💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم میگفت چشماش آبیه همونی که میخای،دختر بور با چشمای آبی . همیشه تو رویاهام همچین چهره ای
#قسمت_چهارم
نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی زد و گفت اسمتون چیه؟ با تعجب گفتم یعنی شما نپرسیدید کسی میاد خواستگاری اسمش چیه ؟ خندید و گفت چرا میخاستم سر صحبت رو باهم باز کنیم.
خندیدم و این شد مقدمه ی حرف زدن ما ،گفتم پیمانکارم و خونه و سازه های کوچک رو با سرمایه ای که دارم انتخاب میکنم و به سرانجام میرسونم .
امیدوارم باهم خوشبخت بشیم ،یاسمن هم گفت قصد درس خوندن نداره و ترجیح میده توی خونه بمونه و خونه دار باشه ،اتفاقا خیلی از این حرفش خوشم اومد دوست نداشتم دختر زیبایی مثل یاسمن بره دانشگاه و ازم دور بشه،همچین تفکری داشتم با رضایت و خرسندی از اتاق اومدیم بیرون ،وقتی مامانم لبخند رو لبامون دید کل محکمی کشید و دست زد.همه خوشحال بودن خیلی زود مقدمات عقدمون فراهم شد ،مدت خیلی کوتاهی نامزد موندیم تو دوران نامزدی انقدر شیفته یاسمن شده بودم که حد نداشت و تمام وقتمو تمام و کمال با اون میگذروندم ،خانوادش ادمهای خیلی خوبی بودن برادر بزرگش بعد از مراسم عقد ما رفت شهرستان و نشد که خیلی باهم صحبت کنیم و بدونم که چطور آدمی هست؟
بعد از شش ماه نامزدی تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگیمو،یکی از اون خونه هایی که خودم ساخته بودم رو انتخاب کردم تا توش زندگی کنیم ،پدر یاسمن هم چون یدونه دختر داشت بهترین جهیزیه رو براش حاضر کرده بود،میتونستم خوشبختی رو با تک تک سلولهام لمس کنم ،چند روز مونده به عروسی،توی بازار چشمم افتاد به گردنبندی که به گفته ی دوست طلافروشم گرون ترین چیزی بود که تا حالا براش اومده بود ،تصور اون گردنبند زیبا روی گردن یاسمن وسوسم میکرد تا اونو براش بخرم .
وضعم خوب بود و با پس اندازی که داشتم خیلی راحت میتونستم اونو بخرم .
تصمیم گرفتم گردنبند رو براش بخرم تا موقع عروسی توی باغ بندازم گردنش تا هم غافلگیر بشه و هم یه جورایی هدیه ی عروسی باشه.
💚💚💚💚💚💚💚
#قسمت_پنجم
روز عروسی گردنبند رو گذاشتم توی جیب کتم و با خودم گفتم بعد از رقص عروس میندازم گردنش.
عروسی خیلی خوبی برگذار کردیم همه چیز به بهترین شکل ممکن بود، بعد از رقص ،از فیلمبردار خواستم لحظه ی غافلگیر شدن یاسمنو ثبت کنه. گردنبندو از جیبم دراوردم و کنار گوش یاسمن گفتم یه سورپرایز ویژه برات دارم ،یاسمن با تعجب نگام کرد و گفت همه ی عروسی برام سوزپرایز بود دیگه
خندیدم و گفتم نه هنوز مونده چشماتو ببند
گردنبندو جلوی چشمام گرفتم و آروم گفتم ،خب حالا میتونی چشماتو باز کنی ،یاسمن با ذوق نگاهی بهش انداخت چند لحظه ماتش برده بود،برق زیبای اون چشم همه رو گرفته بود.
زن داداش یاسمن اومد جلو و با ذوق گفت وااای باورم نمیشه تو کل زندگیم چیزی به این قشنگی ندیده بودم خوش به حالت یاسمن اقا فرزاد خیلی دوست داره ها.
یاسمن محکم بغلم کرد و گفت ممنون بابت هدیه ی قشنگت خیلی خوشحالم کردی .
زن داداشش یهو گردنبندو از دستم بیرون کشید و اجازه نداد که برای اولین بار یاسمن اونو لمس کنه و بندازم گردنش .با تعجب نگاش کردم ،داشت به گردنبند مات و مبهوت نگاه میکرد با ذوق و حسادت گفت خیلی قشنگه مبارکت باشه،یاسمن چشم غره رفت و گفت ممنون،گزدنبند رو گرفتم و انداختم گردنش .چقدر روی پوستش میدرخشید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی زد و گف
#قسمت_ششم
این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو نگاه میکردن و تعریف و تمجید بود که به گوشم میرسید.
وقتی مراسم تمام شد همه تا جلوی در همراهیمون کردن.دل تو دلم نبود که میخاستم با عشقم زندگیمو شروع کنم
یاسمن به کمک من لباس عروسشو عوض کرد و گردنبندو هم گذاشت روی میز کنار تخت.همه چیز عالی برگذار شده بود و خوشحال بودم و خدارو شکر میکردم.
صبح زود با صدای یاسمن از خواب بیدار شدم داشت کنار گوشم اهنگ میخوند ،چشمامو که باز کردم لبخندی زدم و گفتم سلام صبح بخیر اولین روز زندگیمون مبارک
خندید و گفت صبح بخیر عزیزم باورم نمیشه تو خونه ی خودمون باشیم ،یکمی باهم حرف زدیم و بعدش یاسمن بلند شد و گفت الانه که مامانم برامون صبحانه بیاره
میرم لباسامو عوض کنم ،من هم از جام پاشدم و رفتم توی اشپزخونه کتری رو پر کردم و گذاشتم تا بجوشه
چند لحظه بعد یاسمن از توی اتاق صدام کرد و گفت فرزاد یادت نمیاد دیشب گردنبندمو کجا گذاشتم؟؟؟ نیستش هر چی میگردم....
💚💚💚💚💚💚💚
#قسمت_هفتم
بیخیال گفتم همونجا روی عسلی کنار تخت گذاشتی.دوباره صداش بلند شد و گفت هر چی میگردم نیست نمیدونی رو کدوم عسلی گذاشتم؟؟ رفتم توی اتاق و گفتم اونجا گذاشتی دیگه یادت رفته؟؟ خودم از گردنت بازش کردم گذاشتم اونجا
یاسمن سرشو تکون داد و کلافه گفت نمیدونم اصلا یادم نمیاد جایی غیر از اینجا باشه.
صدای زنگ در بلند شد ما هم شروع کرده بودیم تمام اتاقو میگشتیم دنبال گردنبند.
یاسمن گریه ش گرفته بود و میگفت من مطمئنم دزد اومده شب که ما خاب بودیم گردنبندمو برداشته برده
عصبی گفتم اخه من خابم اونقدرم سنگین نیس مطمئنم اگه کسی وارد اتاقم میشد میفهمیدم ،از اون گذشته مگه کسی کلید اینجارو داره که بخاد بیاد خونه ی ما؟؟؟
یاسمن با گریه گفت پس میگی چی شده کسی نیومده تو خونمون پس گردنبند به اون گندگی مگه میشه گم بشه؟؟؟
با ناراحتی گفتم حالا برو درو باز کن هلاک شد اونی که پشت دره
با گریه رفت درو باز کرد مادرش پشت در بود وقتی حال و روز یاسمنو دید بیچاره حسابی ترسیده بود با نگرانی اومد و پرسید چی شده؟ دعواتون شده؟؟؟ یاسمن با گریه گفت کاش دعوامون میشد ،گردنبندم نیس مامان،خودم دیشب گذاشتم رو عسلی و حالا انگار آب شده رفته تو زمین ،مادر یاسمن گفت خاک بر سرم گم کردیش؟؟؟
خب فکرتو به کار بنداز ببین کجا گذاشتیش اخع مگه کوچیک بود که به این راحتی گم بشه ؟؟؟
جواب دادم والا تمام اتاقو زیر و رو کردیم حالا وقتشه سالنم بگردیم
مادر یاسمن صبحانه رو روی میز گذاشت و پا به پای ما شروع کرد به گشتن اتاق و سالن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو
#قسمت_هشتم
گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبندو؟؟ اصلا ممکنه اشتباه کنم؟ همین که به مامان زنگ زدم سریع خودشو رسوند. حال همه گرفته بود همه جای خونه رو گشتیم و گریه های یاسمن بدتر رو مخم بود .
تقریبا تا غروب همه ی خواهرام و خانواده ی یاسمن اومدن خونمون و همه بسیج شدن تا بگردن و گردنبندو پیدا کنن ولی انگار چیزی به اون سر و شکل وجود نداشته و گشتنمون بی فایده بود.
یاسمن انقد روز اول عروسی گریه کرده بود که چشماش باد کرده بود،بهش گفتم بس کن یاسمن فدای سرت دیگه با گریه که پیدا نمیشه اگه مالم حلال باشه برمیگرده .
زن داداش یاسمن یه گوشه نشسته بود و فقط نگاه میکرد. نمیدونم چرا هنوزم بهش شک داشتم ،بلند شد بچه شو ببره دسشویی نمیدونم چرا دنبالش راه افتادم و رفتم
نمیدونستم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟ بچه رو که اورد بیرون آروم رفتم کنار گوشش گفتم نگین خانم اگه شما برداشتی دوستانه بیار بده چون جایی نمیتونی بفروشیش چیز گرون قیمتیه باید کاغذ خرید ارائه بدی.
با چشمای گرد شده بلند شد و عصبی گفت چی داری میگی علنا داری به من تهمت میزنی که من دزدیدم؟؟؟ مگه من دزدم؟؟؟ یعنی چی؟؟؟
پوفی کشیدم و گفتم ببین دوستانه بهت میگم اگه پسش بدی اصلا به هیچ کس نمیگم کار تو بوده و خیلی راحت میگم یه گوشه پیداش کردم ،قول میدم
نگین عصبی بچه رو پرت کرد و جیغ زد چی میگی تو؟؟؟ حرف دهنتو ببند من چشمم دنبال مال یاسمن باشه؟؟؟ شوهرش اومد جلو و پرسید چی شده؟؟ نگین عصبی گفت نمیدونم والا زود باش بریم من نمیتونم یه دقیقم اینجا بمونم .
