eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
شته رفتم راست میگفت بعدازنامزدیه من محمدچندروزی غیبش زدهیچ کس نمیدونست کجاست مادرش شب روزگریه میکردتاامین پیداش کردگفت بادوستاش رفته شمال محمدگفت هیچ وقت خانوادم علت اون سفررونفهمیدن تامدتهادعوام میکردن شنیدن این حرفهابرام عین یه شوک بودچطوراین چندسال واقعامتوجه این موضوع نشده بودم هرچندجوابش کاملامشخص من انقدرغرق عشق امین بودم که کسی رونمیدیدم حتی عشق علاقه ی رضابه خودم رو..محمدگفت یکی دوماهی طول کشیدتاحالم یه کم بهترشداماهرموقع میدیدمت خودم روسرزنش میکردم که چرازودتراقدام نکردم گذشت تاحلماامین عروسی کردن امدن خونه ی شماومن به بهانه ی دیدن خواهرم به خونه ی شمارفت امدمیکردم میدیدمت اماتودیگه شوهرداشتی منم سعی میکردم بااین قضیه کناربیام تایه شب که حلماخونمون بودگفت.. گفت توعاشق یکی ازفامیلهای مادرت هستی وبخاطرهمین ازپسرعموت جداشدی.حرفهای محمدبرام خیلی جالب بودچه اتفاقهای افتاده بودمن ازش بیخبربودم محمدگفت به زورمن روزن دادن تاازفکرتودربیام بعدشم که همه چی روخودت میدونی فقط ازدواج توامین یه شوک بزرگ برای خانوادم بود هرچندمافکرمیکنیم عمه ام برای اینکه ماروبسوزونه اینکارکردفقط موندم توچراقبول کردی چون میدونستم خانوادت راضی به این وصلت نبودن تودلم گفتم چون عاشق امین بودم مثل توکه عاشق من بودی اماجرات گفتنش رونداشتم گفتم تقدیراینجوری خواست که من زن امین بشم دوستنداشتم راجع به این موضوع حرفبزنم چون بازگوکردنش فایده نداشت انگارمحمدم فهمیدعلاقه ای به نبش قبرکردن ندارم گفت گذشته هاگذشته من میخوام راجع به اینده حرف بزنم نذاشتم ادامه بده گفتم خانواده ات خبردارن گفت من تودیگه احتیاج به اجازه ی خانواده نداریم مگه توباامین ازدواج کردی خانواده ات راضی بودن?گفتم من ارامش زندگیم رودوستدارم وباهیچی عوضش نمیکنم اگرتااینجاهم امدم فقط خواستم حرفهات روبشنوم وگرنه من قصدازدواج ندارم وجوابم به شمامنفیه خلاصه هرچی محمداصرارکردفایده نداشت مثل روزبرام روشن بودکه خانواده اش مخالف صددرصداین ازدواج هستن هرچندخودمم تمایلی به ازدواج مجدد نداشتم اون روزاب پاکی روریختم رودست محمدازکافی شاپ امدم بیرون امامحمدول کن نبودهرروزپیام زنگ میزدابرازعلاقه میکردهرچی هم من بدبرخوردمیکردم فایده نداشت مجبورشدم شماره هاش روبلاک کنم اماشماره خونه روپیداکرده بودزنگ میزدخونه التماس میکردبه حرفهاش گوش بدم برای اینکه ازسرم بازش کنم گفتم هرموقع باخانوادت رسمی امدی خواستگاری روپیشنهادت فکرمیکنم بااین حرفم دوروزی ازمحمدخبری نشدتایه شب که تازه رسیده بودم خونه صدای زنگ امدایفون خراب بودمجبورشدم برم پایین وقتی دربازکردم حلمامادرش روجلوم دیدم تاخواستم سلام کنم حلماشروع کردحرف زشت زدن که پات رواززندگی برادرم بکش بیرون یه باراویزون زندگی من شدی بسته حالاگیردادی به برادرم چی ازجون مامیخوای چشمتون روزبدنبینه مادردخترهرچی بدبیراه بودنثارم کردن همسایه هاهمه امده بودن بیرون هرچی التماسشون میکردم بیان توخونه حرفبزنیم ابروریزی نکنن فایده نداشت بعدازکلی ناسزاگفتن تهدیدکردن رفتن.فقط گریه میکردم ابروم تومحل بردن جمعیت زیادی ازجیغ دادشون جمع شده بودهمه فکرمیکردن من بامحمدرابطه داشتم وخیلی زوداین خبربه گوش پدرومادرامین رسید.. . دوستداشتم ازخجالت بمیرم تاچندساعت فقط گریه میکردم چندباری محمدبایه خط دیگه بهم زنگزدولی جوابش روندادم پیام دادمن ازت معذرت میخوام میدونم مادرم حلماامدن ابروریزی کردن ولی توببخش توبزرگی کن اگرمیدونستم میان ابروریزی میکنن لال میشدم حرفی بهشون نمیزدم اماتومجبورکردی حرف دلم روبهشون بزنم درجوابش نوشتم دست ازسرم بردارچی ازجونم میخوای وانقدرعصبانی بودم که گوشیم روخاموش کردم.یکی ازهمسایه هاخبرروبه پدرومادرامین رسونده بودپدرشوهرم وقتی امدخیلی عصبانی بودگفت خودت مقصری زمانی که ازشون شکایت کردم اگرتواصرارنمیکردی رضایت بدم آدمشون میکردم.اصلابه چه حقی امدن درخونت محمدغلط کرده برای توایجادمزاحمت کرده عوض اینکه ماشاکی باشیم اونادست پیش گرفتن مادرشوهرمم حرفهای پدرشوهرم روتاییدمیکردواقعادیگه کم اورده بودم اون شب پدرامین اب پاکی روریخت رودستم گفت من این خونه روبرات خریدم که باخیال راحت نوه ام روبزرگ کنی گذاشتم بری سرکارکه مستقل باشی امابدون بخوای ازدواج کنی پسرت روازت میگیرم چون دوستندارم نوه ام زیردست ناپدری بزرگ بشه باگریه گفتم من قصدازدواج ندارم محمدم ازم خواستگاری کرده هیچی بینمون نیست میتونیدازخودش بپرسیدخلاصه اون شب گذشت فرداش پدرومادرامین میرن سراغ خانواده حلماباهم دعواشون میشه وپدرشوهرم محمدروتهدیدمیکنه.بعدازاین اتفاقات انقدرحالم بدبودکه چندروزی مرخصی گرفتم خونه موندم تایه کم حالم بهتربشه بعدازپنج روزوقتی رفتم سرکارنزدیک ظهربودکه یکی ازهمکارهام گفت یه اقای امده باتوکارداره وقتی رفتم توسالن چشمم به محمدخوردکه باچندتاشاخه گل امده بوددیدنم تامن رودیدسلام کردگفت خسته نباشی بدون اینکه
