eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 📌 دستان گدایی‌ام را به سویت گرفتم... 🌙 خدای من! در این ماهی که گذشت، در تک تک ثانیه‌هایش دستان گدایی‌ام را به سویت گرفتم و آخرین ذخیره‌ات را طلب کردم نیمه گمشده‌ام را، نه، تمام هستی‌ام را که سال‌هاست در هیاهوی دنیا گمش کردم، از تو خواستم بعد از یک ماه اطاعت و بندگی حالا تو و او را بیشتر در کنار خودم حس می‌کنم رمضان من با رسیدن به این حقیقت فطر میشود. 🌸 عید سعید فطر و حلول ماه شوال مبارک باد. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ سلام اےپرمعناترین نگاشته‌ے هستے اےسُلاله‌ےآفتاب پدر مهربانم چشم وجودمان خیره به نورِ حضور شما ست السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِے خَلْقِهِ ... مولاے من هر روز صبح که از خواب بر مے‌خیزم رو به قبله مے‌ایستم و دست بر سینه مے‌گذارم و مے‌گویم: " " ✋ و وقتے به این فکر مےکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است قلبم از ذوق از جا کنده مےشود دل خوشم به مستحبےکه جوابش واجب است. در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 عید است و سعید است، اگر ماه، تو باشی 🔅 یک ماه به ضیافت عشق آمده بودیم تا کوله‌بار گناهمان سبک شود و قول شرف دهیم که دگر به آن‌چه که در گذشته باعث تاریکی نامهٔ اعمالمان و طولانی‌تر شدن غیبت آن منجی موعود شده است؛ برنمی‌گردیم. 🔰 و این، رحمت بی‌نهایت پروردگار من است که چشم می‌بندد از آن همه خطای ریزودرشت در سرانجام این رمضان انتظار... رمضانی که ابتدایش رحمت، میانه‌اش مغفرت و پایانش آزادى از آتش بود. ماهی که تمرین اطاعت و اخلاص در ثانیه‌به‌ثانیه‌اش موج می‌زد... 🤲 بارالها! حال که در عید بندگی تو، به قنوت ایستاده‌ایم، پایان این ماه را به مُهر «سرباز قائم آل‌محمد» برایمان مزین فرما تا ان‌شاءالله این عید، آخرین عید انتظار باشد. 🌸 ؛ ویژهٔ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 بیمه بشید به 🌹توصیه های : برای دوری شیطان تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان ✨می نشینی بگو:یاصاحب الزمان ✨برمیخیزی بگو:یا صبح که از بیدار می شوی مودب بایست و صبحت را با سلام به امام شروع کن و بگو "آقا جان" دستم به دامانت خودت یاری ام کن، شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو "السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر این طور شد دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی کنی دیگر تمام وقت امام زمانی... ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 رسیده عید صیام و نیامدی آقا جهان نموده قیام و نیامدی آقا ... ▪️تعجیل در ظهور صلوات ▫️اللهم عجل لولیک الفرج 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 عید فطری که تو نباشی کنارمان، عید که نیست شاید فقط فطر باشد و پایان یک ماه و شروع ماهی دیگر برای ما منتظران عید فطر یعنی طُ... 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 📌 عید، تو هستی! 🌙 بهترین لحظه بودن! که نفس‌‌هایت شادی است! تو هستی که رمضان را برای بندگی معنا می‌کنی. ▫️ یا صاحب الزمان! حضور توست که عید را نشانمان می‌دهد... 🌺 عید سعید فطر مبارک. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ... علیه السلام برای‌ ظهورش دعا کنیم اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت اول رمان کارتینگ😍😍
١ زمان چيز عجيبي است... گاهي به كوتاهي يك رعد! گاهي به بلنداي عمر نوح! بخواهي بگذرد، مي ايستد...سخت مي گذرد... بخواهي بايستد، مثل نوري از مقابلت عبور كرده و تو غرق تاريكي اش مي شوي! زمان چيز عجيبي است... شايد چيزي به عجايب يك دوست داشتن... به نام خدا فصل اول كلافه از گرماي طاقت فرساي مرداد ماه شيشه ي ماشين را پايين داده و چانه ي مقنعه ام را بين دو انگشتم گرفتم و آن را جلو و عقب كردم تا كمي هوا زيرش جريان پيدا كند. لعنت به موهايي كه نه بلند بودند و نه كوتاه! نه مي توانستم محكم ببندمشان تا به گردنم نچسبند و حس خفگي پيدا نكنم و نه كوتاه بودند تا اذيت نشوم. دو تصميم اساسي در اين لحظه گرفته شد! اول تعمير اساسي كولر ماشين و دوم كوتاه كردن موهايم! بايد دوباره با هزار آيه و التماس دست به دامن ماندانا مي شدم. مي دانست از آرايشگاه رفتن خوشم نمي آيد و هر بار وقتي مي خواستم موهايم را كوتاه كند يا ابروهايم را اصلاح، تا مي توانست اذيتم مي كرد و از اين كار امتناع مي ورزيد. احتمالا مي توانستم با قول خريد پيراهني كه هفته ي پيش در مركز خريد ديده بود و پول كافي براي خريدنش را نداشت او را مجاب به انجام اينكار كنم. بي اختيار اخم هايم درهم شد! آرايشگاه مي رفتم و آن محيط اعصاب خرد كن را تحمل مي كردم كه برايم ارزان تر در مي آمد! اينجا بود كه وجدانم به كار افتاد و موذي وار در گوشم زمزمه كرد " با خريد اون پيرهن ماندانا هم خوشحال مي شه! خسيس نباش" دلم گوش وجدانم را پيچاند و جوابش را داد: " اون وقت بايد بيخيال تعمير كردن اين كولر كوفتي باشه، اما اگه بره تو يه آرايشگاه درجه ٣ موهاشو كوتاه كنند به هر دو كارش مي رسه" براي اين كه بينشان دعوا راه نيوفتد خفه شويي نثار هر دو كردم. لازم مي شد خودم اين موهاي اعصاب خرد كن را از ته مي تراشيدم نيازي آرايشگر و ماندانا هم نداشتم! بيخيال درگيري هاي دروني ام شدم و با اشاره به پرايد مشكي مقابلم به كارآموز كنارم گفتم: _ يه پارك دوبل برو اونجا! انگار كه چه كار سخت و عجيبي از او خواسته ام دست و پاهايش شروع به لرزيدن كرد. لعنت به هر كسي كه آنقدر دم گوش زن ها وز وز كرده بود كه پارك دوبل براي زن ها سخت و غير ممكن است كه هر زني كنارم مي نشست و به اين مرحله مي رسيد انگار قرار بود كوه جا به جا كند و يا ركوردي در گينس به ثبت برساند! مثل هميشه كه انتظارش را داشتم آنقدر با اضطراب رانندگي مي كرد كه كم مانده بود ماشين با سر داخل پرايد كناري برود. فرز و سريع دستم را به فرمان گرفتم و فرمان ماشين را به سمت چپ چرخاندم تا از پرايد مادر مرده فاصله بگيريم و بعد جدي و با تشر گفتم: _ چته تو؟ گفتم دوبل برو. نگفتم برو تو شيكم ماشين جلوييت كه! كنار افسرم اينطوري بري كه درجا ردت ميكنه! با اضطراب گفت: _ واي مانيا جون اصلا نمي دونم چرا اين پارك دوبل رو نمي تونم درست برم. مي دونم بايد چيكار كنما، اما وقتي نوبت به عمل مي رسه همه چي از يادم مي ره. عينك آفتابي ام را از روي موهايم برداشتم و به چشم زدم و جدي گفتم: _ تا پارك دوبل نري از تموم شدن كلاس خبري نيست! پس زود باش. هر قدر بهتر انجامش بدي به نفع خودته. در ثاني من اينجا برگ چغندر نيستم نميذارم مشكلي پيش بياد پس با خيال راحت پارك كن. همين الان! كمي جلوتر رفت تا ماشين جلويي را امتحان كند. هنوز هم مضطرب بود، اما تمركزش نسبت به چند دقيقه قبل بهتر شده بود. فاصله اش با ماشين را تنظيم كرد. كلاچ را تا ته گرفت و دنده را روي عقب گذاشت. آرام پايش را از روي كلاچ برداشت و همين كه نيم كلاچ كرد پاي ديگرش را هم آرام از روي ترمز برداشت كه ماشين شروع به حركت به سمت عقب كرد. فرمان ماشين را با سرعتي مناسب به سمت راست چرخاند كه صداي يك پسر جوان تمركزش را به هم ريخت. پسرك لاغرمردني و قد كوتاهي بود. در حاليكه آدامسي را به بدترين شكل مي جويد با تمسخر گفت: _ نري تو جوب خانم دكتر! حواسش را پرت كرد. بيچاره كار آموزم كم مانده بود گريه اش بگيرد. ترمز زير پايم را كه مخصوص مربي بود با قدرت فشار دادم و با حرص سرم را از ماشين بيرون آورده و رو به پسرك مسخره داد زدم: _ مي بندي دهنتو يا خودم بيام ببندمش؟ از عصبي كردنم لذت برده بود كه لبخندي زد و با لحن چندشي كشدار گفت: _ جون بابا! بيا تو ببند عزيزم. مثلا فكر مي كرد مي ترسم تا از ماشين پياده شوم؟ دنده را خلاص كرده و ترمز دستي را كشيدم. از صندلي عقب قفل فرمان را برداشتم و با خشم از ماشين پياده شدم. تعجب را مي توانستم در نگاهش بخوانم. انتظار چنين برخوردي را نداشت، اما با اين حال خودش را نباخت و لبخند مسخره ي روي لبش را حفظ كرد. احتمالا فكر مي كرد قفل فرمان را براي نمايش در دست گرفته ام. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١ #زينب_عامل زمان چيز عجيبي است... گاهي به كوتاهي يك رعد! گاهي به بلنداي عمر نوح! بخ
٢ كنارش كه رسيدم قفل فرمان را با ضربه ي تقريبا محكمي روي ران پايش كوبيدم و گفتم: _ باشه! خودم مي بندم برات! با ديدن اوضاع كه فهميد شوخي ندارم لبخند از روي لبش پاك شد. اينبار با كولي بازي داد و بيداد كرد: _ چيكار مي كني ديوونه؟! لب هايم را مصنوعي كش دادم و گفتم: _ خودت خواستي كه...پس چي شد گل پسر؟ نظرت عوض شد؟ دستش را بالا آورد و در هوا تكان داد و با گفتن "برو بابا! رسما ديوونست." پا به فرار گذاشت. راضي از نتيجه ي كارم به ماشين برگشتم. كار آموزم كه اگر اشتباه نمي كردم اسمش سحر بود با هيجان گفت: _ واي مانيا جون چقدر خوب حالشو گرفتين. وقت شوخي و ابراز هيجان نبود. اصلا خوشم نمي آمد موقع آموزش دادن وقت به بطالت و حرف هاي متفرقه بگذرد. در قالب جدي ام فرو رفتم و گفتم: _ از اول امتحان كن. انگار رفتارم با آن پسر به كار آموزم هم انرژي داده بود كه اينبار بدون هيچ اشكالي و به بهترين شكل، ماشين را پارك كرد. لبخند رضايتي زدم. اصلا وقتي فردي كار هايي كه گفته بودم را درست و مو به مو اجرا مي كردم تمام خستگي از تنم پر مي كشيد. ديگر جديت بس بود. بوسي در هوا برايش فرستادم و گفتم: _ كارت درسته دختر! بزن بريم آموزشگاه. خوشحال از موفقيت كوچكش راهنما زد و راه افتاد. ماشين را كه در پاركينگ آموزشگاه پارك كرد بلافاصله در سمت من باز شد و صداي جيغ خوشحالي دختري گوشم را پر كرد. _ واي مانيا قربونت برم من! قبول شدم. باورم نميشه. از ماشين پياده شدم و خواستم تبريك بگويم كه با ذوق دستانش را دور گردنم حلقه كرد. ديگر بعد سال ها به اين قبيل شادي و رفتار ها عادت كرده بودم. اينبار همانطور كه در آغوشش بودم تبريكي گفتم كه از من جدا شد و با اشاره به داخل ماشين گفت: _ فكر كنم گوشيت داره زنگ مي خوره عزيزم. چرخيدم و به داخل ماشين نگاه كردم گوشي ام روي داشبورد قرار داشت. سرم را داخل ماشين بردم و با ديدن اسم مانجون كه روي گوشي خودنمايي مي كرد، لبخند دندانمايي زدم و بعد از وصل كردن تماس به بدنه داغ ماشينم تكيه داده و گوشي را به گوشم چسباندم. با عشق گفتم: _ سلام بر مانجون خودم. غرغرش را كه شنيدم حالم اساسي خوب شد! _ دختره ي خيره سر هيچ معلومه كجايي تو؟ من پيرِزن زنگ نزنم تو نمي گي بذار خودم يه خبر بگيرم؟ بنده خدا حق داشت. يك عادت بدي كه داشتم اين بود كه اصلا يادم نمي ماند تا زنگ بزنم و حالش را بپرسم. سرم را از روي مقنعه خاراندم و با شرمندگي محسوسي جواب داد: _ دردت به جونم مانجون! بخدا آلزايمرم. هيچي يادم نمي مونه. از موضعش كوتاه نيامد. _ پير شدي واسه همون! خنديدم كه قربان صدقه ام رفت و گفت: _ فردا ناهار يادت نره ها. گفتم آرمايزرت عود مي كنه يادت ميره جمعه ها ناهار بايد بياي اينجا. آبگوشت داريم واسه ناهار. غش غش به تلفظ آلزايمرش خنديدم. كلمه اي كه به كار برده بود به مراتب سخت تر از كلمه ي اصلي بود! از شدت خنده صدايم منقطع شده بود وقتي گفتم: _ مانجون، جون مانيا يه بارم بگو آلزايمر! حرصي شد. _ زهرمار! بيشتر خنديدم كه با گفتن "جونت سلامت" خداحافظي كرد. بعد از نيم ساعت از آموزشگاه بيرون آمدم. كلاس هايم تمام شده بود. يعني پنجشنبه ها فقط تا ظهر در آموزشگاه بودم چون هر هفته بعد از ظهر ها قراري بود كه امكان نداشت دير وقت به آن برسم. پنج سال بود عهدم پا برجا بود. بعد از ظهر پنجشنبه ها همه چيز برايم عوض مي شد. از روزمرگي هايم بيرون مي آمدم. تنها بعد از ظهر هايي بود كه ذهنم حق داشت مرور خاطره كند. تنها عصر هايي بود كه به خودم اجازه مي دادم تا جايي كه دلم مي خواهد پايم را روي پدال گاز فشار دهم و عين يك ايراني اصيل رانندگي كنم! تنها ساعاتي بود كه مي گفتم گور باباي قوانين و با لذتي كه توأم با درد بود مي راندم و گاهي هم در خيابان هاي خلوت سيگاري آتش مي زدم. سيگار كشيدنم را خيلي ها مي دانستند. در كوچه و خيابان نمي كشيدم بجز در عصر هاي پنجشنبه! بيشترين لذت سيگار كشيدنم وقتي بود كه مانجون هم با غرغرهايش همراهي ام مي كرد و هر دو با مخفي كاري از آقاجون شيطنت مي كرديم. عجيب بود! رابطه ي من با همه ي آدم بزرگ هاي اطرافم عجيب بود. البته براي ديگران! پايم را روي پدال گاز فشردم. دستم را سمت ضبط درب و داغان ماشين بردم و دكمه اش را فشار دادم. صداي شادمهر در اين حال و هواي عصر پنجشنبه ام خالي بود. يادم مي آمد. در مرور خاطره هايم صداي شادمهر به وفور بود. لبخند تلخي زدم. خواننده ي محبوبش بود! بعد از او يك آهنگ شادمهر بود كه من هم معتادش شده بودم. ترانه ي سرنوشت... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢ #زينب_عامل كنارش كه رسيدم قفل فرمان را با ضربه ي تقريبا محكمي روي ران پايش كوبيدم
٣ دستم را روي سنگ قبر داغ كشيدم. صورتك روي سنگ سياه را لمس كردم. جزء به جزء. مي سوزاند. نگاه اخم آلودي به چهره ي خندان سنگ قبر انداختم! _ اونورم مثل اينور جهنمه؟! جوابم همان لبخند روي سنگ سياه بود. مثل تمام اين پنج سالي كه گذشت. نگاهي به مانتوي كوتاه و مشكي ام انداختم. مثل هميشه با نشستنم روي زمين خاكي مي شد و مثل هميشه موقع رسيدن به خانه مامان با ديدن سر و وضع خاكي ام كه تمام سعي ام را كرده بودم تا با بطري آبي آن را تميز كنم و همچين با بوي سيگاري كه استشمام مي كرد غصه مي خورد. مي دانستم. تمام اين ها را مي دانستم، اما آن ها هم مي دانستند كه اين قرار ملاقات تنها حق من است كه بعد سال ها باقي مانده. خيلي وقت ها به رويم نمي آوردند و من هم موقع رسيدن به خانه به رويم نمي آوردم كه طبق معمول هر پنجشنبه اي كجا بوده ام. گفتن هم نداشت. تمام اعضاي خانواده و حتي بعضي از اعضاي فاميل اين را مي دانستند! مثل هميشه بي توجه به كثيف شدن لباس هايم روي زمين نشستم. از همه جا آتش مي باريد. زمين هم داغ بود و حسابي عرق كرده بودم، اما محلي ندادم. با سنگ كوچكي كه كنارم افتاده بود روي قبر زدم و نوك پنج انگشت دست راستم را زير عكس چهره اش چسباندم و فاتحه ي كوتاهي زير لب خواندم. هيچ وقت نفهميده بودم چرا با سنگ ديگري روي قبر مي زنند و چرا بايد نوك پنج انگشت به سطح قبر بچسبد! مغز فعالم جواب داد "احتمالا اطلاع رساني به اونور اينطوري انجام مي شه!" انگار كه رامين صدايم را مي شنود به عكسش خيره شده و غر زدم: _ به خدا بگو يكم سيستم اطلاع رساني و فاتحه گير اونور رو آپديت كنه! مكث كردم. _ چشمت بي بلا! رامين جز چشم گفتن به من چيز ديگري بلد نبود. پوزخندي روي لب هايم نشست! بلد بود كه از پنج سال پيش زير خروارها خاك نمي خوابيد. پوفي كشيدم. عرق روي پيشاني ام را با دست پاك كردم و بطري آب كنار دستم را برداشتم و بعد از باز كردن درش آب داخلش را روي سنگ قبر خالي كردم. كمي از آبي از روي سنگ روان شد و شلوارم را خيس كرد. محلي ندادم. به ثانيه نكشيد كه آبي كه روي سنگ ريخته بودم تكه تكه بخار شد و قسمت هايي از سنگ كاملا خشك و قسمت هايي كمي خيس ماند. انگار كه نوعي بيماري پوستي به وجودش رخنه كرده است! چند ثانيه بعد همان اندك قسمت هاي مرطوب هم خشك شدند و دوباره شد همان سنگ تاريك و بدريخت هميشگي كه پسري جوان با موهايي كه چند تار از آن ها روي پيشاني اش ريخته بود رويش لبخند مي زد. اشك نمي ريختم! از كار هاي بي فايده خوشم نمي آمد. قبلا امتحان كرده بودم. روزها و ساعت ها گريه كرده بودم، اما معادله ي برگشتنش بي جواب مانده بود. مثل هميشه! من هم توبه كرده بودم! نه فقط براي او كه در هيچ ختم ديگري گريه نمي كردم. جواب نمي داد! خدا دلش به حال هيچ گريه اي نمي سوخت! براي همين هم مدت ها بود كه معجزه ي حضرت عيسي از كار افتاده بود! حداقل من در مدت سي سال عمرم نديده بودم مرده اي زنده شود! حس مي كردم رامين در حال غر زدن است! _ هر پنجشنبه كه مياي اينجا جاي حرف زدن فقط به فلسفه ي مسخره ي ذهنت فكر مي كني! بلند جوابش را دادم: _ مسخره خودتي! زني جوان كه از كنارم عبور كرد نوعي ترس در چشمانش بود و شايد هم تعجب! احتمالا فكر مي كرد با يك ديوانه مواجه شده است! براي اينكه راهش را بكشد و برود لبخند مسخره اي به رويش پاشيدم. مؤثر بود. نگاهش را گرفت و با قدم هايي بلند كه بي شباهت به دويدن نبود دور شد. شانه بالا انداختم. _ نقصير توئه ها شازده. از اولم مصيبت بودي برام! _ اينقدر مثل هميشه غر نزن به جونش! اونورم از دست تو آسايش نداره. به شلوار قهوه اي رنگ و رو رفته اش نگاه كردم و سؤال هميشگي در ذهنم شكل گرفت. " اين مرتيكه شلوار ديگه اي نداره جز اين شلوار افتضاحش بپوشه؟!" https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣ #زينب_عامل دستم را روي سنگ قبر داغ كشيدم. صورتك روي سنگ سياه را لمس كردم. جزء به ج
٤ سرم را بالاتر بردم. پيراهنش مثل هميشه مشكي بود، اما همان پيراهن مشكي هميشگي نبود! موهاي جوگندمي بلند و ريش هاي نامرتبي كه هيچ وقت پوست زيرشان را نديده بودم. ساعت آمدنم را از حفظ بود! قرآن جيبي كوچكش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و با فرستادن صلواتي شروع كرد. صدايش عجيب خوب بود. هيچ وقت نفهميده بودم در اين قبرستان چه مي كند. به راحتي مي توانست در يكي از شبكه هاي تلويزيون استخدام شود و نقش قاري قرآن را ايفا كند! حس كردم رامين داشت تذكر مي داد كه خفه شوم و به صداي قرآن خواندنش گوش دهم. از معناي آياتي كه مي خواند يك كلمه هم نمي فهميدم، اما اين صوت آرامم مي كرد. همين هم باعث شده بود تا تمام اين سه سال و هر هفته اين مرد را ببينم و كرك و پرش را نچينم. سه سوره مي خواند! هميشه. سوره ي اول كه تمام شد دستم را داخل جيب مانتويم بردم و اسكانس مچاله شده ي پنج هزار توماني را بيرون آورده و سمتش دراز كردم. اسكناس را كه ديد چشمان قهوه اي سوخته اش را به چشمانم دوخت. بي هيچ حرفي اسكانس را از دستم گرفت و مثل هميشه داخل جيب شلوار مضحكش چپاند، اما انگار اينبار مثل هميشه نبود! چون قبل از اينكه سوره ي جديد را بخواند با صداي عادي اش كه هيچ شباهتي به صدايي كه با آن قرآن مي خواند نداشت گفت: _ حقوقتو گرفتي؟ هميشه دو تومن مي دادي! چپ چپ نگاهش كردم. _ هفته ي پيش خودت گفتي. حس مي كردم برخلاف چهره اش كه از او مردي چهل و پنج يا شايد هم پنجاه ساله ساخته بود سن چنداني نداشت. به شلوارش اشاره كردم. جمله ام ربطي به سؤالش نداشت. _ هفته ي بعدم اينو بپوشي با قفل فرمون ماشينم ميوفتم به جونت! حال بهم زنه. واكنشي نشان نداد. بي حال نگاهش را از نگاهم گرفت و به قرآن كوچكش خيره شد. _ يكي اضافه تر بخون. سرش را به نشانه ي مثبت تكان داد. از جايم بلند شدم و شلوارم را تكان دادم. هوس سيگار كرده بودم. كاش در خانه ي مانجون بودم تا سرم را روي پاي دردناكش مي گذاشتم و بي توجه به غر زدن هايش با هم سيگاري آتش مي زديم و او از عاشقانه هايش با آقاجون تعريف مي كرد و من هي تاكيد مي كردم كه از شب عروسي اش بيشتر بگويد تا حرصش را در آورم! گرما آنقدر كلافه ام كرده بود كه نمي توانستم بيشتر بمانم. بوس و چشمكي براي رامين فرستادم و رو به عباس گفتم: _ من دارم ميرم. چهارتا يادت نره! سرش را تكان داد. مي دانستم تا چهار سوره را تمام نمي كرد امكان نداشت آنجا را ترك كند. خم شدم و بطري آب خالي شده را هم برداشتم و با تكان دستي خداحافظي كرده و از آنجا دور شدم. قبل از اينكه ماشين را روشن كنم سيگاري آتش زدم و بي توجه به نگاه مزاحم برخي ها كه با دست نشانم مي دادند يا افرادي كه با بي تفاوتي از كنارم مي گذشتند تا انتهاي سيگار را با لذت كام گرفتم. ته سيگار را در جاسيگاري داخل ماشين خاموش كردم و بالاخره رضايت دادم تا به خانه بروم. صداي كر كننده ي آهنگ كه از پاركينگ خانه هم قابل شنيدن بود چه رسد به اينكه پشت در باشي، نشان مي داد كه ماندانا در حال قر دادن است. در حاليكه بشكن مي زدم در را باز كردم و وارد خانه شدم. بوي آش رشته از اينجا هم قابل استشمام بود. با لذت نفسي عميقي كشيدم و مقنعه ام را با شدت از سرم كشيدم و همانجا روي زمين انداختم. همانطور كه داشتم در حال قر دادن وارد خانه مي شدم دكمه هاي مانتويم را باز كردم. من و مادرم با بازيگري ماندانا سال ها بود كه همديگر را بازي مي داديم. البته هميشه هم بازي نبود. گاهي اين نمايش تبديل مي شد به لحظات خوشي كه با هم بودنمان را ثبت مي كرد. ماندانا آهنگ مي گذاشت و مي رقصيد و من مطمئن بودم كه اين پيشنهاد از طرف مامان است و من هم در رقص همراهي شان مي كردم. خنده ي هاي از ته دل مامان هما كه رقص فاجعه بارم را مي ديد و فكر مي كرد نقشه ي تكراري اش مثل هر وقت ديگري گرفته است درمان هر دردم بود! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤ #زينب_عامل سرم را بالاتر بردم. پيراهنش مثل هميشه مشكي بود، اما همان پيراهن مشكي هم
