✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوازدهم تو همین فکر و خیالات بودم که از در و همسایه به گوشم رسید که مادر فائزه همه جا رو پر
#قسمت_سیزدهم
نشستم کنارش و همه حرفا رو زدم ، گفتم پشیمونم دلم نمیخواست اینجوری بشه .
بی مورد اطمینان کردم .
مادر شوهرم گفت من ماجرا رو که شنیدم فکر کردم واقعا محمدرضا کاری کرده ،
آخه وقتی مجرد بود از طریق یکی دو تا واسطه شنیده بودم که دختر همسایه ، یعنی فائزه و مادرش خیلی به محمدرضا راضین. ولی خودش تو رو میخواست .
دستمو گرفت و گفت برگرد سر زندگیت .
هنوز میخواستم جوابشو بدم که زنگ در خونه رو زدن و خواهر بزرگتر محمدرضا پشت در بود .
اومد داخل خونه باهام گرم سلام و احوال پرسی کرد ، تلفنشو برداشت رفت تو اتاق به بهونه و بعد چند لحظه صدام کرد .
با خوشحالی رفتم تو اتاق که گفت واسه چی اومدی اینجا ؟ مگه طلاق نمیخواستی ؟
داداشم رفته دادگاه درخواست طلاق داده ،
مهریتم خودمون میدیم فقط دیگه شرت بالا سر زندگی ما نباشه .
چه گناهی کردیم که تو شدی زن داداشمون؟
با حرفای خاله زنکیت نزدیک بود مادرمون بمیره ، الانم اوضاعشو ببین .
اونقدر پررویی که اومدی به این خونه ؟
خواهرش گفت از اینجا برو خواهشاً .
رفتم پیش مادرش و خدافظی کردم ، از در اومدم بیرون و زنگ زدم به محمدرضا .
من گریه میکردم و اون میگفت خودت گند زدی به زندگیمون من دلم دیگه باهات صاف نمیشه.
بعد اون ماجرا به گوش مامانم رسید ، یکی خانواده من میگفتن دو تا خانواده محمدرضا جواب میدادن .
این وسط من مونده بودم و محمدرضایی که هیچ کاری واسم نمیکرد .
دست آخر به خودم اومدم و دیدم دو طرف خانواده ها به خاطر حرمتی که دیگه نیست و حرفای خاله زنکی راضی به طلاق شدن…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوازدهم این وسط عشرت گفت خیلی بخور بخوابی.. من خرج الکی ندارم به تو بدم شوهرتم که نیست.. به
#قسمت_سیزدهم
روی همون تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم،
انقدر همه چیز خوب بود که به ثانیه نکشید خوابم برد..
انگار که یکی زده باشه توی سرمو بیهوشم کرده باشه،
با دستی که بازومو تکون میداد یهو از جا پریدم و داد زدم گفتم هان چیه؟
دست نریمان بود، همه دورم جمع شده بودن،
نریمان گفت یجوری خوابیدی انگار صد سال اونجا نخوابیدی..! چرا هرچی صدات میکنیم بیدار نمیشی..؟
فکر کردیم اگه خدا بخواد خواب به خواب شدی...
نشستم و سرمو انداختم پایین، چشمم به زن نریمان خورد که دست به سینه ایستاده بود و براندازم میکرد
گفت اخی بنده خدا چقدم لاغر شده..
جملش از روی ترحم و دلسوزی نبود و داشت تیکه مینداخت،
اقاجونم خداروشکر نبود که این وضعیت منو ببینه،
میخواستم مثل بچگیام که وقتی کسی اذیت میکرد و بعد نریمان میرفت حالشو میگرفت دهن باز کنم و بنالم، بگم حمید چه بلایی سرم اورده، دستامو نشون بدم و بگم نگاه بخاطر قالی زیاد عشرت این بلا رو سرم اورده و بعد بگم سعید باعث شده بترسم و بیام اینجا، اگه بچه بودیم نریمان خونشونو به آتیش میکشید...
اگه من اینطور ازدواج نکرده بودم هم باز نریمان جوری حالشو جا میاورد که نفهمن از کجا خوردن
ولی عوضش دستمو گرفت و گفت پاشو پاشو برو خونتون تا برای ما شر درست نکردن اون خانواده الدنگت.. فکر کنم گشنه شدی اومدی اینجا..!
چشمه اشکم جوشید، آروم گفتم فقط دلم براتون تنگ شده بود..
نریمان گفت دلت تنگ شده بود که پا برهنه اومدی اینجا؟ لااقل یه جفت دمپایی میپوشیدی، ولی خلق و خوت مثل همونا شده، لباس پوشیدنشو، نازی ما حوصله دردسر نداریم اینام شرن برو بیرون...
سرمو انداختم پایین که برم، مامانم یدفعه گفت وایسا...