جوابش روبدم گفتم برای چی امدی اینجاگفت ترخدازیبابه حرفهام گوش بده کشوندمش بیرون ازازمایشگاه باعصبانیت تمام دادزدم چرادست ازسرم برنمیداری من ازت متنفرم دفعه اول اخرت باشه میای اینجامحمدکه باورش نمیشدمن انقدربدباهاش رفتارکنم گفت زیباچراگناه نادونی خواهرم مادرم روپای من میذاری من ازخجالت اونادرامدم دوشبه خونه نرفتم وو..هرچی محمدالتماس کردفایده نداشت باسنگدلی تمام ازخودم دورش کردم محمدوقتی رفت دلم خیلی براش سوخت اماچاره نداشتم گذشت تانزدیک۸شب برای گوشیم پیام امدوقتی بازش کردم ازطرف محمدبودنوشته بودحلالم کن هیچ کس من رونفهمیددیگه تحمل این زندگی روندارم میخوام خودم روخلاص کنم امیدوارم توبه ارزوهات برسی.. پیام محمدرو که خوندم باخودم گفتم دل جرات اینکاررونداره میخوادعکس العمل من روببینه وبیخیالش شدم.اون شب گذشت فرداصبح مادرم زنگزدگفت خبرداری محمدخودکشی کرده بااینکه میدونستم اماگفتم نه چرا؟حالش چطوره مامانم گفت دیشب قرص خورده رسوندش بیمارستان اماحالش خوب نیست تومراقبتهای ویژه بستریش کردن شنیدن این خبرباعث شدعذاب وجدان بگیرم اماحماقت محمدبه من ربطی نداشت ازدستم غیرازدعاکردن کاری برنمیومدازمحل کارم تاخونه مادرشوهرم راه زیادی نبودمیتونستم پیاده برم امااون روحوصله پیاده روی نداشتم کنارخیابون وایستاده بودم که باماشین برم یدفعه یکی ازپشت موهام روکشیدتابه خودم بیام ولوشدم روزمین یکی بالگدزدتوصورتم ازدردبه خودم میپیچیدم مزه خون روتودهنم احساس کردم دستام روگرفتم جلوی صورتم که ضربه نخوره اولش فکرکردم دزدمیخوادکیفم روبزنه اماصدای حلمابه گوش رسیدکه فحش میدادبالگدمیزدبه پهلوم چندنفریددورمون جمع شده بودن دوتاخانم امدن جلومن روبلندکردن بخاطرضربه اش دماغم شکسته بودصورتم غرق خون بودبه زور روپاهام وایستاده بودم حلماجیغ میزدمیگفت اگر یه موازسرمحمدکم بشه روزگارت روسیاه میکنم فکرنکن ایندفعه ساکت میشینم میذارم هرکاری دلت خواست انجام بدی برودعاکن محمدبهوش بیادوگرنه کاری میکنم هرروزآرزوی مرگ کنی.حالم خیلی بدبودبه یکی ازخانمهاگفتم برام ماشین گرفت رفتم خونه ی خودم نمیخواستم بااون سروضع برم پیش مادرشوهرم باهربدبختی بوددوش گرفتم لباسم روعوض کردم اما دماغم ورم کرده بودزیرچشمم روگونم کبودشده بودزنگزدم به مادرشوهرم گفتم خیلی خستم نمیتونم بیام دنبال محمدامین اگربهانه ام رونمیگیره امشب پیشتون بمونه مادرشوهرم خیلی اصرارکردمنم برم پیششون اماخستگی روبهانه کردم نرفتم انقدردردداشتم که مسکن خوردم خوابیدم نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که صدای زنگ امدوقتی دربازکردم پدرشوهرم باپسرم آمدن تو.پدرشوهرم بادیدن قیافه ام حسابی جاخوردگفت کی این بلاروسرت اورده نمیدونم چرانتونستم بگم حلما شایدازدعواشکایت میترسیدم به دروغ گفتم دوتاموتوری میخواستن کیفم روبدوزدن مقاومت کردم اوناهم زدنم پدرشوهرم که ترسیده بودگفت بایدبریم کلانتری بعدم دکترگفتم خوب میشم احتیاج نیست خلاصه اون شب پدرشوهرم رفت دنبال مادرشوهرم امدن پیشم موندن تواین مدت خیلی مرخصی گرفته بودم دیگه بامرخصیم موافقت نمیکردن باکرم پودریه کم کبودی صورتم روپوشندم رفتم سرکارغروب که برگشتم خونه کسی نبودگفتم لابدرفتن خونه خودشون به خونشون وموبایل جفتشون زنگزدم اماجواب ندادن دلم شورافتادکه نکنه اتفاقی برای پسرم افتاده راهیه خونه ی پدرشوهرم شدم وقتی رسیدم... [۱۲/۳‬‏: سر گذشت واقعی: وقتی رسیدم چندباری زنگ زدم ولی کسی جواب نداد.گفتم نکنه برای پسرم اتفاقی افتاده زنگزدم به مامانم گفتم شایدخبرداشته باشه امااونم چیزی نمیدونست میخواستم برگردم که مادرشوهرم درروبازکردتادیدمش گفتم چرادربازنمیکنیدنصف عمرشدم محمدامین حالش خوبه همون موقع پدرشوهرمم امدجلوی درگفت بچه حالش خوبه ازرفتارشون تعجب کردم خیلی سردباهام برخوردمیکردن حتی تعارف نکردن برم تو..به روی خودم نیاوردم گفتم میشه محمدامین بیاریدمن برم پدرشوهرم گفت میخوام خونه روبفروشم توام بهتره بری وسایلت جمع کنی بری خونه ی مادرت ازحرفش حسابی جاخوردم گفتم متوجه منظورتون نمیشم مادرشوهرم گفت مابعدازمرگ پسرم تنهات نذاشتیم چون ازش بچه داشتی گفتیم نوه ام پدرنداره ازمحبت مادرمحروم نشه اماانگارخانم هوابرش داشته دنبال عشق عاشقیه پسرمن روبه کشتن دادی بست نیست حالانوبت محمد!!خدایامن چی میشنیدم گفتم خودکشی محمدبه من چه ربطی داره مگه من گفتم خودکشی کنه مادرامین گفت لابدتوبراش دلبری کردی که اونم اینکارروکرده توکه میدونی خانوادش مخالف هستن چراپاتواززندگیش بیرون نکشیدی هرچی من میگفتم فایده نداشت پدرشوهرم گفت حضانت بچه بامن دیگه نمیخوام باتوزندگی کنه بهتره بری دنبال زندگیت تادوسه نفردیگه ام به کشتن ندادی بعدم رفتن توراحت درروبستن داشتم دیوانه میشدم اصلادرک نمیکردم چرایدفعه اخلاقشون انقدرعوض شده بودومن شده بودم دشمنشون!!بدون پسرم من میمردم نمیتونستم به این راحتی تسلیم بشم کناردرروپله نشستم
