حرف بزنه فردا با اولين پرواز مياد ايران تازه ناراحت بود كه چرا زودتر بهش نگفتيم _ خوبه به خاطر بچه اش راضى شد بياد _ مونا هنوز بستريه و به معين احتياج داره قرار شد آوا يه مدت بره پيشش اينجورى واسه جفتشون بهتره... معين به خاطر من مى آمد؟! مهم اين بود كه مى آيد و دوباره ريه هايم پر ميشود از عطر جان بخشش و روح ميگيرم وقتى با آن نگاه مخملى وجودم را در مينوردد عجيب است نه؟! من هر روز عاشق تر و مجنون تر ميشوم نبودش عشقم را دو چندان كرده است پدر فرزندم مى آيد !! عزيز جانم، كاش پسرى داشته باشم با همان نگاه پدر ولى نه اگر پسر باشد هرگز او را با كسى تقسيم نميكنم يك مرد ديگر از جنس معين هم قطعا و تا ابد بايد براى من باشد ولى من از دختر داشتن هى ميترسم نكند مثل خودم ضعيف باشد! نه دخترم پدرى به ابهت معين دارد مادرى كه عاشقانه از همين امروز جانش را براى او كنار گذاشته است.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_211 و واى فقط خدا ميدانست از اين پيرمرد تا چه حد متنفر بودم!!! حتما ٢١ تا آم
حس عجيبى بود!!! من كه خيلى كمرنگ مادرانه ديده بودم عجيب مادرى ام براى اين موجود كوچك قلمبه شده بود!!! شديدا احتياج داشتم به خواب عصر،،طبق محاسباتم معين شب ميرسيد...در خواب عميق بودم ،،دستى صورتم را نوازش كرد دلم ميخواست بيدار شوم ولى قدرت خواب بر من غالب شده بود صدايش وجودم را از عشق لبريز كرد _ من بميرم واسه شما كوچولوى خودم كه مجبورت كردم به اين زودى مامان شى خودش بود خواب نبود رويا نبود آمده بود جان جانانم آمده بود !!! از جايم مثل جن زده ها پريدم و جيغ زدم _ اومدى؟ بغض داشت؟! _ آره عزيزم آروم باش زل زده بود به شكمم خجالت كشيدم و خودم را جمع كردم كنارم نشست و بغلم كرد پيشانى ام را بوسيد _ ممنونم ، ممنونم عسل بانو خودم را غرق كردم در آغوشش .. خنديد و تند تند بوسيدم _ بهترين حس عالم رو بهم دادى دختر _ معين از وقتى حسش كردم عاشقش شدم _ از من كه بيشتر دوستش ندارى وروجک و؟ _ به بچه ام نگو وروجک بابايى _ من فداى بابايى گفتنت كه هنوز خيلى كوچيكى بغض داشت نگاهم كه نميكرد ميفهميدم نگران است بايد به او ثابت ميكردم بزرگ شده ام سيما و يك پرستار جوان تر عضو ثابت و شبانه روز خانه شدند.. معين همه چيز را براى ٩ ماهى راحت و در آسايش كامل برايم آماده كرده بود .سر كار رفتن را قدغن كرد آن قدر حساس و محتاط با من رفتار ميكرد كه گاهى به طفل خودم حسادت ميكردم پدر خوبى بود مثل جهاندار !! كاش من هم سعادت پدرى ديدن از پدرم را در قيد حياتش داشتم... بعد از بازگشت از بيمارستان انجام كلى آزمايش و سونوگرافى متوجه شديم تازه در هفته چهارم باردارى هستم...