٥ مانتو را كامل از تنم خارج كردم و آن را با خباثت در حاليكه عملا شلنگ تخته مي انداختم، اما اسمش را رقص گذاشته بودم سمت ماندانا پرتاپ كردم كه مشغول تاب دادن موهايش بود. مانتو صاف به كله اش خورد و مگر مي شد نداند چه كسي پشت سرش ايستاده؟! اين قبيل رفتار هاي خانومانه فقط و فقط مختص من بود! دست از رقصيدن حرفه اي اش برداشت و بدون اينكه برگردد و عامل مخرب را شناسايي كند گفت: _ مانيا خيلي...هستي! كمرم را تكان دادم و كنارش رفتم. دستم را دور شانه اش حلقه كردم و با لبخند پرسيدم: _ خيلي چي هستم؟ به اندازه ي يك نيم دايره چرخيد، دستم از شانه اش جدا شد و كنارم افتاد و بجايش او دستانش را روي شانه هايم گذاشت. با چشمان درشتش نگاهم كرد و لب هاي قلوه اي اش به لبخندي متكبرانه مزين شد! _ جاي خالي گذاشتم كه خودت پرش كني خواهر ارشد. لپش را محكم كشيدم كه صداي دادش بلند شد و تكبر مصنوعي كه به حركاتش داده بود پر كشيد و صداي دادش محركي شد تا مامان را از آشپزخانه ي كوچكمان بيرون بكشاند. مامان با هول گفت: _ چي شده؟ خميازه اي كشيدم و قبل از آنكه ماندانا پياز داغ جريان را زياد كند گفتم: _ هيچي طبق معمول داره كولي بازي در مياره! طبق معمول مامان به غر زدن هاي ماندانا اهميتي نداد و با قربان صدقه گفت كه دست و صورتم را بشورم تا از آش خوشمزه اش بهره مند شوم! پنجشنبه ها روز من بود! گاهي حرصم مي گرفت و متنفر مي شدم از اين روز نحس كه همه بازيگر تئاتر مي شديم! بيشتر از قربان صدقه ي مامان دلم مي خواست گوشم را مي پيچاند و مي گفت ماندانا را اذيت نكنم. چيزي نگفتم و اطاعت امر كردم. دست و صورتم را شستم و موهاي بد ريختم را با هر مصيبتي بود دم موشي بستم! البته كه اطلاق دم موش به موهاي من توهين عظيمي به ساحت اين موجود بامزه و موذي بود! خب امروز اين اجازه را داشتم كه در پذيرايي ناهارم را بخورم! ناهاري كه در تايم عصرانه خورده مي شد. دليلش هم واضح بود. روز، روز من بود. شايد تنها قسمتي بود كه باعث مي شد كمي، فقط كمي از پنجشنبه ها خوشم بيايد! از غذا خوردن در آشپزخانه بيزار بودم و مامان هما دقيقا برعكس من بود و غذا خوردن جلوي تلويزيون را گناه كبيره مي دانست! كاسه ي آشم را مقابلم گذاشتم و بعد از خالي كردن مقدار مشخصي سير له شده داخل آن كه داد ماندانا را در آورد و بعد از قطع كردن آهنگ به اتاق مشتركمان پناه برد، با لذت مشغول خوردن شدم! از نظر من آش بدون سير مفهوم نداشت. حالا هر قدر هم كه ديگران بدشان مي آمد برايم مهم نبود. داد ماندانا از اتاق بلند شد. _ مانيا امشب بهتره تو پذيرايي بخوابي. دومين خميازه هم سراغم آمد. با صداي بلندي گفتم: _ از خداتم باشه من پيشت بخوابم! لحنش جدي بود طوريكه مامان هما كه در حال نشستن كنارم بود به خنده افتاد. _ نيست! شانه بالا انداختم و با لذت مشغول خوردن محتويات كاسه شدم. مامان تا آشم را كامل تمام كنم چيزي نگفت. وقتي از خوردن فارغ شدم قبل از آنكه او شروع كند گفتم: _ حق نداري غر بزني. بابا كه گناه نكرده مرد شده. گناه داره مامان. اون چندر غاز پول ماهيانه شايد يه درصد از فشار روش رو برداره. دستانش را دورم حلقه كرد. احساساتي بود. طبق معمول اشكش در آمده بود. _ خودت چي پس؟ اينهمه جون مي كني آخر هر ماه كه حقوقتو گرفتي انگار نه انگار كه خودتم وجود داري. مانيا نگرانتم. داري خودتو از بين مي بري. محكم گونه اش را بوسيدم. سير خورده بودم و عمدا اين كار را براي اذيت كردنش انجام دادم. _ اول اينكه من تمام حقوقمو نميدم به شما. دوم اينكه مفهوم خانواده يعني همين. همه با هم و در كنار هم! سوم اينكه وام بابا جور شه تا اين قسطا و قرضاشو بده نگرانيمون كم ميشه. اونوقت قول مي دم مانيا خانومت يه قرونم از پولاشو بهتون نده. مادر مهربانم! نتوانست اشك هايش را در حريم چشمانش حفظ كند. سد فرو ريخت و گونه هايش خيس شدند. _ قسطاي ماشينت چي پس؟ نفس را بيرون دادم! اينبار ناخودآگاه اخم كرد! حق داشت! كدام آدم احمقي بعد خوردن آن همه سير نفس عميق مي كشيد؟ سرم را خاراندم. _ هماجوني نگران قسطاي من نباش. اينجانب از پس خودم برميام. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥ #زينب_عامل مانتو را كامل از تنم خارج كردم و آن را با خباثت در حاليكه عملا شلنگ تخت
٦ دستمال كاغذي كه برايم داخل سيني غذا گذاشته بود را برداشت و اشك هايش را پاك كرد. _ تو به كي رفتي اينهمه كله شقي؟ به سقف خيره شدم و غش غش خنديدم. تصويري كه با سؤال مامان در ذهنم شكل گرفته بود دليل خنده ام بود. دلم قربان صدقه ي تصوير دوست داشتني ذهنم رفت. مانجون! مامان دليل خنده ام را فهميد كه گفت: _ امروز زنگ زد كلي غر زد به جونم كه چرا ياد ندادم بهت بهش زنگ بزني. فردا هم رسما واسه ناهار دعوت كرد. اونم فقط تو رو! مكالمه ي امروزمان را مختصر برايش تعريف كردم. _ مانجون يه تنه حالمو خوب مي كنه! حيف خسته م وگرنه امشب رو هم مي رفتم پيشش. سكوت مامان در برابر حرفم نشانه ي خوبي نبود! يك چيزي مي خواست بگويد و احتمالا ترس گفتنش را داشت. نگاه از سقف بالا سرم گرفتم و به راحتي تكيه دادم. نگاهم روي چين هاي پيشاني اش افتاد. چين هايي كه عامل اصلي شان خود من بودم. سرم را به نشانه ي "چي شده؟" تكان دادم. چشمانش را دزديد. همان دزديدن چشم ها كافي بود تا دردش را بفهمم. خميازه ي سوم را كشيدم! _ خب داشتي مي گفتي! نوشين اينجا بوده! ديگه كي رو واسم در نظر گرفته؟ هول شد. سريع نگاهش را سمتم چرخاند. _ مانيا اين يكي گزينه ي خيلي خوبيه. نوشين كلي تعريفت رو پيششون كرده... ذهنم بكار افتاد " نوشين خيلي غلط كرده! زنيكه ي علاف" جمله ام در مغايرت كامل با ذهنم بود! _ خب؟ با شك به صورتم نگاه كرد. باورش نمي شد منتظر گفتن بقيه ي ماجرا از زبانش باشم. البته واقعا هم منتظر نبودم، اما وانمود مي كردم تا دلش نشكند! _ پسره خوبيه. مهندسي عمران خونده. ليسانس داره. تو يه شركت خصوصي هم كار مي كنه. چنان با آب و تاب توضيح مي داد كه يك لحظه واقعا دلم خواست پسر را ببينم، اما انگار رامين مقابلم نشسته بود و داشت منتظر نگاهم مي كرد. شيطان را لعنتي فرستادم. توهم زده بودم. مامان بي توجه به حال دمغم به تعريف هايش ادامه مي داد. از اسم و سن پسر گفت تا ازدواجش كه همين سه ماه پيش منجر به طلاق شده بود و به گفته ي نوشين احمق تمام تقصيرات گردن زن سابق پسر بود! مادرم از من مي خواست به يك مرد مطلقه فكر كنم! مطلقه بودنش اهميتي برايم نداشت! از نظر من پسري كه يك بار ازدواج ناموفق داشت و سه ماه بعد آن تصميم به ازدواج مجدد با دختري مي گرفت كه نوشين معرفي اش كرده بود و خودش شناختي از طرف مقابل نداشت يك احمق به تمام معنا بود! من نديده حق را كامل به زن سابقش مي دادم و برايش خوشحال بودم كه عمرش را با چنين مهندس احمقي حرام نكرده است. صحبت مادرم به تعريف از خانواده ي پسر رسيده بود. كم كم داشت حوصله ام سر مي رفت. خميازه ي چهارم سراغم آمد. صحبت را كوتاه كردم. _ فكر مي كنم بهش! فعل جمله ام كمي مشكل زماني داشت! بايد مي گفتم "فكر كردم بهش!" مسير صحبت را به عمد، كاملا ناشيانه تغيير دادم. _ ماكان كجاست؟ من مامان را مي شناختم و مامان هم كامل مرا مي شناخت! اين سؤالم به ظاهر در مورد ماكان بود! در باطن اين معني را داشت كه مامان لطفا ادامه نده! فهميد كه وانمود كرد من در تغيير مسير صحبت موفق بوده ام. _ با دوستاش رفته بيرون. از جايم بلند شدم! نوبت خميازه ي پنجم بود. با اخم گفتم: _ اين شُل مغز مگه شهريور امتحان نداره؟ ٤ تا تجديدي رو كي جبران مي كنه؟ مامان هم بلند شد. قبل از اينكه خم شود و سيني را بردارد. شانه بالا انداخت. _ چه بدونم والله! من كه حريفش نمي شم. به ظاهر جمله اش اين معني را مي داد كه حريف پسرش نيست ولي در باطن اين معني را داشت كه مگر حريف تو شدم كه حريف او بشوم؟ من هم شانه بالا انداختم. راه اتاقم را در پيش گرفتم. بلافاصله يادم آمد كه ماندانا شايد در قيافه درب و داغان به من نكشيده باشد اما در يك دندگي كاملا شبيه من است! سير خورده بودم و حق وارد شدن به قلمروام را نداشتم. پوفي كشيده و خودم را روي كاناپه مقابل تلويزيون انداختم و دعا كردم ماكان هوس درس خواندن و برگشت به خانه به سرش نزند، چون او روي كاناپه ي خانه تعصب خاصي داشت! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦ #زينب_عامل دستمال كاغذي كه برايم داخل سيني غذا گذاشته بود را برداشت و اشك هايش را