تایه کم حالم بهتربشه اشکام همینجوری میومدنمیدونم دقیقاچقدرگذشت که صدای بازشدن درحیاط امدسریع بلندشدم دیدم حلماومادرش ازخونه امدن بیرون.ازشدت عصبانیت تندتندنفس میزدم بدون توجه به من راهشون روگرفتن رفتن تازه متوجه شدم چرارفتارپدرشوهرمادرشوهرم باهام بدشده بودچندقدمی که دورشدن حلماروصدازدم محلم نداد دویدم جلوش روگرفتم گفتم چرامیخوای پسرم روازم بگیری بخدامن ازکارهای برادرت خبرندارم هیچ وقتم کاری نکردم که بیادسمتم من بی گناهم ازخدابترسید. بااین حرفم حلمایکی خوابندتوصورتم دقیقادستش خوردبه شکستگی دماغم ازدردچشمام سیاهی رفت گفت توهنرت تورزدن مردهاست هرچندامثال امین لیاقت توروداشت اماارزش برادرمن بیشترازاین حرفهاست نمیذارم زندگی اون روهم به لجن بکشی برودعاکن هرچه زودتربه هوش بیادوگرنه خودم میکشمت انقدرعصبانی بودم که دیگه نتونستم تحمل کنم بهش حمله کردم باهم درگیرشدیم.. باحلمادرگیرشدم مثل دوتاوحشی افتاده بودیم به جون هم من اون لحظه فقط توفکرپسرم بودم جدای ازش برام حکم مرگم روداشت.مادرحلماهرکاری کردنمیتونست جدامون کنه به ناچاربه پدرامین میگه باجیغ دادماهمسایه هاریخته بودن بیرون.پدرامین امدکمک حلما کردبالگدافتادبه جون من میگفت زنیکه هرزه خراب گورت گم کن ابروبرامون نذاشتی من یه نفربودم اونا سه نفریه لگدمحکم زدتوکمرم که ازدردواقعابیهوش شدم احساس میکردم کمرم شکسته وقتی چشمام روبازکردم چندتاازهمسایه های پدرشوهرم کنارم بودن اب میریختن توصورتم یکیشون گفت دخترم شماره خانوادت روبده زنگ بزنیم بیان دنبالت به زورشماره مادرم رودادم به نیم ساعت نرسیدمامانم داداشم امدن داداشم وقتی من روبااون حال زاردید خون جلوی چشماش روگرفته بودمیخواست بره درخونه ی پدرامین که مادرم باالتماس نذاشت گفت بایدزیباروبرسونیم بیمارستان نمیتونستم تکون بخورم چندنفربه زورکمک مامانم داداشم کردن من روگذاشتن توماشین ازدردفقط جیغ میزدم احساس میکردم پاهام حس نداره توراه اروم گریه میکردم ازخدامیخواستم چیزیم نشده باشه دکتروقتی معاینه ام کردگفت بایدعکس بگیریم تاشدت ضربه ای که به ستون فقراتت واردشده روبدونیم وبرای اروم شدن دردم بهم چندتامسکن زدن تنهانگرانیم بی حس بودن پاهام بود نمیتونستم تکونشون بدم احساس سنگینی میکردم خلاصه بعدازعکسبرداری دکترگفت دوتا ازمهره های کمرت شکسته وبه نخاع اسیب رسیده بایدعمل بشی وریسک عملت خیلی بالاست ممکنه کاملافلج بشی اون لحظه ازخدامیخواستم اگرقراره فلج بشم جونم روبگیره برادرم بدون اینکه به من بگه ازپدرشوهرم وخانواده حلماشکایت کرده بود.این وسط مادرم داشت دیونه میشدفشارخون داشت حالش خیلی بدبودهرچی التماسش میکردم بره خونه استراحت کنه قبول نمیکرد بعدازدوروزمن رومیخواستن عمل کنن به خواهرم زنگ زدم گفتم برودرخونه ی پدرامین بگواجازه بدن قبل ازعمل محمدامین روببینم شایداززیرعمل بیرون نیام حسرت دیدنش به دلم نمونه باهربدبختی بودخواهرم روراضی کردم اماخانواده ی امین کلی بهش بی احترامی کرده بودن پسرم روبهش ندادن بیاره انگارجادوشون کرده بودن خدامیدونه راجع به من چی بهشون گفته بودن که چشم دیدنم رونداشتن هیچ وقت یادم نمیره وقتی میخواستم برم اتاق عمل اول عکسهای پسرم رودیدم بوسیدم بعدازخداطلب بخشش کردم خودم روسپردم دست سرنوشت عمل جراحی من خیلی حساس بودبعدازجراحی تاچندروزتومراقبتهای ویژه بودم وقتی چشمام روبازکردم یه دردبدی داشتم خواستم پاهام روتکون بدم امانتونستم حتی بادست چندبارکوبیدم روپام اما کوچکترین دردی هم حس نمیکردم انقدرترسیده بودم که شروع کردم جیغ زدن شروع کردم جیغ زدن حالم خیلی بدبودحس بدی داشتم مثل یه تیکه گوشت افتاده بودم روتخت نمیتونستم تکون بخورم دوتاپرستارامدن بالاسرم گفتن چراجیغ میزنی دردداری؟؟مااینجامریض بدحال داریم اروم باش باگریه فقط تکرارمیکردم پاهام پاهام یکی ازپرستارهاگفت پاهات چی؟گفتم نمیتونم تکونشون بدم تروخدابگیدچه بلایی سرم امده فلج شدم دیگه نمیتونم راه برم؟گفت نه عزیزم نگران نباش مال این مدته که بیهوش بودی دکترت تایک ساعت دیگه میادبرات توضیح میده اتفاقی برات نیفتاده یکیشون دیدخیلی بیقراری میکنم حرفشون روباورنمیکنم گفت من الات به دکترت اطلاع میدم بعدازچنددقیقه برگشت یه امپول ارام بخش برام زدخیلی زودخوابم برد...دوروزدیگه هم من تومراقبتهای ویژه بودم اماتاچشمام روبازمیکردم بی قراری میکردم برام ارام بخش میزدن خلاصه بعدازچندروزمن روبردن توبخش مامانم کنارم بودازکمربه پایین فلج شده بودم نمیتونستم تکون بخورم دکترم میگفت یه عمل دیگه داری وخیلی امیدداشتن توعمل دوم شرایطم فرق کنه امامن واقعاناامیدشده بودم میگفتم برای دلخوشی من این حرفهارومیزنن دیگه هیچ وقت نمیتونم روپاهام وایستم برادرمم تواین مدت استشهادمحلی جمع کرده بودهمه شهادت داده بودن پدرشوهرم باعث این اتفاق شده دادگاهی داشتن چندتامامورم امدن ازمن یه سری سوال کردن...نوبت عمل دومم یک ماه بعدبودمرخصم کردن
