💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت #اول داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 #قسمت_اول سلام اسم
#قسمت_دوم
میگفت چشماش آبیه همونی که میخای،دختر بور با چشمای آبی .
همیشه تو رویاهام همچین چهره ای رو به عنوان همسر میپسندیدم ،خلاصه یه قرار گذاشتن که همو ببینیم،اون روز بهترین لباسمو پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم تا تو نگاه اول خوب به نظر بیام.
خونشون نزدیک خونه ی ما بود وضعشونم کمی از ما پایین تر بود ولی به اندازه ی خودشون داشتن ،بابا ماشینو جلوی در نگه داشت و پیاده شدیم مثل یه خواستگاری رسمی شده بود،خواهر برادرمم اومده بودن،یکم استرس داشتم دل تو دلم نبودتا ببینم دختری که برام پسندیدن چه شکلیه، ایا میتونم دوسش داشته باشم و خوشبختش کنم؟
زنگ خونه رو زدیم بلافاصله در باز شد رفتیم داخل،استقبال گرمی ازمون کردن
تک دختر خانواده بود و سه تام داداش داشت که بزرگه ازدواج کرده بود و شهر دیگه زندگی میکرد ولی برای مراسم اومده بود تهران،
لحظه ی ورود خواهرم زد رو شونم و باخنده گفت طرفو ببین چند تا اسکورت و بادیگارد داره ها
باخنده گفتم اشکال نداره آبجی همشونو حریفم....
#ادامه_دارد
💚💚💚💚💚💚💚💚
#قسمت_سوم
همین که نشستیم یه کمی از چیزای معمولی صحبت کردن و فعلا خبری از خواستگاری نبود یکم که گذشت پدر دختری که حالا فهمیده بودم اسمش یاسمنه رو به بابا گفت خب عباس اقا پسرتون چه برنامه هایی واسه زندگیشون دارن؟؟
پدرم نگاهی به من انداخت و گفت بهتره خودش صحبت کنه ،کمی استرس گرفتم ولی سعی کردم خودی نشون بدم و گفتم کوچیک شما در خدمتم.
پدر یاسمن با خوش رویی گفت خدمت از ماست پسرم من همین یه دخترو دارم دوس دارم یه جوری خوشبخت بشه که تو زندگیش افسوس نداشته باشه.
سرم رو انداختم پایین و گفتم حقیقتش منم آرزوم همینه اگه خدا بخاد ان شالله
یکمی درباره شغل وحرفه م صحبت کردیم و اتفاقا از اینکه پسر پرتلاشی بودم خوششون اومد . مادر یاسمن با صدای بلندی ازش خاست چایی بیاره
همون لحظه یه دختر زیبا که چشمای روشنی داشت از آشپزخونه اومد بیرون .همونطور با دهن باز داشتم نگاش میکردم باورم نمیشد اون همه زیبایی و معصومیت تو چهره ی یه نفر وجود داشته باشه حسابی خوشم اومده بود از اینکه برام همچین دختری پسندیده بودن
ته دلم دعا کردم تا اخلاقشم خوب باشه تا خوشبختیم تکمیل بشه .
اومد چایی رو تعارف کرد زیر چشمس نگاهی بهش انداختم که اونم بهم نگاه کرد و دلم با همون نگاه لرزید چشمای قشنگش کار خودش رو کرده بود .
پدر یاسمن گفت اگه میخاید برید توی اتاق صحبت کنید تا ببینید اصلا به هم میخورید یا نه ؟
اون موقع یاسمن ۱۸سال داشت و تازه دیپلمشو گرفته بود .همراه برادر زادش مارو فرستادن تو اتاق ،دختر بچه که نهایتا سه سال داشت مثل عمه ش زیبا و تو دل برو بود و اونم چشمای آبی روشنی داشت
ولی نمیدونستم دست تقدیر برای چشمای یاسمن عزیزم سیاهی و تباهی خاسته و برای من ...