شوهرش گفت چرا مگه چی شده؟؟؟
نگین با پروویی گفت..
💚💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد
#قسمت_نهم
به من تهمت میزنه میگه گردنبندو تو برداشتی. کاش دیشب پای من قلم میشد و دنبالتون نمی اومدم اینم عوض دستت درد نکنه اس؟
حالا که دیگه کار از کار گذشته بود بهتر بود از حقم دفاع میکردم چون وقتی دیشب من رفتم حموم و یاسمن رفت اونا رو بدرقه کنه احتمالا برداشته بود. جز اونا کسی تو خونمون نبود. با عصبانیت گفتم: من نگفتم بکن تو بوق و کرنا حتی این سوالا رو از خواهرای خودمم میپرسم و تمام وسیله هاشونم قراره چک کنم. منتها شما خیلی مشتاق تر بودی واسه اون گردنبند. گفتم اگه برداشتی بی آبروریزی بده. اونم که خودت آبروریزی کردی...
داداش یاسمن عصبانی گفت: فرزاد خان شمام به این راحتی تهمت میزنید از کجا انقد مطمئنید زن من دزده؟ تا حالا چی رو دزدیده که حاضرید به راحتی بهش تهمت بزنید؟ اصلا مدرک دارید؟…
حق به جانب گفتم: ببین آقاجان دیشب من رفتم حموم یاسمن رفت اینا رو راه بندازه جز اینا هیچکس تو خونه من نبود پس یا کار خواهرای منه یا کار زن شما…
مادر یاسمن ناراحت شد و گفت: آقا فرزاد شاید یه جایی همین طرفاست چراتهمت میزنید خدا رو خوش نمیادا.. شونه هامو بالا انداختم. شوهر نگین گفت: باشه من همه ی وسایلای زنمو میارم میریزم بیرون اگه باشه یا تو کیفشه یا چمدون… نگین جیغ زد: یعنی چی تو بهم شک داری؟ من اجازه ی این کارو نمیدم شاید یه چیز شخصی تو وسایل منه؟!.. شوهرش گفت: نه اتفاقا باید ثابت بشه که تهمت زدن و کارشون خیلی زشته… رفت کیف نگینو آورد و محتواش رو بیرون ریخت. قرار شد وقتی رفتن خونه پدرش چمدون رو هم بگردن. ظاهرا چیزی پیدا نشد ولی نمیدونم چرا از توی چشماش میخوندم که کار خودشه. نگین با عصبانیت موقع خروج از خونه گفت: ببین آبروی منو جلوی همه بردی ولی دارم برات. پشیمونت میکنم… بیخیال نگاش کردم و… .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هشتم گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبند
ناصر:
#قسمت_دهم
بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن همچین چیزی نبوده.. اصلا تا پول دستم بیاد یکی بهترشو میخرم برات. اصلا بهش فکر نکن به خاطر اون خودتو اذیت نکن…
با گریه گفت: یعنی میگی نگین برداشته؟…
با شک پرسیدم: حرکت مشکوکی ازش دیدی؟
یکم فکر کرد و گفت: نه دیشب هر سه اومدن تو اتاق و یکم دید زدن شوخی کردن و رفتن... همین!
با خونسردی گفتم: بیخیال ولش کن دیگه تموم شد و رفت…
یاسمن خیلی حالش گرفته بود. بدترین روزای زندگیم با اون اتفاق رقم خورد. روزایی که می شد حسابی خوش بگذره و طلایی باشه کوفتمون شد. یاسمن تمام مدت چشمش مونده بود دنبال گردنبند و به اینکه هر جا میشینه چشمش بگرده عادت کرده بود. یه مدت گذشت کم کم زندگیمون داشت روال می گرفت و همه چی خوب می شد.
یکم پول پس انداز کردم دوماه بعد عروسیمون تصمیم گرفتم یه گردنبند شبیه همون براش بخرم
،بالاخره تونستم برم و گردنبند رو بخرم
پیچیدمش تو کادو و آوردم خونه تا حسابی یاسمن خوشحال بشه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: #قسمت_دهم بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض
#قسمت_یازدهم
در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود.
رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟
خیلی سرد گفت: سلام مرسی..
اخم کردم و گفتم: چیزی شده؟ چرا پکری؟
با قیافه ی درهم گفت: هیچی. کجا بودی تا الان؟
لبخند زدم و گفتم: سرکار. بعدشم در خدمت شما…
نگاهی بهم انداخت و گفت: دیر کردی. چه به خودت رسیدی؟
اخمی کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی یاسمن؟ دیوونه شدی؟..
گردنبند رو از جیبم درآوردم و گفتم: اینو واسه تو گرفتم.
گفتم بابت گم شدن اون ناراحت نباشی…
نگاهی به گردنبند انداخت و گفت:
چیکار کردی واسه ماسمالیش اینو خریدی؟..
با دهن باز گفتم: یاسمن؟!…
عصبی قاشقو کوبید تو قابلمه و رفت تو اتاق. واسه چند لحظه ماتم برد. یعنی چی؟! واقعا چرا اون حرفو زد؟ مگه من چیکار کرده بودم که اونطوری گفت؟ اصلا خطایی کرده بودم که برم معذرت خواهی کنم؟
با دودلی رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم.
با ناراحتی گفتم: یاسمن این چه طرز حرف زدنه؟ میشه بگی من چیکار کردم که لایق این حرفام؟ بگو تا بدونم دیگه!…
با گریه گفت: برو پی کارت فرزاد. خیلی راحت رفتی هرکار خاستی کردی؟ متاسفم واسه خودم!
💚💚💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد
#قسمت_دوازدهم
با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گفته؟ یعنی چی؟ من از صبح میرم سر ساختمون شب خسته میام اینارو بشنوم؟..
جیغ زد: از کجا معلوم که میری سر ساختمون؟
مشت عصبی کوبیدم رو در و گفتم: خاک بر سر من که انقد احمقم. تمام فکر و ذکرم تویی و اونوقت…
عصبی برگشتم رو مبل نشستم.
یعنی چی واقعا اون حرف؟ چی شده که به اون نتیجه رسیده؟ زنای اطراف من کیا بودن؟ تو یکی از ساختمونا مهندس ناظر یه خانم بود که گهگاهی می دیدم. دیگه هیچ خانمی تو شغل من وجود نداشت که بگم دیده شک کرده. خیلی ناراحت شدم غرورم هم اجازه نمیداد بخاطر کار نکرده برم نازشو بکشم و معذرت خواهی کنم. اصلا معذرت واسه چی وقتی من کاری نکردم؟
عصبانی و ناراحت همونجا دراز کشیدم و خوابم برد.
از گرسنگی نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم ده شب بود. احساس کردم صدای حرف زدن از اتاق میاد. فکر کردم هنوز خوابم. خوب چشمامو مالیدم گوشامو تیز کردم دیدم بله یاسمن داره تو اتاق با تلفن حرف میزنه اخه گوشی سر جاش نبود. رفتم سمت در چون کنجکاو شده بودم ببینم با کی حرف میزنه؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی س
#قسمت_سیزدهم
گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبدیل شد یه ریگی به کفششه وگرنه این همه مدت چرا نخریده بود؟ اگه انقد دست و دلبازه چرا سر گردنبند اون بلوا رو به پا کرد؟
با تعجب فکر کردم من چه بلوایی به پا کرده بودم اخه هرکس جای من بود مثل پول یه خونه تو یه جای متوسط رو از دست میداد اونقد ریلکس رفتار نمیکرد.
حالا به زن داداشش شک کردم ولی خب اونا که بدتر منو ضایع کردن.
گوشی رو قطع کرد نفهمیدم با کیه
سریع برگشتم سرجام. از اتاق بیرون اومد.
نگاهی به من کرد و گفت: غذات حاضره پاشو بخور…
با اخم گفتم: گرسنه نیستم…
یکم نگام کرد بعد با حالت بدی داد زد: دنبال بهانه ای آره؟ میخوای طلاقم بدی بری با اون زنه بگردی؟
پوفی کشیدم و گفتم: لااله الله…
باز اگه کاری می کردم نمیسوختم من بدبخت اصلا اهل این کارا نبودم که اینطوری تاوان پس بدم!
با ناراحتی رفتم تو اتاق پتو رو روی سرم کشیدم و بدون شام خوابیدم.
کاش اصلا گردنبند نمیخریدم براش اگه میدونستم اینطوری میشه!
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم روی مبل خوابش برده دلم نیومد بیدارش کنم روشو کشیدم و رفتم سر کار.
اون روز باید میرفتم سر ساختمونی که خانم علیمی ناظر بود.
💚💚💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد
#قسمت_چهاردهم
رسیدم سر ساختمون حالم گرفته بود. از دیروز گرسنه بودم و از طرفی اعصابم خورد بود. فشارم افتاده بود… به یکی از کارگرا گفتم زنگ بزنه برام غذا بیاد.
خانم علیمی اومد تو دفتر...به احترامش بلند شدم و گفتم:
سلام خانم علیمی بفرمایید داخل!
اومد داخل اتاق کاغذا رو ریخت جلوم و شروع کرد به توضیح دادن.
بادقت داشتم به حرفاش گوش میدادم که همون حین غذا رسید.
از شدت گرسنگی وقتی بوی غذا خورد به مشامم نزدیک بود پس بیفتم.
با شرمندگی به خانم علیمی گفتم:
خانم ببخشید من صبحانه نخوردم اگه میشه غذا بخورم بعد صحبت کنیم.
خانم علیمی معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید مزاحمتون نمیشم شما میل کنید من نیم ساعت دیگه برمیگردم…
تعارف کردم و گفتم:
خانم علیمی بفرمایید شما هم سر میز اینطوری از گلوم پایین نمیره..
بلند شد و گفت: نوش جانتون من صبحانه خوردم...