رفتم خونه ی مادرم ازنظرروحی داغون بودم حوصله ی هیچ کس رونداشتم بدبختی فلجیم یه طرف دوری ندیدن پسرمم یه طرف..افسردگی گرفته بودم شب روزگریه میکردم همسایه های قدیمی مامانم میومدن بهم سرمیزدن ازحس ترحمی که بهم داشتن متنفربودم ولی بخاطرمادرم سکوت میکردم یه روزیکی ازهمسایه هاتوحرفهاش گفت برادرحلمابه هوش امده هیچ عکس العملی نشون ندادم واقعامردن یازنده بودنش برام مهم نبودچون باحماقتش زندگیم رونابودکرده بود حلمابه خواسته اش رسیده بودمن روازپسرم جداکرده بود..یک ماه تمام تورختخواب بودم نمیتونستم تکون بخورم فقط خدامیدونه چه عذابی میکشیدم وبرای انجام هرکاریم محتاج کمک اطرافیان بودم یک ماه گذشت میخواستم برم برای عمل امایه روزقبل ازاینکه برم بیمارستان پدرامین وسایلم روفرستادتیرخلاص روبهم زد دیگه انگیزه ای برای جنگیدن نداشتم به مادرم گفتم عمل نمیکنم میخوام تااخرعمرم باویلچراینطرف اون طرف برم.. باکارپدرشوهرم کلاانگیزه ام روازدست دادم گفتم عمل نمیکنم طفلک مامانم داشت دق میگردهرچی برام دلیل منطق میاوردفایده نداشت گفتم برای چی خوب بشم بذاریدبمیرم راحت بشید.مامانم وقتی دیدحریفم نمیشه زنگ زدبه داداشم خواهرام امدن دیدنم حوصله هیچ کدومشون رونداشتم بابداخلاقی ازخودم دورشون کردم اون شب گذشت فرداصبح ساعت۶داداشم امدگفت چه بخوای چه نخوای بایدبری عمل کنی فکرکردی مامان تاکی میتونه ازتومراقبت کنه وبه زورمن روبردبیمارستان کارهای بستریم انجام شدبعدازدوسه تاازمایش وعکسبرداری من روبردن اتاق عمل بعدازعمل بازم چندروزی تومراقبتهای ویژه بودم اما این عمل هم به ظاهرجواب ندادمن بازم نمیتونستم پاهام روتکون بدم انقدری که خانوادم ناراحت بودن خودم ناراحت نبودم چون مهمترین دارایم پسرم بودکه کنارم نداشتمش ودیگه چیزی برای ازدست دادن نداشتم امادکترم امیدش روازدست نداده بودمیگفت مریضهای بدترازتوهم داشتم که خوب شدن خلاصه شیش ماه ازاین ماجراگذشت من همچنان زمین گیربودم باویلچرخودم روجابجامیکردم مامانم غم من روداشت منم غم ازدست دادن پسرم بعدازفلجی من مامانم امده بودطبقه ی پایین که من راحت بتونم برم توحیاط هوابخورم..البته یادم رفت بگم پدرشوهرم تودادگاه بخاطرکتک زدن من محکوم شده بودبایددیه وهزینه های درمانم روپرداخت میکردامامن قبول نکردم نمیخواستم زیرمنت همچین ادمی باشم شایدامیدداشتم بااینکارم پدرشوهرم دلش به رحم بیادپسرم روبهم برگردونه امااون سنگدل ترازاین حرفهابودعین خیالش نبودازگوشه کنارشنیده بودم که محمدبعدازخوب شدنش رابطه اش کلاباخانوادش قطع کرده بودمادرحلماهم من رومقصرمیدونست وپشت سرم خیلی حرف میزدمیگفت چوب خدابوده که فلج شده شنیدن این حرفهاداغونم میکرداماکاری ازدستمم برنمیومد..شیش هفت ماه بودکه پسرم روندیده بودم دلم براش خیلی تنگ شده بودیه روزکه توحیاط بودم صدای بازی بچه هاروشنیدم ناخوداگاه رفتم سمت درحیاط که بچه هاروببینم شایدیه کم اروم بشم وقتی توکوچه رونگاه کردم دیدم چندتابچه باهم دوچرخه سواری میکنن خوب که دقت کردم محمدامین روتوشون دیدم وای خدا داشتم بال درمیاوردم چندبارصداش کردم اماانقدرگرم بازی بابچه هابودکه متوجه نمیشد برگشتم توحیاط شالم روانداختم روسرم باهربدبختی بودبااون ویلچرلعنتی رفتم سمتش وقتی نزدیکش شدم‌گفتم محمدامین تاصدام روشنیدبرگشت سمتم اماانگاردیدنم بااون شرایط براش ترس داشت بهم نزدیک نشدفقط نگاهم میکرد.دلم برای بغل گردنش داشت ضعف میرفت امابهم نزدیک نمیشدهمون موقع حلماازخونه امدبیرون که به بچه هاسربزنه تامن رودیدرفت سمت پسرم ودوقلوهای خودش بردشون خونه... حلمابچه هاروبردتوخونه نتونستن حتی یه دل سیرپسرم روببینم داشتم دق میکردم انقدردلم شکست که شروع کردم زارزدن اون لحظه خودم روبدبخت ترین ادم روکره زمین میدونستم دستام حتی جون نداشت چرخهای ویلچرم روبچرخونه که برم سمت خونه انقدرمحمدامین ازم دورکرده بودن که بچم باهام غریبی میکرد..به دودقیقه نکشیدکه پدرشوهرم به همراه مادرشوهرم ازخونه مادرحلماامدن بیرون هرچندازدیدنشون تعجب نکردم حدس میزدم محمدامین بایکیشون امده اینجاآخه مادرشوهرم روپسرم خیلی حساس بودنمیسپردش دست کسی ولی تنهاسوالی که توذهنم بودجوابی براش پیدانمیکردم این بودکه ایناتاچندوقت پیش چشم دیدن خانواده ی حلمارونداشتن حالاچی شده که انقدرباهم خوب شدن رفت وامدبینشون بازشروع شده بود!!!پدرامین امدجلوم گفت ببین چی دارم بهت میگم اگربفهمم به نوه ام نزدیک شدی بلای سرت میارم که اززنده بودنت پشیمون بشی..بعدازسالهازندگی کنارخانواده امین خوب میشناختمشون ومیدونستم اگرپدرش حرفی بزنه سرش میمونه گفتم چرابهم نمیگیدگناهم چیه که انقدرازم متنفرید؟پدرشوهرم گفت توخودت خوب میدونی چه جونوری هستی ننه من غریبم بازی درنیار..گفتم به کدوم گناه نکردم داریدمجازاتم میکنیدکه خودمم خبرندارم گفت من دوستندارم نوه ام زیردست یه زن خراب که هرروزبایکه بزرگ بشه فکرکردی ازکارهات خبرندارم خداخواست