٧ لاي پلك هايم را به سختي باز كردم. اولين چيزي كه در تيررس نگاهم بود پارچه ي گل گلي بالش زير سرم بود. هنوز مغزم درست كار نمي كرد و موقعيتم را درك نكرده بودم. چشمانم را محكم روي هم فشار دادم تا خواب از سرم بپرد. دوباره پلك گشودم و به پارچه خيره شدم! اين گل گلي ها فقط ياد آور سليقه ي مانجون بود! روي شكم خوابيده بودم. چرخيدم تا به ساعت نگاهي بياندازم. ديشب واقعا ماندانا نگذاشته بود به اتاق بروم! حتي ميانجي گري هاي بابا هم تاثيري رويش نداشت. در نتيجه تا صبح بجاي خوابيدن، روي كاناپه ي محبوب ماكان اين ور و آن ور شده بودم! آن هم از دو شب به بعد! چون تا قبل از آن ماكان خان مشغول تماشاي فيلم ترسناك مسخره اي بود! بي خوابي ديشب باعث شده بود تا كله ي سحر به خانه ي مانجون بيايم. در سكوت اين خانه راحت مي توانستم بخوابم! با ديدن ساعت برق از سرم پريد! يك ظهر بود و من از شش صبح كه به اينجا رسيده بودم در خواب بودم. قطعا مانجون تكه تكه ام مي كرد و از هفته ي بعد بجاي گوشت گوسفند از من آبگوشت مي پخت! عين جت از جايم بلند شدم. كش موهايم باز شده بود و باز اين موهاي لعنتي داشت اعصابم را خراب مي كرد! به دنبال كش موي لعنتي لحاف را با دست جا به جا كردم و بالاخره با ديدن شئ آبي رنگي چشمانم برق زد. موهايم را بستم و لحاف و تشك را جمع كردم. كمد قديمي و قهوه اي رنگ مانجون را باز كردم و لحاف و تشك را آنجا جا دادم. در كمد را كه بستم نگاهم به خودم درون آيينه ي روي كمد افتاد. حس مي كردم چشمانم پف كرده اند. با كف دست چند ضربه ي به صورتم زدم. آنقدر بخاطر شغلم در ماشين و كوچه و خيابان بودم كه سياه سوخته شده بودم. با داستان آش و سير ديروز زحمت تميز كردن اين ابروهاي نامرتب و موهاي نامرتب تر به عهده ي آرايشگاه مي افتاد! تيشرت گل و گشاد و آستين كوتاهم را مرتب كردم و پاچه هاي شلوارم را كه تا زانو بالا آمده بود پايين انداختم. چشمكي براي خودم در آيينه زدم و چرخيدم تا از اتاق خارج شوم. استرس برخورد با مانجون باعث شد تا آرام لاي در را باز كنم و نگاهم به راهرو بياندازم. خبري نبود! از اتاق بيرون آمدم و سمت در برگشتم و آرام دستم را سمت دستگيره بردم تا در را ببندم. قصد داشتم به حياط بروم و وانمود كنم كه خيلي وقت است از خواب بيدار شده ام! مشغول كلنجار رفتن با دستگيره بودم تا با آرام ترين صداي ممكن در را ببندم كه صدايي آشنا باعث شد تا از جايم بپرم و به پشت سرم بچرخم! _ ساعت خواب! داشتم ميومدم بيدارت كنم. او اينجا چكار مي كرد؟ بيشتر از سه ماه بود كه نديده بودمش و چقدر بابت اين قضيه خوشحال بودم. حسي درونم مي گفت مانيا گند خورد به جمعه ات! نگاهي به سر و وضع جديدش انداختم. موهايش از آخرين باري كه ديده بودم كوتاه تر شده بود. صورتش كاملا شيو شده بود و كله ي ژل زده اش نشان مي داد كه بر خلاف من كه سر تا پا بوي سير مي دادم و كاملا شلخته بودم او صبح قبل از آمدن به اينجا كامل به خودش رسيده است! اعضاي صورتم تازه يادشان آمد بايد واكنش نشان دهند! اخم كردم. او دقيقا در قطب مخالف من بود. با لبخند تماشايم مي كرد. در يك چيز تفاهم داشتيم! هر دو با دقت فرد مقابلش را از نظر مي گذراند. منتها چيزي در چشمان او بود كه مرا تا سر حد مرگ آزار مي داد. دلتنگي! چيزي كه من در اين سه ماه نديدنش حتي يك ثانيه هم حس نكرده بودم! اصلا گاهي يادم مي رفت پسر دايي به نام او دارم! دستم را به كمرم زدم. _ تو اينجا چيكار مي كني؟ خب غير از اين توقعي از من نداشت. چون اگر غير اين بود لبخندش عميق تر نمي شد! زبانش اما كوتاه نيامد. _ ببخش نمي دونستم براي اومدن به خونه ي مامان بزرگم قبلا بايد با تو هماهنگ كنم. بلبل زبان شده بود. پر حرص خنديدم و نزديكش شدم. _ از اين به بعد حتما هماهنگ كن دكتر! دكتر را عمدا كشيدم. پر تمسخر. به همين راحتي از موضعش كوتاه آمد. _ بيخيال مانيا. مي دوني چند وقته نديدمت؟ دلم برات تنگ شده بود! همان حس آشناي چشمانش را مثل هر زماني بر زبان آورد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧ #زينب_عامل لاي پلك هايم را به سختي باز كردم. اولين چيزي كه در تيررس نگاهم بود پارچ
٨ از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم. از نابرابري ها خوشم نمي آمد! _ كلا از يادم رفته بودي. از كنارش گذشتم. صدايش پر حرص اما آرام بود. _ مي توني اينهمه گوشت تلخ نباشي. دستم را به نشانه برو بابا بالا بردم. _ من هميني ام كه هستم! تمام حسم براي رفتن به حياط و كلك سوار كردن براي مانجون پريده بود. پس مستقيم به آشپزخانه رفتم و خودم را براي غر زدن هاي شيرينش آماده كردم. ارسلان هم پشت سرم آمد و با اينكه پشتم به او بود باز هم مي توانستم صورت درهمش را ببينم. از راهرويي كه اتاق ها در آن قسمت قرار داشت عبور كردم و به محض تمام شدن راهرو به سمت چپ و جايي كه آشپزخانه بود چرخيدم. مانجون در يخچال دنبال چيزي مي گشت. در ورودي آشپزخانه ايستادم و دستانم را تا جايي كه مي توانستم باز كردم و بلند گفتم: _ سلام بر مانجون زيباي من. صداي بلندم او را از جايش پراند. ديدم كه دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: _ زهرمار! ترسونديم بچه. ارسلان كه وارد آشپزخانه شده بود بلند خنديد! حس مي كردم پياز داغ خنده اش را زياد كرده است تا بصورت غير مستقيم گوشت تلخي مرا تلافي كند! خودم را به مانجون رساندم و بعد از آنكه ظرف ترشي سير را از دستش گرفتم و روي ميز گذاشتم محكم و بي توجه به غرغر هايش بغلش كردم و صورتش را بوسيدم. عشق از چشمانش چكه مي كرد اما مگر آن را بر زبان مي آورد؟ غر زد: _ هفته اي يه بار بيا اينجا اونم بگير بخواب همش! الانم يه ساعت ديگه ميگي مي خوام برم! دستانم را دور كمرش حلقه كردم. _ كجا برم دورت بگردم؟ تازه مي خوام كله تو رنگ كنم! اونم زرد قناري! از اينكه محكم بغلش كني خوشش نمي آمد و هميشه فكر مي كردم آقاجون چگونه در اين سال ها با اين يك مورد كنار آمده است؟ آن هم در برابر زني مثل مانجون كه از نظر من حتي با وجود سن زيادش باز هم جذاب و دوست داشتني بود. دستانم را پس زد و مگر مي شد از جواب دادن كوتاه بياد. _ خيلي بلدي به خودت برس! ارسلان هم تاييد كرد. _ موافقم. چپ چپ نگاهش كردم. همين مانده بود كه او اظهار فضل كند. براي اينكه من هم حرصش را در بياورم به كابينت كنار يخچال تكيه دادم و رو به مانجون پرسيدم: _ اين شازده رو چرا دعوت كردي؟ فكر مي كردم مهمون اختصاصي امروزت منم خانوم خانوما. با جواب مانجون بجاي كنف شدن ارسلان، خودم كنف شدم. _ اون مثل تو نيست كه دعوتش كنم. خودش مياد. ارسلان لبخند پيروز مندانه اي زد و پشت ميز وسط آشپزخانه نشست. بيخيال شدم و براي اينكه حواس مانجون را پرت كنم پرسيدم: _ آقاجون كجاست؟ سفره را از داخل كابينت بيرون كشاند. _ رفته سنگك بخره. چشم غره اي به ارسلان رفتم. _ پس تو اينجا وظيفه ت چيه كه آقاجون ميره نون بخره؟ مانجون سفره به دست گوشم را پيچاند! اين يعني بيشتر از اين نمي تواند در برابرم اخم كند! _ تو وكيل وصي آقاجوني؟ آقاجون قبل اومدن ارسلان رفته. بجاي حرف زدن برو از تو باغچه يكم ريحون بچين. اي به چشمي گفتم و از داخل كابينت ظرفي برداشتم و با رضايت از آشپزخانه بيرون زدم. البته اوج رضايتم تا رسيدن به در حياط بود! وقتي وارد حياط شدم چنان آفتاب مي تابيد كه به غلط كردن افتادم. مردم تابستانشان را در سواحل مديترانه مي گذراندند و آنوقت من بايد زير اين آفتاب مزاحم ريحان مي چيدم. ظرف دستم را كنار باغچه ي كوچك آقاجون گذاشتم و در حاليكه دقيقا زير آفتاب بودم مشغول چيدن ريحان ها شدم. صداي قدم هاي محكمش كافي بود تا بيش از پيش كلافه شوم. لحنم را كمي نرم كردم تا بلكه از صرافت دنبال كردن من بيافتد. _ ارسلان خواهش مي كنم. كنارم روي دو پايش نشست و گفت: _ مانيا بذار حرف بزنيم باشه؟ دسته ريحاني كه چيده بودم را تقريبا داخل ظرف كنار دستم پرتاپ كردم. نگاه برّانم را به صورتش دوختم. _ خب مي شنوم. باز چيه؟ _ مي شه لطفا منو با خانواده م جمع نزني؟ من چرا بايد تاوان رفتار اونارو بدم؟ عاقل اندر سفيه نگاهش كردم. براي چه فكر مي كرد مشكل من با خانواده اش بود؟ از جايم بلند شدم و او هم متعاقبا بلند شد. _ براي چي فكر مي كني داري تاوان مي دي؟ اصلا چرا فكر مي كني خانواده ت برام مهمن كه بخوام تاوانشو از تو بگيرم؟ پوزخندي زد. _ غير از اينه پس چرا اينطوري رفتار مي كني باهام؟ تو از باباي من كه داييته كينه به دل گرفتي. اما من نمي خوام خودمو قاطي جريان بابام و بابات كنم. مشكل اونا به من ربطي نداره كه اينطوري اخم و تخم مي كني واسم. آرامش به زندگي من نيامده بود. پسره ي احمق فكر مي كرد دليل رفتار هاي من بخاطر خانواده اش است. نمي دانست اخم و تخمم بخاطر خود اوست. بخاطر رفتار هاي احمقانه و خواسته هاي احمقانه ترش. ارسلان از يك طرف و گرماي لعنتي هم از يك طرف داشت اعصابم را بهم مي ريخت. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨ #زينب_عامل از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم
يكي از بزرگترين آرزوهايم اين بود كه ارسلان دست از سرم بردارد! اين عشق و علاقه اش كه نمي دانم كي و چگونه سر از وجودش برآورده بود آزارم مي داد. نمي خواستم. بعد رامين وجود هيچ مردي در زندگي ام را نمي خواستم. ارسلان پسر بدي نبود. اما حتي اگر روزي قصد داشتم كسي را به حريم شخصي ام راه دهم باز هم آن مرد نمي توانست ارسلان باشد. من و او هرگز كنار هم شريك خوبي نمي شديم. خواسته هاي او و من در جهت مخالف يكديگر بودند. او طالب عشق و آرامش بود و من طالب هيجان و ماجراجويي. گاهي بخاطر برخوردهاي تندم در برابرش عذاب وجدان مي گرفتم. ياد همان عذاب وجدان ها باعث شد تا خونسردي ام را حفظ كنم. _ تو از من چي مي خواي ارسلان؟ لحن ملايمم جرأت به وجودش تزريق كرده بود. دستش كه كنار بدنش افتاده بود تكان خورد. نزديك دست من شد و انگشتانم را نوازش كرد. به سادگي مي توانستم دستش را بشكنم، اما منتظر ماندم تا خواسته اش را بيان كند. _ مي توني اينهمه خودخواه نباشي. يكم منو ببين!