همینطور داشتم تعارف میکردم که یه دفعه در باز شد و یاسمن شال و کلاه کرده تو آستانه در ظاهر شد.
قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت و با نفرت داشت داشت نگاهم میکرد.
با بغض اومد جلو و گفت:
پس اینه زنی که سایه انداخته رو زندگی من؟
خانم علیمی با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت: چه خبره اینجا؟
با شرمندگی گفتم: من معذرت میخوام خانم شما بفرمایید بیرون ما یه مشکل کوچیک خانوادگی داریم با هم…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبدیل شد
#قسمت_پانزدهم
خانم علیمی خواست بره که یاسمن پرید جلوش و گفت:
نه اتفاقا نرو کجا می خوای بری؟
وایسا بذار تکلیفمو روشن کنم. من مگه مسخره ام؟..
داشتم از خجالت آب می شدم.
با التماس گفتم: یاسمن خواهش میکنم خانم علیمی مهندس ناظر اینجان هیچ ربطی به چیزایی که میگی ندارن آبرو ریزی نکن...
یاسمن جیغ زد: بیخود نمی خواد سرمو شیره بمالی خودم خوب می دونم. این زن گول پول تو رو خورده. واست چی کم گذاشتم فرزاد این بود جواب زحمتای من؟ جواب عشق و اعتماد من؟...
خانم علیمی عصبی رو به من گفت: آقای رضوی این خانم چی میگن من همسر و بچه دارم این حرفا چیه؟...
یاسمن یه تای ابروش رو داد بالا و گفت: دیگه بدتر! دیگه بدتر! رابطه با زن شوهردار و بچه دار.. وای خدا این چه سرنوشتی بود نصیب من شد؟...
همه جلوی در جمع شده بودن. آبروم رفته بود درست مثل آبی که بریزه زمین هیچ چاره ای نداشتم
. سرم پایین بود یاسمن همچنان سخنرانی می کرد و من مثل کسی بودم که دیگه هیچی واسه از دست دادن نداره.
خانم علیمی هم عصبی شده بود و داشت جوابش رو می داد و می گفت به جرم تهمت از یاسمن شکایت می کنه...
💚💚💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد
#قسمت_شانزدهم
با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام.
این زن روانیه بدبخت شده دست خودش نیست.
انقد شک کرده که تمام روحش سیاه شده.
من از شما عذر می خوام...
با زور خانم علیمی رو راضی کردم تا بره از اتاق بیرون.
یاسمن داشت مثل زنای کولی جیغ می زد و به سر و صورتش می کوبید.
کی انقد عوض شده بود که نفهمیده بودم؟! کی انقد بد شده بود؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ همونطور زل زده بودم بهش.
خونم به جوش اومد با عصبانیت داد زدم: خفه شو یاسمن!
وقتی خانم علیمی رفت رفتم سمت یاسمن بازوش رو گرفتم کشون کشون آوردمش سمت میز.
در اتاق رو بستم و رو به بقیه که جلوی کانکس جمع شده بودن گفتم: برید سر کارتون!...
یاسمن داشت مثل ابر بهار اشک می ریخت و من، دیگه قار و قور شکمم یادم رفته بود.
رفتم جلو بدجور قاطی کرده بودم با ناراحتی گفتم: این چه کاریه یاسمن؟ تو از من چی دیدی که اینطوری می کنی؟ مگه من هرزه ام که انقد بهم شک کردی؟ صادقانه دوستت دارم همه ی هستیمو ریختم به پات خیلی واسم سنگینه که اینطوری داری درباره ام قضاوت می کنی و آبرومو می بری. از زندگی ناامیدم کردی...
یاسمن با نفرت نگاهم کرد و گفت: این غذاها چیه؟ با هم داشتید می خوردید؟ فرزاد تو به من خیانت کردی مگه من چی کم گذاشتم؟...
دستاشو گرفتم و گفتم: این غذا به این دلیله که از دیروز گرسنم.
به هر چیزی که قبولش داری قسم تو تنها زن زندگی منی جز تو به هیچ زنی تا حالا فکرم نکردم چرا چند روزه شکاک شدی ......
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پانزدهم خانم علیمی خواست بره که یاسمن پرید جلوش و گفت: نه اتفاقا نرو کجا می خوای بری؟ وایسا ب
#قسمت_هفدهم
مگه از من چی دیدی که انقد عوض شدی؟...
سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. دلم خیلی گرفته بود چرا یاسمن اونطوری میکرد؟
بدون اینکه چیزی بگه از اونجا رفت. من موندم و غذایی که یخ کرده بود و اشتهایی که کور شده بود.
آهی کشیدم و تا غروب فقط به اون آبروریزی فکر کردم.
به اینکه الان می گفتن عروس جوونش اونطور اومده سر کار پس حتما ریگی به کفششه و تو ذهن همه تبدیل شده بودم به یه آدم کثیف.
با این رفتاراش کم کم داشتم ازش سرد می شدم. اصلا مات و مبهوت بودم یعنی چی دلیل این کارا؟
چند روز تو قهر موندیم و اصلا لام تا کام باهاش حرف نمی زدم. هیچی درست نمی کرد و منم بیرون غذا می خوردم.
سر هیچ و پوچ داشت زندگیم میپاشید از هم. یه شب تصمیم گرفتم برم خونه باهاش حرف بزنم تکلیفمو روشن کنم نمی شد که این ظلمو تحمل کرد آخه مگه چیکار کرده بودم؟
یه شاخه گل گرفتم رفتم خونه. یاسمن تو حموم بود تصمیم گرفتم تا میاد زنگ بزنم پیتزا بیارن تا کنار هم شام بخوریم و تموم شه این بچه بازیا.
همین که اومد دید اومدم رفت تو قیافه رفتم جلو با مهربونی گل رو گرفتم طرفش و گفتم: عزیزم خواهش می کنم تموم کن این دوریو من که کاری نکردم اینطوری مجازاتم می کنی.
تو آبرومو بردی ولی خب مهم نیست بیا همه چیزو فراموش کنیم. بیا تموم کنیم این مسخره بازیا رو...
یاسمن چیزی نگفت و سکوت کرده بود. باز هم جای شکرش باقی بود که بلوا به پا نکرد.
پیتزا رو آوردن یاسمن رو صدا زدم و گفتم: بیا شام رسید...
اومد بیرون نگاهی به پیتزا انداخت و نشست کنارم.
یه تیکه دادم دستش و گفتم: بخور عزیزم. اخماتو وا کن دیگه... با بغض گفت: من چقد برات مهمم فرزاد؟...
بغلش کردم و گفتم: این حرفو نزن دیوونه تو همه چی منی نمی تونم جز تو هیچ کسو دوست داشته باشم.. سرشو انداخت پایین و گفت: اگه من نباشم زود ازدواج می کنی مگه نه؟...
نوک دماغش رو کشیدم و گفتم: دیگه اینطوری نگو. همون یاسمن قبل باش. اصلا می خوام بریم مسافرت، یکم حال و هوامون عوض شه.
نظرت چیه؟...
سرشو تکون داد. از اینکه داشتیم مثل سابق خوب می شدیم خوشحال بودم.
تصمیم گرفتم بریم کیش تا هم کلی خرید کنه و هم حال و هواش عوض شه و بگرده.....
💚💚💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد
#قسمت_هجدهم
وقتی از سر کار برگشتم
یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم می خوان برن کیش.
نظرت چیه با هم بریم؟...
با تعجب پرسیدم: کدوم داداشت؟ ولی من دوست داشتم دوتایی بریم!..
خودشو لوس کرد و گفت: فرزاد به نظرم با هم بریم بهتره بیشتر خوش میگذره. هم اینکه کدورت های بینمونم رفع میشه. تو نمیدونی چقدر خوبن یه سری باهاشون بگردی عاشقشون میشی.
باور کن اصلا اونطور که تو فکر می کنی نیستن..
اصلا از این پیشنهاد یاسمن خوشم نیومد. چرا باید سفر دونفرمون رو تبدیل به یه سفر خانوادگی میکرد؟ اونم با کسایی که هیچ ازشون خاطره ی خوشی نداشتم؟
سکوت کردم و ترجیح دادم چیزی نگم که دوباره دعوامون بشه.
سرمو تکون دادم و گفتم: هرجور خودت مایلی اگه با اون بیشتر بهت خوش میگذره مشکلی نیست بگو بیان..
یاسمن با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:خیلی خوب میشه توی فرودگاه قرار میزاریم تا همدیگرو ببینیم تو نمیدونی چقدر خوش میگذره مطمئن باش بهترین سفر عمرت میشه..
سرمو تکون دادم و گفتم: امیدوارم...
خیلی ناراحت بودم اگه هم شکایت میکردم مطمئناً میگفت از خانواده من خوشت نمیاد و دوباره دعوا می شد.
با ناراحتی دیگه مایل نبودم برم مسافرت ولی خوب چه میشه کرد لوازممون رو جمع کردیم و رفتیم فرودگاه.
خانواده برادرش هم حاضر و آماده اومده بودن فرودگاه. از دور برادرش یوسف برامون دست بلند کرد.
یاسمن با ذوق گفت: اوناهاشن!..
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفدهم مگه از من چی دیدی که انقد عوض شدی؟... سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. دلم خیلی گرفته بو
#قسمت_نوزدهم
رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش شک داشتم که کار، کار خودشه.
طوری همه این فیلم ها رو در آورد که تبرئه بشه.
چاره ای جز این نداشتم که به خدا واگذارشون کنم. با هم سوار هواپیما شدیم و به طرف مقصد راه افتادیم.
من از قبل برای دو نفر هتل رزرو کرده بودم و دیگه برام مهم نبود اونا چطور میخوان اونجا اقامت داشته باشن.
یاسمن از لحظه ورود منو انداخت با یوسف و خودش رفت بست کنار نگین نشست و شروع کردن به خنده و گفتگو.
انقدر گرم صحبت بودن که اصلاً یادش رفته بود منم وجود دارم.
وقتی رسیدیم کیش یاسمن با ناراحتی گفت: ما اتاق رزرو داریم ولی کاش میشد باهم باشیم دوست داشتم همه لحظاتمون اینطوری خوش بگذره...