محمدخودکشی کنه دست توبرای ماروبشه توازاعتمادمن سواستفاده کردی خدامیدونه باچندنفرهستی گفتم این حرفهاروخانواده حلمازدن چون بعدازازدواج من باامین دلخوشی ازم ندارن تهمت افتراست من عاشق امین بودم قسم میخورم غیرازامین هیچ مردی توزندگیم نبوده...پدرشوهرم گوشش به این حرفهابدهکارنبودحرف خودش رومیزدگفت کسی که بتونه پسرمن روازچنگ یه زنی مثل حلمادربیاره ومجبوربه ازدواج باخودش کنه مشخصه چه هفت خطیه...مثل روزبرام روشن بودکه تمام این حرفهاروخانواده ی حلماپشت سرم زدن پدرومادرامین هم باورکردن چندوقتی ازاین ماجراگذشت من خیلی حالم بدبودوبازسرکله محمدپیداش شده بودبهم پیام میدادمیگفت میخوام کمکت کنم پسرت روپس بگیری من ازمحمدمتنفربودم چون اون رومقصرتمام بدبختیهام میدونستم وهرچقدرپیام زنگ میزدجواب نمیدادم تایه روزصبح زودپیام داد دیگه نگران دیدن پسرت نباش ازاین به بعدکنارته خوب میدونست نقطه ضعف من چیه سریع جواب دادم چطور؟نوشت پدرامین دیشب فوت کرده.. [: سر گذشت واقعی: امین نوشت پدرشوهرت فوت کرده باحرفش حسابی جاخوردم نوشتم کی چرا؟گفت دیشب سکته کرده.این خبریه شوک بزرگ بودبرام نگران پسرم بودم دیگه جواب محمدروندادم مادرم روصداکردم گفتم هوس نون بربری تازه کردم میری برام بخری میخواستم بفرستمش بیرون شایدازدرهمسایه چیزی بشنوه صحت این خبررومطمئن بشم.مادرم رفت بعدازنیم ساعت که برگشت گفت زیباخانواده ی حلما همه مشکی پوش بودن باماشین رفتن صدیقه خانم جلوی دربودازش پرسیدم چی شده گفت شوهرعمه ی حلمابه رحمت خدارفته.هیچ کس ازجزئیات مرگ پدرشوهرم خبرنداشت فقط میدونستیم سکته کرده.صدیقه خانم بامادرم بیشترمثل دوتاخواهربودن تاهمسایه هرخبری بودبهم میگفتن چندروزی بعدازمرگ پدرشوهرم امددیدنمون گفت برای مراسم ختم رفتیم مسجدواونجاشنیدم شب قبل مرگ پدرشوهرت محمدرفته باهاش صحبت کنه که اجازه بده توپسرت روببینی باهم لفظی دعواشون شده اونم محمدروازخونش بیرون کرده امااخرشب حالش بدمیشه میرسوننش بیمارستان اماچندساعت بعدش فوت میکنه.باشنیدن این حرف گفتم خدایاخودت رحم کن الان بازمن رومقصرمیدونن هرچندهمه میدونستن مابرای پس گرفتن پسرم شکایت نکردیم میخواستیم دوستانه حل بشه که اون اتفاق برای من افتادحتی دیه ام نگرفتم وازکارهای محمدهم واقعابی خبربودیم شایدباورتون نشه اماتاچندروزهرکس زنگ خونمون رومیزدفکرمیکردیم خانواده حلمایامادرشوهرم هستن میخوان دعوا کنن اماهیچ خبری ازشون نبود این وسط من خیلی بیقرارپسرم بودم وهرچقدرمحمدتماس میگرفت زنگ میزدجوابش رونمیدادم.تقریباسه هفته ای ازمرگ پدرشوهرم گذشته بودکه یه روزبعدظهرصدای زنگ درامدایفون خراب بودمادرم رفت درروبازکردوقتی واردخونه شددیدم صدیقه خانم به همراه پسرم واردشدن فکرمیکردم خواب میبینم اماخودش بوداون روز روی مبل نشسته بودم محمدامین بدون ترس امدسمتم بغلش کردم فهمیدم ازویلچرم میترسه چسبنده بودمش به خودم بوش میکردم باگریه میبوسیدمش مامانم گفت صدیقه خانم بچه روازکجااوردی؟گفت توکوچه بودم دیدم مادرشوهرت ومحمدامین دارن میرن خونه ی مادرحلماباهاش سلام علیک کردم بعدازیه کم حرفزدن بهش گفتم کاش بذاری این بچه مادرش روببینه خیلی توخودشه...بدون هیچ مقاومتی گفت شماببرید مادرش روببینه باورم نمیشدشبیه معجزه بودگفتم واقعاخودش پیشنهادداد؟صدیقه خانم گفت انگارمرگ پدرشوهرت باعث شده سرعقل بیاد..خلاصه محمدامین یکساعتی پیشم بودوقتی صدیقه خانم میخواست ببرش بهش گفتم میشه ازمادرشوهرم خواهش کنی بذاره پیشم بمونه...صدیقه خانم رفت بعداز دوساعت برگشت گفت زیباجان ازمن میشنوی خیلی جدی دنبال درمانمت بتونی پسرت روپیش خودت نگهداری... صدیقه خانم رفت بعدازدوساعت برگشت گفت زیباجان ازمن میشنوی خیلی جدی دنبال درمانمت روبگیر چون بااین شرایط نمیتونی سرپرستی پسرت روبرعهده بگیری من ازحرفهای مادرشوهرت فهمیدم خودشم حال حوصله ی نگهداریه محمدامین رونداره پابه سن گذاشته وتوانی مراقبت ازپسربچه ای شیطونی مثل محمدامین رونداره.حرفهای صدیقه خانم کاملادرست بودوتلنگرخوبی برای من بوددیگه مثل قبل بی انگیزه ناامیدنبودم خودمم دوستداشتم هرطورشده به زندگی برگردم بخاطراینده ی پسرم..خلاصه به مادرم گفتم پیش دکترم برام وقت بگیره ویک هفته بعدش بهم نوبت دادبعدمعاینه گفت بایددوباره جراحی بشی ونوبت عملم رودوهفته دیگه زد..اون دوهفته ام مثل برق بادگذشت من جراحی کردم وقتی به هوش امدم خیلی هیجان داشتم که پام روتکون بدم امابازم نتونستم خیلی مضطرب بودم ازپرستارمدام سراغ دکترم رومیگرفتم گفت جراحی داره فرداصبح میاد...اون لحظه خیلی دلم شکسته بوداروم اشک میریختم ناخوداگاه اسم امام هشتم روصدازدم گفتم یاامام رضاتویه بارصدای من روشنیدی پسرم روبهم دادی چی میشه یه باردیگه بهم نگاه کنی سلامتیم روبهم برگردونی حال خیلی عجیبی داشتم باتمام وجودم تودلم صداش میکردم بااینکه گریه کرده بودم اماخیلی احساس ارامش