مادرمو میشناختم وقتی سعی میکرد جلوی گریشو بگیره چونش شروع میکرد به لرزش،
دویید توی خونه و یه کاسه دلمه برام اورد بعدم دمپاییشو از پاش دراورد و جلوم جفت کرد تا پوشیدم،
لحظه ای که از خونه خارج شدم مامانم چونش میلرزید،
میترسیدم از اینکه برگردم توی اون خونه، دم در یک ساعتی این پا و اون پا کردم،
میدونستم برم توی این خونه یدونه دلمه هم بهم نمیرسه پس همونجا دم در تمامشو خوردم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیزدهم
با صدای بلند مامان رو صدا کردم.. مامان همراه زهرا هراسون به بالا اومدند..
مامان پرسید چی شده ؟ چرا داد میزنی؟
نزدیک مامان شدم و دستش رو گرفتم و گفتم آه مهناز گرفت .. بهت گفتم نزاریم ..
با دست اشاره کردم به سفره عقد و گفتم ببین سفره عقد دخترت رو؟
سیاه شد ...
زهرا با تعجب اومد جلوتر و گفت زهره چی میگی، این حرفها یعنی چی؟ به مهناز چه ربطی داره؟
دست مامان رو رها کردم و نشستم زمین .. دعا گرفتیم که بختم باز بشه .. یکیش رو گذاشتیم تو سفره عقد مهناز .. با اینکه دعا نویس گفته بود بدبخت میشه ..
مامان آروم زد روی شونم و گفت ساکت .. داییت پایین نشسته ..
بی اهمیت به حرف مامان سرم رو بلند کردم و با تمسخر خندیدم و گفتم اونی که بدبخت شد منم .. من..
مامان کنارم نشست و از سرم بوسید و گفت آروم باش داییت داره میره که باهاشون صحبت کنه .. همه چی درست میشه ..
رو کرد به زهرا که دهانش از تعجب حرفهایی که شنیده بود باز بود و گفت برو یه چی بیار این بخوره رنگ به صورتش نمونده بچه ام ..
زهرا رفت پایین و با دایی اومدند بالا ..
دایی دلداریم داد که همه چی رو درست میکنه .. اشکهام رو پاک کرد و مجبورم کرد که صبحونه بخورم ..
حسین به دایی خیلی احترام میگذاشت و ته دلم به خودم امیدواری میدادم که حرفش رو گوش میکنه ...
نه صبح دایی به همراه حمید (شوهر زهرا) به خونه ی مامان حسین رفتند..
زهرا خونه رو مرتب میکرد و مامان یه گوشه تسبیح به دست نشسته بود و زیر لب دعا میکرد ..
رضا به اتاق رفته بود و در رو بسته بود .. از دیشب یکبارم به صورت من نگاه نکرده بود .. حس میکردم خجالت میکشه و پشیمونه...
به ساعت نگاه کردم .. دوازده ظهر بود .. من الان باید تو آرایشگاه بودم .. قرار بود ساعت دو مراسم شروع بشه ولی خونمون مثل خونه ای بود که عزیزی رو از دست داده ...
با صدای در همه از جا پریدیم .. رامین در رو باز کرد ..
ناراحتی از چهره دایی مشخص بود .. همین که نشست رو کرد به من و گفت شوهرت راضی شده که بیاد فقط تو رو از این خونه ببره .. میگه پام رو تو این خونه نمیزارم ..
نگاهش رو چرخوند و به رضا که در رو باز کرده بود و کنار در ایستاده بود نگاهی کرد و گفت حق داره والا .. میگه جایی که به خانواده ی من بی حرمتی شده رو نمیتونم تحمل کنم ..
تا دایی ساکت شد حمید گفت کلا نمیخواست بیاد و میگفت همه چی کنسل ، اینم که داره میاد زهره رو ببره بخاطر دایی قبول کرده ..
دایی نگاهم کرد و گفت پاشو دست و روت رو بشور آماده شو گفت بعد از ظهر میام .. بلیط مشهد دارید ؟
با سر بله گفتم ..
دایی گفت خیلی خوب ، قسمت این بوده .. میرید مشهد از اونجا هم میری سر خونه و زندگیت ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دوازدهم- بخش نهم روز بعد جمعه بود حدود ساعت هشت صبح وقتی من و مهران و سو
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش اول
در حالیکه هیچکس نمی دونست درون من چی میگذره و چقدر از اینکه مجبور شدم مادرم رو از خونه بیرون کنم ناراحتم، از اینکه یک روز سوگل این کارو با من بکنه پشتم لرزید.
مهران سخت متعرض بود که بالاخره اونا مهمون ما بودن و این همه سر سفره ی اونا نشستیم حقشون نبود مخصوصا ایرج، نباید همچین رفتاری باهاش می کردیم،
یک امشب رو دندون روی جگر می ذاشتی شب می موندن که من اینقدر شرمنده ی ایرج نمی شدم.