در راه خانه هر دو عقب اتومبيل نشستيم و از سامى خواست آرام تر و محتاط تر رانندگى كند پيرمرد ذوق پدر شدن آقايش را داشت و مدام با عشق نگاهمان ميكرد... دستم را گرفت واز من خواست سرم را روى شانه اش بگزارم ولى سرم را روى پايش گزاشتم و اعتراضى نكرد و مشغول نوازش موهايم كه حالا ميتوانستم با كش كوچكى ببندمشان شد!! _يلدا خانم صحبت ها دكترت رو كه يادت نميره ان شالله؟ _ كدوم دكترم؟تو يا دكتر شمس؟ آرام لپم را كشيد _ هر دو به علاوه دكتر زنان _اوهوم يادم ميمونه بابايى _ ميدونم يكم سخته ولى تو اين قدر قوى هستى كه از پسش بر بياى، خيلى خيلى بايد مواظب خودت باشى كوچكترين وضع غير عادى كه حس كردى حتى يه سر درد عادى رو بايد اطلاع بدى _ چشم حواسم هست ، حالا كى معلوم ميشه اين وروجك دختره يا پسر _ تقريبا دو ماه و نيم ديگه بايد صبر كنى تا بفهمى _ واى چه قدر دير _ چه فرقى ميكنه يلدا جان آخه؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_212 حس عجيبى بود!!! من كه خيلى كمرنگ مادرانه ديده بودم عجيب مادرى ام براى اي
_واسه تو فرق نميكنه؟ _ نه اصلا من همين كه از تو و خون و پوست تو يه كوچولو داشته باشم واسم بسه با نگرانى ياد حرف دكتر افتادم _ معين _ جانم _ اضافه وزنو چى كار كنم؟ _ تا يه حديش كه طبيعيه ولى خوب ورزش و شنا روزانه با رژيمى مناسب ميتونه كمكت كنه _ شبيه بوم غلطون ميشم؟ خنديد و گفت: _ خوشگلترين مامان دنيا ميشى _ به خاطر اين نيم مثقالى با من آشتى كردى؟ _ من قهر نبودم بهت گفته بودم آدم بزرگها قهر نميكنن دل ميكنن، من فقط دلخور بودم و احتياج داشتم فكر كنم هنوزم به جواب اينكه كجاى كارم با تو اشتباهه نرسيدم و اميدوارم خودت بتونى توى رسيدن به جواب بهم كمك كنى _ معين اين زياد نگرانى و كنترلات منو بيشتر تحريك ميكنه به خدا خودم پشيمون ميشم بعد هر دروغ و پنهان كارى!! آرام و به حالت تشر روى لپم زد _ شما ديگه دارى مامان ميشى اين چه طرز حرف زدنه؟! در ثانى شما به حرمت نام مادر ديگه نبايد راحت اشتباه كنى دروغ بگى يا هر چيزى، كوچكترين حالت روحى تو تاثير مستقيم روى شكل گرفتن بچه داره ، من هم سعى كردم خيلى از كنترلام رو نسبت بهت كم كنم ولى شما در عوض از اعتمادم سو استفاده كردى و دروغ گفتى.... حق داشت اينبار خودم هم قبول داشتم كه جنبه داشتن آزادى ام صفر است _ معين ميشه بهم اجازه بدى توى بيمارى آذر كنارش باشم مخصوصا جلسات شيمى درمانى پوفى كشيد و سعى كرد عصبى نشود _ يلدا نميتونى با اين وضع برى بيمارستان، متوجه اين ميشى؟ من خودم ميسپارم بهترين مركز كاراشو انجام بدم عمادم ميفرستم باهاش ،،خواهش ميكنم كوچكترين نگرانى نداشته باش ،،من آدمم سنگ كه نيستم هر جنايتى كه كرده باشه اسمش مادره ميدونم دلت خيلى رئوفه ولى باور كن نميخوام رنگى از اون و تفكراتش روى تو تاثير بزاره مراوده زياد واست خوب نيست عاجزانه اينبار به حرفم گوش بده ، هر وقت دل تنگ شدى حتى اگه هر روز باشه اين دلتنگى خودم ميبرمت ببينيش ولى با خودم ، باشه؟ تصور صحبت با آذر در جوار معين هم خنده دار بود چون همه حرفهايمان خلاصه ميشد در تحليل معين و خاندانش ولى خوب دوست نداشتم پدر بچه ام را ناراحت كنم زمين كه به آسمان نمى آمد اگر اين خواسته اش را ميپذيرفتم!! تهوع هاى صبح گاهى ضعف و كرختى و سخت نفس كشيدن سرگيجه هاى گهگاه يك طرف، آمپول هاى تجويزى يك شب در ميان دكتر شمس پير بد ذات هم طرف ديگر!! حس مادرى و نگرانى براى سلامت جنين كمى شجاعم كرده بوده هرچند كه هر نوبت سر هر آمپول جنگ جهانى به پا ميكردم و هر بار خانم جون نگران ميگفت مادر تو چه طورى ميخواى پس بزاى ؟! و بعد خانه از خنده منفجر ميشد مسئوليت عماد چند برابر شده بود معين تا ظهر پيشم ميماند و شب هم زودتر از سابق بر ميگشت ..صبح دوباره حالم به هم خورد معين پشتم را ماساژ ميداد تا راحت تر معده ام خالى شود و ميدانستم چه قدر در اين وضعيت من عصبى ميشود _ واى معين من دارم ميميرم ديگه در آغوشش خودم را رها كردم بغلم كرد روى تخت گزاشتم تازه ساعت ٧ بود ديشب هم سر آمپول زدن تا ساعت ٢ بيدار بوديم دلم برايش سوخت اين روزها كم ميخوابيد و پا به پاى من درد ميكشيد .. پنجه لای موهايش كشيد _زود بود واست يلدا اصلا پشيمونم واسه اينهمه خودخواهى دارى خيلى اذيت ميشى ٢ كيلو وزن كم كردى _ دكتر جونم خانم دكتر گفت بعضى ها ماه هاى اول وزن كم ميكنن ديگه _ من طاقت درد كشيدن تو رو ندارم معين كلافه بود نگران بود آنقدر عاشقم بود كه خودش را به خاطر مادر شدنم سرزنش ميكرد روزهاى پر درد و شيرينى بود.... ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_213 _واسه تو فرق نميكنه؟ _ نه اصلا من همين كه از تو و خون و پوست تو يه كوچو
214 روز به روز موجود كوچك درونم را بيشتر حس ميكردم.. شبيه يك ماهى قرمز كوچولو توى دلم بعضى اوقات سر ميخورد ذوق ميكردم بابا معين هر شب ميبوسيدش و برايش قصه ميگفت.. قصه عشق خودش و مامانش شيرين ترين قصه اين پدر بود ،،روزى نبود كه براى اين كوچولو هديه اى نخرد از هلى كوپتر گرفته تا انواع عروسك!! تقريبا هفته اى دوبار آذر به ديدنم مى آمد تمام مدت سعى ميكرد با مادرم با احترام برخورد كند .. آن روز عصر در تراس نشسته بوديم و عصرانه ميخورديم تلفن معين كه زنگ خورد آذر از فرصت استفاده كرد و نزديكم شد _ موبايلت چرا خاموشه؟ _ معين ميگه تشعشعاتش واسه بچه ضرر داره اين مدت قراره گوشى نداشته باشم نيشخندى زد و گفت _ مطمئنى به خاطر اينه؟ دختر داره از همه دورت ميكنه، عين خر تو پوست خودش داره جفتك ميندازه دقيق مثل جهاندار بالاخره نامداره ديگه واسش مهمه اسم و نسلش كش بياد حالا خدا كنه پسر باشه و بشه عماد ،نه دختر زبون بسته كه بشه يلداى بدبخت و بى كس... يك لحظه از ياد آورى اين يلداى بدبخت و بى كس همه تنم لرزيد ولى سعى كردم حرفهايش را جدى نگيرم _ مامان تو چرا اين قدر با اين بدبخت بدى آخه؟ _ بد نيستم چشمم ترسيده از هفت جد و آبادش مگه نديدى طلاق طلاق ميكرد و گذاشتت رفت ، پاى تخم و تركه اش كه وسط اومد برگشت و شد بهترين باباى دنيا _ اوف اوف از دست تو، هزار بار گفتم اسم طلاق وسط نبود كلافه رو بر گرداند ... _ خرى دختر خر، چشمهاتو بستى ، ميدونى چون تربيت شده پروينى زن احمقى كه يه عمر الكى با عشق جهان خودشو گول زد عاقل باش اصلا مگه خودت دور از جون ناقصى كه همه مال و اموالتو دادى دست اين؟ _ معين حتى وكالت تام منو قبول نكرد هرچى من و عماد داريم مال خودمونه منم سپردم به عماد وقتی معين قبول نكرد اونم كه نصف داراييشو بخشيده بعد بياد دنبال مال ما باشه؟ _ غلط كرد !! عمارت رو چرا بخشيدى تو و عماد هالويين اينا همه نقشه است _ بس كن تو رو خدا اين قدر حرف ماديات نزن _ حداقل يكم چشماتو باز كن نزار با اومدن اين بچه تو برى كنار از الان شرط و شروط بزار اين معين غير قابل پيش بينيه من... با ورود معين حرفش نيمه كاره ماند معين با لبخند مصنوعى صندلى كنارى ام نشست و گفت _ معذرت ميخوام يكم طول كشيد آذر هم مصنوعى تر خنديد و چايش را نوشيد معين دستم را گرفت و انگشت هايش را ميان انگشتاتم چفت كرد و طورى كه توجه آذر را جلب كند در همان حالت دستم را بالا آورد و بچسه اى روى دستم گزاشت همانطور كه خيره و با نگاه خاصى به آذر مينگريست گفت: _ يلدا ميدونستى آدم هاى غير قابل پيش بينى ، ممكنه هر لحظه از بخشش و كوتاه اومدنشون پشيمون بشن؟! هر دو منظورش را فهميده بوديم آذر خودش را به نفهمى زد حتما تكه آخر حرفهاى آذر را شنيده بود كه اين طور حرف ميزد آن روز گذشت و من متوجه جنگ عميق و نهفته آذر و معين شدم ميدانستم هر دو به خاطر من همديگر را تحمل ميكنند.... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_ 214 روز به روز موجود كوچك درونم را بيشتر حس ميكردم.. شبيه يك ماهى قرمز كوچو
عماد هر شب كه از شركت مى آمد هر چه قدر هم كه خسته بود به ديدنم مى آمد مثل ساقى مواد مخدر لواشك و آلوچه را چنان پنهانى به من ميرساند كه از چشم تيز بين معين كه با هزار التماس و خواهش مقدار كمى اجازه ميداد بخورم ، دور ميماند آن شب نگاهش به شكمم خاص بود و خجالت ميكشيدم _ اين جزغل دايى چرا پس هنوز اين قدر كوچولوئه؟ _ توقع دارى از روز اول شكمم مثل بادكنك شه ؟ حالا حالاها طول ميكشه لبخند شيرينى زد _ بين خودمون بمونه ، نميدونم چرا حس ميكنم من دارم بابا ميشم هر شب قيافشو تجسم ميكنم بعد با خودخواهى تموم یه پسر چشم قهوه اى با پوست روشن مياد جلو چشمم كه فقط شبيه داييشه لپش را كشيدم و گفتم: _ اگه دختر باشه چى _ باز هم شبيه داييشه اروپاييه فيسش _ اوه اوه مگه صورت شرقى باباش چه ايرادى داره؟ _ ايرادش اينه كه ما تو اين خونه فقط بايد یه آقا داشته باشيم والسلام معين كه از دستشويى بيرون آمد عماد عزيزم مثل هميشه به رسم ادب جلو رفت و دست داد پشت عماد زد و گفت _ رئيس حالش چه طوره؟ با همه ابهتش هنوز در مقابل آقايش خاشع بود و سرخ ميشد _ نفرمايين ، غلامتم _ كولاك كردى پسر ، امروز شنيدم پرتو بدجور ماست هاشو كيسه كرده و جفت پسر الدنگش گند زدن تو آخرين مزايده _ دست پروردتيم آقا درس پس ميديم، كارى نكردم فقط توطئه كثيفشون به خودشون برگشت پيمان و پژمان آدم تجارت نيستن دوتا بى خاصيتن كه پشت باباى حرومزادشون قايم شدن _ هيس پسر اونا بى ارزش تر از اينن كه به خاطرشون دهنتو به ناسزا آلوده كنى سر پايين انداخته بود _ نميتونم هنوز... جمله عماد را نيمه تمام گزاشت _ ميتونى ، بايد بتونى ، من يادت دادم اگه كسى بهت زخم زد جاى كينه و نابود كردن فكر خودت ، حقشو بزار كف دستش، باشه ؟ باز هم به هم دست دادند و اين مردانه هايشان را دوست داشتم زندگى جريان داشت و همه چيز خوب كه نه ولى عالى پيش ميرفت.. كاش قدر اين لحظات را بيشتر ميدانستم!!!! مرد من چيزى كم نذاشت كه هيچ خيلى هم زياد بود بر سر همه حماقت و نادانى ام آذر براى مهمانى شوهرش دعوتم كرد آنقدر ذوق داشت كه نتوانستم دعوتش را رد كنم چاره اى نداشتم بايد نقشه اى ميكشيدم باز دروغ!!! معين كه آدرس ويلاى جديد شوهر آذر را نداشت اصلا كسى جز من نميدانست آذر شوهر كرده است... نقشه حساب شده بود آذر هم قول همكارى داد با مظلوميت تمام به معين گفتم يكى از شاگردهاى باشگاه يك دوره زنانه ويلای مادربزرگش دعوتم كرده است چشم هايش را ريز كرد و گفت _ كدوم شاگردت خيلى ريلكس گفتم _ شيدا مظلومى همون دختره كه باباشه قهرمان بوده مناسبتش چيه؟ _ يه دوره زنونه است من كه تو كل عمرم ازين مهمونى ها با كااس نرفتم نميدونم چيه ( من كى ام كه سر معين ميتونم كاله بزارم؟!) دلش سوخته بود؟ _ دوست دارى برى؟ _ نه نه اگه تو دوست ندارى اصلا _ پارتى كه نيست ؟ _ وا نه به خدا اصلا خودت برسونم _ پس دوست دارى برى؟ مظلومانه گفتم _ برم بابايى؟ _ قول ميدى مواظب خودت باشى؟ _ بله مواظب نى نى هم هستم كلى سوال كرد و تاريخ و مكان دقيق را جويا شد ميدانستم با همكارى آذر و همسرش نقشه ام لو نميرود و اى كاش... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_215 عماد هر شب كه از شركت مى آمد هر چه قدر هم كه خسته بود به ديدنم مى آمد
يك دروغ مادر هزار دروغ بعدى است و آن روز تا رسيدن ساعت مهمانى مجبور شدم هزار مدل دروغ رنگارنگ بگويم!! خودش رساندم در كمال تعجب وقتى رسيدم چند دختر جوان با لباس هايى موقر از ماشين پياده شدند و وارد ويلا شدند معين نگاه كلى به ويلا انداخت و بعد نگران به من چشم دوخت _ ناراحت ميشى همينجا منتظر بمونم تا برگردى؟ چه قدر دلم براى دل نگرانى هاى مردَم كه تمام سعى اش اين بود من ناراحت نشوم سوخت _ نميدونم اگه اذيت نميشى _ تا برسم تهران و برگردم دوباره دنبالت خيلى دير ميشه ميرم یه رستوران و بعدم همين حوالى ام تا برگردى ....