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨ #زينب_عامل از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم
٩ خب در اين دنيا چند مدل ديدن داشتيم! معني ديدني كه ارسلان بكار برده بود اين بود " باهام راه بيا، مهموني هايي كه دعوتم همراهيم كن، وقتي با عشق نگاهت مي كنم با عشق نگاهم كن و حتي وقتي خواستم تو يه جاي خلوت ببوسمت اعتراضي نكن!" ترجيح مي دادم به نابينا بودنم در برابر او ادامه دهم! هميشه فكر مي كردم اگر ارسلان عشق را جدي نمي گرفت مي توانستم دوست خوبي برايش باشم. در خيلي از مواقع پايه ي شيطنت هايم بود، اما وقتي عميق تر فكر مي كردم و به اين نتيجه مي رسيدم كه اصلا هم به آن شيطنت ها علاقه ندارد و فقط و فقط براي اينكه پا به پاي من بيايد تا توجهم به او جلب شود اين كار ها را مي كند تمام حسم نسبت به اينكه او پايه ي شلوغ كاريست مي پريد! سكوتم هر ثانيه كه بيشتر مي شد دست او هم براي پيشروي بيشتر جلو مي آمد و با دستم تماس بيشتري پيدا مي كرد. داشتم به بيشتر ديدن و سكوتم ادامه مي دادم كه ديگر پرنده ي شجاعت وجودش در قله نشست كه دستم را محكم گرفت. داغي تنش را از دستش هم متوجه مي شدم! ترجيح مي دادم اينگونه فكر كنم كه بخاطر آفتاب شديدي است كه به كله اش مي خورد، نه دلايل هورموني و كوفت و زهرمار! يك قدم جلوتر آمد و اگر مانياي سركش خودش را نشان نمي داد شك نداشتم همين جا مرا مي بوسيد! بدون توجه به اينكه هر لحظه احتمال دارد مانجون زاغ سياهمان را چوب بزند. صورتم را جمع كردم. _ آخرين باري كه سعي كردي نزديكم شي و اوج احساساتت رو نشونم بدي يه لگد خورد تو پات يادت كه نرفته؟ ابروهايش را با شيطنت بالا داد. _ اوهوم. مي خواي اينجا هم امتحان كنيم ببينيم اينبار كي مي بره؟ از رو نمي رفت. پوفي كشيدم و دستم را با شدت از دستش بيرون آوردم. ظرف ريحان هايي كه روي زمين بود را برداشتم و به طرف تختي كه رويش فرش قديمي پهن شده بود و در گوشه ي حياط بود رفتم تا ريحان هايي كه چيده بودم را پاك كنم. در تابستان كسي در خانه ي مانجون حق نداشت داخل خانه غذا بخورد. اين تخت مختص تابستان بود. روي تخت نشستم. خدا را شكر آقاجون بالاي تخت سايه باني ساخته بود تا وقتي در حياط غذا مي خوريم آفتاب بيچاره مان نكند. سايه بان باعث شده بود تا اين گوشه ي حياط خنك تر از قسمتي باشد كه باغچه ها قرار داشتند. ارسلان دنبالم آمد و كنارم نشست. همراه من مشغول تميز كردن ريحان ها شد. اعتراضي نكردم. بينمان سكوت بود كه او پيش قدم شكستن آن شد. _ عمه چطوره؟ ماندانا؟ ماكان؟ پدرم را جا انداخته بود! مي گفت مشكلات پدرم و پدرش به او ربطي ندارد، اما نمي دانم چرا فكر مي كردم با تمام احترامي كه براي پدرم قائل است از او چندان خوشش نمي آيد. برگ ريحاني داخل دهانم گذاشتم و خواستم جواب دهم كه غريد: _ نشسته؟ مريض ميشي ديوونه! چپ چپ نگاهش كردم، اما از موضعش كوتاه نيامد. براي اينكه بيشتر حرص بخورد برگ ديگري سمت دهانم بردم كه با حرص آن را در دستم گرفت و داخل سبد انداخت! نگاهش كردم. _ يكي از دلايل ديگه كه ميگه من و تو به درد هم نمي خوريم! چرا نمي ري سراغ اون خانم دكتر خوشگل كه پشت سرت موس موس مي كرد؟ هموني كه اون روز تو بيمارستان ديدم. چشمانم را به نشانه ي فكر كردن ريز كردم. _ اسمش چي بود؟ ريحان هاي دستش را داخل سبد رها كرد و روي تخت دراز كشيد. تيشرتش كمي بالا رفت و قسمتي از عضلاتش كه برايشان در باشگاه ساعت ها زحمت كشيده بود نمايان شد! _ هستي! انگشت اشاره ام را به نشانه ي تاييد بالا آوردم. _ آهان آره خودشه! سرش رو به آسمان بود. روي كمر چرخيد و دست چپش را زير سرش گذاشت. _ سه ماه فرصت دادم به خودم بهش فكر كنم. منتها تو نذاشتي! دليل صحبت هاي راحت من با ارسلان واضح بود! من ناز نمي كردم. ارسلان كاملا مي دانست وقتي نه مي گفتم يا كاملا معمولي از او مي خواستم كه به زن ديگري فكر كند جدي بودم و هيچ شوخي و ناز كردني در ميان نبود. مي دانستم اين موضوع بيشتر آزارش مي داد. پوزخندي زدم: _ احمقي! پوزخند متقابلي زد. _ تا كي مي خواي به رامين فكر كني؟ چرا فراموشش نمي كني؟ چرا باور نمي كني اون مُرده؟ رامين هرگز براي من فراموش نمي شد. نه اينكه نتوانم فراموشش كنم، بلكه نمي خواستم كه فراموشش كنم. نمي خواستم در مورد رامين با ارسلان بحث و جدل كنم. قبلا بار ها اينكار را كرده بودم و نتيجه اي نداشت. خدا را شكر كه مانجون به دادم رسيد. با زانوهايي كه مي دانستم درد مي كنند و در حاليكه در دستانش سيني بزرگي بود كه داخلش سفره و وسايل مورد نياز ناهار بود نزديكمان شد. ارسلان كه صداي لق لق دمپايي هايش را شنيد سريع بلند شد تا كمكش كند. مانجون اجازه نداد و سيني را روي تخت، مقابل من گذاشت و رو به ارسلان گفت: _ تو براي ديدن من و آقاجونت اومدي يا ديدن اين ورپريده؟ اين را با اشاره به من گفت. ارسلان دستانش را دورش حلقه كرد. مانجون دستي به كمر نوه اش زد. _ خوبيت نداره همش ميوفتي دنبال دختر عمه ت! بچه نيستين كه دي
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨ #زينب_عامل از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم
گه. خداروشكر الان از حجاب و اينا كه خبري نيست مثل قديم. حداقل خودتون رعايت كنين يكم. ريحان هاي پاك شده را برداشتم تا كنار حوض بشورمشان و شنيدم كه ارسلان با اعتراض مانجون را صدا كرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٩ #زينب_عامل خب در اين دنيا چند مدل ديدن داشتيم! معني ديدني كه ارسلان بكار برده بود
١٠ در دل قربان صدقه ي مادربزرگم رفتم. چقدر خوشحال بودم كه حواسش بود تا ارسلان روزم را خراب نكند. مانجون از احساس ارسلان خبر داشت. البته با نوع رفتاري كه ارسلان داشت احتمالا همه مي دانستند. مانجون هم مثل من موافق بود كه من و او بدرد هم نمي خوريم. دلايل او مربوط مي شد به قسمتي از دلايل من. مانجون معتقد بود زندايي يك تنه مي تواند مرا دق دهد! مشكلات خانوادگي مان به كنار، اما زندايي هرگز دوست نداشت عروسش يك دختر ديپلمه باشد كه بيشتر رفتار هايش از نظر او شبيه پسر ها بود. پسرش پزشكي خوانده بود و او ترجيح مي داد عروسش هم سطح پسرش باشد. در اين مورد كاملا به او حق مي دادم. ارسلان هم براي اينكه هم مادرش را راضي نگه دارد و هم بتواند مرا صاحب شود چند باري به من پيشنهاد داده بود كه كنكور دهم و درس بخوانم. بزرگترين اشتباه او اين بود كه فكر مي كرد مي تواند مرا تغيير دهد. من به خواسته ي خودم دانشگاه را انتخاب نكرده بودم. تمام روياهاي من در كلاچ و ترمز و دنده خلاصه مي شد. در پيست هاي كارتينگ و اتومبيل راني. من دنبال روياهايم رفته بودم. هيچ وقت هم بخاطر اينكه دكتر و مهندس نشده ام پشيمان نبودم. زندگي ام مشكلات بي شماري داشت اما همين كه علاقه ام را دنبال كرده بودم بزرگترين آرامش زندگي ام محسوب مي شد. صداي باز شدن در حياط توجهم را به خود جلب كرد. آقاجون سنگك بدست بازگشته بود. ظهر جمعه حتما سنگك پزي شلوغ بود كه برگشتش اينهمه طول كشيده بود. كت مشكي محبوبش كه از رنگ و رو افتاده بود را به تن داشت با كلاه لبه دار قديمي اش كه مرا ياد دوران پهلوي مي انداخت! هر فصل سال كه بود دست از اين كت و كلاه بر نمي داشت. دستم را برايش بلند كردم. _ چطوري پهلوون؟ خنديد. _ فكر كنم تو بهتر باشي. مفيد ده ساعتي خوابيدي. مانجون انگار تازه خواب مرا به ياد آورده بود. _ اينجارو با خوابگاه اشتباه گرفته. نزديك آقاجون رفتم و با آن قد كوتاه به سختي دستم را دور شانه اش انداختم. _ دورت بگردم آتيش بيار معركه نشو. اين خانومت همينجوري هم مي خواد كله ي منو بكنه! بوسه ي مهربانانه اش روي سرم جواب جمله ام شد. بالاخره آبگوشت محبوبم از راه رسيد مشغول له كردن محتويات كاسه ي مقابلم با گوشت كوب بودم كه آقاجون گفت: _ مانيا. هما مي گفت يه مهندس خواستگارته. همين جمله ي آقاجون كافي بود تا نگاه ارسلان رويم تيز شود. سرم را در جواب آقاجون به نشانه ي مثبت تكان دادم كه نگاه ارسلان خشمگين شد! بي خيال بررسي نگاه هاي او شدم و با لذت قاشقم را كه پر بود از نخود هاي له شده به دهانم بردم. آقاجون ليوان دوغش را سر كشيد و قبل از آنكه بتواند چيزي بگويد مانجون گفت: _ تا كي مي خواي بشيني ور دل هما! چرا بله نمي گي به اين پسر. نوشين كه پشت تلفن خيلي تعريفشو مي كرد. خب سياست مانجون حرف نداشت. لبخند محوي زدم. احتمالا اين سناريو ساخته شده بود تا ارسلان دست از رفتار هايش بردارد. غير از اين بود امكان نداشت مانجون چنين حرف هايي را مقابل ارسلان بيان كند. بخصوص كه مانجون هم مثل من نقشه ي قتل نوشين را در سر مي پروراند! دسته اي سبزي به دهانم بردم. بعد قورت دادنشان، در حاليكه تمام تلاشم را مي كردم تا جدي بنظر بيايم گفتم: _ دارم بهش فكر مي كنم. احتمالا از نوشين بخوام يه قراري بذاره پسره رو از نزديك ببينم و باهاش حرف بزنم. امان از قيافه ي خشمگين ارسلان. كارد مي زدي خونش در نمي آمد. نمي دانم حرفم را باور كرده بود كه عصبي شده بود يا از نقشه ي دقيق مانجون باخبر شده بود كه بدون اينكه بقيه ي غذايش را بخورد از جايش بلند شد. آقاجون گفت: _ كجا پسرم؟ بهانه تراشيد. _ بايد برم بيمارستان آقاجون. ديرم شده! بهانه ي بهتري پيدا نكرده بود. روز جمعه چه كاري در بيمارستان داشت نمي دانستم اما خوشحال بودم كه داشت آنجا را ترك مي كرد. كفش هايش را پوشيد و قبل از خداحافظي گفت: _ فردا داروهاتون رو مي خرم ميارم براتون. مانجون ناراحت شد. از صورت افتاده اش فهميدم و از لقمه ي بزرگي كه با اصرار به دست ارسلان داد. ناراحتش كرده بوديم اما مي دانستيم اين بهترين كار ممكن است. وقتي در را پشت سرش بست آقاجون گفت: _ ديدي حاج خانوم. ناراحت شد. مانجون آهي كشيد. _ الان ناراحت بشه بهتره كه آيندش حروم شه. داغه الان نمي فهمه. فردا پس فردا كه زندگيش شد فقط جنگ و دعوا عشق و عاشقي از كله ش ميوفته اونوقت قرباني اين قصه هم ميشه مانيا. درست حدس زده بودم. از نظر مانجون هم سوژه ي هاي انتخابي نوشين به درد عمه اش مي خوردند و اين فقط يك بازي بود تا ارسلان دلسرد شود! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٠ #زينب_عامل در دل قربان صدقه ي مادربزرگم رفتم. چقدر خوشحال بودم كه حواسش بود تا ار
كارتينگ ١١ پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم. اسم دختر كناري ام كه با آرايش غليظي پشت فرمان نشسته بود و عجله داشت هر چه زودتر آموزشش را شروع كنم عسل بود! فقط دعا مي كردم از آن دسته دختران لوس و نازك نارنجي نباشد. بار ها شده بود كه كار آموز هايم از شدت سخت گيري هايم به گريه افتاده بودند. پرونده اش را روي داشبورد انداختم و گفتم: _ خب عسل خانوم! تا حالا ماشين روندي؟ چشمان آبي اش را كه از صد فرسخي داد مي زد به لطف لنز آبي شده اند به صورتم دوخت. _ چند باري! تو جاهاي خلوت. بنظرم لنزهايش زياد از حد آبي بود! جنس بنجل كه مي گفتند همين بود. حس مي كردم با مداد آبي رنگ به جان چشمانش افتاده اند! انگشتم را مقابلش تكان دادم. _ اول اون لنزاتو در بيار تا دردسر نشه برامون. دوم هرچي از ماشين روندن بلدي همين الان فراموش كن. يه جا! ابروهايش را بالا داد. تعجب كرده بود. فقط نمي دانستم از چه؟ نكند فكر مي كرد لنزهايش خيلي طبيعي هستند و تشخيص من غير عادي بوده؟ شايد هم تعجبش بابت جمله ي دومم بود. نوبت من بود كه تعجب كنم. فكر مي كردم از درآوردن لنز هايش امتناع كند يا حداقل سؤال كند كه چرا بايد دانسته هايش را فراموش كند؟ اما در كمال تعجبم كيفش را برداشت و بعد از در آوردن قاب لنز هايش از داخل آن، اطاعت امر كرد و بي هيچ حرفي لنز هايش را در آورد. به قيافه اش بيشتر از حرف گوش كن بودن كولي باز بودن مي آمد! رنگ اصلي چشمانش به مراتب قشنگ تر از آن رنگ آبي مسخره بودند. احتمال دادم اسمش را هم از روي رنگ چشمانش انتخاب كرده بودند! عسلي! گاهي ناخودآگاه به برخي افراد بي دليل حس خوبي نداشتم. عسل هر جزوي از آن ها بود. بنظرم خيلي مشكوك بود. سه بار طول كشيد تا با توجه به توضيحاتم استارت بزند و راه بيوفتد! با توجه به اينكه قبلا ماشين رانده بود از نظر من شروعش افتضاح بود! مگر اينكه مثل در آوردن لنز هايش به حرفم گوش داده و تمام چيزي را كه بلد بود در آن لحظه به فراموشي سپرده بود! آموزشگاه در محل پر تردد و ترافيكي قرار داشت. عسل با آرامي ماشين را از آموزشگاه بيرون برد. در مسير فقط ميانمان سكوت بود و جز توضيحات كوتاه من چيزي بيان نمي شد. اين دختر هر لحظه بنظرم مشكوك تر از قبل بود. حواسم بي اراده بخاطر رفتار مشكوك او پرت شد و در آن لحظه براي اينكه بتوانم فرمان ماشين را به دست گرفته و پرايد نازنينم را از خطر برخورد با پژويي كه راننده اش يك پسر احمق نوجوان بود نجات دهم دير شده بود. درست لحظه اي كه فكر مي كردم هزينه ي تعمير ماشين هم به قسط هاي بي پايانم اضافه شده است، كار آموزم به طرز ناباوري فرمان را چرخاند و از يك تصادف حتمي نجات پيدا كرديم. يك لحظه شوكه شدم. تا به خودم مسلط شوم چند ثانيه اي طول كشيد. از خسارت عظيمي نجات پيدا كرده بودم، اما نه تنها از اين كارش خوشحال نشدم كه بلكه با داد گفتم: _ زود باش برو پارك كن. خونسرد جواب داد: _ آروم باش. دليل داد زدنم مشخص بود! دختري كه كنارم نشسته بود نه تنها هيچ مشكلي در رانندگي نداشت كه بلكه مي توانستم بگويم جزو حرفه اي ترين رانندگان زني بود كه ديده بودم. اتفاق مشكوكي در جريان بود. خودم قبل از اينكه او دست به كار شود دست به كار شدم. فرمان ماشين را در دست گرفتم و به سمت جاي خالي كه گوشه خيابان بود راه افتادم. حركتي نكرد و خونسرد مرا از نظر گذراند. به محض پارك كردن پايم را روي ترمز زير پايم فشار دادم و گفتم: _ برو پايين سريع! دست برد و كمربندش را باز كرد. _ بعد از اينكه حرفمو زدم پياده مي شم. با حرص و دندان هايي كه روي هم فشار مي دادم غريدم: _ از جلو چشمام گمشو! انگار نه انگار كه فحش داده ام. كارت ويزيتي را مقابل صورتم تكان داد. _ يه مسابقه تو راهه! فقط كافيه بله بگي تا از همه ي بدبختيات راحت شي. شمرده شمرده گفتم: _ بهت گفتم گمشو پايين. كارت ويزيت را روي داشبورد انداخت. پرونده اش را برداشت و از ماشين پياده شد. قبل از اينكه برود سرش را نزديك پنجره آورد. _ خواستي حرف هاي جالبي بشنوي و پيشنهاداي جالب تر با اون شماره تماس بگير! با چشم به كارت ويزيتي كه داده بود اشاره كرد. چند نفس عميق كشيدم. حال بدم بخاطر وجود آن دختر و ترس از او نبود. خاطرات كهنه خارج از وقت موعود داشتند زنده مي شدند. من توبه كرده بودم. بعد آن اتفاق وحشتناك توبه كرده بودم و به خودم قول داده بودم كه ديگر در هيچ مسابقه اي شركت نخواهم كرد. داشبورد را باز كردم و جعبه ي سيگارم را با حرص بيرون آوردم. با فندكم كه هميشه كنارم بود سيگار را روشن كردم و پكي عميق به آن زدم. دودش را با ولع به ريه هايم فرستادم اما فايده نداشت. هيچ تغييري در حال بدم ايجاد نشد. متنفر از كار هاي بيهوده سيگار دود نشده را از پنجره بيرون انداختم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١١ #زينب_عامل پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم. اسم دختر كناري ام كه با آرايش
بدون اينكه از ماشين پياده شوم جا به جا شدم و پشت فرمان نشستم. استارت زدم. بايد تمام كلاس هايم را كنسل مي كردم و به باشگاه مي رفتم. بايد آنقدر خسته مي شدم كه يادم مي رفت قبلا با خود خواهي هايم چه كرده ام. قبل از راه افتادن كارت ويزيت را برداشتم و نگاهي به رويش انداختم. جز يك اسم و يك شماره ي رند چيزي رويش نبود. "بابك شفيع" اين اسم را نمي شناختم. پيشنهاد هر مسابقه اي مرا از درون وسوسه مي كرد، اما من قول داده بودم. كارت ويزيت را از پنجره ي ماشين بيرون انداختم و بعد دور زدن، مسير كوتاه تا آموزشگاه را راندم و به آنجا بازگشتم.