و اون نمی دونست که من بیشتر از مادرش می ترسیدم که بفهمه و دوباره با من قهر کنه یا زیر بار حرفای نیش دارش داغونم کنه.
دو روز بعد من و سوگل داشتیم بازی می کردیم، همون لحظاتی که دنیای من و اون یکی می شد بچگی و سادگی، همون دنیای زیبای پاکی ها، و با همه ی تلاشی که مادر می کرد تا اون ازم جدا کنه و به خودشون وابسته، سوگل بدون من آب نمی خورد،
شب ها توی بغل من خوابش می برد و صبح اولین کسی که صدا می کرد من بودم، دوست داشت هر کاری می کنه منم حضور داشته باشم و این از قدرت خدا بود و بس .
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش دوم
صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم از همون جا نگاه کردم ماکان رو دیدم که داره میاد طرف اتاق ما در حالیکه از یک بسته ی کادو پیچ شده سر یک خرس بزرگ بیرون بود،
به سوگل گفتم بدو مامانی عمو ماکان اومده، ببین برات چی آورده،
سوگل چشمهاشو با خوشحالی گرد کرد و دستهای کوچولش رو گذاشت روی دهنش و شونه ها رو برد بالا و خندید ولی از جاش تکون نخورد،
ماکان زد به در،
گفتم بفرمایید عمو جونش سوگل منتظر شما بود،
ماکان اومد پایین و سرشو کرد توی اتاق و گفت: این خاله سوسکه ی من کجاست؟
می خوام بخورمش، و سوگل دوید توی بغل من، سرشو به دامن من چسبوند یعنی قایم شده، گفتم: عمو جونش سوگل همین جا بود نمی دونم یک مرتبه کجا رفت شما اونو ندیدین؟
ماکان صداشو عوض کرد و گفت: ندیدم اگر پیداش کنم می خورمش و همینطور که سوگل واکنش نشون می داد اونو بغل کرد و با همون خرس شروع کرد به قلقلک دادن اون و سه تایی می خندیدیم،
سوگل با خنده های بلند به زبون خودش گفت عمو نکن خرسم رو بده.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش سوم
ماکان بر خلاف همیشه که وقتی سوگل رو می دید فوراً میرفت، این بار در حالیکه سوگل بغلش بود نشست روی مبل و گفت: بهت میدم ولی بگو می خوای اسمشو چی بزاری؟
سوگل که عادت داشت روی همه ی اسباب بازی هاش اسم بزاره گفت: عمو ماکان،
فوراً اونو در آغوش کشید و گفت الهی عمو فدای سرت بشه پس بیا عمو ماکان رو بوس کن، و سوگل چندین بار اون عروسک رو بوسید و بعد طرف من دراز کرد و گفت عمو ماکان رو بوس کن،
منم بدون اینکه فکر کنم گفتم بده عزیزم بوس کنم،
و چشمم افتاد به ماکان، یک مرتبه ناراحت شدم در حالیکه تغییر حالت داده بود به من نگاه می کرد،
اما فوراً گفت: زن داداش حالت خوبه، به نظر رنگ پریده میای.
اون معمولاً منو آوا صدا می کرد و زن داداش خیلی جدید بود گفتم: من خوبم رنگم هم نپریده، فکر نمی کنم.
گفت: حق داری، حتماً از کارای مهران با خبر شدی؟
گفتم: از کدوم کارای مهران؟ منظورتون رو نمی فهمم.
گفت: پس هیچی ولش کنین منظوری نداشتم فکر کردم خودتون می دونین.
گفتم: تو رو خدا آقا ماکان اگر چیزی می دونین بگین.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سیزدهم- بخش اول در حالیکه هیچکس نمی دونست درون من چی میگذره و چق
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش چهارم
گفت: پس خواهش می کنم از من نشنیده بگیرین، به خدا دلم برای سوگل و تو می سوزه ولی جون سوگل رو قسم بخور که نگی من بهت گفتم،
نمی خوام بی خودی پای من وسط کشیده بشه از طرفی هم نمی تونم آروم باشم و ببینم و حرفی نزنم.
گفتم: من جون سوگل رو برای هیچ چیزی قسم نمی خورم، ولی قول میدم به کسی نگم موضوع چیه نگرانم کردین.
گفت: فقط بهت میگم بیشتر مراقب مهران باش همین، دیگه بقیه اش به خودتون مربوط میشه،
گفتم: مهران آخه کاری نمی کنه که من مراقبش باشم.
گفت: از خودت پرسیدی چرا هرشب اینقدر دیر میاد؟ تا دیر وقت کجاست و چیکار می کنه؟
گفتم: نه بابا مهران بعد از کار میره سر ساختمون خودمون، تا زودتر از اینجا بریم چیزی نیست، شما نگران نباش.