خبر نداشت اصلا بمن خوش نمیگذره!
نگین با عشوه گفت: اشکالی نداره عزیزم موقع گشت و گذار باهم میریم. ما هم اتاق رزرو کردیم..
یاسمن تمام وقت استراحت مان رو از حرف هاش با نگین گفت. دیگه داشت حالم بد می شد واسه همین گفتم: میشه حرف های زنونه رو تمومش کنی؟ اصلا متوجه هستی چقدر دلم برات تنگ شده؟..
می خواستم با این روش ها یادش بندازم که من هم وجود دارم ....
#ادامه_دارد
#قسمت_بیست 💠
خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم..
پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان
مادرت هست خانواده من هم کمکت می کنن..
یاسمن تابی به موهاش داد و گفت: آخه میدونی اصلا بحث این چیزا نیست من تصمیم گرفتم یه کارایی کنم از بس تو خونه نشستم افسردگی گرفتم می خوام برم کلاسی چیزی ثبت نام کنم. خیاطی ای آرایشگری ای چیزی...
با دهن باز نگاش کردم و گفتم: تو که گفتی عاشق خونه داری هستی یادت رفته موقع خواستگاری؟..
چینی به بینیش داد و گفت: حالا من یچیز گفتم مگه خلافه؟ حوصلم سر میره دوست دارم یه هنر داشته باشم..
سعی کردم آروم باشم و گفتم: خب عزیزم حوصلت سر میره بچه بیاریم! بخدا وقتتم پر میشه منم به آرزوم می رسم..
یاسمن از جاش بلند شد و جیغ جیغ کنان گفت: فرزاد تو چرا نمی فهمی من چی میگم؟ اصلا منو دوست نداری..
دیوونه شدی؟ میگم بچه نمی خوام من تازه اول جوونیمه بچه بیارم که چی؟..
طاقت نیاوردم و داد زدم:
تو اینطوری نبودی اینا حرفای اون زن داداشته! چی شد تو که زیاد از اون خوشت نمیومد واسه چی شدید رفیق گرمابه و گلستان؟..
یاسمن حق به جانب گفت: من همیشه اونو دوست داشتم اصلا هم حرفای اون نیست یعنی میگی من توانایی تشخیص و تصمیم ندارم؟ من بچه نمی خوام حرف من اینه.
تازه داشتم بهت دلگرم می شدم که این حرفا رو پیش کشیدی. فرزاد تو انگار قصد نداری درست بشی؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نوزدهم رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش
#قسمت_بیستویک
بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کلاس. با همین شرطم اومدم جلو..
یاسمن نشست رو زمین با گریه گفت: آخرش با این کارات منو دق میدی. یه کلمه بگو هیچ ارزشی واسم قائل نیستی دیگه؟ اصلا برات مهم نیست من چی میگم؟..
گفتم: اینی که ارزش قائل نیست تویی. زدی زیر همه چی همه ی حرفات دروغ بود..
با حرص رفت تو اتاق لباساشو ریخت تو ساک و گفت: بهتره از این خونه برم وقتی همدیگه رو نمی فهمیم!..
چشمامو کوتاه بستم و گفتم: یاسمن نرو رو اعصاب من! بشین سر جات سر شبی آبروی منو نبر..
ساکشو از دستش کشیدم که جیغ زد: ولم کن لعنتی نمی خوام اینجا بمونم. دست از سرم بردار..
اعصابم به هم ریخت نتونستم خودمو کنترل کنم یدونه کشیده گذاشتم در گوشش و داد زدم: بسه تمومش کن!
ناباور بهم زل زد و دستشو گذاشت روی صورتش. باورم نمی شد تونسته باشم یاسمن رو بزنم! بغضش ترکید و برگشت تو اتاق. در رو از پشت قفل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه. اعصابم روی هزار بود
انقد عصبانی بودم که نزدیک بود سکته کنم.
رفتم پشت در اتاق و با پشیمونی گفتم: یاسمن داری دستی دستی زندگیمونو خراب می کنی. داری خوشبختیمونو از بین می بری با این کارای بچگانه ات.
💚💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد
#قسمت_بیست ودو
معذرت می خوام بابت سیلی ای که زدم ولی حرصمو درآوردی.
منم آدمم دل دارم زندگی می خوام مگه چیز زیادیه؟
چی می خوای از جون من؟!..
جیغ زد: ازت متنفرم فرزاد متنفرم!..
چشمامو با حرص روی هم فشردم و گفتم: یاسمن حرفی که می زنی رو مزه مزه کن. مراقب باش دلم بشکنه دیگه درست نمیشه.
من جز خوبی در حق تو کاری نکردم. اینه جواب من؟!..
با هق هق گفت: انقد تو چشمت بی ارزشم که اگه همین الان بمیرم برات مهم نیست. آخرش یه روز خودمو از شرت خلاص می کنم...
مشت محکمی رو در کوبیدم و داد زدم: به جهنم بکش!
خستم کردی دیگه!..
سوویچ ماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. از شدت عصبانیت داشتم دیوونه می شدم.
این طوری نمی شد تحمل کرد. باید تکلیفمون رو مشخص میکردم و می رفتم با پدر و مادرش صحبت می کردم.
دیگه کفرم بالا اومده بود صبرم سر اومده بود.
رفتم تو کانکس یکی از ساختمونا کنار کانکس نگهبانی استراحت کردم.
تمام شب بیدار بودم به این فکر می کردم که کاش دستم می شکست و اصلا همچین گردنبندی روز عروسی بهش نمی دادم.
از لحظه ای که اون گردنبند وارد زندگیم شد روز خوش ندیدم.
دلم لک زده بود برای روزای نامزدیمون که همه چی عالی بود و یک بار به روی هم درنیومده بودیم.
صبح رفتم به ساختمونا سر زدم و تا خود ظهر مشغول کار بودم. چند وقت می شد که یه گوشی ساده با خط ثابت خریده بودم و هر وقت کسی کارم داشت زنگ می زد.
کمتر پیش میومد تا گوشیم زنگ بخوره اون روز گوشیم تو جیبم داشت زنگ می خورد و من تو اوج کارام اصلا بهش توجهی نداشتم.
یکی از کارگرا گفت: اقا گوشیت داره خودشو می کشه جواب بده شاید یکی کار واجب داره..
نگاهی انداختم شماره ی ناشناس بود.
با تعجب جواب دادم .بله؟؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستویک بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کل
#قسمت_بیستوسه
صدای ناآشنایی از اون طرف خط نفس نفس زنان گفت: آقا فرزاد خونتون آتیش گرفته..
تو رو خدا زود خودتونو برسونید آتش نشانی خبر کردیم هر چی بهتون زنگ می زنم جواب نمی دادید
شماره تون رو از سوپری سر کوچه گرفتم.
نمی دونید چند دقیقه است اسیریم؟ تو رو خدا بیاید سریع تر...
گوشام کر شده بود هیچی نمی شنید.
یاسمن... یاسمن کجا بود؟
نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم.
نفهمیدم چطور خودمو رسوندم خونه،
تمام ذهنم پر شده بود از اسم یاسمن.
بغض گلومو گرفته بود داشتم دیوونه می شدم.
از چند کوچه اون طرف تر می تونستم دود سیاه رنگی که بلند شده بود رو ببینم.
دو دستی کوبیدم رو سرم و داد زدم: یا حضرت عباس!..
اون دود سیاه از زندگی من بلند شده بود؟
اون خونه ی من بود که داشت می سوخت ولی همش قربونی این که یاسمن تو خونه نباشه..
از ماشین بیرون پریدم و از همون جلوی ماشین داد زدم: برید کنار زندگیم داره می سوزه…
💚💚💚💚💚💚💚
#قسمت_بیستوچهار
جمعیت جمع شده دور خونه رو کنار زدم.
انگار هر کس با دیدنم مثل شمعی بود که آتیش می گرفت و آب می شد.
آتیش خاموش شده بود و دود سیاه از روی خونه بلند می شد.
رفتم جلو و از مامور آتش نشانی با عجز پرسیدم: زنم.. زنم تو خونه بود؟ تو رو خدا زنم کو؟..
مأمور سرش رو تکون داد و گفت: زنگ زدیم اورژانس الان می رسه. نیروی انتظامی هم میاد..
با التماس پرسیدم: آقا میگم زنم کو؟ تو رو خدا بگید زنم کجاست؟..
یکی از همسایه ها با گریه گفت: الهی بمیرم من تازه عروس بود!...
با بهت به زن نگاه کردم و گفتم: تو رو خدا چی شده زن من کجاست؟..
هیچ کس جواب درست بهم نمی داد.
مأمورا در حال تحقیق علت حادثه بودن. می دویدم از این مأمور به اون مأمور و التماس میکردم تا روشنم کنن.
با دیدن چیز جزغاله ای که میون پتو از خونه بیرون کشیدن حس کردم کمرم شکست.
ناباور خاستم برم جلو که مانعم شدن .
با تمام توان داد کشیدم:یاسمننننننننن....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستوسه صدای ناآشنایی از اون طرف خط نفس نفس زنان گفت: آقا فرزاد خونتون آتیش گرفته.. تو رو خ
#قسمت_بیستو_پنج
نمی تونستم باور کنم این مثل یه خواب بود.
بدترین صحنه ی جلوی روی یه آدم می تونه چی باشه؟ همه کسش همه ی زندگیش نابود بشه.
چرا خونم سوخته بود چرا یاسمن سوخته بود؟
با زانوهایی خم شده داد زدم: چه بلایی سر زنم اومده؟..
نعش کش یاسمنو برد پزشکی قانونی.
مأمورا اومدن باید تحقیق می کردن تا ببینن چه بلایی سر زندگیم اومده؟
حالم خراب بود خانوادمو خبر کرده بودن.
تو کسری از ثانیه همه رسیدن. خانواده ی یاسمن، گریه های مادرش جوری بود که دل سنگو آب می کرد.
من اما به طرز وحشتناکی شکسته بودم و مثل کسی بودم که هزار سال پیر شده.