همراه یاسمن رفتیم تو اتاق ،خیلی خجالت میکشیدم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم میگفت چشماش آبیه همونی که میخای،دختر بور با چشمای آبی . همیشه تو رویاهام همچین چهره ای
#قسمت_چهارم
نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی زد و گفت اسمتون چیه؟ با تعجب گفتم یعنی شما نپرسیدید کسی میاد خواستگاری اسمش چیه ؟ خندید و گفت چرا میخاستم سر صحبت رو باهم باز کنیم.
خندیدم و این شد مقدمه ی حرف زدن ما ،گفتم پیمانکارم و خونه و سازه های کوچک رو با سرمایه ای که دارم انتخاب میکنم و به سرانجام میرسونم .
امیدوارم باهم خوشبخت بشیم ،یاسمن هم گفت قصد درس خوندن نداره و ترجیح میده توی خونه بمونه و خونه دار باشه ،اتفاقا خیلی از این حرفش خوشم اومد دوست نداشتم دختر زیبایی مثل یاسمن بره دانشگاه و ازم دور بشه،همچین تفکری داشتم با رضایت و خرسندی از اتاق اومدیم بیرون ،وقتی مامانم لبخند رو لبامون دید کل محکمی کشید و دست زد.همه خوشحال بودن خیلی زود مقدمات عقدمون فراهم شد ،مدت خیلی کوتاهی نامزد موندیم تو دوران نامزدی انقدر شیفته یاسمن شده بودم که حد نداشت و تمام وقتمو تمام و کمال با اون میگذروندم ،خانوادش ادمهای خیلی خوبی بودن برادر بزرگش بعد از مراسم عقد ما رفت شهرستان و نشد که خیلی باهم صحبت کنیم و بدونم که چطور آدمی هست؟
بعد از شش ماه نامزدی تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگیمو،یکی از اون خونه هایی که خودم ساخته بودم رو انتخاب کردم تا توش زندگی کنیم ،پدر یاسمن هم چون یدونه دختر داشت بهترین جهیزیه رو براش حاضر کرده بود،میتونستم خوشبختی رو با تک تک سلولهام لمس کنم ،چند روز مونده به عروسی،توی بازار چشمم افتاد به گردنبندی که به گفته ی دوست طلافروشم گرون ترین چیزی بود که تا حالا براش اومده بود ،تصور اون گردنبند زیبا روی گردن یاسمن وسوسم میکرد تا اونو براش بخرم .
وضعم خوب بود و با پس اندازی که داشتم خیلی راحت میتونستم اونو بخرم .
تصمیم گرفتم گردنبند رو براش بخرم تا موقع عروسی توی باغ بندازم گردنش تا هم غافلگیر بشه و هم یه جورایی هدیه ی عروسی باشه.
💚💚💚💚💚💚💚
#قسمت_پنجم
روز عروسی گردنبند رو گذاشتم توی جیب کتم و با خودم گفتم بعد از رقص عروس میندازم گردنش.
عروسی خیلی خوبی برگذار کردیم همه چیز به بهترین شکل ممکن بود، بعد از رقص ،از فیلمبردار خواستم لحظه ی غافلگیر شدن یاسمنو ثبت کنه. گردنبندو از جیبم دراوردم و کنار گوش یاسمن گفتم یه سورپرایز ویژه برات دارم ،یاسمن با تعجب نگام کرد و گفت همه ی عروسی برام سوزپرایز بود دیگه
خندیدم و گفتم نه هنوز مونده چشماتو ببند
گردنبندو جلوی چشمام گرفتم و آروم گفتم ،خب حالا میتونی چشماتو باز کنی ،یاسمن با ذوق نگاهی بهش انداخت چند لحظه ماتش برده بود،برق زیبای اون چشم همه رو گرفته بود.