سرشو پایین انداخت و گفت: آوا چند ساله میره سر ساختمون چرا تموم نمیشه؟ البته انشاالله که نیست به هر حال یک زن اولین نفریه که می فهمه شوهرش داره چیکارمی کنه، خدا کنه من اشتباه کرده باشم، آره معذرت می خوام ببخشید، اصلاً نشنیده بگیر.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش پنجم
حالم منقلب شد و با هراس پرسیدم اگر چیزی می دونین به منم بگین.
گفت: من فقط بهت هشدار دادم این تویی که باید بفهمی، اصلاً شایدم من بی خودی این حرفا رو زدم فکر کنین من غلط زیادی کردم ولش کنین،
گفتم: نه محاله مهران این کارو نمی کنه،
بلند شد و گفت: خب عمو جون من دیگه برم، تو و مامانت با عمو ماکان بازی کنین تا من برگردم،
و باز برگشت و به من نگاه کرد و گفت: خواهش می کنم بین خودمون بمونه مبادا به مهران بگی، از دستت ناراحت میشم، انشاالله که چیزی نیست.
ماکان رفت در حالیکه با چند کلمه کار خودشو کرده بود و دنیایی از شک و تریدید و سئوال های بی جواب جلوی من گذاشته بود،
توی دلم آشوبی بر پا شده بود که قرار و آروم نداشتم.
با خودم حرف می زدم، نه من نباید به مهران شک کنم، محاله اون همچین کاری بکنه اما با همه ی این دلدارهایی که به خودم می دادم اشک می ریختم و کارامو می کردم تا مثل هر شب وقتی مهران میاد همه چیز مرتب باشه،
ولی نمی تونستم جلوی فکر های بدی که به ذهنم می رسید رو از خودم دور کنم و واقعاً داشتم از اون کاه کوه می ساختم.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش ششم
حتی می تونستم مهران رو توی بغل یک زن دیگه مجسم کنم، خدایا الان کجاست؟ نکنه با منشی خودش رابطه داره، نکنه الان داره یک زن رو می بوسه؟ نکنه یک جای دیگه خونه داره و با زن دیگه ای زندگی می کنه، و فقط شب ها میاد اینجا،
مهران وقتی می رسید که سوگل خواب بود اما صبح ها دیر تر می رفت تا یکم با اون وقت بگذرونه، اونشب با هزاران فکر مسموم رفتم به استقبالش،
مثل همیشه کیفشو داد به من و دوید طرف دستشویی، و من فرصتی پیدا کردم تا یکم خودمو آروم کنم، وقتی برگشت رفت سراغ سوگل و کنار تختش ایستاد و یکم آروم قربون و صدقه ی اون رفت و اومد و پرسید شام چی داریم؟ از گرسنگی دارم میمیرم، اما از خستگی بیشتر،
گفتم: تو بشین سر میز الان می کشم،
و با خودم حرف می زدم نه آوا مهران اهل این کارا نیست ببین گرسنه و خسته برگشته اون داره تلاش می کنه تا من و سوگل در آسایش باشیم،
مهران خیلی با اشتها شروع کرد به خوردن و ازم پرسید تو امروز چیکار کردی؟ سوگل حالش خوب بود؟ قطره ی ویتامین شو دادی؟ یادت نره آبمیوه بگیری اون باید قوی بار بیاد.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سیزدهم- بخش چهارم گفت: پس خواهش می کنم از من نشنیده بگیرین، به خ
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش هفتم
گفتم: تو بگو تا این وقت شب کجا می مونی و چیکار می کنی؟
گفت: دیوونه شدی؟ می رقصیدم، بادم می زنن، پامو دراز می کنم دونفر ماساژ میدن، خوب شد؟ تو نمی دونی من کجام و چیکار می کنم؟
گفتم: تا این موقع شب کی کار می کنه که تو بکنی؟ کدوم کارگر از خونه اش بیرونه که تو باشی؟ اصلاً گیرم که ساختمون می سازی چهار روز دیرتر چیزی نمیشه،
سوگل هر شب چشم براه توست و من همش باید سرشو گرم کنم که به تو فکر نکنه و غصه بخوره، مهران نمی خوام دیگه دیر بیای خونه.
گفت: وقتی میگم عقل نداری همینه، ماکان بهم فشار آورده زودتر خالی کنم تو اصلاً از سختی های زندگی از بی پولی و نداری چی می فهمی همه چیز اینجا برات مهیاست هر وقت دلت بخواد می خوری و هر وقت دلت می خواد می خوابی
شیر مرغ و جون آمیزاد برات فراهمه، اون وقت من ازت چی می خوام؟ یک شام درست کنی و بچه ی منو نگه داری.
