eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا اون شب و هر دوتامون با درد شدیدی که داشتیم با فشار مسکن های قوی چند ساعتی رو خوابیدی
مامانم میگفت با پیوند‌ کلیه همه ی خوشی های دنیا اومده سراغم، قبولی‌دانشگاه ، سلامتی و خواستگاری و... یک ماهی از برگشتنمون از مشهد می‌گذشت من هم دانشگاه ثبت نام کرده بودم که احمدرضا ، مادرش و پدرش برای خواستگاری اومدند احمدرضا پسر بزرگ خانواده بود و پدرش نابینا بود. دوتا خواهر و برادر کوچکتر از خودش هم داشت. احمدرضا تا سوم راهنمایی درس خوانده بود و دیگه ادامه نداده بود. رفته بود موتور سازی کار می کرد. البته الان واسه ی خودش مغازه خریده بود و کار موتور سازیو به صورت حرفه‌ای با کلی کارگر زیر دستش ادامه می داد از نظر مالی وضعیت بدی نداشت ولی از همون اول شرط کرد که باید تو خونه ی پدر و مادرش زندگی کنیم چون خونشون سه طبقه بود و پدرش نابینا بود باید بالا سر خانواده اش باشه به عنوان پسر بزرگتر خانواده من با این موضوع مشکلی نداشتم ولی باید بهش می گفتم که من یک بیمار کلیوی بودم و پیوند کردم. حق داره احمدرضا این موضوع رو بدونه. وقتی موضوع پیوند کلیه رو مادر احمدرضا فهمید جا زد و گفت باید فکرامونو بکنیم اون شب رفتن و خبری ازشون نشد تا اینکه بعد از چند ماه احمدرضا خانواده‌اشو راضی کرد و دوباره اومدن برای خواستگاری ولی مادرش به مادرم گفته بود با اینکه خودم دختر شما رو توی مشهد پسندیدم ولی با این مشکلی که دخترتون داره اصلا به این وصلت راضی نیستم. احمدرضا پای حرفش وایساده و میخواد این وصلت صورت بگیره. ای کاش لال میشدم و توی مشهد از دخترتون خواستگاری نمی کردم. احمدرضا یه جورایی انگار خودشو مسئول من می دونست. وقتی پافشاریه احمدرضا رو دیدم خودم بهش علاقه مند شدم و بدون توجه به نارضایتی مادرش جواب مثبت دادم. با همه ی این ماجراها بالاخره من و احمدرضا به عقد هم در اومدیم. عروسی خیلی خوب ت یه باشگاه گرفتیم. احمدرضا مرد خوبی بود ولی وابستگی زیادی به مادر و خانوادش داشت... ஜ════════════ஜ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا مامانم میگفت با پیوند‌ کلیه همه ی خوشی های دنیا اومده سراغم، قبولی‌دانشگاه ، سلامتی
اصلا احمدرضا طرف منو نمی گرفت خیلی شبها پایین شام می خورد و می اومد بالا من کلی تا دیر وقت منتظر می موندم تا بیاد باهم شام بخوریم ولی اون پایین شام می‌خورد میومد بالا وقتی حرفی میزدم می‌گفت چرا با مادر من غریبی می کنی ..صبح که من میرم سرکار برو پایین پیشش هم رابطه اتون بهتر میشه هم همونجا شام و ناهار میخورم میایم بالا . چرا نمیخوای با مادر من مثل مادر خودت باشی ؟ همش کناره گیری می کنی گفتم باشه از فردا میرم پایین اگه اینجوری دوست داری صبحانه خوردیم رفتیم پایین. گفتم مامان، احمدرضا گفت بیام پیش شما اگه کاری دارید انجام بدم. همینجا پیش شما غذا درست کنم که یاد بگیرم. هم اینکه احمدرضا اینجوری خوشحال تره. هیچ جوابی نداد. یه اخمی کرد و رفت توی آشپزخونه گفتم اگه کاری دارید بگید من انجام بدم کلی سبزی ریخت جلوم که پاک کنم . بعد از دو سه ساعت سبزی پاک کردن اومد گفت وای چی کارکردی؟ این همه سبزی رو خراب کردی انداختی دور دیدم نشست از اشغال سبزی هایی که من کنار گذاشته بودم دوباره سبزی جمع کرد به قول خودش دو کیلو سبزی دیگه درآورد سعی کرده بودم خیلی خوب پاک کنم ولی نمیدونم این همه سبزی را از کجایه اشغال سبزی ها درآورده بود بعد برای شستن سبزی ها رفتم توی حیاط هر کاری میکردم یه ایراد می‌گرفت ظهر شده بود و من سرم به سبزی گرم شده بود گفت برای ناهار چی درست کردی ؟ گفتم؛ داشتم سبزی پاک میکردم زن که زن باشه صبح زود ناهارشو بار میکنه فکر شامشم میکنه بعد میشینه پای سبزی پاک کردن شب شوهرت بیاد میگی شام نداریم چون سبزی پاک کردم سریع خودش کشک بادمجون درست کرد و با هم خوردیم. سفره رو جمع کردم. ظرفهارو بشورم از بدشانسی من یه لیوان از دستم سر خورد و افتاد شکست کل آشپزخونه شد خورده شیشه انقدر غرغر کرد تا شیشه ها رو جمع کردم گفت چندتا لیوان و هم نمیتونی بشوری؟ ای خدا ای خدا کاش لال میشدم تو مشهد از مادرت خواستگاریت نکرده بودم که الان پسرمو اینجوری بدبخت نمیکردم. خیلی ناراحت شدم و دیگه نتونستم تحمل کنم گریه ام گرفت اومدم بالا خونه خودمون ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا اصلا احمدرضا طرف منو نمی گرفت خیلی شبها پایین شام می خورد و می اومد بالا من کلی تا دی