زن داداش یاسمن اومد جلو و با ذوق گفت وااای باورم نمیشه تو کل زندگیم چیزی به این قشنگی ندیده بودم خوش به حالت یاسمن اقا فرزاد خیلی دوست داره ها.
یاسمن محکم بغلم کرد و گفت ممنون بابت هدیه ی قشنگت خیلی خوشحالم کردی .
زن داداشش یهو گردنبندو از دستم بیرون کشید و اجازه نداد که برای اولین بار یاسمن اونو لمس کنه و بندازم گردنش .با تعجب نگاش کردم ،داشت به گردنبند مات و مبهوت نگاه میکرد با ذوق و حسادت گفت خیلی قشنگه مبارکت باشه،یاسمن چشم غره رفت و گفت ممنون،گزدنبند رو گرفتم و انداختم گردنش .چقدر روی پوستش میدرخشید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی زد و گف
#قسمت_ششم
این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو نگاه میکردن و تعریف و تمجید بود که به گوشم میرسید.
وقتی مراسم تمام شد همه تا جلوی در همراهیمون کردن.دل تو دلم نبود که میخاستم با عشقم زندگیمو شروع کنم
یاسمن به کمک من لباس عروسشو عوض کرد و گردنبندو هم گذاشت روی میز کنار تخت.همه چیز عالی برگذار شده بود و خوشحال بودم و خدارو شکر میکردم.
صبح زود با صدای یاسمن از خواب بیدار شدم داشت کنار گوشم اهنگ میخوند ،چشمامو که باز کردم لبخندی زدم و گفتم سلام صبح بخیر اولین روز زندگیمون مبارک
خندید و گفت صبح بخیر عزیزم باورم نمیشه تو خونه ی خودمون باشیم ،یکمی باهم حرف زدیم و بعدش یاسمن بلند شد و گفت الانه که مامانم برامون صبحانه بیاره
میرم لباسامو عوض کنم ،من هم از جام پاشدم و رفتم توی اشپزخونه کتری رو پر کردم و گذاشتم تا بجوشه
چند لحظه بعد یاسمن از توی اتاق صدام کرد و گفت فرزاد یادت نمیاد دیشب گردنبندمو کجا گذاشتم؟؟؟ نیستش هر چی میگردم....
💚💚💚💚💚💚💚
#قسمت_هفتم
بیخیال گفتم همونجا روی عسلی کنار تخت گذاشتی.دوباره صداش بلند شد و گفت هر چی میگردم نیست نمیدونی رو کدوم عسلی گذاشتم؟؟ رفتم توی اتاق و گفتم اونجا گذاشتی دیگه یادت رفته؟؟ خودم از گردنت بازش کردم گذاشتم اونجا
یاسمن سرشو تکون داد و کلافه گفت نمیدونم اصلا یادم نمیاد جایی غیر از اینجا باشه.
صدای زنگ در بلند شد ما هم شروع کرده بودیم تمام اتاقو میگشتیم دنبال گردنبند.
یاسمن گریه ش گرفته بود و میگفت من مطمئنم دزد اومده شب که ما خاب بودیم گردنبندمو برداشته برده
عصبی گفتم اخه من خابم اونقدرم سنگین نیس مطمئنم اگه کسی وارد اتاقم میشد میفهمیدم ،از اون گذشته مگه کسی کلید اینجارو داره که بخاد بیاد خونه ی ما؟؟؟
یاسمن با گریه گفت پس میگی چی شده کسی نیومده تو خونمون پس گردنبند به اون گندگی مگه میشه گم بشه؟؟؟
با ناراحتی گفتم حالا برو درو باز کن هلاک شد اونی که پشت دره
با گریه رفت درو باز کرد مادرش پشت در بود وقتی حال و روز یاسمنو دید بیچاره حسابی ترسیده بود با نگرانی اومد و پرسید چی شده؟ دعواتون شده؟؟؟ یاسمن با گریه گفت کاش دعوامون میشد ،گردنبندم نیس مامان،خودم دیشب گذاشتم رو عسلی و حالا انگار آب شده رفته تو زمین ،مادر یاسمن گفت خاک بر سرم گم کردیش؟؟؟
خب فکرتو به کار بنداز ببین کجا گذاشتیش اخع مگه کوچیک بود که به این راحتی گم بشه ؟؟؟
جواب دادم والا تمام اتاقو زیر و رو کردیم حالا وقتشه سالنم بگردیم
مادر یاسمن صبحانه رو روی میز گذاشت و پا به پای ما شروع کرد به گشتن اتاق و سالن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو
#قسمت_هشتم
گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبندو؟؟ اصلا ممکنه اشتباه کنم؟ همین که به مامان زنگ زدم سریع خودشو رسوند. حال همه گرفته بود همه جای خونه رو گشتیم و گریه های یاسمن بدتر رو مخم بود .