گفتم: اینطوریه؟ الان جایگاه من توی دل تو همینه که یک شام درست کنم و بچه ی تو رو نگه دارم؟ یعنی من کلفت توام؟
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش هشتم
گفت: شلوغش نکن آوا من خسته ام، به خدا حوصله ندارم سر به بسر من نزار، منظورم به کاری هست که ازت می خوام مگه من نوکر توام که از صبح تا شب کار می کنم مگه سرت منت گذاشتم ؟
گفتم مهران راستشو بهم بگو جون مادر قسمت میدم تو که بهم خیانت نمی کنی؟
گفت: خیلی بیشعوری، قاشق و چنگال رو کوبید روی میز و بلند شد، و با حرص رفت طرف دستشویی و گفت: برم بخوابم که این بحث امشب داره به جاهای باریک می کشه،
بلند شدم و با حرص دنبالش رفتم وگفت : تو داری شلوغش می کنی وقتی ازت سئوال کردم چشمت رو ازم دزدیدی، مهران اذیتم نکن توی صورتم نگاه کن و بگو بهم خیانت نمی کنی،
برگشت و ایستاد و گفت: چی شده آوا؟ حتماً یکی پُرت کرده امشب تو فرق کردی، بیا اینجا، بیا دیگه.
رفتم جلو بازوهامو گرفت و سرشو آورد توی صورتم و به چشمهام نگاه کرد و گفت: به فرما به چشمهات نگاه می کنم، من به تو خیانت نمی کنم، دوستت دارم احمق جون،
نزار کسی زندگی ما رو خراب کنه، و ولم کرد و رفت تا دندون هاشو بشوره و بخوابه.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش نهم
من یک زن بودم و می فهمیدم که این دوستت دارم فرسنگها با دوست داشتن های مهران فرق داره، و سکوت من برای نگه داشتن اون زندگی بود،
اما زهری که ماکان در فکر و روحم پاشیده بود آرامش رو ازم گرفته بود،
اشکهای پنهانی من گواه اون همه عذابی بود که می کشیدم، یک زن بی پناه و بی همدم که اگر مهران دستم رو رها می کرد جایی رو برای رفتن نداشتم و اینو هم اون می دونست و هم من .
یک هفته ای با این فکرا و شک و تردید زندگی کردم و کارای مهران رو زیر نظر گرفتم،
انگار ماکان بی ربط نمی گفت و هر روز به هوای دیدن سوگل میومد پایین و مدتی می موند، اما خیلی محتاطانه گوشه ای می زد و میرفت،
مثلاً مهران بازم دیر میاد؟ تا حالا شرکتش رفتین؟ آوا تو منشی مهران رو دیدی؟ و این آتش دورنم رو شعله ور تر می کرد تا جایی که تحملم تموم شد و یک روز بعد نزدیک غروب پیراشکی درست کردم و نوشابه و سس بر داشتم، بسته بندی کردم و به هوای اینکه سوگل دلش برای مهران تنگ شده سر زده رفتم به دفترش،
صدای خنده های مهران بلند بود یک چیزای نامفهم می گفت و می خندید صدای یک زن رو شنیدم که گفت: ریخت مواظب باشین.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سیزدهم- بخش هفتم گفتم: تو بگو تا این وقت شب کجا می مونی و چیکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش دهم
همینطور که دست سوگل توی دستم بود خواستم در رو باز کنم ولی قفل بود زدم به در، حالا رنگ از صورتم پریده بود و از شدت لرزی که به بدنم افتاده بود اختیار هیچ کدوم از اعضا بدنم دست خودم نبود، در باز شد و مهران رو دیدم و پشت سرش یک دختر جوون هم سن و سال خودم، یک لحظه خواستم بزنم توی گوشش و فریاد بزنم بی شرف، این بود اون عشقی که ازش دم می زدی؟
ولی چشمم افتاد به داخل دفتر و سه چهار نفر دیگه رو دیدم که پشت میز دور هم نشستن و جلسه دارن و دست اون دخترم دوتا پرونده بود،
مهران با تعجب پرسید آوا جان تو اینجا چیکار می کنی؟ خوش اومدی بفرمایید تو خانم، من دارم قرار داد ساختمون می نویسم، بیا تو، بیا عزیزم،
آروم و با صدایی لرزون گفتم: مزاحمت شدم؟
مهران سوگل رو با اشتیاق بغل کرد و گفت: نه عزیزم بیا تو خوشحالم شدم، چطوری بابایی؟
و دستشو گذاشت توی کمر من و گفت: آقایون خانمم آوا، سرور بنده، اینم نازنین دخترم که تعریف شو کردم،
با همه سلام و احوال پرسی کردم ولی هنوز به زحمت می تونستم خودمو آروم کنم. گفتم مهران جان اگر مزاحم شدم میرم فکر کردم گرسنه نمونی برات غذا آوردم.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش یازدهم
اون که خیلی آبرو طلب بود با خوشحالی گفت: عزیزم ممنونم ازت امشب اتفاقاً می خواستم بعد از جلسه زود بیام خونه، مرسی که به فکر من هستی، حالا چی آوردی؟
گفتم پیراشکی، گفت به به، عالیه خانم سعادت چند تا زیر دستی بیار، وظرف پیراشکی ها رو باز کرد و به همه تعارف کرد، خوردن و تعریف کردن، و من همچنان می لرزیدم.