مامانم زنگ زد که حالمو بپرسه حرفی نزدم گفتم خوبم خدارو شکر احمدرضا هم خوبه سلام میرسونه شب که احمدرضا اومد اول مادرش پایین پرش کرد و فرستادش بالا احمدرضا خیلی خسته بود یکم باهم جر و بحث کردیم و بدون شام خوردن تو حال خوابید صبح بعد از رفتن احمدرضا زدم بیرون لنگه ی لیوانهای مادرشوهرمو خریدم و برگشتم خونه دیدم توی حیاط داره به باغچه آب میده سلام کردم و جعبه رو گرفتم جلوش گفتم بفرمایید _این چیه؟ +هیچی یه کادوی کوچیکه _به چه مناسبت ؟ +همینجوری _به خاطر اینکه دیروز اذیتتون کردم براتون کادو گرفتم گرفت و باز کرد دید لنگه لیوانهای خودشه پسم داد گفت خجالت نمیکشی مگه من تاوان بگیرم که لیوان خریدی اصلا لیوان ارزش نداره جعبه رو برداشتم و اومدم بالا به مامانم زنگ زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم مامانم گفت کار بدی کردی این کار تو درست نبود. صبر میکردی یه مناسبتی روز مادر یا روز تولدی چیزی یه جوری جبران می کردی نه اینکه فردا صبحش بری لنگشو بخری تحویل بدی شب که احمدرضا اومد وقتی ماجرا را از زبان مادرش شنید خیلی عصبانی اومد بالا و برای اولین بار ازش کتک خوردم خیلی گریه کردم اصلاً باورم نمیشد صبح حالم خیلی خوب نبود حتی براش صبحانه آماده نکردم و رفت پایین صبحانه خورد و رفت تا ظهر خوابیدم اصلا از اتاقم در نیومده ولی بدنم یکم درد میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا مامانم زنگ زد که حالمو بپرسه حرفی نزدم گفتم خوبم خدارو شکر احمدرضا هم خوبه سلام میرس
حالت تهوع داشتم. شب که احمدرضا اومد بهش گفتم حالم خوب نیست ، رنگ و روم و دید با هم رفتیم دکتر برام سرم وصل کرد و آزمایش دادم. ترسیده بودم نکنه مشکلی برای کلیه ام پیش اومده باشه ، خود احمدرضا هم خیلی ترسیده بود. وقتی جواب آزمایش اومد فهمیدم باردارم دکتر گفته بود باید خیلی مراقب باشم به خاطر پیوندی که داشتم باید استراحت کنم بچه شده بود آب رویه آتیش احمدرضا خیلی بهتر شده بود ولی مادرشوهرم همچنان سر کوفت میزد میگفت ما هم زاییدیم این همه فیلم نداشتیم حالا میخوای بزایی باید کلی پسرم عذاب بکشه چون سالم نبودی و مریض بودی خاک بر سر من با این عروس گرفتنم خودم بچه‌مو بدبخت کردم. با اصرار مادرم از احمدرضا من رفتم خونه مادرم دوره بارداریمو اونجا باشم احمدرضا هم هفته یه شب می اومد و بهم سر می‌زد و می‌گفت نگران من نباش ناهار و شام و پایین می خورم و بالا استراحت می‌کنم. تو فقط مراقب خودت و بچه باش. +مامانت چی میگه؟ _هیچی اون بنده خدا که حرفی نداره یه بار زنگ زد مادرشوهرم که حالمو بپرسه +سلام چه خبر خوش میگذره؟ _سلامتی ممنون دلم براتون تنگ شده گفت خوبه والا شوهرت ول کردی اینجا پسر من بی زن و غذا و .....رفتی خونه ی مادرت به استراحت... زن گرفتم واسه پسرم تنهایی سر روی بالشش نخوابه نه اینکه تک و تنها باشه و تو پی استراحت و لوس بازی ... هرچی دلش خواست گفت و قطع کرد دعا می کردم دوره سخت بارداریم هر چه زودتر تموم بشه و برگردم خونه بعد از ۹ ماه سختی بالاخره پسرم به دنیا اومد. بچه خیلی ضعیف و لاغر بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا حالت تهوع داشتم. شب که احمدرضا اومد بهش گفتم حالم خوب نیست ، رنگ و روم و دید با هم رف
از بیمارستان رفتم خونه. مادرشوهرم گفت نه ماه خوردی خوابیدی اینو زاییدی چقدر ریزه حرف شو به شوخی گرفتم، به همراه مادرم و احمدرضا رفتم بالا باید سعی می کردم دیگه خودم از پس کارهای خودم بربیام مادرم دیگه خسته شده بود . بنده خدا خودشم ضعیف شده بود با یه کلیه اینهمه کار رو دوشش بود. چند روزی پیشم بود و خودم بلند شدم. مادرشوهرم گاهی میومد بالا بهم سر میزد و می‌گفت باید به خودت برسی تو که همش یه ور خوابیدی کنار بچه پاشو زندگی تو جمع کن لباس کثیف انداختی گوشه ی خونه خودت هم که یه ور خوابیدی بچم چه گناهی کرده تو رو تحمل کنه با این وضعیت تو بهتره احمدرضا بره یه زن سالم بگیره خیلی ناراحت شدم شب که احمدرضا اومد بهش گفتم میگه شوخی میکنه به دل نگیر ، تو هم یه تکونی به خودت بده دیگه نون تو سفره کپک زده پس تو چیکار میکنی؟ برای خواهرشوهرم خواستگار اومده بود و می‌خواستن شوهرش بدن خداروشکر مادرشوهرم سرش گرم شده بود و کمتر به من گیر می‌داد، مشغول مراسم عقد و عروسی جهیزیه گرفتن بودند توقع داشتن با بچه کوچیک برم پایین برای دوخت رختخواب و لباس و وسایل عروس کمک کنم . من خیلی هنر میکردم پسرمو نگه می‌داشتم و به زندگیم میرسیدم، توقع بیجا داشتن. احمدرضا هم میگفت خوب کار تو رو که نمیخوان یه ساعتی بچه رو بردار برو پایین پیششون باش پایین خاله‌ها و دخترخاله اومدن دوره هم کار میکنند. کمک تو رو نمیخوان فقط دورهم باشید . _اخه ابوالفضل بد خوابه میرم جایه شلوغ بیدار میشه. کار منو که نمی‌خوان پس بهتره همین بالا بشینم. +وای که خسته ام کردی چقدر گوشه گیری یکم اجتماعی باش. احمدرضا دیگه خسته شده بود . از بس میگفت و من نمی تونستم تحمل کنم. مادرشم یه بند میگفت. چند ماهی گذشت و جهیزیه رو چیدن. همه مشغول کارهای عروسی بودن و یک هفته دیگه مراسم عروسی خواهر شوهرم بود که.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
از بیمارستان رفتم خونه. مادرشوهرم گفت نه ماه خوردی خوابیدی اینو زاییدی چقدر ریزه حرف شو به شوخی گرفت