انگار صورتم سیلی خورده بود شبیه همون سیلی ای که به یاسمن زدم و هنوز هم عذاب وجدانش تو دلم مثل کنه چسبیده بود.
چند روز رفتیم اومدیم بالاخره نتیجه گرفتن یاسمن خودش با دستای خودش داخل حموم اون کارو کرده بود.
بعد قسمتی از خونه از همون سمت اتاق خواب سوخته بود ولی آتش نشانی اجازه ی پیشرفت آتیش رو نداده بود و فقط نیمی از خونه سوخته بود.
چهره اش اصلا قابل تشخیص نبود واسه شناسایی ازش آزمایش گرفتن تا مطمئن بشن خود یاسمنه و هر احتمال دیگه ای رد بشه.
وقتی همه فهمیدن کار یاسمن بوده کمرم شکست.
مادرش تو همون پزشکی قانونی یقه ام رو گرفت و تو صورتم جیغ زد: مرتیکه بگو چیکار کردی که دخترم این کارو کرد؟
تو کدوم گوری بودی هان؟..
من فقط گریه میکردم.
ته دلم انقدر عذاب وجدان داشتم از اون سیلی ولی خب مگه با هر سیلی باید آدم به خودش ضربه بزنه؟
دادگاه ها پر از زنا و مرداییه که بدترین اختلافا رو با هم دارن و میان طلاق می گیرن نه اینکه هر کس به خودش آسیب بزنه و کارو تموم کنه....
💚💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد
#قسمت_بیستو_شش
تمام مدت می رفتم سر خاکش و فقط می پرسیدم چرا؟
رحمت به جوونیت نیومد؟
نمی خواستی منو ازم جدا می شدی می رفتی تمام حقوقت رو می دادم.
بچه نمی خواستی دو بار دیگه می گفتی قانعم می کردی بیخیال می شدم.
چرا این کارو کردی یاسمن؟ تو ذهنم همیشه علامت سوال بود. هرچی از مأمورا پرسیدم ممکنه کسی آتیش زده باشه زندگیم رو، می گفتن نه تمام شواهد و مدارک فقط نشون میده که کار همسرتونه و خودش این کارو کرده.
هر روز خانواده ی یاسمن سوال پیچم می کردن
ازم شکایت کرده بودن و می گفتن من باعث این اتفاقم و حتما کاری کردم.
همه چیز رو مفصل براشون توضیح دادم حتی گفتم که خیلی با نگین دمخور بود و مدام پرش می کرد.
نگین سر اون قضیه باز هم آبرو ریزی راه انداخت.
خوب یادمه جلوی همه برگشت با
بی حیایی جیغ زد: گردنبندت گم می شه یقه ی منو می گیری زنت می میره یقه ی منو می گیری این چه وضعشه واقعا؟
به جرم این تهمتا برم ازت شکایت کنم؟...
خسته تر از اون بودم که بیفتم دنبال این چیزا..
یاسمن رفته بود و من تو بهت خودم غرق بودم.
هر روز می رفتم سر خاکش که با زور بهمون تحویل دادن و چیزی جز یه مشت خاکستر نبود.
ساعت ها می نشستم روی خاک و انقد گریه می کردم تا خالی شم. کار و زندگیمو ول کرده بودم اصلا واسم مهم نبود اون خونه پر وسیله و مدارک و چیزای قیمتی بود که توی اتاق سوختن. با ناراحتی طبق عادت مشتی خاک سرد برداشتم و بغضم شکست.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستو_پنج نمی تونستم باور کنم این مثل یه خواب بود. بدترین صحنه ی جلوی روی یه آدم می تونه چی ب
#قسمت_بیستو_هفت
با گلایه مثل هرروز گفتم: یاسمن این چه کاری بود کردی؟ من مگه چه گناهی مرتکب شده بودم که لیاقتم این بود؟
چرا خودتو ازم گرفتی و منو تا ابد تو بهت گذاشتی؟...
حالم خراب شده بود افسردگی تو حرکاتم موج می زد.
یه مدت به خودم تلقین کرده بودم که من مقصر مرگ یاسمنم و هرروز که بیدار می شدم به خودم لعنت می فرستادم تا شب.
باقی جهاز یاسمنو بردن خونشون و من هم برگشتم خونه ی پدرم تا یه مدت مراقبم باشن.
خواهرم پیشنهاد داد برم پیش روانشناس چون واقعا اذیت می شدم.
برام از یه روانشناس نوبت گرفتن قرار بر این شده بود که هر من هفته برم پیش دکتر.
بعد از یه مدت رفتن حالم که بهتر شده بود و از اون حس عذاب وجدان قبلی دیگه خبری نبود،
اتفاقاً کمکم نسبت به یاسمن حس تنفر پیدا کرده بودم
وقتی از این حسم برای دکتر صحبت میکردم میگفت نباید اینطوری باشه ولی خب دست خودم نبود فکر می کردم یاسمن اونقدر آدم سست عنصری بود که به حرف نگین زندگیش رو دستی دستی خراب کرد.
من در حق اون هیچ بدی نکرده بودم
دعواهای ساده زن و شوهری تو زندگی همه به وجود میاد ولی یاسمن اگه جز دعوای اون شب بهانه ی دیگه ای نداشت واقعا پس کار بدی کرده بود...
💚💚💚💚💚💚💚
#قسمت_بیستو_هشت
کم کم با این موضوع کنار اومدم
و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم.
از اینکه حالا خوب بودم حسابی خوشحال بودم.
خیلی جدی برگشتم سر کارم.
خرجی نداشتم هر چی پول در میاوردم پس انداز می شد واسه خودم بهترین ماشین رو خریده بودم.
دو سال بعد از مرگ یاسمن خانوادم مدام پیشنهاد می دادن با کسی ازدواج کنم و هر روز دخترای مختلف بهم پیشنهاد
می دادن
ولی من فعلا
نمی خواستم با هیچکس باشم.
یه ساختمون خیلی بزرگ برداشته بودم و تمام مدت وقتم صرف اون می شد.
با یکی از مهندسا رفیق شده بودم و بیشتر وقت با هم بودیم.
یه روز ظهر موقع خوردن ناهار چند تا بطری مشروب آورد و گفت: فرزاد بیا امروز می خوام بهت یه حال اساسی بدم!..
اهلش نبودم واسه همین گفتم: مرسی منصور جان ولی اهلش نیستم
خندید و گفت: عیب نداره راه میفتی..
شروع کرد به وراجی کردن.
وقتی سرم حسابی گرم شد دیگه نفهمیدم دورم چه خبره همیشه همینطور بودم زود وا می دادم بدبختانه
و اینبارم گول منصورو خوردم و خودمو باختم
شروع کردم به گفتن داستان زندگیم واسه منصور. از اینکه انقد یاسمنو دوست داشتم و سر یه حماقت خودشو نابود کرد و منو داغون.
منصور از جیبش یه پودر درآورد و با مهربونی گفت: داداش غمت نباشه یکم از این بزن ببین چطوری غماتو میشوره میبره؟..
با تعجب پرسیدم: این دیگه چیه؟..
منصور یکم خودش مصرف کرد و گفت: آ آ! نگا اینطوری مصرف میشه. یه فازی بهت میده که اصلا میگی غم یعنی چی؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستو_هفت با گلایه مثل هرروز گفتم: یاسمن این چه کاری بود کردی؟ من مگه چه گناهی مرتکب شده بودم
#قسمت_بیستو_نه
می دونستم مواد مخدره ولی خب اسم و عوارضشو نمی دونستم.
منصور شروع کرد به تعریف از اون و اینکه همه ی عوارضش دروغه و خودش خیلی وقته میزنه و مشکلی نداشته.
انقد اصرار کرد که ناچار کمی زدم.
دفعه ی اول حالم خیلی بد شد هر چی خورده و نخورده بودم بالا آوردم.
حس می کردم دارم می میرم می لرزیدم حالم وحشتناک بود.
منصور نذاشت برم دکتر و گفت: به مرور عادت میکنی اونوقته که میگی کاش زودتر با این آشنا می شدم.
چند بار بعد از اینکه منصور بهم مواد رو می داد حالم خراب شد ولی رفته رفته عادت کردم و خودم مشتاق که مصرف کنم و به قول منصور همه چی از یادم بره.
کم کم مصرفم زده بود بالا و بیشتر پولم صرف مواد می شد.
خانوادم بهم شک کرده بودن ولی هر چی می گفتن طفره می رفتم و بدتر داد و بیداد راه مینداختم طوری که بدبختا جرات نداشتن دیگه چیزی بگن. واسه خودم یه خونه ی جدا گرفتم و رفتم تا تنها زندگی کنم.
تنها همدمم همون مواد لعنتی بود که منصور آتیشش رو ریخت تو زندگیم.
بعد یه مدت ماشینم رو به قیمت خیلی پایین ازم خرید و نصف پولشم گفت مواد میاره برام تا چند وقت.
هر چی منتظر شدم تا پیداش بشه نشد که نشد و سرم کلاه گشادی گذاشت که تا ابد یادم نمیره.
💚💚💚💚💚💚
#قسمت_سی
کاش همه ی زندگیم رو هم با خودش می برد و هرگز منو معتاد نمی کرد.
کاش هرگز بهم یاد نمی داد اون مواد لعنتی چیه.
مادر بیچاره ام آب می شد جلوی چشمام ولی من برام مهم نبود.
نمی فهمیدم سر شده بودم و فقط می گفتم باید انقد بکشم تا بمیرم.
کم کم افتادم به بدبختی
همه چیزم از دستم رفت حوصله و همچنین قدرتشو نداشتم برم سر کار.
چندین سال به اون شکل گذشت و من هرگز به خودم نیومدم.
سنم می رفت بالا دیگه مادرم اصرار به ازدواج نمی کرد و فقط تنها التماسش ترک اون آشغال بود که من عرضه اش رو نداشتم.
