💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نوشیدن آب رو جدی بگیریم!
باورتون میشه کم آبی این بلاها رو سر بدنمون میاره؟
تابستونه ! این تست کم آبی رو انجام بدین و بیشتر مراقب خودتون باشین (☝️🏻)
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آموزشی🍭
نان_سبزیجات 😍☝️🏼
🥗🌮🥗🌮🥗🌮🥗🌮🥗🌮🥗🌮
╔═.🍃🌸.═════════╗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╚═════════.🍃💕.═╝
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چندتا ترفند مهم و کاربردی
با من همراه باشید
⚙️ دنیا پرازترفنده💡
👌👌👌👌👌👌👌
╔═.🍃🌸.═════════╗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╚═════════.🍃💕.═╝
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سوسیس خونگی 😋
در خانه خودتون درست کنید لذت ببرید🏡
🌭🌭🌭🌭🌭🌭🌭🌭🌭🌭🌭
╔═.🍃🌸.═════════╗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╚═════════.🍃💕.═╝
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آموزشی🍭
ی شربت_تابستونی عالی👌
🍹🍹🍹🍹🍹🍹🍹🍹🍹🍹
╔═.🍃🌸.═════════╗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╚═════════.🍃💕.═╝
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آشپزی 👩🍳👩🍳
ی -لقمه_پنیری -عالی🧀😋
آرد ( ۴۵۰ گرم)
شیر ولرم ( ۱ فنجان)
شکر ( ۲ قاشق غذاخوری)
تخم مرغ ( ۱ عدد)
خمیر مایه ( ۱ قاشق)
نمک ( ۱/۲ قاشق)
ژامبون
پنیر ورقه
آویشن
زرده و کنجد برای رومال
🥪🧀🥪🧀🥪🧀🥪🧀🥪🧀🥪
╔═.🍃🌸.═════════╗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╚═════════.🍃💕.═╝
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#نان_سیب_زمینی 🥯
حدود ۵ تا ۶ عدد سیب زمینی متوسط
یک عدد تخم مرغ و یک زرده برای رومال
۱ ق چ بکینگ پودر
نمک و فلفل کمی
۱ تا ۲ ق غ روغن زیتون
۱۰۰ گرم آرد الک کرده
پنیر پارمزان یک پیمانه
سیب زمینی ها رو آبپز کنید و پوست بگیرید. پوره کنید و بعد خنک کنید. با روغن زیتون و تخم مرغ مخلوط کنید و نمک و فلفل بزنید. اکنون آرد رو کم کم اضافه کنید تا خمیر یکدستی بوجود بیاد و اگه لازم بود کمی آرد اضافه کنید اما سفت نشه. از خمیر چونه درست کنید. پهن کنید و به اندازه دلخواه دربیارید. ضخامت زیاد نباشه. سینی رو چرب کنید و کاغذ بندازید. خمیر رو منتقل کنید و بین شون فاصله بذارید. با چنگال روی نونا خط بندازید. با زرده و کمی روغن مایع رومال درست کنید و رویه نونها بمالید و از پنیر رنده شده کمی بپاشید. در صورت تمایل کنجد و یا زعفران یاسیاه دونه ویا شوید و ... روشون بپاشید.
فر رو از قبل روشن و داغ کنید و روی ۲۰۰ درجه سانتیگراد تنظیم و به مدت حدود ۲۰ تا ۲۵ دقیقه بپزید تا طلایی بشه
😋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم_آموزشی
# شکلات_ ایتالیایی یخچالی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نكته هاي ذرت مكزيكي
استفاده از كنسرو شيرين ذرت،پخت ادويه ها همزمان با قارچ ذرت،و اين كه آب ذرت و قارچ بايد كاملا كشيده بشه،بعد مواد رو اضافه كنيد خاموش بودن شعله هنگام اضافه كردن مايونز❤️
.
.