تقریبا تا غروب همه ی خواهرام و خانواده ی یاسمن اومدن خونمون و همه بسیج شدن تا بگردن و گردنبندو پیدا کنن ولی انگار چیزی به اون سر و شکل وجود نداشته و گشتنمون بی فایده بود.
یاسمن انقد روز اول عروسی گریه کرده بود که چشماش باد کرده بود،بهش گفتم بس کن یاسمن فدای سرت دیگه با گریه که پیدا نمیشه اگه مالم حلال باشه برمیگرده .
زن داداش یاسمن یه گوشه نشسته بود و فقط نگاه میکرد. نمیدونم چرا هنوزم بهش شک داشتم ،بلند شد بچه شو ببره دسشویی نمیدونم چرا دنبالش راه افتادم و رفتم
نمیدونستم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟ بچه رو که اورد بیرون آروم رفتم کنار گوشش گفتم نگین خانم اگه شما برداشتی دوستانه بیار بده چون جایی نمیتونی بفروشیش چیز گرون قیمتیه باید کاغذ خرید ارائه بدی.
با چشمای گرد شده بلند شد و عصبی گفت چی داری میگی علنا داری به من تهمت میزنی که من دزدیدم؟؟؟ مگه من دزدم؟؟؟ یعنی چی؟؟؟
پوفی کشیدم و گفتم ببین دوستانه بهت میگم اگه پسش بدی اصلا به هیچ کس نمیگم کار تو بوده و خیلی راحت میگم یه گوشه پیداش کردم ،قول میدم
نگین عصبی بچه رو پرت کرد و جیغ زد چی میگی تو؟؟؟ حرف دهنتو ببند من چشمم دنبال مال یاسمن باشه؟؟؟ شوهرش اومد جلو و پرسید چی شده؟؟ نگین عصبی گفت نمیدونم والا زود باش بریم من نمیتونم یه دقیقم اینجا بمونم .
شوهرش گفت چرا مگه چی شده؟؟؟
نگین با پروویی گفت..
💚💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد
#قسمت_نهم
به من تهمت میزنه میگه گردنبندو تو برداشتی. کاش دیشب پای من قلم میشد و دنبالتون نمی اومدم اینم عوض دستت درد نکنه اس؟
حالا که دیگه کار از کار گذشته بود بهتر بود از حقم دفاع میکردم چون وقتی دیشب من رفتم حموم و یاسمن رفت اونا رو بدرقه کنه احتمالا برداشته بود. جز اونا کسی تو خونمون نبود. با عصبانیت گفتم: من نگفتم بکن تو بوق و کرنا حتی این سوالا رو از خواهرای خودمم میپرسم و تمام وسیله هاشونم قراره چک کنم. منتها شما خیلی مشتاق تر بودی واسه اون گردنبند. گفتم اگه برداشتی بی آبروریزی بده. اونم که خودت آبروریزی کردی...