میکردم انگارسبک شده بودم ..فرداش که دکترامدگفتم اقای دکترشمابه من خیلی امیددادیدکه این عمل جواب میده امامن هنوزم پاهام روحس نمیکنم نمیتونم تکونشون بدم دکترگفت عملت رضایت بخش بوده یکی دوروزی تحمل کن نتیجه اش مشخص میشه اگراین عمل هم جواب نده بایدبااین شرایطت تااخرعمرکناربیای خدامیدونه چه حالی داشتم...دوروزگذشت امامن تغییری نکرده بودم دیگه داشتم ناامیدمیشدم بیشترازخودم دلم برای مامانم میسوخت که شب روزنداشت همش دستش به اسمون بلندبوددعامیکرد شب سوم بعدازعمل خوابیده بودم که خواب دیدم محمدامین رویه بلندی وایستاده یدفعه یه بادشدیدی شروع به وزیدن کردمیخواست بندازش ازاین کابوس توخواب جیغ میزدم که مادرم بیدارم کردازخواب پریدم دهنم خشک شده بودبه مامانم گفتم یه کم اب بهم بده اب روکه خوردم احساس کردم نوک انگشتام گزگزمیکنه واین گزگزداشت به سمت بالامیومدمثل پای که خواب رفته باشه داشت بیدارمیشد🤩یدفعه جیغ زدم مامان پاهام روحس میکنم اونم انقدرخوشحال شده بودکه گریه میکردپرستارروصداکرد هرچندهنوزنمیتونستم تکونشون بدم امادست که میزدم احساسشون میکردم پرستارم بایه سوزن به چندنقطه ازپام زدکه دردش روحس میکردم گفت خداروشکرعملت موفقیت امیزبوده به احتمال زیادبایه دوره کاردرمانی وفیزیوتراپی بتونی روپاهات وایستی..چندماه ازجراحیم گذشت تواین مدت .. چندماه ازجراحیم گذشت تواین مدت اتفاقهای خیلی خوبی برام افتاده بوداحساس میکردم بعدازسالهابدبختی خدانظرلطف محبتش روبهم برگردونده ومن باهمت خودم وکمک مادرم زحمات دکترکاردرمانیم تونستم روپاهام وایستم البته اولش باعصابودم اماکم کم بدون عصاتونستم راه برم واین یه معجزه ی بزرگ بودتوزندگیم تواین مدتی هم که من دنبال درمانم بودم صدیقه خانم میرفت محمدامین روازمادرشوهرم میگرفت میاوردش میدیدمش بابودن پسرم انگیزه ام صدبرابرشده بودهرروزبهترازروزقبل میشدم.بعدازبهبودیم که چندماه طول کشیدیه عصرپنج شنبه رفتم اهل قبوراول سرخاک پدرم رفتم بعدسرخاک امین ودخترم نمیدونستم پدرشوهرم روکجاخاک کردن یه لحظه سنگ قبرکنارامین رونگاه کردم دیدم اسم پدرشوهرم روشه بااینکه درحقم خیلی بدی کرده بودامارفتم سرقبرش فاتحه خوندم ازخدابراش طلب بخشش کردم وبسته بیسکویتی که برای فاتحه باخودم برده بودم روگذاشتم سرقبرش نمیدونم چراحس میکردم بیشترازپدرم وامین پدرشوهرم احتیاج به فاتحه داره خواستم بلندشم بیام که مادرامین روبه همراه پسرم بالاسرخودم دیدم بی صدااشک میریخت تاخواستم بهش سلام کنم بغلم کردم بلندبلندزدزیرگریه گفت زیباجان ببخشش درحقت خیلی بدکردامادستش ازدنیاکوتاهه گفتم خداببخشه من ازش گذشتم..اون روزبه مادرشوهرم گفتم میخوام بیام دنبال محمدامین برای همیشه بیارمش پیش خودم بدون هیچ مقاومتی گفت وسایلش روجمع میکنم هروقت خواستی بیاببرش انقدرخوشحال بودم که حدنداشت خلاصه اون روزبه همراه مادرامین رفتم خونش وسیله های پسرم روجمع کردم باخودم بردمش خونه ی مادرم شایدباورتون نشه امادیگه هیچی ازخدانمیخواستم بزرگترین ارزوم داشتن پسرم کنارخودم بودکه براورده شده بودوتنهاچیزی که اذیتم میکردپیامهاوزنگهای محمدبودکه ول کنم نبودوهرچی من بی محلش میکردم بدترمیکرد..من دوباره رفتم سرکارم مشغول شدم دوستداشتم مستقل باشم دستم توجیب خودم باشه تقریبا بعدازچهارماه تصمیم گرفتم نزدیک خونه ی مادرم خونه اجاره کنم باپسرم باهم زندگی کنیم مادرم برادرم مخالف بودن اماانقدرپافشاری کردم که راضی شدن وکوچه ی بالای مادرم یه اپارتمان۸۰متری اجاره کردم وسایلم روبردم چیدم....زندگیه ارومی داشتم تایه روزکه ازسرکاربرمیگشتم محمدجلوم روگرفت شروع کردالتماس کردن وابرازعلاقه واقعادیگه تحمل دردسرجدیدرونداشتم درمقابل محبتش یکی خوابندم توگوشش گفتم.. محمداینقدرازاین حرکتم شوکه شدچندقدم رفت عقب.. سیلی که زدم خیلی محکم بوددست خودمم دردگرفته بود.گفتم چی ازجونم میخوای دست ازسرم بردار یکبارگندزدی به زندگیم بست نیست تازه دارم رنگ ارامش رومیبینم ترخداولم کن محمدهیچی نمیگفت فقط نگاهم میکردخدایش دلم براش میسوخت امانمیخواستم بازم باخانواده ی حلمادربیفتم چون اونادرهرصورت من رومقصرمیدونستن البته حقم داشتن باگذشته ی من توقع بیشترازاینم ازشون نداشتم.اون روزمحمدبدون اینکه حرفی بزنه رفت..روزهای زندگی من میگذشت تقریباهفته ای یکبارمادرامین میومددیدن نوه اش منم باروی خوش ازش استقبال میکردم حتی گاهی شبهاپیشم میموندمیگفت توخونت احساس ارامش راحتی دارم یه شب که امدپیشم توحرفهاش گفت محمدافسردگی گرفته باهیچ کس حرف نمیزنه حتی کارشم ول کرده گفتم امیدوارم هرچه زودترسلامتیش روبه دست بیاره سرش انداخت پایین گفت زیبامن میدونم محمدتوروقبل ازازدواج باامین دوستداشته ولی قسمت هم نبودیدمیخوام به مسئولیتی روازگردن خودم بردارم بهت بگم من باازدواجت هیچ مشکلی ندارم حالاچه بامحمدچه باهرکس دیگه ای که خودت صلاح میدونی گفتم مرسی مامان امامن قصدازدواج ندارم باپسر