مواد لازم( ٤ نفر)👨🏻🍳
كنسرو ذرت (٢ عدد) >> ٢٤٠ گرم
قارچ >> ٢٠٠ گرم
پنير پيتزا >>١٥٠ گرم
كره حيواني>> ٥٠ گرم (نمك ،فلفل سياه ،آويشن ، فلفل قرمز
از هركدام >> نصف قاشق مربا خوري )
نصف يك ليمو
پنه پخته شده >> ١ پيمانه
چيپس خلالي >> سليقه اي .
.
روش پخت👨🏻🍳✍️
كره رو يكم آب ميكنيم و ذرت و قارچ و ادويه ها رو با هم ١٠ دقيقه ميپزيم (در بسته ،حرارت متوسط) بعد در ظرف رو بر ميداريم ،حرارت و كم ميكنيم تا آبش خشك بشه ،پنير و ليمو رو اضافه ميكنيم ،گاز رو خاموش ميكنيم و هم ميزنيم،پنه رو ١٠ دقيقه ميپزيم و همراه با چيپس خلال اضافه ميكنيم بهش ،در آخر هم مايونز رو اضافه ميكنيم،اگر خواستين دوباره روش آويشن بزنيد و با سس تند و ليمو تازه نوش جان كنيد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل_سه . تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش کن
#قسمت_چهل_پنج
با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. یه تای ابروش رو بالا داد و اومد سوار شد. لبخندی زدم و گفتم: سلام خانم عصرتون بخیر خوبی؟..
با تعجب گفت: سلام پس ماشینت کو؟..
گفتم: یکم پول دستم اومده بود عوضش کردم هی خراب می شد.
خب حالا به نظرت کجا بریم؟ هوا هم خیلی سرده بریم کافه بهتر نیست؟ می ترسم بیرون سرما بخوری..
همون طور بهم زل زده بود و چیزی نمی گفت.
من هم افتاده بودم رو دنده ی پر حرفی و یه ریز می گفتم: بعدش بریم شام بخوریم؟ من یه رستوران سراغ دارم غذاهاش حرف نداره.
کلی هم می تونیم حرف بزنیم. البته رأس ساعت نه میذارمت جلوی خوابگاه، گوش می دی بهم؟..
سرشو تکون داد و چیزی نگفت. از پنجره داشت بیرونو نگاه می کرد. با مهربونی گفتم: هنوز تو فکر اونی؟ بیخیال بابا طرف اگه آدم بود اصلا بهت خیانت نمی کرد
همیشه دلم واسه اونی که خیانت می کنه می سوزه می دونی چرا؟ چون کسی که خیانت می بینه هیچ خطایی نکرده و چیزی هم از دست نداده جز یه آدم خیانتکار
ولی اون یکی شخص یه زندگی خیلی خوب با کسی که عاشقشه رو از دست داده. پس بهش فکر نکن..
آهی کشید و گفت: از چشمم افتاد.. بیخیال مهم نیست. من همیشه از وقتی یادم میاد تو عذاب بودم..
با ناراحتی پرسیدم: آخه چرا؟..
سرشو تکون داد و گفت: مامانم همیشه ی خدا با بابام دعوا داشتن، از وقتی یادم میاد یه روز خوش تو زندگیمون نداشتیم. همیشه با داداشم شاهد دعواهاشون بودیم.
💚
#قسمت_چهل_شش
بیشتر واسه فرار از جو اون خونه دانشگاه اینجا رو زدم وگرنه رتبه ام خوب بود شهر خودمون رو هوا قبول می شدم.
دوست داشتم یه کاری کنم تا همه ی درد دلاش یادش بره و از ته دل شاد باشه.
با مهربونی گفتم: شاید یه روز انقدر خوشبخت بشی که اینا یادت بره.
تو دختر باهوشی هستی می تونی موفق باشی..
با شیطنت پرسید: ببینم شغلت چیه که انقد زود تونستی ماشینتو عوض کنی؟ وضعت خوب به نظر می رسه!..
خندیدم ولی پر بغض.
با آه گفتم: ملامت ها که بر من رفت و سختی ها که پیش آمد، گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید!..
خندید و گفت: به به شاعرم که تشریف دارید!..
گفتم: آره آدم که سختی بکشه هم شاعر میشه هم دل شکسته..