داداش یاسمن عصبانی گفت: فرزاد خان شمام به این راحتی تهمت میزنید از کجا انقد مطمئنید زن من دزده؟ تا حالا چی رو دزدیده که حاضرید به راحتی بهش تهمت بزنید؟ اصلا مدرک دارید؟…
حق به جانب گفتم: ببین آقاجان دیشب من رفتم حموم یاسمن رفت اینا رو راه بندازه جز اینا هیچکس تو خونه من نبود پس یا کار خواهرای منه یا کار زن شما…
مادر یاسمن ناراحت شد و گفت: آقا فرزاد شاید یه جایی همین طرفاست چراتهمت میزنید خدا رو خوش نمیادا.. شونه هامو بالا انداختم. شوهر نگین گفت: باشه من همه ی وسایلای زنمو میارم میریزم بیرون اگه باشه یا تو کیفشه یا چمدون… نگین جیغ زد: یعنی چی تو بهم شک داری؟ من اجازه ی این کارو نمیدم شاید یه چیز شخصی تو وسایل منه؟!.. شوهرش گفت: نه اتفاقا باید ثابت بشه که تهمت زدن و کارشون خیلی زشته… رفت کیف نگینو آورد و محتواش رو بیرون ریخت. قرار شد وقتی رفتن خونه پدرش چمدون رو هم بگردن. ظاهرا چیزی پیدا نشد ولی نمیدونم چرا از توی چشماش میخوندم که کار خودشه. نگین با عصبانیت موقع خروج از خونه گفت: ببین آبروی منو جلوی همه بردی ولی دارم برات. پشیمونت میکنم… بیخیال نگاش کردم و… .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هشتم گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبند
ناصر:
#قسمت_دهم
بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن همچین چیزی نبوده.. اصلا تا پول دستم بیاد یکی بهترشو میخرم برات. اصلا بهش فکر نکن به خاطر اون خودتو اذیت نکن…
با گریه گفت: یعنی میگی نگین برداشته؟…
با شک پرسیدم: حرکت مشکوکی ازش دیدی؟
یکم فکر کرد و گفت: نه دیشب هر سه اومدن تو اتاق و یکم دید زدن شوخی کردن و رفتن... همین!
با خونسردی گفتم: بیخیال ولش کن دیگه تموم شد و رفت…
یاسمن خیلی حالش گرفته بود. بدترین روزای زندگیم با اون اتفاق رقم خورد. روزایی که می شد حسابی خوش بگذره و طلایی باشه کوفتمون شد. یاسمن تمام مدت چشمش مونده بود دنبال گردنبند و به اینکه هر جا میشینه چشمش بگرده عادت کرده بود. یه مدت گذشت کم کم زندگیمون داشت روال می گرفت و همه چی خوب می شد.
یکم پول پس انداز کردم دوماه بعد عروسیمون تصمیم گرفتم یه گردنبند شبیه همون براش بخرم
،بالاخره تونستم برم و گردنبند رو بخرم
پیچیدمش تو کادو و آوردم خونه تا حسابی یاسمن خوشحال بشه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌷
خدایــــ💖ــــــا🙏
صبحدم ☀️
امروز نیز برآمد🌷🍃
درود بر جادههای 🌷🍃
بی انتهای جبروتت🌷🍃
تو را عاشقانه فریاد می زنم🌷❤️🌷
چون به تڪرار🌷🍃
اسمت عادت کردهام❤️🙏
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی 🌺🍃
خدایا🙏
برای دوستانم
عطاکن هر آرزویی🌺
که به صلاحشان است
دلشان را لبریز کن
ازشادی و لبانشان را
با گل لبخندشکوفا کن
ای مهربان خدای من💖
در دفترعمرو تقدیرشان
عاقبت بخیری راحک کن🙏
"آمین "🙏
🌞ســــلام به زندگـــی؛
که برای بودنـــش زنــــده ایم...
🌞ســـلام به مهربــــانی؛
که همـــه بهش محتاجیــــم...