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١١ #زينب_عامل پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم. اسم دختر كناري ام كه با آرايش
كارتينگ ١٢ سر و كله زدن با آقاي هاشمي براي كنسل كردن كلاس ها آنقدر انرژي ام را تحليل داده و عصبي ام كرده بود كه دلم مي خواست خرخره اش را بجوام. مردك شكم گنده ي احمق فكر مي كرد مي توانست آموزشگاه مسخره اش را بدون چند مربي خوب اداره كند. آنقدر اعصابم را خراب كرده بود كه حتي از ماجراي آن دختر كه حتي بعيد مي دانستم نامش عسل باشد چيزي نگفتم. در آخر هم مجبور شدم از تهديدي استفاده كنم كه شك نداشتم رويش تاثير بسزايي داشت. با خشم گفتم: _ اصلا ديگه نمي خوام پامو بذارم تو اين خراب شده! اينهمه آموزشگاه تو شهر كه از خداشونه يه قهرمان رانندگي مربيشون باشه. جواب داد. براي اينكه از تك و تا نيافتد و زير سؤال نرود گفت: _ خانم مشتاق چرا عصبي مي شين؟ من فقط نمي خوام بي نظمي ايجاد شه تو روال كلاسا وگرنه كه نفهم كه نيستم، مي بينم حالتون بده! حيف! حيف كه اطرافمان پر بود از آدم هايي كه منتظر بودن تا صحبت يك هفته شان جور شود، وگرنه فحشي را كه در دلم گفته بودم بر زبان مي آوردم. ديگر حتي منتظر نماندم چيز اضافه تري بگويد. از آموزشگاه بيرون آمدم، سوار ماشينم شدم تا به باشگاهي كه مهشيد در آنجا مربي بود بروم. دلم مي خواست با تمام توانم مشت هايم را روي جسم سختي فرود بياورم. دلم مي خواست بالا بياورم تمام اتفاقات گذشته را. غلط كرده بودم كه گفته بودم نمي خواهم گذشته و رامين را فراموش كنم. اين درد ها كه سراغم مي آمد مي گفتم كاش فراموش مي كردم. كاش خاطراتم براي هميشه پاك مي شد و به ياد نمي آوردم تمام آن روزهاي شيريني را كه پايانشان عجيب تلخ بود. مثل تلخي بادام كه بعد خوردنش حس مي كني طعم تلخش هيچ گونه از دهانت پاك نخواهد شد. تلخي زهر مانند اين بادام هم در اين سالها داشت مرا مي كشت. فاصله ام با باشگاهي كه مهشيد آنجا بود زياد بود، اما هر طور كه بود خودم را به آنجا رساندم. آفتاب لعنتي! حالم از تابستان بهم مي خورد! البته كه تمام فصول سال چه تابستان و چه زمستان براي بچه پولدار ها بود! حالا كه فكر مي كردم از زمستان هم چندان خوشم نمي آمد! شايد هم تازه اينگونه شده بودم. لباس هايم را در آوردم و خدا را شكر كه زير مانتوأم تاپ نازكي به تن داشتم. مهشيد در حال كار كردن با يك دختر نوجوان و تپل مپلي بود. نمي خواستم مزاحم كارش شوم. روي يكي از دستگاه هايي كه نمي دانستم اسمش چيست نشستم و منتظر ماندم تا كارش تمام شود، اما بخت با من يار بود كه كاملا اتفاقي متوجه من در آنجا شد و با گفتن چيزي به دختر كناري اش سمتم آمد. كلاه سرش را برداشت و گفت: _ تو مگه نبايد الان سر كار باشي؟ اينجا چيكار مي كني؟ وقتي بد اخلاق مي شدم مهم نبود كه طرف مقابلم در عصبانيتم تاثيري داشته يا نه! حرصم را سر هر كسي كه مقابلم بود خالي مي كردم. _ سلامت كو؟ خب مهشيد يك حسن داشت! بد اخلاق تر از من بود! _ بر فرض سلام. مي گمت اينجا چيكار مي كني؟ جوابش را ندادم. _ مهشيد مي خوام يه چهار تا وزنه بزنم طوري كه وقتي از اينجا رفتم بيرون جنازه باشم. حله؟ با لگد محكم به ساق پايم كوبيد. _ هوي! چته تو؟ نگاهي به هيكل ورزيده اش كردم. قد بلندش با آن هيكل ورزشكاري از او يك دختر جذاب ساخته بود. موهاي بلند و مشكي اش را كه تا روي كمرش بود بافته بود و هميشه برايم سؤال بود كه او و ماندانا چگونه مي توانند اين حجم از مو را تحمل كنند. اگر ترس از مامان هما نبود مثل سرباز هاي وطن كله ام را براي هميشه مي تراشيدم! بدون جواب گرفتن دست بردار نبود. _ يه زنيكه گند زد تو حالم! حدس زدن اينكه چه اتفاقي افتاده است براي مهشيد كه از جيك و پوك زندگي ام خبر داشت سخت نبود. قبلا ها هم هزار بار از اين قبيل پيشنهاد ها داشتم. كنارم نشست. فضاي كوچكي كه روي آن نشسته بوديم باعث شده بود تا تن هايمان كاملا مماس با يكديگر باشد. ساعد دستانش را به ران پاهايش تكيه داد و خم شد. بافت بلند موهايش از سمت چپ شانه اش سُر خورد و آويزان ماند. اگر موهايش كمي هم بلند بودند به زمين برخورد مي كردند. چگونه اين موها را در حمام مي شست؟ من باز هم سر كچل را ترجيح مي دادم! توجه من كامل روي موهايش بود، اما او بي توجه به نگاه من گفت: _ طبق معمول پيشنهاد دادن بهت؟ سرم را تكان مختصري دادم. يعني بله! _ خب خره قبول كن! تا كي مي خواي عين احمقا تو اون آموزشگاه كوفتي بموني؟ با اون حقوق بخور و نميرت. نگاهم را رويش تيز كردم. _ نيومدم اينجا تو واسم بري رو منبر! پاشو برو به كارت برس خودم ورزش مي كنم! شانه بالا انداخت و بلند شد. _ به درك! اونقدر خودتو خسته كن كه تهش آخر شب بعد دود كردن يه پاكت سيگار باز توهم بزني و خواب اون پسره و اون دختر بچه ي ناشناس كه پنج ساله دست از سرت بر نميدارن رو ببيني! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٢ #زينب_عامل سر و كله زدن با آقاي هاشمي براي كنسل كردن كلاس ها آنقدر انرژي ام را تحل
كارتينگ ١٣ بيخيال غرغر ها و توصيه هاي ايمني مهشيد شدم. اولين سيگار را از لجم كشيده بودم و بعدش كم كم چنان معتادش شده بودم كه خودم هم باورم نمي شد. گاهي در تنهايي كام گرفتن از آن مي چسبيد! بيشتر از آنكه ترك كردنش برايم سخت باشد همين لذت كوچكش باعث مي شد اصلا به فكرم هم خطور نكند كه بخواهم تركش كنم! مصيبت هايم آنقدر زياد بودند كه بقيه با وجود تمام سختي ها با اين يك مورد كنار آمده بودند! البته مي دانستم مادر و پدر بيچاره ام هميشه غصه ام را مي خورند اما جز اينكه دور از چشمشان سيگار دود كنم كاري از دستم بر نمي آمد. مانجون با اينكه خودش از مدت ها پيش سيگار مي كشيد اما وقتي فهميده بود من هم مبتلا شده ام كلي جنگ و دعوا راه انداخته بود، اما خب من نمونه ي جوان شده ي خودش بودم. كسي حريفم نمي شد! حتي خود مانجون! هميشه از وزنه هاي سبك تر شروع مي كردم و كم كم به وزنه هاي سنگين مي رسيدم، اما اينبار سنگين ترين وزنه اي را كه به قد و قواره ام مي خورد را برداشتم و مشغول شدم. سخت ترين حركات را امتحان كردم. مهشيد هم با اخم و چشم غره هر چند دقيقه يك بار سراغم مي آمد و اشكالات جزئي كه داشتم را ياد آور مي شد. دقيقا نمي دانم چند دقيقه يا چند ساعت گذشته بود، اما وقتي وزنه ها را زمين گذاشتم كه هر لحظه احتمال مي دادم از شدت خستگي از هوش بروم. خوب بود. بطري آبي كه از مهشيد گرفته بودم را سر كشيدم و سراغ لباس هايم رفتم. حتي اجازه ندادم عرق بدنم خشك شود. باشگاه هم تقريبا خالي شده بود كه مهشيد با ديدن اينكه راه خروج را در پيش گرفته ام داد زد: _ مانيا! واستا منم سر راهت برسون. واقعا حال و حوصله نداشتم. خدارا شكر كه عين ايراني ها اهل تعارف هم نبودم. جدي جواب دادم: _ من خسته م مهشيد! خودت برو! كنارم رسيد. مشغول بستن زيپ سويشرت بلندش بود كه جاي مانتو به تن داشت. _ زر نزن بابا. سر چهار راه نزديك اينجا پياده مي شم. با محمد قرار دارم. باشه اي گفتم و جلوتر از او از باشگاه بيرون زدم. موقع آمدن از شدت حال بدم كاملا بي حواس ماشين را دقيقا زير آفتاب پارك كرده بودم و همين كه پشت فرمان نشستم انگار كه كسي مرا داخل كوره آتش هل داده است. كولر كوفتي ماشين هم كه خراب بود. نه موهايم را كوتاه كرده بودم و نه كولر را براي تعمير برده بودم. با هر بدبختي بود فضاي گرم و تهوع آور اطرافم را تحمل كردم و بعد از جاگير شدن مهشيد راه افتادم. گوشي ام شروع به زنگ خوردن كرد كه از مهشيد خواستم ببيند كيست. نگاهي به صفحه ي درب و داغان گوشي ام كه شبيه خودم و ماشينم بود انداخت و گفت: _ پونه! پونه چه كارم داشت؟ نكند باز هم هوس دور دور كردن به سرش زده بود. دستم را دراز كردم تا گوشي را از دست مهشيد بگيرم. مهشيد گوشي را داخل دستم گذاشت. تماس را وصل كردم و گوشي را به گوشم چسباندم و قبل از اينكه او چيزي بگويد گفتم: _ چيه پونه؟ مرگ من نگو كه بريم دور دور حسش نيست! تارهاي صوتي كه پشت گوشي لرزيدند اصلا ظرافت صداي يك زن را نداشتند! برعكس كاملا بم و مردانه بودند. _ تو كه بايد الان رو ابرا باشي؟ آقاي مهندس رو زيارت كردي؟ براي امروز همين يه قلم جنس را كم داشتم. گوشي را از گوشم فاصله دادم و پوف پر حرصي كشيدم. چند ثانيه بعد گفتم: _ چيه ارسلان؟ چي مي خواي؟ لحنش آمرانه بود. _ بايد ببينمت. همين امروز. دنده را عوض كردم. _ بايدي در كار نيست. من حوصله ي خودمم ندارم چه رسه به تو! حتما كه در جايي تنها بود كه داد كشيد! وگرنه كنار مادرش جرأت چنين غلط هايي را نداشت! نه كه زندايي از داد زدن پسرش سر من ناراحت شود، نه! بلكه كلا از اينكه ارسلان با من حرف بزند بيزار بود. _ به درك كه حوصله نداري! چطوري واسه قرار گذاشتن با خواستگارات حوصله داري؟ نيشتم كه تا بناگوش بازه وقتي راجع بهش حرف مي زني. همين الان مياي جلو بيمارستان وگرنه من خودم ميام خونتون و با عمه هما حرف مي زنم. داد مي زد و فكر مي كرد من بلد نيستم؟ همين كه خواستم دهانم را باز كنم صداي بوق اشغال در گوشم پيچيد! عوضي قطع كرده بود. گوشي را با حرص به پشت پرت كردم كه مهشيد گفت: _ اين كي بود ديگه؟ باز پاچه ي كدوم بدبخت رو گرفتي؟ ماشين را سر چهار راه نگه داشتم. _ اين بدبخت نيست! موي دماغ منه فعلا! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٣ #زينب_عامل بيخيال غرغر ها و توصيه هاي ايمني مهشيد شدم. اولين سيگار را از لجم كشيد