رسیدیم کافه همون طور کلی با هم صحبت کردیم.
شقایق خیلی بیشتر از سنش می فهمید. شیرین زبون و مهربون بود،
هر کدوم که از رنجامون حرف می زدیم اون یکی با دل و جون گوش می داد.
رفتیم با هم شام هم خوردیم چهار ساعت به سرعت برق و باد گذشت.
رأس ساعت نه جلوی در خوابگاه بودم.
صدای آهنگ رو کم کردم که شقایق گفت: خیلی خوش گذشت دستت درد نکنه واقعا اگه می موندم خوابگاه مطمئنم یه بلای بدی سرم میومد.
دلم بس که گرفته بود..
چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم: هر وقت دلت گرفت زنگ بزن بریم بیرون. من کارم آزاده همیشه می تونم بیام..
درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بگم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل_پنج با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. یه تای ابروش رو بالا داد و اومد سوار
#قسمت_چهل_هفت
درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا بهت نمیاد چهلو رد کرده باشی بس که جذابی!..
چشمکی زد و پیاده شد.
دستمو گذاشتم رو قلبم و با چشمای پر ذوق بهش خیره شدم.
برام دست تکون داد و رفت سمت خوابگاه.
از خوشحالی با صدای بلند آهنگ رفتم سمت خونه.
مامان زنگ زد گفت بیا اینجا نمی خواستم دل هیچکس رو بشکنم.
رفتم خونشون
مامان دوباره می خواست بحث ازدواج رو پیش بکشه که بهش گفتم فعلا دست نگه داره وقتش بشه خودم بهش میگم.
خودم رو گول می زدم ولی به شقایق دل بسته بودم.
اون شاید به عنوان یه دوست بهم نزدیک شده بود ولی من دوستش داشتم.
سر شب یه پیام عاشقانه برام فرستاد.
همین طور به هم پیام می دادیم و از حال هم خبر داشتیم.
چند بار دیگه هم همدیگه رو دیدیم.
روزها می گذشت و عید داشت از راه می رسید.
دم عیدی کلی کارم گرفته بود اصلا هوا که رو به گرمی می رفت ساخت و سازم بازارش داغ می شد.
وضعم روز به روز بهتر می شد و خیلی خوشحال بودم.
اون روز مثل همیشه با شقایق قرار داشتیم.
رفتیم کلی تو شهر چرخیدیم و حسابی خوش گذشت ولی حال شقایق زیاد خوب نبود.
انگار دلش گرفته بود و تو خودش بود.
هر چی گفتم چی شده پنهان کرد. بعد اینکه خداحافظی کردیم رفتم خونه تمام حواسم پی شقایق بود.....
💚
#قسمت_چهل_هشت
خواستم استراحت کنم و بخوابم که دیدم صدای پیام گوشیم بلند شد.
لبخندی زدم می دونستم شقایقه. پیام داده بود: فرزاد؟..
نوشتم: جانم؟..
یکم طول کشید پیامش رسید: تعطیلات عیدو باید برگردم شهرمون. خیلی دلم تنگ میشه برات...
با ذوق نوشتم: منم دل تنگت میشم خیلی زیاد.
انقد بهت عادت کردم که نمی دونم اگه نباشی چیکار باید بکنم؟..
نوشت: فقط عادته؟!...
مثل کسی بود که داشت ازم اعتراف میگرفت.
این سوالش مثل شمشیر دو لبه بود اگه ابراز علاقه می کردم ممکن بود بگه اینهمه مدت ازم سو استفاده کردی و اگه می گفتم نه، دروغ گفته بودم.
با دستای لرزون نوشتم: نمی دونم راجع بهم چه فکری کنی ولی از همون لحظه که دیدمت دوستت دارم!..
گوشی رو گذاشتم زمین می دونستم می خواد کلی حرف بارم کنه سرمو با پتو کشیدم و خوابیدم.
تا صبح توی خواب دیدم که شقایق بخاطر اعترافی که کرده بودم طردم کرده و حالم خرابه.