یک هفته دیگه مراسم عروسی خواهر شوهرم بود که دیدم بازم حالم خوب نیست به احمدرضا گفتم و رفتیم آزمایش دادیم فهمیدم بچه دوممو باردارم به احمدرضا که گفتم خیلی خوشحال شد ولی دکتر گفته بود خیلی برای خودم خطرناکه اصلا نباید جای شلوغ و پر هیجان برم استرس نباید داشته باشم. با این وضعیت باید عروسی خواهر شوهرم نمی‌رفتم. میدونستم باز مادر شوهرم یه داستانی درست میکنه تا روز عروسی به مادرشوهرم حرفی نزدیم تا اینکه احمدرضا تنها رفت، من با ابوالفضل موندیم خونه. وقتی از تالار اومدن مادر شوهرم اومد سراغم بالا شروع کرد: خوب بهونه جور کردی آبروی ما رو پیش فامیلامون ببری هرکسی از در اومد تو پرسید عروستون کجاست؟ همه گفتن بالا خونش نشسته اینهارو محل نمیزاره عروسی هم نمیاد احمد رضا مثل یتیما یه گوشه وایساده بود دختره ی بی عقله مریض اگه واسه پسرم یه دختر خوب و سالم نگیرم مادر نیستم دیگه به حرفاش عادت کرده بودم. شب که احمدرضا اومد خیلی عصبانی بود می گفت کاش تو هم بودی خیلی اعصابم خورد شد تنها رفتم همه نگاه میکردن انگار ما با هم قهریم و مشکل داریم که تو نیومدی روزهای سخت بچه داری و حاملگی یه طرف فشارهای مادرشوهرم از طرف دیگه ماه آخر بودم که از همسایه ها شنیدم مادرشوهرم واسه احمد رضا یه دختر انتخاب کرده ولی احمدرضا قبول نکرده خیلی جالب بود من بالای خونه اش نشسته بودم یه بچه تو بغلم یه بچه تو شکمم واسه شوهرم دختر انتخاب می‌کرد. با به دنیا آمدن راضیه وضع مالی احمدرضا خیلی خوب شد تونست یه طبقه آپارتمان بخره خوشحال بودم که از اینجا میریم واقعا آرزوی بزرگم این بود که از خونه یدمادرشوهرم بلند شیم وقتی گفتم که میریم خونه جدید؟ احمدرضا گفت من نمیتونم پدر و مادرم و تنها بزارم خونه رو دادم اجاره... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا یک هفته دیگه مراسم عروسی خواهر شوهرم بود که دیدم بازم حالم خوب نیست به احمدرضا گفتم و
وای خدا تا کی باید این خونه ی جهنمی و تحمل میکردم. بچه ها روز به روز بزرگتر می‌شدن و وابستگیشون به مادر شوهرم بیشتر میشد. احمد رضا هم اکثر وقتها پایین بود، من تنهایی بالا بودم خودمو مشغول کارهای خونه میکردم. هر کاری میکردم بچه ها پایین و بیشتر دوست داشتند. بالا نمی امدند. بعضی شبها احمد رضا و بچه ها پایین می‌خوابیدن و بالا نمی امدند منم تک و تنها می خوابیدم. وقتی حرفی میزدم احمد رضا می‌گفت تو هم بیا پایین با هم باشیم. چرا این کناره گیری و گوشه گیری تو تموم نمیشه. خوب واقعا پایین راحت نبودم. بالا تو خونم راحت تر بودم. یه روز خیلی عصبانی شدم از همین حرفها ایراد ها بهونه ها خسته شده بودم. با احمدرضا دعوام شد و بچه هارو گذاشتم و رفتم خونه ی مادرم. چند روزی گذشت ، خبری نشد از احمدرضا. دلم برای بچه ها تنگ شده بود. مادرم گفت چرا بچه ها تو ول کردی؟ اومدی کار اشتباهی کردی. خودش زنگ زد به احمدرضا و اونم گفته خودش رفته خودش برگرده درسته دو تا بچه را ول کرده سر مادر پیر منو رفته خجالت نمیکشه؟ با پدرم برگشتم خونه پیش بچه هام یه کاری کرده بود بچه هام خیلی نسبت به من احساس مادری نمی‌کردند بیشتر پیش مادربزرگشون بودند ابوالفضل به مادرشوهرم میگفت مامان منو مامان خودش نمیدونست احمدرضا از من سرد شده بود هر کاری می‌کردم براش ایراد داشت اصلاً کارهای من براش جذاب نبود.... احمد رضا هر چی سنش بالاتر میرفت نسبت به من بی تفاوت تر میشد. مادر شوهرمم که پیر تر شده بود ایراد گرفتن هاشو نیش و کنایه زدنش بیشتر شده بود و منم کاسه ی صبرم پر شده بود. ابوالفضل ۱۵سالش شده بود و دخترم مرضیه ۱۳ سال. به احمد رضا گفتم بچه ها خیلی بزرگ شدند دوست دارند مستقل باشند . کاش میشد از خونه ی بابات میرفتیم یه جای بزرگتر. با اینکه احمد رضا همیشه مخالف بود ولی این بار بدش نیومده بود... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
وای خدا تا کی باید این خونه ی جهنمی و تحمل میکردم. بچه ها روز به روز بزرگتر می‌شدن و وابستگیشون به م
انگار بزرگ شدن بچه ها بهونه ی خوبی بود برای مستقل شدن. خیلی خوشحال بودم که از زیر پرچم پدر شوهر و مادر شوهرم درمیام. تصوراتم همش از زندگی تو خونه ای بود که احمدرضا چند سال پیش خریده بود خونه ی بزرگ و دلبازی بود. می دونستم زندگی دور از مادر شوهر بهشته بهشت. به بچه ها هم گفتم که می خوایم بریم خونه جدید ولی ابوالفضل و مرضیه اصلا خوشحال نشدند. بر خلاف من که خیلی خوشحال بودم. ابوالفضل میگفت من نمیام همینجا می مونم. نصفه های شب بود که با صدای مادر شوهرم از خواب پریدیم. احمدرضا با عجله رفت پایین و من و بچه‌ها هم رفتیم سریع پایین حال پدر شوهرم اصلا خوب نبود اورژانس زنگ زدیم اومد هر کاری کردند فایده نداشت تو خواب سکته کرده بود و درجا فوت شده بود. آمبولانسی که اومد بود گواهی فوت و صادر کرد پدر شوهرم رو با خودشون بردند . مادر شوهرم فقط داد میزدو گریه میکرد. ابوالفضل خیلی ناراحت شده بود. از فرداش خونمون شده بود مراسم ختم و عزاداری. انگار به ما مستقل شدن نیامده بود. با مرگ پدر شوهرم کلاً قضیه رفتن ما از اینجا کنسل شد . یه جورایی احمدرضا میگفت حرف رفتن زدی برام خوبی نداشته بابام فوت کرد. +واقعا این چه حرفیه میزنه مرگ دست خداست مگه به حرفه منه. به گفته ی من نیست فوت شدن پدر تو چه ربطی به من داره. واقعا برات متاسفم که اینقدر فکرت نسبت به من و حرفهام خرابه. _از این خونه رفتن واسه من خوب نیست بچه ها هم که راضی نیستن چی میگی دیگه؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا انگار بزرگ شدن بچه ها بهونه ی خوبی بود برای مستقل شدن. خیلی خوشحال بودم که از زیر پر