🌞ســـلام به صفـــا و صمیمیـــت؛
که تـــو وجــود همه شمـــا پر میـــزنه...
🌞ســـلام به صـــداقت و درســـتی؛
که درذات وجــــود همه هســــت...
🌞ســـلام به انسانــــیت؛
که چه کلـــمه زیبایـــی است ولی
کـــاش همه بهـــش پایبند باشـــند...
🌞ســــلام به هـــدف؛
که همه از صبـــح تا شــــب میدوند تا
به مـــراد و مقصــــودشون برسنـــد...
🌞ســـــلام به زندگـــی
ســــلام به شماعزیـــزان
روزتـــون بی نظیـــــر
روزگـــارتان بانشــــاط...
🌼🍃
🌷ســـلام_صبحتون_بهترین
🌼و خوش رنگ ترین صبح دنیا
🌷با لحظه هايی پـراز خـوشی
🌼و آرزوی سلامتی برای شماخوبان
🌷روز وروزگارتون شاد
🌼دوشنبه تـون بـی نظیر
🌼🍃
🌷تقدیم به دوستان مهربان
💜ای دوست
🌷دعایت میکنم هر دم
💜به عطر میخک و مریم
🌷الـهی در دلـت هرگز
💜نباشد غصه و ماتم
🌷الهی ....
💜شاد باشی و خندان
🌼🍃
🌷دوشنبه تون شاد
💙بخت و تقدیرتون قشنگ
🌷عمرتون بلند
💙دستانتون سرشار از نعمت و برکت
🌷و زندگیتون پر از رحمت
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷🌼معجزه حركت ماست
اراده و تلاش و پشتكار ماست🌼🌷
🌷🌼روحيه شكست ناپذيرى ماست
معجزه افكار مُثبت و رو به رُشد ماست🌼🌷
🌷🌼ما موجیم
زنده به آنیم که آرام نگیریم
آسودگی ما، عدم ماست🌼🌷
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️سلام بر کسانی که ✋🌸
از خدا می ترسند نه از خلق خدا
سلام بر کسانی که موضوعی
را روشن میکنند 🌸
قبل از اینکه قلب کسی را بشکنند💔
بر کسانی که حرف میزند و صداقت دارند👌
بر کسانی که میخواهند و انجام می دهند
بر کسانی که دوست دارند
و حقیقتا اهل دوست داشتند💖
ای دوستانم
راه ها را روشن کنید و تاریکشان نکنید
یکدیگر را شاد کنید☺️
و نمادی برای ناامیدی و سختی ها نباشید
دوست و مراحم باشید💖
نه زخمی کننده
لبخند بزنید به تلخی ها😊
به درختان به کودکان🌳👶
به رهگذران به رنج دیده ها
سعی کنید نسیم مهربانی و نرم خویی باشید🌸
نه دعوت کنند به سوی رنج و سختی
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم 💖
میفرمایند:
آسان بگیرید و سخت نگیرید
و بشارت دهید و منتفر نکنید👌
پس زندگی و لحظاتی است زود گذر
و عمیق و مفید
و یا طولانی و ساده بی فایده
برای مردم نسیم مهربانی باشیم💖👌
🌼🍃
سلام مهربانان
سلامی به زیبایی عـشق
به لطافـت دل مهربانتون
وبه وسعت تبســم زندگی
شادی همراهتان
سلامتی وخوشبختی به کامتان
روزتون پرازاحساس رضایت وآرامش
دوشنبه تون بخیر و زیبا🌷
🌼🍃
آیا وکیلم
شما را همیشه درقلبم
به دوستی خود
با مهریه یک دنیا ارادت
يك عالم صداقت
وهزاران كلمه ی دوستت
دارم دربیاورم؟
نری گل بچينی
كه خودت دنيای گلی
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼فرق نمیکنه حیوون خونگی
چی باشه محبت کنی جذب میشه
وهمیشه وفادار👌
آرزومه با تو باشم....🍃🌷
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d