م خوشم..ازاین حرف مادرشوهرم دقیقادوماه گذشت که یه روزصدیقه خانم بهم زنگزدگفت زیباجان امشب میخوام بیام دیدنت دلم برای محمدامین تنگ شده من به صدیقه خانم میگفتم خاله واقعاهم مثل خاله ام بودچون من رومثل دخترخودش دوست داشت گفتم خوش امدید.سرراه یه کم خریدکردم رفتم خونه همه جاروحسابی تمیزکردم خودمم دوش گرفتم یه لباس مرتب پوشیدم نزدیک ساعت۹شب صدای زنگ امدازایفون نگاه کردم دیدم صدیقه خانم پشت دراماتنهانیست یه خانم دیگه ام کنارش بودکه توتاریکی نشناختمش فکرکردم مامانمه رفتم به استقبالشون اماوقتی دربازکردم حسابی جاخوردم صدیقه خانم به همراه مادرحلمابودکه یه جعبه شیرینی دستش بودرودیدم..انگارلال شده بودم صدیقه خانم فهمیدتعجب کردم گفت نمیخوای تعارفمون کنی بامن من گفتم بفرماییدخلاصه امدن تومنم باچای میوه ازشون پذیرایی کردم.صدیقه خانم شروع کردمقدمه چینی ومادرحلمادنبال حرفش روگرفت بعدازکلی عذرخواهی راجع به گذشته من روبرای محمدرسماخواستگاری کردگفت پسرم واقعاعاشقته دارداغون میشه میترسیم بره سمت موادمعتادبشه ترخدانذارمحمدازدستم بره مااشتباه کردیم وقول میدیم کاری به زندگی تومحمدنداشته باشیم.شمادوتاکنارهم خوش باشیدمن دیگه غمی ندارم تمام مدت فقط گوش دادم بعددرجوابشون خیلی محترمانه گفتم من ازوقتی سلامتیم روبه دست اوردم دیگه کینه ای ازکسی به دل ندارم وفکرنکنیداگرالان.. خیلی محترمانه گفتم من بعدازاینکه سلامتیم روبه دست اوردم ازهیچ کس دیگه کینه ای ندارم وفکرنکنیداگرالان این حرف رومیزنم بخاطراتفاقات گذشته است نه..من واقعاقصدازدواج ندارم امیدوارم حال پسرتون هرچه زودترخوب بشه.اون شب مادرحلماازم خواست بیشترفکرکنم زودتصمیم نگیرم وبه جفتمون یه فرصت بدم..فرداصبح‌توازمایشگاه مشغول کارم بودم که یکی ازهمکارهام امدگفت زیبایه خانم بیرون کارت داره وقتی رفتم توسالن دیدم حلمابادخترش روصندلی نشسته تامن رودیدامدجلوگفت میخوام باهات حرفبزنم گفتم فعلاکاردارم گفت بعدظهرمیام دنبالت بریم بیرون..من کینه ای ازحلماهم به دل نداشتم گفتم ساعت۴بیا..حلماسرساعت امدباهم رفتیم یکی ازپارکهای خارج ازمحل نشستیم.گفت میدونی برای چی امدم گفتم‌‌ حدس زدنش خیلی سخت نیست من جوابم روبه مادرت دادم حلماگفت من نمیتونم برات نقش بازی کنم هیچ وقت نمیتونم ببخشمت درسته من وامین سربچه‌ دارشدن مشکل داشتیم اماتوعامل اصلی جدایی مابودی هرچندامین لیاقت زندگی کردن بامن رونداشت ازاینکه ازش جداشدم روزی هزارمرتبه خداروشکرمیکنم چون خداعوضش یه همسربهم دادکه صدبرابربهترازامین..شایدبابت خوشبختی الانم بایدازت تشکرهم بکنم به هرحال امدم بهت بگم من بخاطربرادرم حاضرم پارودلم بذارم باازدواجتون هیچ مشکلی ندارم هرچندهیچ وقت باهاتون رفت امدنمیکنم چون نمیخوام بادیدنت گذشته ی تلخم برام تداعی بشه..من کاملابه حلماحق میدادم شایداگرمنم بودم همین رفتارروداشتم گفتم من رفیق خوبی برات نبودم قبول دارم اماجواب من هنوزهمونه من قصدازدواج ندارم حلماگفت من وظیفه ی خواهریم روبه جااوردم وتومختاری هرتصمیمی دلت میخوادبگیری وقتی حلمامیخواست بره گفتم میدونم بخشیدن من برات اسون نیست امااگرتونستی من روبخشش حلالم کن من قبول دارم درحقت بدکردم حلماگفت شایدیه روزی تونستم بخشیدمت امابهت قول نمیدم..خیلی دوستداشتم ازگذشته وکارهای که کردم به حلمابگم..رودست پاش بیفتم ازش طلب بخشش حلالیت بکنم امانتونستم وچشم امیدم به روزیه که حلمامن روازصمیم قلبش ببخشه..بعدازاین ماجرامادرحلماچندباردیگه امددیدنم اماجواب من همون بودکه دفعه ی اول بهشون گفته بودم...ازتمام این اتفاقات یکی دوسالیه که میگذره من کنارپسرم روزهای خوبی رودارم ومحمدهنوزم مجردزن نگرفته دیگه ام مزاحمم نشده اماازگوشه کنارمیشنوم که فعلامنتظرمن نظرم عوض بشه ولی من واقعاعلاقه ای به ازدواج مجددندارم اززندگیم راضی هستم هرچندنزدیک یک ماه مادرنازنینم روازدست دادم خیلی داغونم وغم نبودنش اذیتم میکنه ولی بازم راضیم به رضای خدا..دوستان من قبول دارم خیلی اشتباه کردم وهیچ توجیحی برای خطاهای گذشته ام ندارم وتاوان خیلی سنگینی بابتش پس دادم وخدابهم ثابت کردهیچ چیز رونمیشه باظلم به دست بیاری برای خودت نگهداری من امین روبه دست اوردم امانتونستم برای همیشه نگهشدارم...من به عنوان کسی که سختی زیادکشیده به اسم عشق میگم هیچ وقت واردرابطه بامرد زن متاهل نشیدکه اخرش رسوایی بی ابرویه وغیرتباه کردن خودتون خانوادتون چیزی نصیبتون نمیشه اززندگی تلخ من درس عبرت بگیریداشتباهات من روتکرارنکنید ازتک تک شماعزیزان که سرنوشتم روخوندیدتشکرمیکنم برای سحرعزیز ارزوی سلامتی دارم یاحق
تربیت_فرزند_دهه_80_و_90.mp3
14.64M
‌🔶موضوع فایل : *تربیت فرزندان دهه 80 و 90* چرا خیلی از بچه ها نمی توانند برای خودشان دوستانی بگیرند⁉️ یا نمی توانند دوستانی که برای خودشان گرفتند را نگه دارند⁉️ ✅اگر فقط نسل هتل نشین دارید تربیت می کنید فایل زیر را حتما گوش دهید. ✅شما مستخدم فرزندانتان نیستید و فرزندانتان نسبت به رفتارشان مسئولیت دارند. چراپدر و مادرها حاضرند به هر طریقی که شما تمام خواسته های فرزندانشان را فراهم کنند⁉️ ✅ اگر بتوانید فرزندانتان مسئولیت پذیر و قدر دان تربیت کنید، افتخار است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه تفکر🦋❤️ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5945081490466409388.mp3
9.87M
عشق🎵 🎙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5945081490466409329.mp3
3.22M
تو🎵 ابراهیمی🎙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5945081490466409333.mp3