تا چهلم خونه ی ما فقط عزاداری و رفت و امد بود. همه برای همدردی و تسلیت می‌امدن و میرفتن. با خودم فکر کردم حالا که پدر شوهرم مرده یه قانونی بزارن و خونه رو بفروشن تقسیم کنند و نگهداریه مادرشوهرم نوبتی بشه بین بچه هاش. ولی بر خلاف تصورات من تنها شدن مادر شوهرم هیچ تغییری تو وضعیت این خونه به وجود نیاورد. کلا ابوالفضل و مرضیه رفتن پایین پیش مادربزرگشون ، اکثر شبها هم احمد رضا پایین می خوابید. انگار نه انگار که من بالا منتظرشم. از این وضعیت زندگی خسته شده بودم. با احمد رضا یه شب خیلی بحث کردیم تا جایی که شیشه های خونه رو شکست و منو از خونه انداخت بیرون. با خودم فکر کردم شاید بچه هام بیان جلوشو بگیرن. شاید مادر شوهرم کاری کنه ولی همون پایین بی صدا موندن و از خونه درنیومدن. دیگه تحملم تموم شده بود به روح بابای مردشو مادر و خانواده اش فحش دادم و وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه ی بابام. مامانم تا منو دید چمدون به دست گفت چی شده؟ امدی قهر؟ گفتم من تو اون خونه زیادی ام منو انداختن بیرون حتی بچه هام جلوی باباشونو نگرفتن من خودمو به زور تحمیل میکنم بهشون هیچ کسی منو نمیبینه +اخه مگه میشه دختر جون تو مادر اون دوتا بچه ای زنه احمد رضایی این چه حرفیه میزنی؟ باز چیکار کردی که احمد رضا رو کفری کردی؟ یه مادر شوهر پیره دیگه چیکارت میکنه مگه؟ بچه هاتم دوستش دارن خدارو شکر تو دیگه چی می خوایی از زندگی؟ چرا باهاشون نمی سازی؟ اولین باری بود این حرف و از مادرم میشنیدم خیلی ناراحت شدم +کاش کلیه امو نمی دادم بهت و مرده بودی چرا اینقدر اذیت میکنی منو بابات و عذاب میدی. همه آرزوی زندگیه تو رو دارن باز تو ناسازگاری میکنی و میایی قهر! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا تا چهلم خونه ی ما فقط عزاداری و رفت و امد بود. همه برای همدردی و تسلیت می‌امدن و میرف
فکر نمی‌کردم خانوادم منو مقصر بدونند، مادرم آرزوی مرگ منو داشته باشه مادری که به من عمر دوباره داده بود و خودشو ناقص کرده بود امروز احساس پشیمونی می‌کرد یک ماه گذشته بود از بچه‌هام خبری نداشتم. به مرضیه زنگ زدم گفت مامان جون میخواد واسه بابا زن بگیره چرا ول کردی رفتی ؟گفتم غلط کرده مگه میتونه شب احمدرضا اومدم خونه ی بابام بهش گفتم چیه اومدی اینجا چی کار؟ گفت اومدم دنبالت بیا برگرد سرزندگیت سر پیری قهر کردنت چیه ؟ _اومدی دنبال من چیکار؟ مرضیه گفت مامانت میخواد برات زن بگیره منو میخوای چیکار کنی ؟ احمدرضا خیلی التماسم کرد برگردم میگفت اگه برنگردی من نمیتونم جلوی مادرمو بگیرم تو بیا سر زندگیت مامانم دیگه ول میکنه گفتم آهان یعنی مادرت به زور میتونه برای تو زن بگیره اگه خودت نخوای کسی نمیتونه کاری کنه. برو برو خودتو خر کن من نمیام.. اصلا مگه میشه مادرت به زور برات زن بگیره تو هیچ کاری نتونی بکنی خیلی جالبه جلوی خونه بابام اینقدر جر و بحث کردیم که همسایه ها از پنجره نگاه می کردند. با زور مامانم اومدم تو و احمدرضا رفت خونه مامان و بابام منو مقصر می دونستم میگفتند شوهرت اومده دنبالت با احترام چرا نمیری حتما مادرش بهش فشار آورده تو باید برمیگشتی سر خونه و زندگیت تا مادرشوهرتم بفهمه که بالا سره بچه ها و شوهرت هستی. نصفه شب ساعت ۲:۳۰ دقیقه صبح بود که ابوالفضل با صدای گریه ای زنگ زد ترسیده بودم _الو ....الو .....چی شده؟ صدای داد و بیداد می امد. ابولفضل صداش واضح نبود داد میزد و گریه میکرد..... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا فکر نمی‌کردم خانوادم منو مقصر بدونند، مادرم آرزوی مرگ منو داشته باشه مادری که به من
_ الو الو...چی شده؟ + قاتل قاتل قاتل ... تو بابامو کشتی _چی شده؟ ابوالفضل گریه نکن داد نزن درست حرف بزن ببینم چی شده؟ قطع کرد به مرضیه زنگ زدم جواب نمیداد خیلی نگران شدم چند بار دیگه زنگ زدم. مرضیه جواب داد، جیغ میزدو گریه میکرد _چی می خوایی از جون ما واسه چی زنگ میزنی؟ به تو هم میشه گفت مادر! بابامو کشتی اینقدر حرصش دادی بابامو داغون کردی بابام اومد دنبالت چرا باهاش بحث کردی؟ با گریه و داد ماجرارو برام تعریف کردو ناله زد تعریف کردو گریه کرد. تازه فهمیدم چی شده ، احمد رضا که از اینجا رفته خیلی عصبانی و سراسیمه به بهونه ی خستگی میره طبقه بالا شام نخورده می‌خوابه، مرضیه براش شام میبره میگه میل ندارم رفتم دنبال مامانت هرچی التماسش کردم نیومده جلوی خونه بابابزرگت اینقدر بحث کردیم ابرومون رفت. مرضیه میاد پایین احمد رضا بالا می خوابه نصفه های شب بوده که یه صدایی از بالا میاد بچه ها میرن بالا میبینن احمد رضا سکته کرده افتاده وسط اتاق، زنگ میزنن اورژانس میگه بر اثر حمله عصبی سکته کرده و فوت شده. وقتی ابوالفضل، احمدرضا رو تو اون وضعیت میبینه زنگ میزنه به منو شروع میکنه به قاتل قاتل گفتن ... منو مقصر مرگ احمدرضا میدونه. روز خاک سپاری با پدر و مادرم رفتم بهشت زهرا. وقتی رسیدم سر خاک تا منو دیدند ابوالفضل و مرضیه با خواهرشوهر و مادرشوهرم حمله کردن به سمتم تا میخوردم کتکم زدند. مرضیه جیغ میزد قاتل چی می خوایی واسه چی اومدی؟ اومدی مطمئن بشی که بابام و کشتی یا هنوز زنده است. پدر و مادرم منو از زیر دست و پاشون کشیدن بیرون. حالم بد شده بود احساس دل درد داشتم منو بردن بیمارستان بخاطر کتک هایی که خورده بودم یکم خونریزی داشتم همراه ادرارم خون خارج میشد اون روز و بستری شدم و فرداش همراه بابام برگشتم خونه.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا _ الو الو...چی شده؟ + قاتل قاتل قاتل ... تو بابامو کشتی _چی شده؟ ابوالفضل گریه ن
خیلی حالم بد بود، از نظر روحی داغون بودم. بچه هام منو قاتل پدرشون میدونستند. مادرم فقط بهونه میگرفت حتی به نفس کشیدنمم کار داشت خیلی فشار بهم میاورد. تا چهلم چند بار به بچه هام زنگ زدم ولی جوابمو ندادن. مامانم گفت زندگیتو خراب کردی احمدرضا رو سکته دادی واسه ی چی زنگ میزنی مگه ندیدی سر خاک باهات چیکار کردن کاش میمردی کاش کلیه امو بهت نمیدادم دوتا بچه رو هم بدبخت نمی کردم. ای خدا این چه سرنوشتی بود... بعد از چهلم مهریه امو گذاشتم اجرا تا از اموال و خونه ی احمدرضا مهریه امو بگیرم. یه خونه برای خودم بگیرم و از شر‌ّ حرفهای مامانم خلاص بشم. وقتی نامه ی دادگاه رفت دم خونمون بچه هام اومدن دم خونه ی بابام هرچی از دهنشون در اومد به من گفتن... _تو مادر نیستی حالا که بابامونو کشتی میخوایی مهریه اتو از مال بابامون بگیری تو دیگه کی هستی؟ گفتم من می خوام خونه بگیرم با پول مهریه ام شما دوتارو هم ببرم با خودم جدا زندگی کنیم. پول مهریه اموال بابامونه که الان دستمونه ابوالفضل ترک تحصیل کرده بود و رفته بود مغازه ی باباشو میگردوند. راضیه هم برای کنکور می خوند. دختر خواهر شوهر بزرگم وکیله خوب و با تجربه ای بود. پرونده ی شکایت و دادخواست مهریه رو از طرف بچه هام و مادر شوهرم اون پیگیری میکرد. طی رفت و امد هامون به دادگاه و حرفهایی که مادرشوهرم و دوتا بچه هام زدند دادگاه رای به من نداد و هیچ حق و حقوقی بهم تعلق نگرفت. منو تو دادگاه و هر جا که میدیدند بچه هام قاتل صدا میزدند. مادر و پدرم برای یه لقمه نون که جلوم میزاشتند بهم سرکوفت میزدند. اونها هم انگار باورشون شده بود من قاتلم. هرجا میرفتم دنبال کار نمی تونستم کار کنم. چون پیوندی بودم نباید بار سنگین بلند میکردم. تو محیط بسته نمی تونستم ساعت ها بمونم تنگیه نفس میگرفتم. بخاطر پیوندی که زده بودم هر کاری مناسب من نبود. یه روز با مامانم بحثم شد و مامانم شروع کرد به زدن خودشو داد و بیداد کردن، اونم با یه کلیه اینهمه فشار با مشت میزد رو شکمش و میگفت کاش بمیرم از دست تو راحت بشم کاش این کلیه ام از کار بیوفته و از تو خلاص بشم برو گمشو برو از این خونه چی میخوایی از جون ما. منو از خونه انداخت بیرون خیلی گریه کردم التماسش کردم ولی فایده ای نداشت... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔶درمان فوری تب 👌همه یاد بگیرید در موارد اورژانسی تب را کنترل کنید 🍃برگ کاسنی تازه یا خشک کوبیده شده+روغن بنفشه زیتونی داخل دستمال ریخته و روی پیشانی گذاشته شود. 🍃پیاز رنده شده کف پا ها ببندید 🔶خوراکی های تب بُر 🔺خوردن زیاد سیب و آب سیب 🔺خوردن دو تا سه قاشق عسل طبیعی 🔺خوردن عناب به اندازه ی یک میوه 🔺خوردن 7 عدد سیاهدانه 🔺خوردن پیاز خام یا پخته 🔺نوشیدن آب و مایعات خنک 🔺خوردن سنجد 🔺خوردن شش گرم و نیم دم کرده اسفرزه 🔺خوردن سویق تب بر(ترکیب سویق سیب و عدس) یا هر کدام به تنهایی 🔺خوردن سویق شسته https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dِ
خندید و گفت قربون زن زندگی ، راستش داداشم و عاطفه میخوان خونه بخرن اما تو روستا خونه ها قولنامس و سند نداره میخوان وام مسکن بگیرن و حقیقتش رو بخوای ازت میخوام این خونه که خریدی موقت نصفشو بزنی به اسم داداشم نصفش به اسم زنش تا بتونن خونه بخرن ... از تعجب گوشام سرخ شده بود ولی سکوت کردم تا بتونم بهش فکر کنم گفتم یکی دو روز بهم فرصت بده که اونم قبول کرد . بعد دو روز به شوهرم گفتم قبوله ، شوهرم تعجب کرد . گفتم والا این کارو الان خواهر برای خواهر نمیکنه ولی من دلم میخواد داداشت پیشرفت کنه براش انجام دادم شوهرمم خوشحال از ماجرا کلی ازم تشکر کرد و گفت کی بریم برای سند زدن؟ روزی که میخواسیم بريم محضر من رفتم و کلی سفته خریدم و بعدش رفتیم اونجا . همه چی آماده بود حتی داداشش و زن داداشش امضاها رو هم زده بودن که من گفتم بی زحمت قبل امضا زدن من این سفته ها رو شما امضا بزنید داداشش گیج و مبهوت به زنش نگاه کرد عاطفه بهم گفت اینا برای چیه ؟ گفتم عاطفه جان من به تو اعتماد دارم ولی به این روزگار که اعتمادی نیس شاید یه اتفاقی برای یکی از ما افتاد تو اگر اینا رو امضا کنی خیال جفتمون راحت تره هر وقت هم سند خونه رو بهم برگردونی من دوباره بهت میدم . عاطفه با تعجب گفت مبلغش چقده؟ گفتم دوبرابر خونه اصلش همینه همیشه . گفت من امضا نمی زنم از کجا معلوم همین فردا ادعا نکنی برای این پول؟ گفتم وا به من اعتماد نداری؟ گفت دارم ولی ماجرای حساب کتاب دوست و آشنا نمیشناسه . خندیدم و گفتم خدا خیرت بده پس چرا من باید امضا بزنم ؟؟ اینو که گفتم یکم جو متشنج شد ، عاطفه رو کرد به شوهرم و گفت بیا تحویل بگیر گفته بودم که ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌻🍃 سلام عزیزم دیدم اکثرا برات داستان زندگیشون میفرستن گفتم منم برای شما بفرستم بلکه درس عبرتی بشه من تو دوران ارشد با شوهرم آشنا شدم ، دانشکده پیراپزشکی درس میخوندم و با توجه به رشته خوبی که داشتم تو دوران نامزدی جفتمون شاغل شدیم تو بیمارستان و حقوق یکسان و خوبی دریافت میکردیم شوهرم برای یکی از شهرستان های کوچیک شهر خودمون بود روزی که ازدواج کردیم بهم گفت رفت و آمد با خانوادش براش خیلی مهمه. وارد خانواده ای شدم که همگی کشاورز بودن و تحصیل کرده نبودن اما من گفتم شعور و شخصیت آدم ها به مدرک دانشگاهی نیست از روز اول باهاشون درست رفت آمد کردم. یکی از جاریام دخترخاله شوهرم میشد و خیلی هم با مادرشوهرم خوب بود . روزی که منو خونشون دعوت کرد من از بیمارستان ساعت ۸ رسیدم و خب اولین چیزی که گفت این بود که حالا اینهمه درس خوندی که چی ؟ مثلا برای شستن کهنه بچت میخوان بیشتر بهت پول بدن؟ من خیلی از این حرف ناراحت شدم اما سکوت کردم بعد اون بی احترامی هاش شروع شد ، مدام منو با خودش مقایسه میکرد میخندید و می‌گفت من ده ساله شوهر کردم دو تا بچه دارم تازه سی سالم شده بعد عروس خانم ما تازه جا پای من گذاشته. ولی من سکوت میکردم ، کم کم شوهرم هم متوجه رفتار بدشون شد اولش خب طرفداری منو میکرد ولی کم کم سکوت کرد . من با پس انداز خودم یه واحد خونه نقلی خریدم که به نام خودم بود ولی دست مستاجر دادم. شوهرم برای این که به نام من باشه هیچ حرفی نزد ولی یه شب دیدم عاطفه (دختر خالش) بهش پیام داده که مادر میگه تونستی فردا بیا اینجا کارت دارم. شوهرم نوشته بود چیکار داری که اینم نوشته بود در مورد زنته و علامت خنده گذاشته بود بعدشم نوشته بود خودت خبر نداری چه کلاه گشادی داره سرت میره باید یکی برات دل بسوزونه بالاخره ... شوهرم از رفتن خونه مادرش چیزی نگفت ولی روز بعد که اومد گفت سمیرا ازت یه چیزی میخوام میدونم نه نمیگی گفتم چی ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شوهرم هی میگفت سمیرا امضا بزن چرا بی آبرویی می کنی ؟ هنوز صدای شوهرم داشت میرفت بالا که زنگ زدن حال مادر شوهرم خوب نیست. همگی راه افتادیم سمت روستا. جاریم برای خود شیرینی یه قورمه سبزی خوب بار گذاشت و مدام در گوش مادر شوهرم یه چیزایی پچ پچ میکرد منم که موقعیت رو مناسب دیدم با خودم فکر کردم برم سر غذاش چند قاشق نمک اضافه کنم . داشتم نایلون نمک تو خورشت خالی میکردم که جاریم سر رسید. جاریم اومد و با تعجب بهم نگاه کرد نمک تو دستم بود سریع گذاشتم رو اپن و گفتم من سرم درد میکنه برم خونمون. به شوهرم گفتم بریم ، اونم خیلی اصرار نکرد چون میخواست تنها باهم صحبت کنیم. تو ماشین سکوت کرده بود و منم مدام به کاری که کرده بودم فکر میکردم نمیدونم چرا این کار بچگانه رو کردم خواستم حرص این چند وقت دربیارم یا چه بدونم خواستم دلم خنک بشه ، از کارم پشیمون بودم گفتم دور از شخصیت من بوده. هنوز به خونه نرسیده بودیم زنگ زد به شوهرم گفت از زنت فیلم دارم که غذا رو شور کرده. شوهرم می گفت اگر تو این کار کرده باشی بی برو برگرد باید سند بزنی به نامش ... دوباره راه افتادیم سمت روستا چقدر حرص خوردم و عصبی بودم. سکوت کرده بودم که بحثمون نشه. مدام خودمو سرزنش میکردم این چه کار بچگانه ای بود از من ... مدام خودمو سرزنش میکردم این چه کاری بوده من کردم با خودم میگفتم ای کاش این کارو نمیکردم، ولی باز بعدش منطقی فکر کردم و گفتم از کجا معلوم فیلم داره؟ یکم بیشتر فکر کردم و مطمئن شدم فیلم نداره و همش نقشه هس... تو ماشین به شوهرم گفتم اگر فیلم نداشت چی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شوهرم گفت منظورت چیه ؟ نداشت هیچی ، گفتم نمیشه که تو میگی اگر من این کارو کردم باید خونه رو بزنم به نامش ولی اگر اون دروغ گفته بود پس چی ؟ شوهرم گفت هیچی. گفتم پس اگر از منم فیلم داشت خونه رو به نامش نمی زنم . اصلا چرا خونه خواهر خودشو نخواست ؟ اونم که تو شهر میشینه. شوهرم گفت هیچی؟ اگر این کار کرده باشی باید به نامش بزنی. گفتم اگرم دروغ گفته باشن من دیگه پامو تو این خونه نمیزارم الآنم مطمعنم دارن دروغ میگن و مشخصه دارن یه بامبول درمیارن من اسممو عوض میکنم والا که دروغه. وقتی رسیدیم مادر شوهرم حتى بهم نگاه هم نکرده رو کرد به شوهرم و گفت خودم فیلم رو دیدم غذا رو ببین نعمت خدا رو زده شور کرده هیچی ازش خورده نمیشه. اینو که گفت دست و پام یخ کرد شوهرم رو کرد به من و گفت ميريم محضر خونه رو به نام میزنی گفتم دارن الکی میگن کو ببینم فیلم رو ؟ جاریم گفت الان میارم. گوشیشو یکم بالا پایین کرد و گفت وا پاک شده.. ای خدا این زن چه شانسی داره... مادر شوهرم میزد به پاش و میگفت جادوگره اصن.... منم یه پوزخند زدم و از خونشون اومدم بیرون به شوهرم گفتم یادت نرفته که ؟ دیگه پامو اینجا نمیزارم حتی منتظر نموندم که جوابی بشنوم تند تند دویدم و اومدم به سمت جاده و ماشین گرفتم برگشتم شهر. یه راست اومدم خونه مادرم و همه چیو تعریف کردم ولی نگفتم غذا رو من شور کردم . شوهرم یه روز کامل بهم حتی زنگ نزد. روز بعدش که زنگ زد گفتم من دیگه برنمی‌گردم می‌خوام طلاق بگیرم. با ناراحتی گفت این بچه بازیا چیه ؟ مادر من ناراحت بود یه دروغ مصلحتی گفت. گفتم اون ناراحته یا دختر خاله بی سوادت؟ خیلی زورش میاد من کار میکنم و برای خودم حقوق دارم ؟ اون روز دیدم بهت پیام داد میدونم همه اینا نقشه بود که خونه به نام خودم نباشه..ولی تو خیلی ساده ای چون بعدش نقشه داشت کل خونه رو بالا بکشه. شوهرم گفت غیر ممکنه . خندیدم و گفتم آره به همین خیال باش ازش خبر دارم...الانم اگر میخوای برگردم باید قید رفت و آمد باهاشونو بزنی... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍁باید و نباید های فصل پاییز (۱) 🍃مزاج این فصل، سرد و خشک است. 🍂در این فصل، هوا تغییر می یابد و به سردی می گراید و سبب کم شدن نیروی افراد می گردد. 🍃سردی هوا، خلط های سوخته در بدن را حبس می کند، از این رو فصل پاییز، بیماری های فراوانی نظیر مشکلات ادراری و ضعف گوارش و کندی حرکات روده ها و دردهای مفصلی پدید می آیند. 🍂باید در این فصل به بیرون راندن مواد زاید از بدن پرداخت تا در زمستان گرد هم نیایند. 🍃با توجه به خشکی مزاج این فصل، باید از اَعمال افزایش دهنده خشکی بدن، نظیر افراط در نزدیکی جنسی دوری کرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍎 💠️ راهکارهای تربیتی جهت [قسمت اول] ✨خودتان الگوی خوبی باشید، اگر شما نماز عاشقانه و اول وقت نخوانید انتظار نداشته باشید فرزندتان نمازخوان شود. بعد از نماز کودک یکی دوساله به بالا را در آغوش بگیرید و رفتار بامحبت تری با او داشته باشید تا فرزند ببیند شما هر وقت نماز می‌خوانید مهربانتر می‌شوید و به این وسیله به نماز علاقه مند می‌شود. 👦او را از کودکی به نماز جماعت و نماز جمعه و حرم و مساجد و مراسم مذهبی ببرید مخصوصا اگر برایش این مکانها را با جایزه وخاطره و تشویقی شیرین کنید. امر به نماز را درست وقتی فرزند به سن بلوغ رسید نگذارید بماند، باید چند سال قبل از سن تکلیف او را مشتاق به نماز کنید و نماز را به آموزش دهید. 📿برای مشتاق کردن کودک به نماز قبل سن تکلیف برای دختران یک چادر نماز و جانماز و مهر و تسبیح قشنگ و برای پسران هم همین ها غیر از چادر را تهیه کنید. تا زمانی که به سن خاصی نرسیده و نماز برایش واجب نشده او را همیشه مجبور به نماز خواندن نکنید. مثلا می‌توان قبل از اذان با کودک کمی بازی کرد بعد موقع اذان که شد بگوئید دخترم اذان می‌گویند من می‌خواهم نماز بخوانم تو چه‼️ دستور ندهیم پیشنهاد بدهیم. 🔷از کودکی هر وقت نماز می‌خواند به او محبت بیشتری کنید و نماز خواندنش را برای دیگران و در جمع خانواده و فامیل تعریف کنید و تشویق و تحسینش کنید. ♦️با خانواده های مذهبی و دوستان خوب معاشرت و رفت و آمد کنید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔰یکی از موثرترین روش های کاهش دندان درد، استفاده از سیر است ✍🏻یک حبه سیر را روی دندان خود قرار دهید وآن را بجوید تا درد دندان را کم کند. سیر همچنین دندان را محکم ترو قوی تر می کند! 💠💠 🤰توصیه به خانمهای باردار از مصرف غافل نشوید 1⃣میوه به و جلوگیری از سقط جنین:  میوه به است و با تقویت سلول های جداره رحم از پیشگیری میکند. 2⃣ میوه به و جلوگیری و بهبود تهوع بارداری میوه به با و دستگاه گوارش نقش عمده ای در جلوگیری و بهبود دارد. 3⃣تاثیر میوه به بر هوش و زیبایی جنین در بارداری:  میوه به به واسطه خاصیتی که دارد باعث شدن و جنین می شود. 4⃣ میوه به و تقویت قلب جنین در بارداری:  طبق روایات خوردن میوه به برای مفید است و آدم ترسو را می کند..... مطابق این حدیث ، نقش میوه به در تشکیل و و کاملا مشخص است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سه گام برای درمان قطعی اگزما (۱) 🔆گام اول: پرهیزات 🔺دوری از مواد شوینده و ضدعفونی کننده نامناسب 🔺امتناع از شستشو با آب داغ یا آب خیلی سرد 🔺دوری از تماس زیاد با آب (رسیدن آب به دستان محدود به حمام و شستشوی دست‌ها در دستشویی ) 🔺پرهیز از تماس طولانی مدت و مستقیم با آفتاب 🔺دوری از گرد و غبار، لوازم آرایشی و اسانس‌ها مانند صابون معطر 🔺دوری از استرس https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سردرد