مدام بهم میگه تو یه ادم سوءاستفاده گر هستی و از موقعیت و درد دل های من سوء استفاده کردی.
صبح از خواب بیدار شدم یکم فکر کردم تا یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده.
به طرف گوشی حمله کردم دوست داشتم با واقعیت روبرو بشم و بدونم که شقایق برام چی نوشته.
در کمال ناباوری دیدم چند بار تماس گرفته و کلی هم پیام دارم.
یکی یکی از همون اول شروع کردم به خوندن پیام ها، نوشته بود: وقتی بهت فکر می کنم می بینم که منم دوست دارم...
چشمام جایی رو نمیدید. داشتم با ذوق نگاه میکردم، من که فکر میکردم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل_هفت درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا به
#قسمت_چهل_نه
من که فکر میکردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود که دوستت دارم!
چند تا پیام دیگه هم داده و پرسیده بود که خوابم برده یا نه.
اول صبحی جوری انرژی گرفتم که انگار چندین سال بوده خواب بودم و هیچ خستگی توی تنم نیست.
نمی دونستم الان بیدار شده یا نه دوست داشتم بهش پیام بدم.
با دستای لرزونم نوشتم: فکر میکردم از این که اعتراف کنم ناراحت بشی واسه همین تا صبح خواب دیدم که همه چی خراب شده.
نمیتونم باور کنم جدی جدی تو هم دوسم داری؟!..
لباسام رو پوشیدم و حاضر شدم تا برم سر کار مدام به پیامش نگاه میکردم و از ذوق لبخند میزدم.
شقایق دوسم داشت و چه چیزی مهم تر از این بود؟
این برام کافی بود تمام تلاشم رو می کردم تا اگه دلش با من باشه جوری خوشبختش کنم که تو تاریخ ثبت بشه
میخواستم به هیچ وجه ممکن به یاسمن و اتفاقی که افتاده بود فکر نکنم.
شقایق با اینکه سنش خیلی کم بود اما خیلی میدونست و مثل یاسمن لوس نبود.
تو اون مدت فهمیده بودم البته باید همه چیزو واسش تعریف می کردم تا در جریان کامل زندگیم باشه.
میدونستم کمی دیگه بیدار میشه تا بره دانشگاه..
#قسمت_پنجاه💚
دل تو دلم نبود حالا دیگه اوضاع فرق می کرد تا قبل این مثل دو تا دوست با هم حرف میزدیم
اما حالا بینمون یه رابطه ی عاشقانه داشت شکل می گرفت.
دوست نداشتم اصلا به این فکر کنم که اون تک دختر یه خانواده است و شاید خانوادش به هیچ وجه قبول نکنن که با یه مرد ۴۰ ساله ی زن مرده ازدواج کنه.
فقط دوست داشتم به این فکر کنم که شقایق منو دوست داره و من هم حاضرم تمام عمرم رو به پاش بریزم تا خوشبخت بشه.
تصمیم گرفته بودم حداقل وضع مالیم انقدر خوب بشه تا خانوادهاش بخاطر این مورد هم شده کمتر مخالفت کنن.
بیخیال این چیزا رفتم سرکار اما نگاهم یکسره به گوشیم بود تا ازش پیامی برسه.
نزدیکای ساعت ۱۰ صبح بود که پیام اومده بود روی گوشیم.
همین که باز کردم دیدم شقایق نوشته ساعت ۵ غروب بیا همدیگه رو ببینیم..
با ذوق نوشتم: سلام عزیزم باشه حتما...
تا ساعت ۵ رفتم خونه یه کم به خودم رسیدم درسته اولین قرارمون نبود اما تا قبل از این فکر نمیکردم به هم ابراز علاقه کنیم
حالا وقتش بود که بهتر جلوش ظاهر بشم.
اون دیگه عشقم بود و به خاطرش حاضر بودم هر کاری انجام بدم اما محتاط تر و بهتر از رابطه با یاسمن.