مهران بادی به سینه انداخت که خانم من خیلی با سلیقه است،
من هر شب به عشق دست پخت خانم میرم خونه.
گفتم: من دیگه مزاحم نمیشم شما به کارتون برسین،
مهران گفت: نه عزیزم بمون با هم میریم خونه، و در حالیکه سوگل روی پاش بود به جلسه اش ادامه داد منم روی یک صندلی نزدیک منشی نشستم،
هنوز قلبم تند می زد و رنگ به صورت نداشتم، تا وقتی که یک فنجون چای خوردم حالم جا نیومد.
اونشب مهران بعد از جلسه اش با خوشحالی از اینکه منم قدمی توی زندگی برداشتم و به فکرش بودم ما رو شام برد بیرون و کلی سه تایی خوش گذروندیم،
و آخر شب برگشتیم خونه مهران سوگل رو برد توی اتاقشو گذاشت روی تخت، و برگشت.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش دوازدهم
جلوم ایستاد و بهم نگاه کرد و آروم گفت: آوا؟ عزیزم، چی توی مغزت میگذره؟ به من بگو، فکر کردی نفهمیدم اومده بودی مچ منو بگیری؟
گفتم: نه اینطور نیست چرا با این اطمینان حرف می زنی؟
گفت: آوا؟ من بچه نیستم از حالت صورتت و لرز دست هات معلوم بود که چقدر داری عذاب می کشی حرف بزن چی شده؟ چرا یک مرتبه به من شک کردی؟ تو که اهل این حرفا نبودی؟ الان مدتیه که می فهمم نگرانی،
اونقدر ساده هم هستی که آدم متوجه میشه داری چیکار می کنی، منو زیر نظر گرفتی وسایلم رو می گردی، هر روز ده بار زنگ می زنی شرکت، خب بگو عزیزم چی شده کسی بهت حرفی زده؟
گفتم: ببخشید مهران آره زده، دلمو نسبت به تو بد کردن، ولی نمی تونم بگم کی چون قول دادم،
سرشو تکون داد و گفت: ای خدا کاش میشد بین مردهای مجرد جار بزنم زن کوچکتر از خودتون نگیرین , بدبخت میشین.
گفتم: این بدبختیه که من دوستت دارم نمی خوام بهم خیانت کنی؟
گفت امشب نمی زارم بخوابی یا میگی کی بوده یا خواب بی خواب، چون شک و تردید مثل خوره است، تا زخم نکنه و جای زخم سوراخ نشه دست از سرت بر نمی داره.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش سیزدهم
من الان تو رو قانع کنم فردا صبح دوباره میفته به جونت، توام به جون من، حوصله ی این ادابازی ها رو ندارم، تو نمی دونی چقدر گرفتاری و بدبختی دارم،
می خوام ساختمون رو تموم کنم نمیشه، گرفتارم و همش امروز و فردا می کنم، طلبکارم، پولمو نمی دن وکسانی که بهشون بدهکارم امونم نمیدن، دیگه وقتی میام خونه می خوام آسایش داشته باشم صد بار بهت گفتم من دلیلی برای خیانت ندارم، تو خوبی، مهربونی، ساده و خانمی، در کنارت خوشبختم، ببین آوا یا میگی یا خودم میرم از یکی یکی اونا می پرسم
گفتم مهران جان تو رو خدا امشب بهم خوش گذشت خرابش نکن، چشم دیگه از این فکرا نمی کنم
گفت: اصلاً بیا یک کاری می کنیم، تو نگو من می پرسم تو با سر جواب بده، مادر؟
گفتم نه، مهتاب؟ نه! ملیکا؟ نه! سیاوش؟ نه! مهین جون؟ آهان فهمیدم آزیتا، درسته؟ خودشه ؟
گفتم: نه مهران جان به خدا من اصلاً آزیتا رو ندیدم،
گفت: دیگه کسی نمی مونه از این خاله زنک بازی ها در بیاره،
دست انداختم گردنشو و چند بار بوسیدمش وگفتم: اگر بگم غلط کردم تمومش می کنی؟
گفت : نه باید قول بدی و قسم بخوری دیگه از این فکرا نکنی، دخترِ خوب م
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سیزدهم- بخش هفتم گفتم: تو بگو تا این وقت شب کجا می مونی و چیکار
ن عاشق این چشمهای سیاه توام اینطوری منو نگاه نکن دیوونه میشم.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سیزدهم- بخش چهاردهم
آخه مگه میشه کسی به اندازه ی من زنشو دوست داشته باشه و بهش خیانت کنه؟ آوا جان نزار زندگی به این خوبی که داریم خراب بشه،
گفتم توام محبتت رو ازم دریغ نکن وقتی اینقدر سرگرم کاری منو فراموش می کنی یک زن مثل غذا مثل آب نیاز داره هر روز محبت ببینه، ما زن ها می تونیم گرسنگی و تشنگی رو تحمل کنیم اما بی مهری و بی توجهی رو هرگز، منو بغل زد و با هم رفتیم به اتاق خواب.