با مشارکت معده 🌕 افرادی که یبوست دارند 🌕 افرادی که با خوردن سردیها دچار نفخ و مشکلات معده می شوند 🌕 کسانی که سردرد می گیرند و وقتی استفراغ می کنند ؛ سردردشان خوب می شود ✅ در این افراد مغز مشکلی ندارد علت سردرد ، معده است و باید اصلاح شود https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سردرد با مشارکت معده 🌕 افرادی که یبوست دارند 🌕 افرادی که با خوردن سردیها دچار نفخ و مشکلات معده می شوند 🌕 کسانی که سردرد می گیرند و وقتی استفراغ می کنند ؛ سردردشان خوب می شود ✅ در این افراد مغز مشکلی ندارد علت سردرد ، معده است و باید اصلاح شود https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃 🔰تشرف حاج محمد علی فشندی تهرانی ✍نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندی 📄مترجم: سيد جواد معلم 💠« آنچه را که اکنون می خوانید داستانی است، که در سال 1354 به یک واسطه شنیدم؛ که شخص مذکور در نزد عده ای از علما در صفائیه قم نقل کرده، و خوشبختانه در روز 16 ذی الحجه الحرام سال 1400 هجری قمری خود شخصاً در صحن مقدس «فاطمه معصومه» سلام الله علیها او را زیارت و آثار صدق و دوستی اهل بیت(ع) از سیمایش مشهود و ضمن داستانهای زیادی از شرفیابی اش خدمت امام زمان ارواحنا فداه همین داستان را نیز پرسیدم و برخی از نکات دیگر داستان را نیز برایم تعریف فرمود. اینک اصل ماجراکه راستی شگفت انگیز و امید بخش است و می فهماند که در این زمانها نیز افرادی لایق آن هستند که اینچنین مورد توجه حضرت مهدی علیه السلام باشند. 🔴« سال اولی که به مکه مشرف شدم از خدا خواستم 20 سفر به مکه بیایم تا بلکه امام زمان علیه السلام را هم زیارت کنم. بعد از سفر بیستم نیز، خداوند منت نهاد و سفرهای دیگر هم به زیارت خانه خدا موفق شدم. ظاهراً سال 1353 بود بود به عنوان کمکی کاروان از تهران رفته بودم، شب هشتم از مکه آمدم برای عرفات تا مقدمات کار را فراهم کنم که فردا شب وقتی حاجی ها همه باید در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند. شرطه ای آمد و گفت: آقا چرا الان آمدی؟ کسی نیست. گفتم: برای این جهت که مقدمات کار را آماده کرده باشم. گفت: پس امشب باید خواب نروی. گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر آن که ممکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند. گفتم: باشد. و بعد از رفتن شرطه، تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. برای نافله شب و دعاها وضو گرفته، مشغول نافله شدم... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃 🔰تشرف حاج محمد علی فشندی تهرانی ✍نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندی 📄مترجم: سي
🌼🍃🌼🍃 🔰تشرف حاج محمد علی فشندی تهرانی 📌(قسمت دوم) 🔴بعد از نماز شب، حالی پیدا کردم و در همین حال بود که شخصی آمد درب چادر و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد من از جا بلند شدم پتویی چند لا کرده زیر پای آقا افکندم. او نشست و فرمود:چایی درست کن گفتم: اتفاقاً تمام اسباب چایی حاضر است ولی چای خشک از مکه نیاورده ام و فراموش کرده ام. فرمود: شما آب روی چراغ بگذار تا من چایی بیاورم. از میان چادر بیرون رفت و من هم آب را روی چراغ گذاشتم. طولی نکشید که برگشت و یک بسته چای در حدود 80 الی صد گرم به دست من داد. چایی را دم کردم پیش رویش گذاردم، خورد و فرمود: خودت هم بخور، من هم خوردم؛ اتفاقاً عطش هم داشتم چایی لذت خوبی برای من داشت. بعد فرمود: غذا چه داری؟ عرض کردم: نان. فرمود: نان خورش چه داری؟ گفتم: پنیر. فرمود: من پنیر نمی خواهم. عرض کردم: ماست هم از ایران آورده ام. فرمود: بیاور. گفتم: این که از خود من نیست مال تمام اهل کاروان است. فرمود: « ما سهم خود را می خوریم. دو سه لقمه خورد. » در این وقت چهار جوان صبیح که موهای پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوی چادر آمدند با خود گفتم: نکند اینها دزد باشند. اما دیدم سلام کردند و آن شخص جواب داد. خاطرم جمع شد. سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخورید. آنها هم خوردند. سپس آقا به آنها فرمود: شما بروید. خداحافظی کردند و رفتند. ولی خود آقا ماند و در حالی که نگاه به من داشت سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمد علی. گریه راه گلویم را گرفت. گفتم: از چه جهت؟ فرمود: « چون امشب کسی در این بیابان برای بیتوته نمی آید، این شبی است که جدم امام حسین علیه السلام در این بیابان آمده. » بعد فرمود: دلت می خواهد نماز و دعای مخصوص که از جدم هست بخوانی؟ گفتم: آری. فرمود: برخیز غسل کن و وضو بگیر. عرض کردم: هوا طوری نیست که من با آب سرد بتوانم غسل کنم. فرمود: من بیرون می روم تو آب را گرم کن و غسل نما. او بیرون رفت، من هم بدون اینکه توجه داشته باشم چه می کنم و این کیست، وسیله غسل را فراهم کرده و غسل نمودم و وضو گرفتم ؛ دیدم آقا برگشت. ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d