6.93M
تو🎵 منتظری🎤 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه غم و اندیشه ی سود و زیان نه خیال این فلان و آن فلان گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم... $https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 🍃🌲🏡❄️🌠دل و نجوا و حال دگرگون... 🍃🌲🏡❄️🌠کلبه و جنگل و بارش برف... 🍃🌲🎼❄️🌠بهمراه بخشی از آوا و نوایی بسیااار زیبا و خاطره انگیز... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
اگر به خدا وصل بشی تو رو به راحتی به اوج میرسونه،فقط توکل کن و آرام باش و بهش اعتماد داشته باش بزرگ ترین خواسته تو برای خدا از یک نقطه هم کوچیک تر هست... شبت بخیر عزیزم 🌙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــرودگــارا 🤲 در این شب دل انگیز آنچه را که بیصدا .. از قلب عزیزانم گذر کرده در تقدیرشان قرار ده تا لذتی دو چندان را برایشان به ارمغان بیاورد شبـ🌙ـتون به لطافت گل⚘🍂 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هر شب بگوییـد من انسانے هستم امیدوار ڪه هیچ کینه اے💫 نسبت بـه هیچ ڪس ندارم ترس و تشویش و تردید را از خودم دور میسازم💫 و جای آن، امید و اعتماد به نفس مے نشانم شبتون بخیر🌸 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️ یکشنبه👈 11 دی/ جدی 1401 👈8 جمادی الثانی 1444👈 اول ژانویه 2023 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌹آغاز سال 2023 میلادی. ⭐️احکام دینی و اسلامی. ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خرید و فروش. ✅ورود بر روسا و بزرگان. ✅شروع هر کاری. ✅و در پی خواسته ها رفتن خوب است. 👼مناسب زایمان و نوزاد عمر طولانی خواهد داشت. ان شاءالله. 🚘سفر: مسافرت خوب است با صدقه آغاز شود. 🔭 احکام نجوم. 🌓امروز :قمر در برج ثور است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است: ✳️خرید طلا و جواهرات. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️خرید ملک و خانه. ✳️ارسال کالا و نامه. ✳️رفتن به تفریح و گردش سالم. ✳️خواستگاری عقد و ازدواج. ✳️درختکاری. ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️افتتاح شغل و کار. ✳️شرکت و مشارکت. ✳️و دیدار با مسولین خوب است. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات ، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث بیماری می شود. 💉🌡حجامت. یا #زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، باعث درد سر می شود. 💑مباشرت: امشب ، (شب دوشنبه)مباشرت برای بدن سودمند است و فرزند حاصل از آن حافظ قرآن گردد.ان شاءالله. 😴😴تعبیر خواب: خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 9 سوره مبارکه " توبه" است. اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا... و چنین استفاده میشود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور .ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید... 💅 ناخن گرفتن: یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز: یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست) ✴️️ استخاره: وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 🌟 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز و گرامی سلام صبح امروز تون بخیر وشادی شرمنده امروزآزمایشگاه بودم نتونستم به موقع پیام های صبحگاهی روبزارم حلال کنید درپناه امام زمان عجل الله باشید والتماس دعا🙏🙏🙏
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❤️ شدت و ضعف انتظار فرج روایتی عاشقانه از خودسازی با یک انگیزه فوق العاده... ‌۱۴۰۱/۱۰/۰۴ 🕌 مسجد مقدس جمکران استاد پناهیان https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این کلیپ👆حس امام زمانی امروزت رو می‌سازه از دست نده و بعدش یه درددل با امام زمانت بکن... سلام آقاجان سلام فرمانده... روز جمعه است و حواسم بهت هست آقا امروز هم نشد باشه🙏 ولی می تونی برامون دعا کنی بدرد شما بخوریم میتونی از خدا بخوای سربازت باشیم نه سربارت؟؟ تمام تلاشمونو می کنیم یه لبخند و حال خوبی به یکی هدیه بدیم به عشق تو ، که تو بیای این خونه رو جارو میزنیم برای تو آقا.... این کلیپ گوشه ای از خاطرات کار مشترک منو شماست در عید غدیر سیستان و بلوچستان سنی و شیعه باهم رقم زدیم برای اهل بیت و امام زمان... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 حق امام زمان ▪️ جنگیدم... نه با شمشیر، با زبان زمین نمی‌خواستم حق امامم را خورده بودند می‌خواستم پس بگیرم... 🌺🌹🌺🌺🌺🌹 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 الاڪہ صاحب عزاے تمام غم‌هایے دوباره فاطمیہ آمده؛نمے‌آیے؟ ڪجاسیاه،بہ تن ڪرده‌اے غریبانہ ڪجابہ سینہ خود مے‌زنے بہ تنهایے ڪجاشبیہ علے سربہ چاه غم بردے ڪجاشبیہ علے روضہ خوان زهرایے ✋سلام حاضرترین غایب زمین☀️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d