eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
25.1هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
قانع نشده بود…من این چشمان ناباور را می شناختم..دندانهایم را روی هم فشار دادم.سعی کردم با صداقت نظرش را جلب کنم. -اگه بگم دیگه هیچ حسی بهشون ندارم دروغه…هیچ آدمی نمی تونه عشق اولش رو فراموش کنه..حتی اگه اشتباه باشه…اما منم مثل همه مردم این دنیا حق اشتباه دارم..حق به خطا رفتن..حق رویایی بودن..احساساتی شدن…خب اون موقع خیلی سنم کمتر بود..خیلی خیالاتی بودم..اما الان یاد گرفتم با واقعیات کنار بیام… تکان نامحسوسی به سرش داد و گفت: -اینایی که گفتی همه واسه قانع کردن خودته…یه دلیل بیار که منو قانع کنه.چرا با دیاکویی که اونقدر واست عزیز و محترمه ازدواج نمی کنی؟چرا نمی خوای اون اسطوره رو واسه خود خودت داشته باشی؟به حرف این و اون استناد نکن..شکستن بت و احتمالات رو فراموش کن…حرف خودت رو بزن…دلیلت واسه جواب رد به دیاکو چیه؟ توی چه مخصمه ای گیر کرده بودم…! انگار حال خرابم را درک کرد…چون با مهربانی ادامه داد. -ببین دخترم…به جای اینکه همش خودت رو با این فکر عذاب بدی که من پدر زن دیاکوام و دشمن خونی تو…فقط به این فکر کن که الان موقعیت ازدواج با دیاکو رو داری…دیاکو رو تجسم کن…فکر کن رو به روت نشسته…همون مرد رویاهات..همون نهایت آرزوهات…اینجا نشسته..رو به روی تو…یه دلیل واسه جواب ردت بیار..یه دلیل منطقی…یه دلیل درست و حسابی…چیزی که اونقدر بزرگ و مهمه که حتی علاقه سابق و شدیدت نمی تونه بهش غلبه کنه…چیزی که باعث می شه اسطوره ت رو از خودت برونی…فکر کن..همچین دلیلی داری؟یا فقط داری بهونه میاری؟ فکر کردم. -دلیل دارم. داشتم..دلیلی که هرگز اجازه نمی داد دوباره به دیاکو فکر کنم…دلیلی که از احترامم نمی کاست اما از عشقم چرا. -می شنوم. توی چشمان مشتاقش نگاه کردم…با این مرد هم باید رک بود مثل دانیار…گفتنش سخت بود اما برای نجاتم از آن محکمه…محکم گفتم: -من نمی تونم با مردی که یکبار منو پس زده ازدواج کنم…حتی اگه اون مرد آقای حاتمی باشه. بالاخره لبخندش حقیقی شد…نفس راحتی کشید و تکیه زد و گفت: -خوبه…پس دیگه با خیال راحت می تونم دست دانیار رو هم بگیرم و با خودم ببرم و واسه همیشه این دوتا برادر رو از این خاک و خاطرات تلخش جدا کنم. ترک خوردن گوشه لبم را حس کردم…دانیار را ببرد؟برای همیشه؟قسم می خورم صدای قدمهای عزرائیل را شنیدم.
لبه جدولی نشستم و پاهای خسته ام را دراز کردم…موبایلم را از جیب کیفم بیرون آوردم…دانیار زنگ زده بود..به اسمش لبخند زدم…اسمی که روز اول به نظرم عجیب و نامتعارف آمده بود و حالا آشناترین حروف دنیا را داشت…دیگر قهر نبودم…دلخور نبودم…مهم نبود که بودم و نبودم برایش اهمیت نداشت…مهم این بود که بود و نبودش برایم مهم بود…! حالا که می خواست برود…حالا که او را هم از من می گرفتند…نمی خواستم قهر باشم…دلِ تنگم از همین حالا تنگ تر هم شده بود…برای نگاه های گوشه چشمی اش…برای رک گویی های همیشگی اش…برای بودنهای مداوم و بی منتش…برای "خوشحال" گفتنهای شیطنت بارش…برای چک کردنهای از سر غیرتش…! می خواست برود…می خواستند او را هم از من بگیرند…از منی که به نفس کشیدنش زیر آسمان این شهر هم راضی بودم..حتی اگر نمی دیدمش..حتی اگر قهر بود..حتی اگر بداخلاق بود…اما بود…می دانستم هست…و آرامم می کرد…و حالا همین را هم از من…می گرفتند.دکمه تماس را زدم…با اولین و دومین بوق جواب نداد…و سومی را هم رد کرد.خوشبینانه اش این بود که نمی توانست حرف بزند.بدبینانه اش…نمی خواست حرف بزند. دستم را روی صفحه گوشی کشیدم و به روز اولی که دیدمش اندیشیدم…چقدر از نگاهش سردم شده بود…تبسم چه می گفت؟