، بعد گوشى موبايلى به من سپرد و تاكيد كرد در دسترس باشم و در صورت نياز سريع تماس بگيرم..تا زمان وارد شدنم چشم از من بر نداشت و چه قدر دعا كردم اگر امشب خراب نشود .. آخرين بارى باشد كه به جان جانانم دروغ گفته باشم و غافل از اينكه هركار اشتباهى دفعه اولش سخت است و وقتى يكبار راحت از مرز عذاب وجدانت بگذرى حكم تكرارش را براى بارها و بارها با دستان خودت امضا كرده اى!!! استقبال آذر و اردلان بى نظير بود مردى كه با حدود ٦١ سال سن خيلى جوان و شيك و موقر بود خوش رو و جنتلمن واقعا آذر در شكار مردها استاد بود و دستش به جنس بنجول نميرفت... چنان با مادرم برخورد ميكرد كه در خور يك ملكه بود و من ياد كتاب " زنان خوب به بهشت ميروند و زنان بد به همه جا " افتادم اين زن هر جا كه ميرفت با وجود عدم ثبات و دوره كوتاهش بهترين جاى ممكن آن زمان بود نكته جالب مهمانى دعوت سالى خواهر زاده اردلان و دوستانش براى همكارى با دروغ بزرگ من بود و چه قدر در مقابل اردلام شرم داشتم كه ميدانست براى قبول دعوت ميهمانى مادرم مجبورم به شوهرم دروغ بگويم مرد خوش مشرب و بسيار تحصيل كرده اى كه خيلى جذاب حرف ميزد و آدم را براى ادامه شنيدن سخنانش مجذوب ميكرد آذر كه براى چك كردن شام به آشپزخانه پيش خدمت كارها رفت هنوز ساعتى بيشتر نگذشته بود كه در عين صميميت اسمم را صدا زد _ يلدا جان؟! جان جانانم قطعا دوست نداشت هيچ جنس مذكرى مرا اينگونه خطاب كند !!! هول شدم و سريع پاسخ دادم _ بله صندلى برايم از جلوى ميز نهار خورى بيرون كشيد و مرا دعوت به نشستن كرد _ ممنون كه امشب اومدى آذى خيلى خوشحال شد ميدونى بيماريش روحيه قوى و جنگجوشو تخريب كرده مدام دنبال گذشته و يك دست آويز از گذشته است كه بهش چنگ بزنه دنبال تعلقاتشه و تو و پسرش تنها سرمايه ايه كه حس ميكنه بهش قدرت مبارزه با اين بيمارى رو ميده ولى هميشه از تو جور ديگه اى با شور بيشترى حرف ميزنه !!! البته شايد چون روحيه شبيه به هم دارين... (براى لحظه اى به خودم آمدم و وحشت كردم نه من شبيه آذر نبودم!!! لااقل دوست نداشتم شبيهش باشم!!! من اينجا چه كار ميكردم؟! ) من به عزيز ترينم دروغ گفتم براى زنى كه همه سالهاى زندگى ام از كمترين وظايف مادرى برايم دريغ كرده بود؟! من بودن با زنى كه باور هويت زن بودنم را به لجن كشيده بود روى همه خط قرمزهاى شوهرم پا گذاشته بودم؟ من دقيقا كجاى كار بودم؟ تشويش وجودم را فرا گرفت من حالت يك مادر بودم، درس دروغ و آذر بودن را از همين حالا به فرزندم داده بودم... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_216 يك دروغ مادر هزار دروغ بعدى است و آن روز تا رسيدن ساعت مهمانى مجبور شدم