ساعت ۵ شد رفتم سر قرار شقایق کنار خیابون ایستاده بود و لبخند میزد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل_نه من که فکر میکردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود که
#قسمت_پنجاه_یک
از دور برام دست تکون داد
رفتم جلو در رو از داخل ماشین براش باز کردم و گفتم: بفرمایید بالا خانم!..
همین که نشست گفت: سلام خوبی؟..
لبخند زدم و گفتم: خوبم تو چطوری؟
امروز حالم خیلی خوبه اصلا احساس می کنم تو کل زندگیم به خوبی امروز نبودم!..
خندید و سرشو تکون داد و گفت: منم خوبم اصلا نمیدونم چه بلایی سرم اومده
باورم نمیشه این حرفها رو من بهت گفته باشم!..
خنده ی بلندی سر دادم و گفتم: چرا یعنی پشیمون شدی؟..
گفت: نمیدونم.
حتی قبل از این هم با کسی رابطه عاشقانه داشتم ولی اینطور درگیر نشده بودم
به هر حال تبریک میگم موفق شدی دلمو ببری اونم چه جور!..
خندیدم و عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: از همون روزی که تو بلوار دیدمت بدجور عاشقت شدم
منتها میترسیدم بهت بگم فکر کنی دارم سوء استفاده میکنم..
خندید و گفت: یعنی میخوای بگی من اشاره نمیکردم اعتراف نمیکردی؟..
مظلومانه گفتم: نه حاضر بودم بدون هیچی باشم اما از دستت ندم..
همونطور بهم زل زد و چیزی نگفت.
مثل دفعه های قبل رفتیم با هم شام خوردیم اما این بار فرق می کرد.
این بار دیگه ببینمون عشق بود و شامو بیرون رفتن و ماشین سواری همه و همه یه حس و حال دیگه ای داشت.
عید از راه رسیده بود و شقایق میخواست برگرده شهرشون.
خودم بردم گذاشتمش ترمینال. حال هردومون حسابی گرفته بود....
💚
#قسمت_پنجاه_دو
نمیدونستم این چند روز چطور باید دوریش رو تحمل کنم؟
نگاه دیگه ای بهش انداختم و گفتم:
شقایق تو رو خدا پیاما رو جواب بده ها دل من طاقت نداره!..
نگاهم کرد و گفت: باشه کاری ندارم که مجبورم فقط برم
نمی خوام بهانه دستشون بدم.
فرزاد دلم خیلی برات تنگ می شه. دعا کن زودتر روزا بگذرن..
پشت دستشو بوسیدم و سوار اتوبوس شد و رفت.
هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم. انقد دلتنگش شده بودم که چند بار بهش پیشنهاد دادم برم شهرشون دیدنش
ولی قبول نکرد و گفت یجور تحمل کنیم تا دوری تموم شه.
به هر جون کندنی بود تعطیلات عید تموم شد و شقایق هم برگشت تهران.
همون روز قبل رفتن به خوابگاه رفتم دیدنش.
وسیله هاش توی ترمینال روی زمین بود و خودش منتظر ایستاده بود.
با دیدنش چندتا بوق زدم برگشت طرفم. لبخند زیبایی زد و برام دست تکون داد.
از ماشین پیاده شدم خندید و با جیغ گفت: فرزااد! یه دل سیر نگاش کردم و گفتم: آخ نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود. قلبم داشت می ترکید..
خندید و گفت: منم دلتنگت بودم خداروشکر دوری تموم شد..
وسیله هاش رو برداشتم و با هم سوار ماشین شدیم.
گفتم: کجا بریم عزیزم؟ خستگیت رفع بشه؟..
کش و قوسی به بدنش داد و گفت: نمی خوای دعوتم کنی بیام خونت؟..
با ابروهای بالا رفته گفتم: جدی میگی یا شوخیه؟ ببینم چالشه؟..
خندید و گفت: نه واقعا به یه جایی نیاز دارم تا یکم استراحت کنم. نمیشه که تو خیابون بخوابم؟!..خابگاهم که امروز بسته س من خبر نداشتم توی راه فهمیدم فردا باز میشه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه_یک از دور برام دست تکون داد رفتم جلو در رو از داخل ماشین براش باز کردم و گفتم: بفرمای
#قسمت_پنجاه_سه
خندیدم و گفتم: آخه نامرتبه.. من چه می دونستم می خوای بیای؟!..