روز بعد من مهران رو با گرمی بدرقه می کردم که اون خم شد و منو بوسید و رفت بطرف در، که ماکان از پله ها اومد پایین و نگاهی به من انداخت و سلام کرد و با مهران از در خونه رفتن بیرون،
اما من یک چیزی توی نگاهش دیدم که متفاوت بود، مثل ناباوری، مثل اینکه می خواست بگه پس چی شد؟
از نوع رفتار ماکان میشد فهمید که منتظر دیدن همچین منظره ای نبود،
حالا چرا نمی دونستم، اصلاً درست متوجه شده بودم یا نه، نکنه راست گفته و مهران داره با این محبت هاش منو گول می زنه، ولی به خودم اومدم و پشت دستم رو نیشگون گرفتم و گفتم: آوا نزار زندگیت خراب بشه، حتی اگر مهران داره خطایی می کنه تو نباید به روی خودت بیاری بهم قول بده.
و یک بار دیگه یاد زنی افتادم که چند سال بود دلم می خواست باهاش درد دل کنم ولی نمیشد.
ادامه دارد
با پوزش از شما برق و اینترنت تا همین ساعت قطع بود و اشکالی که پیش اومد نتوانستم رفع کنم
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوازدهم ماجرای رفت و آمدهای من چهار روز طول کشید وقتی میرفتم میدیدم گوشی شارژش تموم شده و حاف
#قسمت_سیزدهم
مادرش مدام نفرین میکرد که زندگی پسر منو خراب کردی مدام اینور اونور بودی حالا هم که اینجوری بهش تهمت میزنی خدا ذلیلت کنه ،جیغ و داد راه انداختم و جفتشونو بیرون کردم به یه ساعت نکشیده بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ،یه شماره غریبه بود گوشیو جواب دادم صدای یه زن توی گوشی پیچید گفت بیچارت میکنم معلوم نیس کدوم خری آمار منو به تو میداده من که میدونم کار کیه سلاممو بهش برسوت بگو منم کم آتو ازش ندارم جلوی شوهرت آبروتو میبرم ،خاسته با اینکار رابطه ی من و حمیدو خراب کنه ،بدبخت حمید تو رو نمیخاد فقط حمال خونش بودی
گفتم میخاد یا نه فعلا داره التماسم میکنه منم به اون زندگی برنمیگردم
آدم چیزی رو که بالا آورده دیگه نمیخوره ارزونی خودت ،قبل از اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به حمید گفتم اخرین باری باشه که این زنیکه به من زنگ میزنه،عربده میزد و میگفت کدوم زن؟؟؟ چرا چرت پرت میگی ،گفتم همین که الان بهش آمار دادی که آمار تو بهم داده دوباره بهم زنگ زد این دفه صدم که داره بهم زنگ میزنه خدا شاهده یه بار دیگه زنگ بزنه میرم از جفتتون شکایت میکنم
حمید گفت برو شکایت کن ببینم کی حرف توی روانی رو باور میکنه؟
گفتم حرف منو باور نمیکنن ولی سند و مدرک دارم
داد زد چه سند و مدرکی؟؟؟
گفتم به موقعش میفهمی.
بعد اون روزا حمید رفته بود تهران و من برای کارای طلاق اقدام کردم ،احضاریه برای مادرش رفته بود و مادرش آمده بود جلو در خونه و به سر و صدا و گریه زاری که تو داری پسر منو بدبخت میکنی ،بهش گفتم باید طلاقمو بده
دوسه ماه از بودن توی خونه ی مادرم گذشته بود،جلسه اول دادگاه حمید نیومد ،برای مادرش پیغام فرستاده بودم که بیاد طلاقمو بده،مادرشم گفت که حمید گفته موهاش عین دندونات سفید بشه طلاق نمیدم
مهرم رو گذاشتم اجرا ،حدود پنج شش ماه گذشته بود که دوست حمید زنگ زد و گفت ناهید خانم روزی که من اومدم ضامن حمید شدم و از حساب من وام برداشتین برای حمید قرار بود قسطا رو بدین نه اینکه چند تا چند تا رو هم بشه و از حقوق من کم بشه به خدا منم هزار تا خرج دارم زندگی دارم زن دارم
گفتم زندگی حمید به من ربطی نداره من و حمید داریم از هم جدا میشیم،
منم ازش طلبکارم مهریمو میخام
همین روزاست که به خاطرمهریه بندازنش زندان
دوستش میگفت یعنی چی اون روز شما گفتی من خودم ضمانتش میکنم گفتم کدوم ضمانت،بهت چک دادم یا سفته؟؟؟
گفت زبونی که گفتی بهت چک و سفته میدم ،گفتم زبونی رو خیلی ها خیلی حرف میزنن برو بندازش زندان از خودش که چک و سفته داری
گفت یعنی چی؟؟؟