نمی خوام اون روزا رو یادم بیارم هنوزم برام مثل یه کابوسه مگه این مواد لعنتی چیه که تمام غرور و غیرت آدمو نشونه میره و هیچ انگیزه ای واسه آدم نمیذاره؟
هفده سال تمام درگیر اون عذاب بودم
موهای روی شقیقه ام همه سفید شده بود و خیلی بیشتر از سنم نشون می دادم.
هزار بار رفته بودم واسه ترک و هر بار بدتر از قبل برگشته بودم.
چهل سالو رد کرده بودم و دیگه خبری از اون شور و شوق قبل نبود.
دیگه چهره ام هم حتی قشنگ نبود که دلم خوش باشه و بخوام ازدواج کنم.
کم کم تصمیم گرفتم مصرفم رو کم کنم. هر روز مقداری کم کردم ولی همچنان مصرف داشتم.
برگشته بودم سرکار و به هرکس می گفتم من فرزادم هیچکس باورش نمی شد که به اون روز افتاده باشم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_یک به اعتبار چند سال قبل بهم کار می سپردن ولی اوضاع فرق کرده بود. همه چی گرون شده بود و
#قسمت_سیو_سه
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به مسئولش توضیح دادم که دو نفر با اون شرایط پیدا کردم و بیمارستانن.
اورژانس رفتیم دختره رو معاینه کردن قرار شد عکس بگیرن ببینن آسیبی دیده یا نه؟
همون طور تو سالن منتظر بودم و کاراشون رو انجام می دادم
دختری که سالم بود به مأمور تو بیمارستان ماجرا رو شرح داد و گفت که من کمکشون کردم.
اون یکی دختره هم به هوش شده بود و حالش خوب بود.
گفتن چون نصفه شبه باید فردا بیاد واسه عکس.
دخترا جفتشون اومدن بیرون.
رفتم طرفشون و گفتم: بذارید من ببرم برسونمتون خوابگاه دوباره از این اتفاقا نیفته..
دختری که حالش بدتر بود گفت: ممنون باعث زحمت شما هم شدیم خودمون با آژانس میریم..
خیلی جدی گفتم: زحمتی نیست بفرمایید..
هر دو سوار ماشین شدن.
ساعت دو شب بود و دستام داشت از استرس می لرزید.
بعد مرگ یاسمن با هیچ زنی رابطه نداشتم اصلا بلد نبودم رابطه چه شکلیه و چطوری باید حرف بزنم باهاشون؟
خجالت می کشیدم بهشون نگاه کنم ولی ناخودآگاه از آینه نگاهم کشیده شد سمتشون.
چشمم افتاد به دختری که حالش بد بود…
💚
#ادامه_دارد
#قسمت_سیو_چهار
بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه.
دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و اون یکی دختر حسابی ازم تشکر کرد.
چشمم مونده بود دنبالشون، حال غریبی داشتم انگار تازه به خودم اومده بودم که چه ظلمی در حق خودم کردم و اینهمه سال زندگی و عشق رو از خودم محروم کردم.
اگه چندسال بعد مرگ یاسمن ازدواج کرده بودم الان بچم بزرگ شده بود و اینطور اسیر نمی شدم و معتاد..
اونا رو گذاشتم خوابگاه برگشتم خونه. تا خود صبح حالم بد بود فکرم درگیر اون دختر که عجیب چهره اش به دلم نشسته بود و انقدر کوچیک بود که دلم نمیومد حتی بهش فکر کنم..
آخه من کجا و اون کجا؟
صبح از خواب که پاشدم رفتم خونه ی مادرم تا باهاشون صبحانه بخورم.
خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم واسه همین خیلی خوشحال شدن.
سر میز صبحانه نشسته بودم که مامان با ترس گفت: فرزاد مامان توی همسایه ها یه دختر برات دیدم نظرت چیه بریم خواستگاریش؟
دختر خیلی خوبیه یه بار نامزد کرده طلاق گرفته ولی همه تاییدش کردن..
برعکس همیشه که می پریدم می گفتم زن نمی خوام این بار با ملایمت گفتم: یکم صبر کن مامان خودمو جمع و جور کنم خبرتون می کنم..
چشمای زن بدبخت از شادی درخشید.
اینهمه سال به خودم و خانوادم ستم کرده بودم.
یکم نشستم بعد رفتم سرکار. ناخودآگاه کشیده شدم سمت همون خوابگاهی که دیشب اون دخترا رو گذاشتم اونجا.
دلم می خواست تو روشنی روز یه بار دیگه چهره ی اون دخترو ببینم.
یکم جلوی خوابگاه موندم ولی خبری نشد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_سه سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به مسئ
#قسمت_سیو_پنج
نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ حقی نسبت به اون داشته باشم
فقط می خواستم ببینم اون تابلوی نقاشی که دیدم چجوری بود؟
نتونستم ببینم ،رفتم سرکار و بیخیال مشغول شدم.
هر روز همونطور می رفتم سرکار و مامان پیگیر این بود که دختر همسایه رو برام بگیره یا نه؟
هنوز دو دل بودم از اینکه می تونستم زندگی رو بچرخونم یا نه؟
می خواستم برم به مامان بگم که تصمیمم رو گرفتم و موافقم که ازدواج کنم.
توی راه بودم و داشتم برمی گشتم خونه. غروب بود و هوای سرد تا مغز استخوونای آدم رسوخ می کرد. ماشینم صدای بدی ایجاد کرد و زدم بغل جاده تا ببینم مشکلش چیه؟
از ماشین پیاده شدم و رفتم تا بررسی کنم.
داشتم از سرما می لرزیدم و چیزی از ماشین سر در نمی آوردم.
صدای خنده ی چندتا دختر باعث شد حواسم پرت شه و در کاپوت که خراب بود بیفته رو دستم.
آخ بلندی گفتم و به در خراب لعنت فرستادم.
با اون اتفاق صدای خنده ی دخترا بلندتر شد.
برگشتم تا نگاشون کنم که یه لحظه قلبم ایستاد. باورم نمی شد همون دختر و دوستاش رو دیده باشم!
با دیدن من اونم نگاهش متعجب شد. به دوستش سقلمه ای زد...
💚
#قسمت_سیو_شش
آب گلومو قورت دادم.
دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!..
لبخند خجلی زدم و گفتم: سلام! خوب هستید؟..
سرشو تکون داد و گفت: ممنونم. چه خوب شد شما رو دیدم.
اتفاقا پشیمون بودم که چرا پیگیر نشدم تا شما رو ببینم و ازتون تشکر کنم.
شما نبودید معلوم نبود اون شب چه بلایی سر ما میومد. منم حالم خوش نبود چیز زیادی یادم نمیومد.
دوستم گفت چقدر کمکمون کردید..
گفتم: اشکالی نداره وظیفه بود خداروشکر که چیزی نشد..
سرشو آورد بالا تو چشمام نگاه کرد خیلی خواستنی بود.
چشمای درشت و روشنی داشت با ابروهای بور و پهن.
من هم چهره ام بد نبود اگه درگیر اون کوفتی نمی شدم ممکن بود هرگز اینطور نیفتم و موهام سفید نشن.
در کل جذاب بودم ولی نه در حدی که دل یه دختر نوزده بیست ساله رو ببرم.
به افکار مسخرم تو دلم خندیدم و مشغول ور رفتن با ماشین شدم.
دختر با من من گفت: مشکلی پیش اومده؟ واسه ماشینتون کمکی از دستم بر میاد؟..
خندیدم و گفتم: این خودش مشکله دیگه! نه درستش کردم فکر کنم کار کنه. بفرمایید برسونم هر جا تشریف می برید..
سرشو تکون داد و گفت: ممنون بر می گردیم خوابگاه راه زیادی نیست.
مزاحم شما نمیشیم فقط خواستم ازتون تشکر کنم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_پنج نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم بب
#قسمت_سیو_هفت
سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سرده..
دخترای شیطون بدون تعارف پریدن نشستن تو ماشین. از لای حرفاشون و صدا زدنا فهمیدم اسمش شقایقه.
کاپوت رو دادم پایین که شقایق گفت: مزاحم نشیم خونه منتظرتون نباشن؟..
آهی کشیدم و گفتم: هیچ کس تو دنیا منتظر من نیست!..
به طرف فرمون رفتم و نشستم. شقایق جلو نشست و دوستاش اون عقب داشتن مسخره بازی در میاوردن.
ماشین رو خواستم روشن کنم که نشد و چندبار پشت هم صداهای عجیب غریب درآورد. دخترا از پشت گفتن: پراید باز نشه نریزه زمین صلوات!..
خندیدم و دوباره استارت زدم. چندبار امتحان کردم بالاخره روشن شد. همشون دست زدن که شقایق گفت: من بابت داشتن همچین دوستای جلفی شرمنده ام!..
دخترا از پشت چندتا مشت زدن رو شونه اش و گفتن: باز این یه مذکر دید...
خندیدم و گفتم: من فرق می کنم با مذکرایی که دیدید من پیرمردم راحت باشید!..
شقایق گفت: نفرمایید این چه حرفیه؟..
آهی کشیدم و گفتم: چهلو رد کردم پیر محسوب نمیشم؟..
دخترا با تعجب گفتن: دروغ میگید؟ مگه میشه نهایت سی و دو سه میخوره بهتون!..
انقد شاد بودن و مسخره بازی درمیاوردن که نفهمیدم کی رسیدم خوابگاه. با خنده و شادی از ماشین پیاده شدن.
شقایق هنوز نشسته بود.....
💚
#ادامه_دارد
#قسمت_سیو_هشت
یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم زحمت دادیم.
ببخشید اومدم تشکر کنم بدتر دوباره اسباب زحمت شدیم و باید باز تشکر کنم..
سرمو تکون دادم و گفتم: تشکر نداره که این پراید آبروی منو برد..
شقایق خندید و گفت: نگید اینطوری همینم باز تو این گرونیا غنیمته.
خدا بهترشو بده بهتون تا با خانواده برید همه جا رو بگردید..
انقد سرزبون داشت که کم آورده بودم. با حالت غمگینی گفتم: ممنون ولی کسی رو ندارم که بریم..
با تعجب پرسید: یعنی مجردید؟..
گفتم: بله همسرم خیلی سال پیش فوت کردن..