بقيه ساعات مهمانى و شام با اضطراب و عذاب وجدان گذشت.. آذر برايم غذاى رژيمى مخصوص آماده كرده بود ولى با اين فكر ناراحتم فقط چند قاشق توانستم بخورم سالى دختر فهميده و خوش صحبتى بود جمع دوستانش هم همين طور، گرم گرفتن با آن ها از اضطرابم كم كرد ..جان جانانم عجيب خود دارى ميكرد و زنگ نميزد فقط چند بار پيام فرستاد دلم برايش تنگ شده بود براى مهربانى هايش حتى اخم هايش،،، آن شب گذشت ولى عواقب هر اشتباهى گذرا نيست و هميشه راحت نميگذرد ... سوار ماشين كه شدم در كنارش تازه احساس آرامش كردم نفس عميقى كشيدم و به صورتش خيره شدم ( منو ببخش جان جانان فداى مهربونى و گذشتت بشم من) بغضم را فهميد چشم هايش كنجكاو شده بود _ يلدا خوبى؟ ( نه خوب نيستم) صورتش را نوازش كردم دلم واست تنگ شده بود همسرم همسر؟! لعنت به من كه به كسى سرمان را در يك بالين ميگذاشتيم دروغ ميگفتم!!! بوسه اى روى دستم دوخت و گفت _ همسرت اجازه داره فدات شه؟ _ نه چوم بدون اون ميميرم خنديد خنده هايش جهانم را آرام ميكرد سرم را روى شانه اش گذاشتم و او آرام ميراند _ معين سرعتتو ببر بالا زود برسيم _ دير برسيم چى ميشه؟ _ دلم واسه خونمون تنگ شده تازه گرسنمه _ مگه دخملم شام نخورده؟ _ شامشونو دوست نداشتم، خودت چى خوردى گامبالو ؟ _ منم هيچى نخوردم ميريم خونه باهم ميخوريم _ شريفه خوابه _ معين كه بيداره _ معين چى درست ميكنه واسم؟ هرچى بخواى _ سالاد ميگو _ رو چشمم (خدايا هرچه بيشتر محبت ميكرد بيشتر شرمنده ميشدم...!!) ثانيه به ثانيه مهربانى آن شبش برايم حكم شكنجه داشت زمانى كه براى خواب در آغوشش كشيد اين شكنجه به اوج خودش رسيد ..سرم گيج ميرفت بغض داشتم بغضى كه جرات رو كردنش را نداشتم!!!! *** خواب بودم يا بيدار ؟! مطمئنم بيدار بودم گرمم بود فلج شده بودم چشم هايم باز بود ولى دست و پايم كار نميكرد حس ميكردم كسى روى قفسه سينه ام نشسته است در حال خفه شدن بودم هرچه زور ميزدم فرياد بزنم نميتوانستم در حد مرگ ترسيده بودم چند دقيقه طول كشيد تا توانستم دستانم را حركت دهم سريع معين را تكان دادم و نامش را فرياد زدم بيچاره در حال سكته از خواب پريد سريع خودم را در آغوشش جا دادم... چراغ آباژور را روشن كرد و با آن صداى خواب آلو و جذاب گفت _ خواب ديدى عروسك؟ گريه ميكردم _ معين يكى روم نشسته بود داشت خفه ام ميكرد ,, هنوز حرفم تمام نشده بود كه چند ضربه به در خورد جيغ زدم و خودم را بيشتر به اوچسباندم نوازشم كرد و گفت: هيس من اينجام چند ثانيه بعد صداى عمه آمد كه اذن دخول ميخواست معين سريع تى شرتش را پوشيد و گفت : بفرماييد عمه هراسان وارد اتاق شد و پرسيد _ يلدا جيغ زد؟ معين خنديد و گفت _ شما اين ساختمون بودى مگه؟ _ بله ، پيش ساره بودم خوابم برد، چى شده؟ با بغض مهربان مادرم را نگاه كردم _ عمه ! جن افتاده بود روم داشت خفه ام ميكرد عمه روى لپش زد و گفت؛ _ خاك بر سرم بختك رو زن حامله افتاده؟؟ معين اخم كرد و گفت _ اين چرت و پرتا چيه ميگين ؟؟! ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d