من همکارمو بندازم زندان؟؟ به خدا حمید زیر قرضه شما که از اوضاعش خبر داری بیا و خانومی کن اون خونه ای که به نامت زده رو بفروش هم مارو از گرفتاری نجات بده هم شوهر تو
گفتم اون خونه رو حمید به نام من نزد خودم برای خودم خریدم از پول طلاها و پس اندازم ،برین دادگاه بپرسین از هرکی میخاین بپرسین چند ساله دارم کار میکنم و کلی طلا و پول داشتم
حمید هم اون پولا رو خرج زن بازیش کرده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوازدهم ماجرای رفت و آمدهای من چهار روز طول کشید وقتی میرفتم میدیدم گوشی شارژش تموم شده و حاف
#قسمت_سیزدهم
مادرش مدام نفرین میکرد که زندگی پسر منو خراب کردی مدام اینور اونور بودی حالا هم که اینجوری بهش تهمت میزنی خدا ذلیلت کنه ،جیغ و داد راه انداختم و جفتشونو بیرون کردم به یه ساعت نکشیده بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ،یه شماره غریبه بود گوشیو جواب دادم صدای یه زن توی گوشی پیچید گفت بیچارت میکنم معلوم نیس کدوم خری آمار منو به تو میداده من که میدونم کار کیه سلاممو بهش برسوت بگو منم کم آتو ازش ندارم جلوی شوهرت آبروتو میبرم ،خاسته با اینکار رابطه ی من و حمیدو خراب کنه ،بدبخت حمید تو رو نمیخاد فقط حمال خونش بودی
گفتم میخاد یا نه فعلا داره التماسم میکنه منم به اون زندگی برنمیگردم
آدم چیزی رو که بالا آورده دیگه نمیخوره ارزونی خودت ،قبل از اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به حمید گفتم اخرین باری باشه که این زنیکه به من زنگ میزنه،عربده میزد و میگفت کدوم زن؟؟؟ چرا چرت پرت میگی ،گفتم همین که الان بهش آمار دادی که آمار تو بهم داده دوباره بهم زنگ زد این دفه صدم که داره بهم زنگ میزنه خدا شاهده یه بار دیگه زنگ بزنه میرم از جفتتون شکایت میکنم
حمید گفت برو شکایت کن ببینم کی حرف توی روانی رو باور میکنه؟
گفتم حرف منو باور نمیکنن ولی سند و مدرک دارم
داد زد چه سند و مدرکی؟؟؟
گفتم به موقعش میفهمی.
بعد اون روزا حمید رفته بود تهران و من برای کارای طلاق اقدام کردم ،احضاریه برای مادرش رفته بود و مادرش آمده بود جلو در خونه و به سر و صدا و گریه زاری که تو داری پسر منو بدبخت میکنی ،بهش گفتم باید طلاقمو بده
دوسه ماه از بودن توی خونه ی مادرم گذشته بود،جلسه اول دادگاه حمید نیومد ،برای مادرش پیغام فرستاده بودم که بیاد طلاقمو بده،مادرشم گفت که حمید گفته موهاش عین دندونات سفید بشه طلاق نمیدم
مهرم رو گذاشتم اجرا ،حدود پنج شش ماه گذشته بود که دوست حمید زنگ زد و گفت ناهید خانم روزی که من اومدم ضامن حمید شدم و از حساب من وام برداشتین برای حمید قرار بود قسطا رو بدین نه اینکه چند تا چند تا رو هم بشه و از حقوق من کم بشه به خدا منم هزار تا خرج دارم زندگی دارم زن دارم
گفتم زندگی حمید به من ربطی نداره من و حمید داریم از هم جدا میشیم،
منم ازش طلبکارم مهریمو میخام
همین روزاست که به خاطرمهریه بندازنش زندان
دوستش میگفت یعنی چی اون روز شما گفتی من خودم ضمانتش میکنم گفتم کدوم ضمانت،بهت چک دادم یا سفته؟؟؟
گفت زبونی که گفتی بهت چک و سفته میدم ،گفتم زبونی رو خیلی ها خیلی حرف میزنن برو بندازش زندان از خودش که چک و سفته داری
گفت یعنی چی؟؟؟
من همکارمو بندازم زندان؟؟ به خدا حمید زیر قرضه شما که از اوضاعش خبر داری بیا و خانومی کن اون خونه ای که به نامت زده رو بفروش هم مارو از گرفتاری نجات بده هم شوهر تو
گفتم اون خونه رو حمید به نام من نزد خودم برای خودم خریدم از پول طلاها و پس اندازم ،برین دادگاه بپرسین از هرکی میخاین بپرسین چند ساله دارم کار میکنم و کلی طلا و پول داشتم
حمید هم اون پولا رو خرج زن بازیش کرده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد