eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چه خبره تو اینستاگرام 😨😨 یعنی برای بدست آوردن ی لایک حتی ارزش انسانیت خودشون رو هم زیرپامیزارن'رفتارهاش رودیدین😳واقعا بقول خودش دیوانه ست😁 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 📌 دستان گدایی‌ام را به سویت گرفتم... 🌙 خدای من! در این ماهی که گذشت، در تک تک ثانیه‌هایش دستان گدایی‌ام را به سویت گرفتم و آخرین ذخیره‌ات را طلب کردم نیمه گمشده‌ام را، نه، تمام هستی‌ام را که سال‌هاست در هیاهوی دنیا گمش کردم، از تو خواستم بعد از یک ماه اطاعت و بندگی حالا تو و او را بیشتر در کنار خودم حس می‌کنم رمضان من با رسیدن به این حقیقت فطر میشود. 🌸 عید سعید فطر و حلول ماه شوال مبارک باد. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ سلام اےپرمعناترین نگاشته‌ے هستے اےسُلاله‌ےآفتاب پدر مهربانم چشم وجودمان خیره به نورِ حضور شما ست السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِے خَلْقِهِ ... مولاے من هر روز صبح که از خواب بر مے‌خیزم رو به قبله مے‌ایستم و دست بر سینه مے‌گذارم و مے‌گویم: " " ✋ و وقتے به این فکر مےکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است قلبم از ذوق از جا کنده مےشود دل خوشم به مستحبےکه جوابش واجب است. در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 عید است و سعید است، اگر ماه، تو باشی 🔅 یک ماه به ضیافت عشق آمده بودیم تا کوله‌بار گناهمان سبک شود و قول شرف دهیم که دگر به آن‌چه که در گذشته باعث تاریکی نامهٔ اعمالمان و طولانی‌تر شدن غیبت آن منجی موعود شده است؛ برنمی‌گردیم. 🔰 و این، رحمت بی‌نهایت پروردگار من است که چشم می‌بندد از آن همه خطای ریزودرشت در سرانجام این رمضان انتظار... رمضانی که ابتدایش رحمت، میانه‌اش مغفرت و پایانش آزادى از آتش بود. ماهی که تمرین اطاعت و اخلاص در ثانیه‌به‌ثانیه‌اش موج می‌زد... 🤲 بارالها! حال که در عید بندگی تو، به قنوت ایستاده‌ایم، پایان این ماه را به مُهر «سرباز قائم آل‌محمد» برایمان مزین فرما تا ان‌شاءالله این عید، آخرین عید انتظار باشد. 🌸 ؛ ویژهٔ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 بیمه بشید به 🌹توصیه های : برای دوری شیطان تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان ✨می نشینی بگو:یاصاحب الزمان ✨برمیخیزی بگو:یا صبح که از بیدار می شوی مودب بایست و صبحت را با سلام به امام شروع کن و بگو "آقا جان" دستم به دامانت خودت یاری ام کن، شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو "السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر این طور شد دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی کنی دیگر تمام وقت امام زمانی... ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 رسیده عید صیام و نیامدی آقا جهان نموده قیام و نیامدی آقا ... ▪️تعجیل در ظهور صلوات ▫️اللهم عجل لولیک الفرج 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 عید فطری که تو نباشی کنارمان، عید که نیست شاید فقط فطر باشد و پایان یک ماه و شروع ماهی دیگر برای ما منتظران عید فطر یعنی طُ... 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 📌 عید، تو هستی! 🌙 بهترین لحظه بودن! که نفس‌‌هایت شادی است! تو هستی که رمضان را برای بندگی معنا می‌کنی. ▫️ یا صاحب الزمان! حضور توست که عید را نشانمان می‌دهد... 🌺 عید سعید فطر مبارک. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ... علیه السلام برای‌ ظهورش دعا کنیم اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت اول رمان کارتینگ😍😍
١ زمان چيز عجيبي است... گاهي به كوتاهي يك رعد! گاهي به بلنداي عمر نوح! بخواهي بگذرد، مي ايستد...سخت مي گذرد... بخواهي بايستد، مثل نوري از مقابلت عبور كرده و تو غرق تاريكي اش مي شوي! زمان چيز عجيبي است... شايد چيزي به عجايب يك دوست داشتن... به نام خدا فصل اول كلافه از گرماي طاقت فرساي مرداد ماه شيشه ي ماشين را پايين داده و چانه ي مقنعه ام را بين دو انگشتم گرفتم و آن را جلو و عقب كردم تا كمي هوا زيرش جريان پيدا كند. لعنت به موهايي كه نه بلند بودند و نه كوتاه! نه مي توانستم محكم ببندمشان تا به گردنم نچسبند و حس خفگي پيدا نكنم و نه كوتاه بودند تا اذيت نشوم. دو تصميم اساسي در اين لحظه گرفته شد! اول تعمير اساسي كولر ماشين و دوم كوتاه كردن موهايم! بايد دوباره با هزار آيه و التماس دست به دامن ماندانا مي شدم. مي دانست از آرايشگاه رفتن خوشم نمي آيد و هر بار وقتي مي خواستم موهايم را كوتاه كند يا ابروهايم را اصلاح، تا مي توانست اذيتم مي كرد و از اين كار امتناع مي ورزيد. احتمالا مي توانستم با قول خريد پيراهني كه هفته ي پيش در مركز خريد ديده بود و پول كافي براي خريدنش را نداشت او را مجاب به انجام اينكار كنم. بي اختيار اخم هايم درهم شد! آرايشگاه مي رفتم و آن محيط اعصاب خرد كن را تحمل مي كردم كه برايم ارزان تر در مي آمد! اينجا بود كه وجدانم به كار افتاد و موذي وار در گوشم زمزمه كرد " با خريد اون پيرهن ماندانا هم خوشحال مي شه! خسيس نباش" دلم گوش وجدانم را پيچاند و جوابش را داد: " اون وقت بايد بيخيال تعمير كردن اين كولر كوفتي باشه، اما اگه بره تو يه آرايشگاه درجه ٣ موهاشو كوتاه كنند به هر دو كارش مي رسه" براي اين كه بينشان دعوا راه نيوفتد خفه شويي نثار هر دو كردم. لازم مي شد خودم اين موهاي اعصاب خرد كن را از ته مي تراشيدم نيازي آرايشگر و ماندانا هم نداشتم! بيخيال درگيري هاي دروني ام شدم و با اشاره به پرايد مشكي مقابلم به كارآموز كنارم گفتم: _ يه پارك دوبل برو اونجا! انگار كه چه كار سخت و عجيبي از او خواسته ام دست و پاهايش شروع به لرزيدن كرد. لعنت به هر كسي كه آنقدر دم گوش زن ها وز وز كرده بود كه پارك دوبل براي زن ها سخت و غير ممكن است كه هر زني كنارم مي نشست و به اين مرحله مي رسيد انگار قرار بود كوه جا به جا كند و يا ركوردي در گينس به ثبت برساند! مثل هميشه كه انتظارش را داشتم آنقدر با اضطراب رانندگي مي كرد كه كم مانده بود ماشين با سر داخل پرايد كناري برود. فرز و سريع دستم را به فرمان گرفتم و فرمان ماشين را به سمت چپ چرخاندم تا از پرايد مادر مرده فاصله بگيريم و بعد جدي و با تشر گفتم: _ چته تو؟ گفتم دوبل برو. نگفتم برو تو شيكم ماشين جلوييت كه! كنار افسرم اينطوري بري كه درجا ردت ميكنه! با اضطراب گفت: _ واي مانيا جون اصلا نمي دونم چرا اين پارك دوبل رو نمي تونم درست برم. مي دونم بايد چيكار كنما، اما وقتي نوبت به عمل مي رسه همه چي از يادم مي ره. عينك آفتابي ام را از روي موهايم برداشتم و به چشم زدم و جدي گفتم: _ تا پارك دوبل نري از تموم شدن كلاس خبري نيست! پس زود باش. هر قدر بهتر انجامش بدي به نفع خودته. در ثاني من اينجا برگ چغندر نيستم نميذارم مشكلي پيش بياد پس با خيال راحت پارك كن. همين الان! كمي جلوتر رفت تا ماشين جلويي را امتحان كند. هنوز هم مضطرب بود، اما تمركزش نسبت به چند دقيقه قبل بهتر شده بود. فاصله اش با ماشين را تنظيم كرد. كلاچ را تا ته گرفت و دنده را روي عقب گذاشت. آرام پايش را از روي كلاچ برداشت و همين كه نيم كلاچ كرد پاي ديگرش را هم آرام از روي ترمز برداشت كه ماشين شروع به حركت به سمت عقب كرد. فرمان ماشين را با سرعتي مناسب به سمت راست چرخاند كه صداي يك پسر جوان تمركزش را به هم ريخت. پسرك لاغرمردني و قد كوتاهي بود. در حاليكه آدامسي را به بدترين شكل مي جويد با تمسخر گفت: _ نري تو جوب خانم دكتر! حواسش را پرت كرد. بيچاره كار آموزم كم مانده بود گريه اش بگيرد. ترمز زير پايم را كه مخصوص مربي بود با قدرت فشار دادم و با حرص سرم را از ماشين بيرون آورده و رو به پسرك مسخره داد زدم: _ مي بندي دهنتو يا خودم بيام ببندمش؟ از عصبي كردنم لذت برده بود كه لبخندي زد و با لحن چندشي كشدار گفت: _ جون بابا! بيا تو ببند عزيزم. مثلا فكر مي كرد مي ترسم تا از ماشين پياده شوم؟ دنده را خلاص كرده و ترمز دستي را كشيدم. از صندلي عقب قفل فرمان را برداشتم و با خشم از ماشين پياده شدم. تعجب را مي توانستم در نگاهش بخوانم. انتظار چنين برخوردي را نداشت، اما با اين حال خودش را نباخت و لبخند مسخره ي روي لبش را حفظ كرد. احتمالا فكر مي كرد قفل فرمان را براي نمايش در دست گرفته ام. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١ #زينب_عامل زمان چيز عجيبي است... گاهي به كوتاهي يك رعد! گاهي به بلنداي عمر نوح! بخ
٢ كنارش كه رسيدم قفل فرمان را با ضربه ي تقريبا محكمي روي ران پايش كوبيدم و گفتم: _ باشه! خودم مي بندم برات! با ديدن اوضاع كه فهميد شوخي ندارم لبخند از روي لبش پاك شد. اينبار با كولي بازي داد و بيداد كرد: _ چيكار مي كني ديوونه؟! لب هايم را مصنوعي كش دادم و گفتم: _ خودت خواستي كه...پس چي شد گل پسر؟ نظرت عوض شد؟ دستش را بالا آورد و در هوا تكان داد و با گفتن "برو بابا! رسما ديوونست." پا به فرار گذاشت. راضي از نتيجه ي كارم به ماشين برگشتم. كار آموزم كه اگر اشتباه نمي كردم اسمش سحر بود با هيجان گفت: _ واي مانيا جون چقدر خوب حالشو گرفتين. وقت شوخي و ابراز هيجان نبود. اصلا خوشم نمي آمد موقع آموزش دادن وقت به بطالت و حرف هاي متفرقه بگذرد. در قالب جدي ام فرو رفتم و گفتم: _ از اول امتحان كن. انگار رفتارم با آن پسر به كار آموزم هم انرژي داده بود كه اينبار بدون هيچ اشكالي و به بهترين شكل، ماشين را پارك كرد. لبخند رضايتي زدم. اصلا وقتي فردي كار هايي كه گفته بودم را درست و مو به مو اجرا مي كردم تمام خستگي از تنم پر مي كشيد. ديگر جديت بس بود. بوسي در هوا برايش فرستادم و گفتم: _ كارت درسته دختر! بزن بريم آموزشگاه. خوشحال از موفقيت كوچكش راهنما زد و راه افتاد. ماشين را كه در پاركينگ آموزشگاه پارك كرد بلافاصله در سمت من باز شد و صداي جيغ خوشحالي دختري گوشم را پر كرد. _ واي مانيا قربونت برم من! قبول شدم. باورم نميشه. از ماشين پياده شدم و خواستم تبريك بگويم كه با ذوق دستانش را دور گردنم حلقه كرد. ديگر بعد سال ها به اين قبيل شادي و رفتار ها عادت كرده بودم. اينبار همانطور كه در آغوشش بودم تبريكي گفتم كه از من جدا شد و با اشاره به داخل ماشين گفت: _ فكر كنم گوشيت داره زنگ مي خوره عزيزم. چرخيدم و به داخل ماشين نگاه كردم گوشي ام روي داشبورد قرار داشت. سرم را داخل ماشين بردم و با ديدن اسم مانجون كه روي گوشي خودنمايي مي كرد، لبخند دندانمايي زدم و بعد از وصل كردن تماس به بدنه داغ ماشينم تكيه داده و گوشي را به گوشم چسباندم. با عشق گفتم: _ سلام بر مانجون خودم. غرغرش را كه شنيدم حالم اساسي خوب شد! _ دختره ي خيره سر هيچ معلومه كجايي تو؟ من پيرِزن زنگ نزنم تو نمي گي بذار خودم يه خبر بگيرم؟ بنده خدا حق داشت. يك عادت بدي كه داشتم اين بود كه اصلا يادم نمي ماند تا زنگ بزنم و حالش را بپرسم. سرم را از روي مقنعه خاراندم و با شرمندگي محسوسي جواب داد: _ دردت به جونم مانجون! بخدا آلزايمرم. هيچي يادم نمي مونه. از موضعش كوتاه نيامد. _ پير شدي واسه همون! خنديدم كه قربان صدقه ام رفت و گفت: _ فردا ناهار يادت نره ها. گفتم آرمايزرت عود مي كنه يادت ميره جمعه ها ناهار بايد بياي اينجا. آبگوشت داريم واسه ناهار. غش غش به تلفظ آلزايمرش خنديدم. كلمه اي كه به كار برده بود به مراتب سخت تر از كلمه ي اصلي بود! از شدت خنده صدايم منقطع شده بود وقتي گفتم: _ مانجون، جون مانيا يه بارم بگو آلزايمر! حرصي شد. _ زهرمار! بيشتر خنديدم كه با گفتن "جونت سلامت" خداحافظي كرد. بعد از نيم ساعت از آموزشگاه بيرون آمدم. كلاس هايم تمام شده بود. يعني پنجشنبه ها فقط تا ظهر در آموزشگاه بودم چون هر هفته بعد از ظهر ها قراري بود كه امكان نداشت دير وقت به آن برسم. پنج سال بود عهدم پا برجا بود. بعد از ظهر پنجشنبه ها همه چيز برايم عوض مي شد. از روزمرگي هايم بيرون مي آمدم. تنها بعد از ظهر هايي بود كه ذهنم حق داشت مرور خاطره كند. تنها عصر هايي بود كه به خودم اجازه مي دادم تا جايي كه دلم مي خواهد پايم را روي پدال گاز فشار دهم و عين يك ايراني اصيل رانندگي كنم! تنها ساعاتي بود كه مي گفتم گور باباي قوانين و با لذتي كه توأم با درد بود مي راندم و گاهي هم در خيابان هاي خلوت سيگاري آتش مي زدم. سيگار كشيدنم را خيلي ها مي دانستند. در كوچه و خيابان نمي كشيدم بجز در عصر هاي پنجشنبه! بيشترين لذت سيگار كشيدنم وقتي بود كه مانجون هم با غرغرهايش همراهي ام مي كرد و هر دو با مخفي كاري از آقاجون شيطنت مي كرديم. عجيب بود! رابطه ي من با همه ي آدم بزرگ هاي اطرافم عجيب بود. البته براي ديگران! پايم را روي پدال گاز فشردم. دستم را سمت ضبط درب و داغان ماشين بردم و دكمه اش را فشار دادم. صداي شادمهر در اين حال و هواي عصر پنجشنبه ام خالي بود. يادم مي آمد. در مرور خاطره هايم صداي شادمهر به وفور بود. لبخند تلخي زدم. خواننده ي محبوبش بود! بعد از او يك آهنگ شادمهر بود كه من هم معتادش شده بودم. ترانه ي سرنوشت... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢ #زينب_عامل كنارش كه رسيدم قفل فرمان را با ضربه ي تقريبا محكمي روي ران پايش كوبيدم
٣ دستم را روي سنگ قبر داغ كشيدم. صورتك روي سنگ سياه را لمس كردم. جزء به جزء. مي سوزاند. نگاه اخم آلودي به چهره ي خندان سنگ قبر انداختم! _ اونورم مثل اينور جهنمه؟! جوابم همان لبخند روي سنگ سياه بود. مثل تمام اين پنج سالي كه گذشت. نگاهي به مانتوي كوتاه و مشكي ام انداختم. مثل هميشه با نشستنم روي زمين خاكي مي شد و مثل هميشه موقع رسيدن به خانه مامان با ديدن سر و وضع خاكي ام كه تمام سعي ام را كرده بودم تا با بطري آبي آن را تميز كنم و همچين با بوي سيگاري كه استشمام مي كرد غصه مي خورد. مي دانستم. تمام اين ها را مي دانستم، اما آن ها هم مي دانستند كه اين قرار ملاقات تنها حق من است كه بعد سال ها باقي مانده. خيلي وقت ها به رويم نمي آوردند و من هم موقع رسيدن به خانه به رويم نمي آوردم كه طبق معمول هر پنجشنبه اي كجا بوده ام. گفتن هم نداشت. تمام اعضاي خانواده و حتي بعضي از اعضاي فاميل اين را مي دانستند! مثل هميشه بي توجه به كثيف شدن لباس هايم روي زمين نشستم. از همه جا آتش مي باريد. زمين هم داغ بود و حسابي عرق كرده بودم، اما محلي ندادم. با سنگ كوچكي كه كنارم افتاده بود روي قبر زدم و نوك پنج انگشت دست راستم را زير عكس چهره اش چسباندم و فاتحه ي كوتاهي زير لب خواندم. هيچ وقت نفهميده بودم چرا با سنگ ديگري روي قبر مي زنند و چرا بايد نوك پنج انگشت به سطح قبر بچسبد! مغز فعالم جواب داد "احتمالا اطلاع رساني به اونور اينطوري انجام مي شه!" انگار كه رامين صدايم را مي شنود به عكسش خيره شده و غر زدم: _ به خدا بگو يكم سيستم اطلاع رساني و فاتحه گير اونور رو آپديت كنه! مكث كردم. _ چشمت بي بلا! رامين جز چشم گفتن به من چيز ديگري بلد نبود. پوزخندي روي لب هايم نشست! بلد بود كه از پنج سال پيش زير خروارها خاك نمي خوابيد. پوفي كشيدم. عرق روي پيشاني ام را با دست پاك كردم و بطري آب كنار دستم را برداشتم و بعد از باز كردن درش آب داخلش را روي سنگ قبر خالي كردم. كمي از آبي از روي سنگ روان شد و شلوارم را خيس كرد. محلي ندادم. به ثانيه نكشيد كه آبي كه روي سنگ ريخته بودم تكه تكه بخار شد و قسمت هايي از سنگ كاملا خشك و قسمت هايي كمي خيس ماند. انگار كه نوعي بيماري پوستي به وجودش رخنه كرده است! چند ثانيه بعد همان اندك قسمت هاي مرطوب هم خشك شدند و دوباره شد همان سنگ تاريك و بدريخت هميشگي كه پسري جوان با موهايي كه چند تار از آن ها روي پيشاني اش ريخته بود رويش لبخند مي زد. اشك نمي ريختم! از كار هاي بي فايده خوشم نمي آمد. قبلا امتحان كرده بودم. روزها و ساعت ها گريه كرده بودم، اما معادله ي برگشتنش بي جواب مانده بود. مثل هميشه! من هم توبه كرده بودم! نه فقط براي او كه در هيچ ختم ديگري گريه نمي كردم. جواب نمي داد! خدا دلش به حال هيچ گريه اي نمي سوخت! براي همين هم مدت ها بود كه معجزه ي حضرت عيسي از كار افتاده بود! حداقل من در مدت سي سال عمرم نديده بودم مرده اي زنده شود! حس مي كردم رامين در حال غر زدن است! _ هر پنجشنبه كه مياي اينجا جاي حرف زدن فقط به فلسفه ي مسخره ي ذهنت فكر مي كني! بلند جوابش را دادم: _ مسخره خودتي! زني جوان كه از كنارم عبور كرد نوعي ترس در چشمانش بود و شايد هم تعجب! احتمالا فكر مي كرد با يك ديوانه مواجه شده است! براي اينكه راهش را بكشد و برود لبخند مسخره اي به رويش پاشيدم. مؤثر بود. نگاهش را گرفت و با قدم هايي بلند كه بي شباهت به دويدن نبود دور شد. شانه بالا انداختم. _ نقصير توئه ها شازده. از اولم مصيبت بودي برام! _ اينقدر مثل هميشه غر نزن به جونش! اونورم از دست تو آسايش نداره. به شلوار قهوه اي رنگ و رو رفته اش نگاه كردم و سؤال هميشگي در ذهنم شكل گرفت. " اين مرتيكه شلوار ديگه اي نداره جز اين شلوار افتضاحش بپوشه؟!" https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d