ابروهاشو داد بالا و گفت: خیلی متاسفم ببخشید ناراحتتون کردم.
ایشالا غم نبینید دیگه. کاری ندارید من دیگه برم بیش از این مزاحمتون نشم؟..
لبخندی زدم و تو چشماش نگاه کردم.
خیلی بچه بود گناه داشت اصلا درباره اش فکر دیگه ای کنم اون مثل دختربچه ها بهم حسی داشت شبیه عمو گفتناشون..
خیلی آروم گفتم: خداحافظ..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_هفت سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سرده
#قسمت_سیو_نه
شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم.
بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی اجتماع و شنیدن خنده و شادی دخترای جوون. کم کم داشتم انگیزه ی لازم واسه کنار گذاشتن همون نیمچه مصرفی که داشتم رو هم پیدا می کردم. یکم مونده بود برسم خونه که با صدای زنگ گوشی غریبی زدم رو ترمز.
با تعجب به گوشیم نگاه کردم صدای زنگش اونطوری نبود.
برگشتم عقب صدا از عقب میومد. با دیدن گوشی ای که اون عقب روی صندلی بود و داشت زنگ می خورد فهمیدم مال یکی از اون دختراست که جا گذاشته. بی وقفه زنگ میخورد. دراز شدم گوشی رو بردارم اسم شقایق رو صفحه افتاده بود. سریع جواب دادم: بله؟..
صدای نگران دختری از اون طرف به گوش می رسید . شقایق گفت: آقا ببخشید گوشی دوستم انگار مونده تو ماشین شما داره زار زار گریه می کنه!..
گفتم: نگران نباشید تازه فهمیدم اشکالی نداره میارم میدم مسئول خوابگاهتون ناراحت نباشید. اشکالی داره فردا بیارم؟..
دوستش از اون طرف گفت:
نه تو رو خدا اگه میشه بگو الان بیاره. تا صبح دق میکنم..
گفتم: باشه اشکال نداره دور میزنم میام..
پوفی کشیدم و از اینکه بهشون رو داده بودم پشیمون بودم. اونهمه راهو چجوری باید یبار دیگه بر می گشتم؟..
یکم مونده بود برسم خوابگاه و هوا تاریک شده بود. گوشی دوباره داشت زنگ می خورد چون رمز داشت قبل اینکه جواب بدم یه وسوسه ای اومد سراغم و ناخودآگاه تصمیم گرفتم شماره ی شقایق رو بردارم. سریع گوشیمو درآوردم و تا قطع نشده شماره رو زدم تو گوشی خودم.
تماس قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. جواب دادم گفتم نزدیک خوابگاهم....
💚
#قسمت_چهل
رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا گذاشتن.
یه حس غریبی داشتم دوست داشتم زودتر برسم خونه و بهش پیام بدم.
از خودم بابت این فکر بدم میومد که به یه دختربچه چشم دارم و آدم پستی هستم.
ولی چه کنم گاهی آدم دست به کارایی میزنه که هیچ دست خودش نیست. مادرم زنگ زد و گفت برم خونه شون ولی گفتم کار دارم و اون شب نمیتونم برم.
نمیخواستم فعلاً به چیزی جز شقایق فکر کنم حتی اگه کارم اشتباه هم که بود دوست داشتم باهاش یکم حرف بزنم.
اصلا دست خودم نبود..
رسیدم خونه همون طور با لباسهای بیرون دراز کشیدم. سریع گوشیمو درآوردم و رفتم روی شمارش.
دستام میلرزید انگار بعد از این همه مدت استرس اینو داشتم که چطور می خوام با یه نفر حرف بزنم؟
با دستای لرزون نوشتم: سلام!..
منتظر شدم تا جواب بده.
نمیدونستم مشغول چه کاری بود دوست داشتم هر چه زودتر پیام رو بخونه و جواب بده.
طولی نکشید که پیامش روی گوشیم ظاهر شد که نوشته بود: سلام شما؟..
با دستای لرزون نوشتم: نمیدونم که از کارم ناراحت بشی یا نه.. اولش معذرت می خوام که بی اجازه شمارت رو از گوشی دوستت وقتی زنگ میزدی برداشتم، من فرزادم!
می خواستم باهات یکم حرف بزنم البته فکر بد درباره من نکنی قصد خاصی ندارم نمیدونم چرا از همون روزی که تو بلوار پیدات کردم و بردم بیمارستان دلم با دیدنت لرزید.
فکر نکنی من آدم سو استفاده گری ام و به خاطر کمکم می خوام ازت درخواست های خدایی نکرده بدی داشته باشم، فقط دوست دارم باهات یکم حرف بزنم اگه تو دوست نداشته باشی اشکالی نداره مزاحمت نمیشم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_نه شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی
#قسمت_چهلو_یک
چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود.
نمیدونستم چه جوابی می خواد بده توقع بدترین حرفها رو ازش داشتم چون کار بدی کرده بودم و بدون اجازه بهش پیام داده بودم.
مثلا می گفت چه حرفی چی می خواستم بگم؟
بدجور پشیمون شده بودم کاش اصلا پیام نمی دادم.
دعا دعا میکردم اصلا پیامم بهش نرفته باشه.
داشتم از حرص پوست لبم رو می جویدم که صدای پیام گوشیم بلند شد.
به طرف گوشی شیرجه زدم و تندتند رمزشو وارد کردم.
چشمام واسه خوندن پیامش دودو می زد.
نوشته بود: چه حرفی؟!..
باید چی می گفتم؟
همون طور لبخند رو لبم بود و داشتم به پیامش نگاه می کردم و فکر میکردم چی بنویسم که پیام داد: جدی تنهای تنها زندگی می کنی؟ چند سالته؟..
این شد مقدمه ی حرف زدن ما.
به خودم اومدم و دیدم ساعت هاست مشغول پیام دادنیم و از همه ی اتفاقای زندگیم براش گفتم.
حس می کردم حسابی سبک شدم.
اون هم از خودش گفت که یه برادر کوچکتر داره....
💚
#قسمت_چهلو_دو
و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه
البته که خونه ی پدربزرگش هم اینجا بود ولی بخاطر اینکه خوب درس بخونه تو خوابگاه می موند.
دم صبح خوابم برد. دو ساعت خوابیدم ولی عجب چسبید.
دوست داشتم دیگه به هیچ وجه سمت مواد نرم.
می خواستم خوب به نظر برسم آخه شقایق گفته بود اصلا به چهره ام نمیاد که سن و سالم اون باشه.
اول رفتم سرکار و یه سر به روند کار زدم
و بعد رفتم تا ببینم کلینیک ترک باز باشه برم تا درمان شم.
خیلی انگیزه گرفته بودم با اینکه بین ما هیچ حرفی زده نشده بود و فقط از زندگی گفته بودیم
ولی انقد خوشحال بودم که دوست داشتم به خودم برسم.
رفتم کلینیک بعد ویزیت کلی صحبت کردم
گفتم انگیزه دارم فقط کمک می خوام تا مصرف کمم رو به صفر برسونم.
یه مقدار دارو دادن و قرار شد هر چند وقت یبار ویزیت شم.
نمی دونم چرا توقع داشتم شقایق باز بهم پیام بده
ولی وقتی تا شب منتظر شدم و خبری نشد،
خیلی نا امید شدم.
تا صبح پیامامون رو مرور کردم و پررویی می دونستم اینکه بهش پیام بدم.
سعی کردم فقط ذهنم درگیر کارم باشه و حسابی پیشرفت کنم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
🚨🚑 پیشگیری از تمامی مشکلات مغزی
🚥 اولین نکته در پیشگیری از مشکلات مغز درمان نکردن #زکام یا سرماخوردگی است .
🖍 #زکام 👈 فضولات مغزی است که از راه بینی خارج میشود؛ در زمان سرماخوردگی دو سه روز صبر کنید تا فضولات تخلیه شود بعد
با بنفشه کنجدی و بخور و.. درمان کنید
🚥دومین نکته، درمانِ #نزله_مغزی است
#نزله 👈فضولات مغزی که به گلو میریزد که همان ترشحات پشت حلق منظور است.
🖍درمان نزله و زکام با آنتی بیوتیکها باعث خشک شدن عفونتها در اطراف مغزمیشود و زمینه مشکلات مغزی مثل مننژیت را فراهم میکند.
🚥 استفاده از بنفشه کنجدی در بینی، انفیه و بخور برای درمان زکام و نزله مفید است و مغز را تقویت میکند.
🚥#عطسه
🚥 #حجامت_سر ( با تجویز طبیب حاذق)
🚥بوییدن #عطر_طبیعی هم در تقویت مغز بسیار موثر است.
🚥 #تغذیه_سالم
هرچیزی که ما میخوریم به خون تبدیل میشود . خوراکیهای سالم خون صالح و تمیز تولید میکند و خوراکیهای ناسالم مانند فست فود محصولات کارخانه ای و...خون ناصالح تولید میکند وقتی خون تمیز و #صالح باشد قطعا مغز تقویت میشود .
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ذائقه کودکانمان را چگونه بسازیم؟
«من ماهی دوست ندارم»، «وای بازم شیر؛ من از شیر متنفرم»، «من نون و پنیر و سبزی نمیبرم مدرسه، میشه ژامبون مرغ برام درست کنی»... شاید شما هم این جملات را از زبان کودک خود شنیده باشید و حتی با شنیدن این جملات مجبور شده باشید طبق خواسته فرزندتان عمل کنید....
⬅️ذائقه بچهها به #دوران_جنینی آنها و زمانی که در رحم مادر بودند، برمیگردد و اگر میخواهیم کودک مان گروههای غذایی مفید را بخورد بهتر است که در طول دوره #بارداری، غذاهای مفید را مصرف کنیم.
⬅️پس از تولد نیز معمولاً ذائقهی کودکان در ۵ سال اول زندگی شکل میگیرد. والدین باید سعی کنند کودکان را در همان سالهای اولیه به خوردن غذاهای مفید عادت دهند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#درد_دل_اعضا 🍃🌻
سلام منم از زندگیم میخوام بگم از مریضیم😔
از بچگی کلیه هام مشکل داشت و کم کار بود. ولی خوب تا حدی کار میکرد باید تند تند میرفتم دستشویی همیشه زیر چشمام پف داشت.