شقایق چشم غره ای رفت و گفت: خودم مرتبش می کنم تنبل خان..
به طرف خونه حرکت کردم. وقتی رسیدیم رو به شقایق گفتم: ایشالا واسه خودمون یه خونه ای حاضر می کنم که همه انگشت به دهن بمونن..
شقایق دستاشو برد آسمون و گفت: ایشالا!..
با خنده وارد خونه شدیم. چون خونه ی مجردی بود چیز زیادی نداشتم.
بیشتر لوازم ضروری زندگی بود. خانوادم خیلی اصرار داشتن برم باهاشون زندگی کنم ولی دوست داشتم تنها باشم.
حس بدی داشتم به اینکه تو اون سن یا پدر و مادرم زندگی کنم.
می دونستم مامان بیچاره همیشه نگران غذا خوردن منه واسه همین سعی می کردم بیشتر وقتا برم خونشون غذا بخورم. شقایق داشت اطرافو نگاه می کرد که گفتم: ببخشید اگه همه جا نامرتبه..
سرشو تکون داد و خندید
رفتم براش قهوه حاضر کردم و آوردم. رو مبل نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت. سینی رو گذاشتم جلوش و گفتم: ببینم شام چی دوست داری سفارش بدم؟.. یکم فکر کرد و گفت: .....
_چیزی نداری خودم آشپزی کنم؟.. با لودگی گفتم: مگه بلدی؟..
اخم کرد و گفت: یه چیز بپزم انگشتاتم بخوری..
بعد اینکه قهوه رو خورد رفت آشپزخونه تا شام درست کنه.
رفتم کمکش تا هر چی لازم داشت براش بیارم.
میون خنده و شوخی یکم ماکارانی درست کردیم و منتظر شدیم تا دم بکشه. شقایق دستاشو شست و گفت: بعد از ناهار منو ببر خونه ی دوستم
گفتم: البته!.. چشم
💚
#قسمت_پنجاه_چهار
داشتم همون طور نگاهش می کردم که یه دفعه چشمم خورد به گردنبندی که توی گردنش بدجور خودنمایی می کرد.
بهت زده رفتم جلو و با تعجب پرسیدم: شقایق این... گردنبند؟...
نگاه مفتخری بهش انداخت و گفت: مامانم داده بهم.
از وقتی که دیگه بزرگ شدم و می تونم از خودم مراقبت کنم، میگه از مادرش بهش رسیده..
رفتم جلو گردنبند و خوب نگاه کردم. امکان نداشت.
مگه از اون گردنبند فقط یدونه تو دنیا وجود داشت؟! خوب نگاهش کردم و گفتم: می دونی چقد پولشه؟ خیلی خطرناکه گردنته..
دستی روش کشید و گفت: همیشه که نمیندازم.
این دفعه مامانم گفتم بندازم چون قرار بود برن جایی تو خونه نبود بهتر می شد..
یکم فکر کردم شقایق تو اکانتش که فامیلیشو نوشته بود، درست همون فامیلی یاسمن بود!
چرا تا حالا به ذهنم نرسیده بود؟
چرا اصلا شک نکرده بودم؟ یعنی انقد از عشق پر شده بودم که به هیچی دقت نکردم؟
با تته پته پرسیدم: ببینم تو اینجا پدربزرگ و مادربزرگت... کدوم طرفان؟... اخمی کرد و گفت: فرزاد این سوالا چیه می پرسی دیوونه شدی؟..
رفتم جلوتر با اضطراب پرسیدم: اسم پدرت.. یوسفه؟!..
چشمای شقایق حسابی گرد شده بود. با تعجب پرسید: آره... از کجا می دونی چطور مگه؟..
حس کسی رو داشتم که با پتک کوبیدن تو سرش و یه سطل آب یخ هم ریختن روش.
اصلا جمله کم آورده بودم. لال شده بودم.
این چه سرنوشتی بود که بعد از اینهمه سختی باید به اینجا می رسیدم؟ قلبم داشت تیر می کشید.
نفس کشیدن واسم سخت شده بود. سر خوردم نشستم روی زمین
شقایق نگران بلند شد و آخ خفه ای گفت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه_سه خندیدم و گفتم: آخه نامرتبه.. من چه می دونستم می خوای بیای؟!.. شقایق چشم غره ای رفت
#قسمت_پنجاه_پنج
حس و حالم شبیه کسی بود که داره جون میده.
شقایق هم دست کمی از من نداشت. مثل دیوونه ها زل زده بود به وسط اتاق. با خنده گفت: پس واسه همین بابام همیشه با مامانم دعوا می کرد.
واسه همین می گفت قاتل خواهرم تویی که نشستی زیر پاش...
صورتش رو پنهون کرد با دستاش و زد زیر گریه.
باورم نمی شد شقایق هیچ خبری از این اتفاقا نداشته باشه.
با گریه گفت: چرا به من میگی با نقشه اومدم هان؟ من مگه تو رو می شناختم؟ تو بلوار می تونستی توقف نکنی. چراا...
گریه امونش نداد و با درد گریه کرد.
من هم حالم بدتر از اون نفسم بالا نمی اومد.
کاش زودتر می فهمیدم شقایق دختر نگینه.
چرا حالا که همه چی تموم شده بود باید این اتفاق می افتاد و می فهمیدم؟
شقایق مثل دیوونه ها زد تو سرش و گفت: من باید چیکار کنم؟ بدبخت شدم من.. حالا چی میشه؟..
خیلی جدی دستشو گرفتم و گفتم: من انقد مرد هستم که پای کارم بایستم. حتی اگه خانوادت مانع بشن، من کنار نمی کشم...
انگار خیالش راحت شده باشه، گریه اش شدت گرفت.
گیج شده بودم نمی دونستم چرا سرنوشت این بازی رو باهام می کرد؟
شقایق هیچ گناهی نداشت چرا باید اون قربانی می شد؟..
میون گریه نالید: نمیذارن، نه بابام و عموهام و نه مادرم..
اونا همینطوریش با اینهمه اختلاف سنی مخالف بودن چه برسه که تو...
چشمام رو محکم رو هم فشردم و گفتم: شقایق اینطوری گریه نکن...
💚
ناصر:
#قسمت_پنجاه_شش
شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟!
اول با زبون خوش میام خواستگاریت.
پنهان کاری هم نباید بکنیم به همه میگی من کی هستم.
حتی لازم باشه اتفاق امروزم بهشون میگی.
فقط اینو بدون من دوستت دارم. هر چی بشه نمیذارم از دستم بری.
تو که روحتم از این ماجرا خبر نداشته...
شقایق به سرفه افتاده بود و نفسش کم میومد.
گفتم: اگه از اول به اسم و فامیلت دقت می کردم شاید اینطوری نمی شد...
لبخند غمگینی زد و گفت: یعنی میگی پشیمونی؟..
گفتم: هیچوقت..
آهی کشید و گفت: من واسه زن تو شدن ممکنه تمام کس و ناکسم رو از دست بدم...
همه چیزمو ببازم.. گفتم: نمیذارم نبود کسی رو حس کنی. تو فقط همیشه همینطور باش..
بوی سوختن ماکارانی تو کل خونه پخش شده بود.
شقایق رفت آشپزخونه با دیدن قابلمه گفت: هیچی ازش نمونده.
بیشتر از دو ساعته که داریم حرف میزنیم
خندیدم و گفتم: فدای سرت. آخرش باید پیتزا سفارش بدیم. من که همون اول بهت گفتم..
با هم شام خوردیم و بردمش خونه ی دوستش
تا صبح از همه ی چیزایی که ممکن بود اتفاق بیفته پیام دادیم و حرف زدیم
ولی حقیقت این بود که ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم
و قول دادیم هیچچیز مانع رسیدنمون به هم نشه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d