كارتينگ ١٤ مهشيد صورتش را جمع كرد. _ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟ جوابي ندادم، كور كه نبود مي ديد ول كنم نيست. در را باز كرد. حين پياده شدن گفت: _ خري ديگه! من جاي تو باشم از اين پسره كلي سواري مي گيرم و حال دايي و زنداييمو جا ميارم. پوزخندي زدم. _ خداروشكر كه جاي من نيستي. چيزي نگفت و دستش را به نشانه ي خداحافظي بالا آورد و در كسري از ثانيه از مقابل چشمانم محو شد. راه افتادم و اينبار معلوم نبود مقصدم كجاست. قطعا كه تهديد ارسلان رويم تاثيري نداشت. نه تنها به بيمارستان نمي رفتم كه حتي به خانه هم نمي رفتم. ديدن ارسلان آخرين چيزي بود كه مي خواستم. حتي حوصله ي غرغر هاي مانجون را هم نداشتم. تنها جايي كه برايم مانده بود قبرستان و سر قبر رامين بود! حداقل تا زماني كه ارسلان بيخيالم شود. قبرستان بر خلاف هميشه سوت و كور بود. اينبار نه بطري آبي همراه داشتم تا روي سنگ سياه بريزم و نه حوصله داشتم فاتحه بخوانم. فقط مي خواستم هر چه سريع تر زمان بگذرد تا به خانه برگردم و روي تختم ولو شوم. بدنم در اثر ورزش سنگين چنان خسته و داغان شده بود كه از تصميمم به غلط كردن افتاده بودم. سرم را ميان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم. هر از گاهي صداي پايي را از دور مي شنيدم اما اهميت نمي دادم. چشمانم همچنان بسته و بود و كم مانده بود همانجا به خواب بروم كه صدايي آشنا گفت: _ روزات رو گم كردي؟ وسط هفته نميومدي؟ سرم را بلند كردم. شلوار قهوه اي كهنه و پيراهن مشكي! تهديد آخرم براي عوض كردن لباس هايش رويش تاثيري نگذاشته بود. عباس بود. او اينجا چه مي كرد؟ فكر مي كردم فقط پنجشنبه ها مي آمد. _ تو اينجا چيكار مي كني؟ پوزخندي زد. _ اينجا خونه ي منه! كم پيش مي آمد با هم حرف بزنيم. در اين چند سال نود و نه درصد حرف هايمان مربوط به پولي مي شد كه براي خواندن سه سوره به او مي دادم. روي زمين نشست. مثل من. بلافاصله گفتم: _ نمي خواد چيزي بخوني! پول ندارم بهت بدم. چشمانش را به صورتم دوخت. _ پول نخواستم. شانه بالا انداختم. _ گفتم كه بدوني. توجهي به جمله ام نكرد. اشاره اي به تصوير خندان رامين روي سنگ قبر كرد. _ چرا مرده؟ مي شد از گذشته ها با او حرف زد؟ امكان داشت كمي سبك شوم؟ جوابم بي اختيار بود. _ نمي مرد اگه من نبودم! من كشتمش! پوزخند بعدي اش غليظ تر بود. _ اجل كه برسه همه چي تمومه! كشت و كشتار مفهوم نداره. تو كسي رو نكشتي عزراييل جونشو گرفته. قسمتش تا اونجا بوده. اصلا همه ي دلايل مرگ رو مي شمارن تا عزراييل مقصر نشه! سرم را سمت آسمان گرفتم. در كمال تعجب هوا ابري شده بود. دل آسمان هم گرفته بود. مثل من! _ اين توجيها حالمو خوب نمي كنه! عباس هم دستش را سمت آسمان گرفت. قطره اي باران روي گونه ام چكيد. پرسيدم: _ تو چرا اينجايي؟ چرا خونه ت شده اين قبرستون؟ دستش را مشت كرد. _ شريكم اينجاست. نيمه ي وجودم. نگاهش كردم. _ زنت؟ حس كردم لبخند زد! آرام. چشمانش براي ثانيه اي برق زد، اما درست در چندم صدم ثانيه برق نگاهش خاموش شد و در تاريكي عميقي فرو رفت. _ زنم، مادرم، پدرم، بچه م... ناباور لب زدم: _ خانوادت همشون مردن؟ آهي كشيد و نمي دانم چرا ناخودآگاه حس همدردي با او را پيدا كردم. _ عاليه تمام زندگي من بود. همه ي كس و كارم. عاليه را تصور كردم. در كنار عباس...حتما دختر زيبايي بود. بنظرم عباس در جواني بايد جذاب و باهوش مي بود. پسري كه آنقدر به پر و پاي دختر قصه پيچيده بود كه دلش را ربوده بود. دختري كه به دلايلي نامعلوم حالا سال ها بود كه زير خروار ها خاك خفته بود. مي گفتم سال ها چون سال ها بود كه عباس را مي شناختم و سال ها بود كه اين قبرستان متروك و خوفناك خانه اش شده بود. صلواتي زير لب براي شادي روح عاليه فرستادم و با حس اينكه رامين چپ چپ نگاهم مي كند صلواتي هم براي او فرستادم. عباس بي مقدمه پرسيد: _ اينجا همه از من مي ترسن. مي گن ديوونه م. تو چرا نمي ترسي؟ نگاهش كردم. با چشماني ريز شده. _ شاعر مي فرمايد ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد. ازت نمي ترسم چون خودمم يه ديوونه م! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٤ #زينب_عامل مهشيد صورتش را جمع كرد. _ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟ جوابي ندا
١٥ وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك كرده است رضايت دادم از سر قبر رامين بلند شوم. باران زياد طول نكشيده بود اما همان مقدار اندكش هم خيسم كرده بود! شبيه دختر بچه هايي بودم كه گل بازي كرده اند! با عباس خداحافظي كردم و به خانه برگشتم. آنقدر خسته بودم كه فقط دلم مي خواست به اتاقم رفته و ساعت ها در خواب و بي خبري فرو روم. حتي محل ندادم كه بوي سيگاري كه تنم را در برگرفته ممكن است مامان هما را ناراحت كند. همه چيز آنطور كه من مي خواستم پيش نرفت! بابا در خانه منتظرم نشسته بود. همين كه به خانه رسيدم از من خواست تا با هم بيرون برويم. كمتر پيش مي آمد كه بابا مرتضي نصيحتم كند، اما وقتي مي خواست اينكار را انجام دهد مرا عين يك كودك خردسال بيرون مي برد برايم پيتزا يا بستني مي خريد و گاهي ساعت ها با هم حرف مي زديم. هميشه هم يا مجاب مي شدم يا مجابش مي كردم. هر كسي در خانه مشغول كار خودش بود! ماندانا وسط پذيرايي روي فرش هاي محبوب مامان لاك مي زد، ماكان روي كاناپه ي محبوبش لم داده بود و مامان هم در حاليكه مشغول نوشتن برنامه هايش روي دفتر يادداشتش بود به جان ماندانا غر مي زد كه اگر به اندازه ي نوك سوزن فرشش كثيف شود نصفش مي كند! اهالي به طرز عجيبي عادي برخورد مي كردند. من اين جماعت بازيگر را مي شناختم! ارسلان شاهكار آفريده بود. معلوم نبود چه ها گفته كه بابا تصميم به صحبت با من داشت و بقيه نهايت تلاششان را مي كردند تا دخالت نكنند. نمي شد حرف بابا را زمين انداخت وگرنه امكان نداشت بعد روز سختي كه پشت سر گذاشته بودم دوباره بيرون بروم. با همان لباس دوباره با پدرم همراه شدم، منتها اينبار پدرم رانندگي را بر عهده گرفت. پيشنهاد پيتزا در فست فود ارزان اما محبوبم را داد. گرسنه ام بود و براي همين با جان و دل پذيرفتم. يكي از عادت هاي ديگرم كه در چند سال اخير در وجودم سر بر آورده بود فرار از محيط رستوران ها بود. وضعيت طوري بود كه ترجيح مي دادم در همان فضاي كثيف و به قول مامان هما پر از ميكروب ماشين خودم غذا بخورم. دليلم لوس بازي هاي بيش از حد ملت بود! مردم جديدا در رستوران ها عكاس مي شدند. چرا؟ چون بايد كل دنيا مي فهميدند دختر خانم به مناسبت ماهگرد دومش كه از لوس بازي هاي چندش و جديد اين دوره بود براي شام چه چيزي كوفت مي كند! اختلافم با ماندانا سر اين جريان آنقدر زياد بود كه براي غذا خوردن كمتر با هم بيرون مي رفتيم! ماكان براي همراهي ام گزينه ي بهتري بود! بابا وقتي با جعبه هاي پيتزا كنارم نشست دستانم را به نشانه ي لذت به هم ماليدم! لبخند موقري زد و قبل از شروع حرفش اجازه داد من دلي از عزا دربياورم. خودش هم در حاليكه بي اشتها بودن از سر و صورتش مي باريد مشغول شد. وقتي جعبه هاي نيمه پر و خالي را روي صندلي پشت انداختم بي مقدمه پرسيد: _ مي دوني چرا اسمتو مانيا گذاشتم؟ خواب با شدت به چشمانم هجوم مي آورد بخصوص كه علاوه بر خستگي شكمم هم كاملا پر شده بود، اما با همان شدت خواب را پس زدم. _ واسه چي حاج مرتضي؟ مكه نرفته بود، اين تكيه كلام من بود! دستم را گرفت. _ واسه اينكه يكي از معاني اسمت خيلي شبيه حال من بود وقتي بدنيا اومدي... سكوت كردم و او با نگاهي پر از عشق ادامه داد: _ چون ديوانه وار دوستت داشتم و دارم مانيا. روز بدنيا اومدنت بهترين روز زندگيم بود. كاش احساسي بودن را سال ها پيش فراموش نكرده بودم تا مي توانستم از گردن اين مرد آويزان شوم جاي جاي صورتش را بوسه باران كنم. احساسات مرا هميشه ضعيف مي كرد. نگاهم را به رو به رو دوختم. نور تير چراغ برق روي ماشين جلويي افتاده بود و مي توانستم كودكي را كه داخل ماشين بي صبرانه منتظر برگشت پدرش با غذاهاي محبوبش بود را ببينم. _ مي تونستم دختر بهتري برات باشم. نشد، نتونستم. نگاهش نكرده اخم روي پيشاني اش را تشخيص دادم. لحنش هم اخم داشت! پر بود از جديت. _ بودي! بهترين بودي مانيا. اما يه اخلاقت هميشه منو ترسونده. سكوتش كه طولاني شد مجبور شدم نگاهم را از كودكي كه مشغول غر زدن به جان مادرش بود را بگيرم و سمت او بچرخم. منتظر همين حركت بود چون رشته ي كلام را دوباره در دست گرفت. _ زيادي عاقلي! مي ترسم از اين. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d