گاهی بعضی از دوستام مسخره ام میکردن و میگفتن چشمات مثل قورباغه می مونه و برای پف زیر چشمام، چشم قورباغه ای صدام میزدند.
تا ۱۵ سالگی با کم کاریو درد و دارو باهام راه امد ولی دیگه جواب کرد و نیاز به دیالیز کردن بود. با دارو دیگه مشکل حل نمی شد.
پدر و مادرم خیلی برام زحمت میکشیدن که کمتر درد بکشم. کمتر اذیت بشم. ولی تا حدی کمک حالم بودن دیگه جلوی درد و سوزش و .... که نمی تونستند بگیرن.
خیلی برای یه دختر بچه سخته که در هفته یکبار اینهمه ساعت طولانی داخل بیمارستان زیر دستگاه دیالیز بگذرونه روی تخت دراز بکشه و به سقف خیره بشه و درد بکشه . انگار با هر دفعه دیالیز می مردم و زنده میشدم.
پرستارها میگفتن تو بخش دیالیز اینقدر مریض هاش درد و فشار و تحمل میکنند که وقتی از زیر دستگاه میان بیرون انگار نوزاد تازه متولد شده اند. همه ی گناهانشون پاک میشه.
چند وقته که اسممو در لیست اهدای عضو ثبت نام کردیم. منتظریم یکی مرگ مغزی بشه یا بخواد کلیه اشو بفروشه نوبت من بشه.
هزینه ی بالای دیالیز برایه پدرم خیلی سنگین بود البته خیلی از بخش هایه درمانو دولت تامین میکرد اما خیلی جاها دیگه بیمه قبول نمیکردن و مخارجش پایه پدرم بود.
همیشه آرزو میکردم یه کلیه برام پیدا بشه ولی فارغ از اینکه داشتم دعا میکردم یکی بمیره تا با مرگ اون من عمر دوباره بگیرم.
چقدر ظالم بودم که این دعارو میکردم. مرگ دیگری به من زندگی بده.
به هر دری زده بودیم ولی فایده ای نداشت...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا 🍃🌻 سلام منم از زندگیم میخوام بگم از مریضیم😔 از بچگی کلیه هام مشکل داشت و کم کار بود.
#درد_دل_اعضا
مامان و بابام ازمایش دادن اصلا راضی به این کار نبودم. می خواستند هر کدومشون که گروه خونیشون به من می خوره پیوند کنند.
روز به روز وضعیت من بدتر میشد. دیالیز و گاهی بدنم پس میزد و جواب نمی داد. داخل سفیدیه چشمم لکه ی خون افتاده بود.
زیر دستگاه که بودم از هم تختی هام میشنیدم بیمارهایی که لکه خون تو چشمشون می افته خیلی خطرناکه دیگه اخر عمرشونه.
وقتی لکه ی خون و تو چشمم دیدم مرگ و به خودم خیلی خیلی نزدیک دیدم.
جواب ازمایش ها که امد گروه خونیه مادرم به من می خورد. همه ی ازمایش ها برای پیوند با من مطابقت داشت و دکتر میگفت گزینه ی خوبیه برای پیوند.
اصلا دلم راضی نبود. فقط من یه بچه ی مامانم نبودم که چهارتا بچه ی دیگه هم داشت، نباید بخاطر من خودشو ناقص میکرد.
گفتم مامان من دوست ندارم بخاطر من با یه کلیه زندگی کنی تو هنوز جوونی حق زندگی داری خواهر و برادر هام چه گناهی کردند...من دوست ندارم.
مامانم گفت قرار نیست اتفاقی پیش بیاد. دوتا کلیه دارم که یکیشو میدم به تو و از این به بعد دوتامون راحت زندگی میکنیم. دکترت به این عمل خیلی امیدواره میگه هیچ مشکلی نیست.
_ولی مامان اگه بلایی سرت بیاد بخاطر این پیوند من تا اخر عمرم خودمو نمی بخشم. بابا و خواهرو برادرهام منو مقصر هر اتفاقی میبینن.
گفتم اینکارو نکن خدایی نکرده اگه چیزی بشه منم خودمو میکشم.
خیلی اصرار کردم ولی مامانم میگفت نمیتونم کم کم اب شدنتو جلوی چشمام ببینم.
دکترم خیلی امیدوار بود. میگفت خیلی ها با یک کلیه زندگی میکنند و هیچ مشکلی هم ندارند. زندگیه سالم و خوبی هم دارند. تو اصلا نباید استرس داشته باشی.
اصرار مادرم به پیوند ، وضعیت ناجور و درد شدید من باعث شد قبول کنم.
بیشتر نگران مادرم بودم که اتفاقی براش نیوفته...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا مامان و بابام ازمایش دادن اصلا راضی به این کار نبودم. می خواستند هر کدومشون که گروه
#درد_دل_اعضا
روز به روز وضعیت من بدتر میشد. نگرانیه پدر و مادرم بیشتر شده بود. هفته ی آخر و کامل تو بیمارستان بستری بودم. دیگه خونه نرفتم. تا روز پیوند فرا رسید.
خیلی نگران بودم و استرس داشتم بیشتر بهم آرامبخش میزدن که اروم باشم. تو اتاق عمل وقتی بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم.
بعد از چند ساعت جراحیه سختی که داشتم با درد شدید به هوش امدم. به سختی چشممو باز کردم. مادرم روی تخت کناری خوابیده بود. الهی بمیرم براش رنگش سفید شده بود.
از پرستاری که بالای سرم بود پرسیدم مامانم چطوره؟ حالش خوبه؟
_بله عزیزم خوبه . خدارو شکر عمل خوبی بود آقای دکتر خیلی راضی بودن.
فقط تنها مشکل این بود که دعا کنیم تا ۷۲ساعت کلیهی پیوندی من پس نزنه که اگه این اتفاق بیوفته باید کلیه رو خارج کنند.
عمل بی فایده بوده. خدایا به مادرم کمک کن خدایا کمک کن حالا که پیوند کردم بدنم جواب بده و پس نزنه.
مادرم خیلی رنگ و روش زرد شده بود وقتی به هوش اومد میگفت معصوم معصوم، منو صدا میزد نگران حال من بود.
خواهرم و پدرم اون شب پر درد و ناله رو کنار تخت ما بودن تا صبح. خیلی درد داشتم انگار مسکن ها هیچ فایده ای نداشتند.
مادرم سعی میکرد بگه من خوبم مشکلی ندارم درد ندارم. اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده ، ولی رنگ صورتش و صدای نازک و بی حالش همه چیزو داد میزد.
وقتی میدیدم مامانم خوبه انگار دنیارو به من دادن گفتم مامان درد داری؟
_نه عزیزم من خوبم. تو چی درد داری؟
گفتم منم خوبم.
هر دوتامون از خوب بودن میگفتیم تا دیگری ناراحت نشه. تا این مرحله ی درد و سختی رو هم پشت سر بزاریم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#درد_دل_اعضا روز به روز وضعیت من بدتر میشد. نگرانیه پدر و مادرم بیشتر شده بود. هفته ی آخر و کامل ت
#درد_دل_اعضا
اون شب و هر دوتامون با درد شدیدی که داشتیم با فشار مسکن های قوی چند ساعتی رو خوابیدیم.
بعد از چند روز مامانم مرخص شد و منو چند روز دیگه توی بیمارستان بستری نگه داشتند.
با آزمایشهایی که گرفتن بالاخره مشخص شد که کلیه خوب پیوند خورده و بدنم پس نزده و هیچ مشکلی ندارم.
وقتی مرخص شدم مادربزرگ و زنداداشم برای پرستاری از ما اومدن خونمون. بنده خداها خیلی توی این مدت برای ما زحمت کشیدن تا ما سر پا شدیم خداروشکر پیوند خوب بود من و مادرم حالمون خیلی خوب بود.
امتحان کنکور نزدیک بود باید خودمو آماده می کردم و دیگه روزهای سخت دیالیز تموم شده بود.
روزهای سخت بستری شدن زیر دستگاه دیالیز و ساعتها خیره شدن به سقف بیمارستان تموم شده بود.
مادرم هیچ درد و علائمی نداشت میتونست کارهای روزمره رو بعد از کشیدن بخیه خوب و راحت انجام بده
بعد از امتحان کنکور به پیشنهاد پدرم به دلیل نذری که کرده بود رفتیم مشهد.
پدرم وقتی ما راهیه اتاق عمل شدیم برای سلامتی ما نذر می کنه که وقتی خوب شدیم بریم مشهد که بعد از سرپا شدن ما، پدرم برای همه بلیط گرفت و راهی مشهد شدیم.
اولین سفره بدون درد و دیالیزم بود. اولین سفری بود که مجبور نبودم تند تند برم دستشویی
خدا را شکر کردیم که سلامتیم و به پابوس امام رضا میریم . خدا را شکر میکنم که مادرم سالمه و در کنار من حالش خوبه.
وقتی مشهد بودیم جواب کنکور و اعلام کردند و شیرینی این سفر با قبولی من توی دانشگاه دو چندان شد.
این بار شادی و خوشبختی به من رو کرده بود و دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمیتونست جلوی خوشبختی رو بگیره.
روز آخر که برای زیارت رفتیم حرم تا با امام رضا خداحافظی کنیم آنجا مادرم با خانمی آشنا شد که وقتی منو دید برای پسرش از من خواستگاری کرد.
مادرم که خیلی خوشحال شده بود آدرس داده بود وقتی برگشتیم تهران برای خواستگاری بیان خونمون.
احمدرضا بچه میدان شهدا بود و ما شهرری زندگی می کردیم . همونجا توی مشهد وقتی مادرش ازمن خواستگاری میکنه برنامه ای چیدن که من و احمدرضا همدیگر را دیدیم ولی حرفی نزدیم قرار شد بیان تهران برای خواستگاری ...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d