خفاش شب…با بغض خندیدم…گفته بود آدم توی تجاوز هم باید شانس داشته باشد…گفته بود اینکه قناری شب است…دستم را جلوی دهانم گرفتم…یاد روزی افتادم که برایم مسئله حل کرد…تشکر کردم..جواب نداد…هق زدم..پیرهنی که برایش دوختم…تولدی که برایش ترتیب دادم…آن شب چه حالی از من گرفته بود…یاد روزی افتادم که دیاکو کیمیا را بغل کرد و برد…و دانیار رسیدگی به حال خراب مرا به بودن کنار برادرش ترجیح داده بود…یاد روزی که مرا به کثیف ترین جگری شهر برد و خوشمزه ترین جگر دنیا را به من داد…یاد روزهایی که دیاکو بستری بود و ما روی نیمکت های بیمارستان کنار هم چرت می زدیم…یاد وقتی که دیاکو رفت…جاده کنار فرودگاه…آنجایی که ایستادیم و من برایش تمام زندگی ام را روی دایره ریختم…و او مردانه کمر به حل مشکلات زندگی من بست و یکی یکی گره های زندگی ام را از هم گشود…یاد روزی که دیاکو مرد…شوکری که به تنش زدم…شیشه هایی که تکه تکه از دستش بیرون آوردم…سری که در آغوش گرفتم…اشک هایی که کنارش ریختم…اشک هایی که با هم ریختیم…یاد روزهایی که با هم کوه می رفتیم…من از شدت دلتنگی سر به زانویش می گذاشتم و او برای آرام شدنم عکس دیاکو را هدیه می داد…یاد روزی که دیاکو برگشت…با نشمین…و او تنها برادرش را تنها گذاشت و به داد من از دست رفته رسید…یاد شبی که با مظلومیت گفت تو با دیاکو مشکل داری گناه من چیه؟یاد شبی افتادم که مجبورم کرد درس بخوانم…با زور و عصبانیت و فریاد و بهترین نمره عمرم را برایم به ارمغان آورده بود…!یاد روز عروسی دیاکو…و آغوشی که مثل دیاکو از سر تصادف نبود…آغوشی که برای امنیت دادن آمده بود…به نیت آرام کردن…کتی که به خاطر گرم کردن من دورم پیچیده شد…حمامی که به خاطر سرما نخوردن من آماده شد…شیر خشک بدطعمی که به خاطر من درست کرد…اشکهایم بی محابا می ریختند…دانیار در تمام عمرش برای چند نفر شیر گرم کرده بود؟فقط من…مطمئن بودم…فقط من…!یاد ساعتهایی که برای ارشدم..برای طرح کشیدنم..برای کار یاد گرفتنم وقت می گذاشت…دانیار برای چند نفر اینهمه صبور بود؟برای چند نفر از وقت خودش می زد؟هیچ کس…به خدا هیچ کس…!یاد سایت افتادم…یاد نگرانی اش..یاد فریادهای ناشی از مسئولیتش…یاد رگ بیرون زده غیرتش…سینه ام از شدت فشار درد گرفته بود…برایم پماد آورد…می خواست مطمئن شود خوبم…مهتا را هرچه که بود رها کرد و پیش من آمد…دانیار برای چند نفر نگران می شد؟برای چند نفر پماد می برد؟من چه کرده بودم؟از اتاقم بیرونش کردم…گفتم به من دست نزن…دست همیشه حمایتگرش را پس زده بودم..دلش را شکسته بودم…صورتم را با دستانم پوشاندم…من بدون دانیار چه باید می کردم؟چطور می خواستند او را از من بگیرند؟چطور می توانستند اینقدر بی رحم باشند؟شاداب بی دانیار چه می کرد؟چطور طاقت می آورد؟ گوشی ام لرزید…مثل چانه ام..مثل دستهایم…اشکهایم را پاک کردم…نمی خواستم بفهمد گریه می کنم…نمی خواستم بیشتر از این اذیتش کنم…نمی خواستم بیشتر از این… -سلام. دلم حتی برای نفسهای پشت تلفنش هم تنگ شده بود. -سلام. بداخلاق بود…با خود فکر کردم که دیگر خوش اخلاق ها را دوست ندارم…بداخلاق ها دوست داشتنی تر بودند….پرحرف ها را هم دوست نداشتم..کم حرفها قابل اعتمادتر بودند. -خوبی؟ -خوبم.زنگ زدم جواب ندادی.کجایی؟ کجا بودم؟ -یه پارک…نشستم لبه جدول…
-تنها؟ این مهمترین سوال بود برایش…اینکه تنها نباشم..مزاحمم نشوند…اذیتم نکنند. -آره. -مرخصی گرفتی که بری پارک؟اونم تنها؟ دانیار را می بردند؟چطور دلشان می آمد؟ -دانیار؟ فوت محکمش از کلافگی بود. -چیه؟ -میای بریم جیگر بخوریم؟از همون جیگریه؟ چند لحظه مکث کرد. -شاداب خوبی؟ نبودم…دلم تنگ شده بود…دلم تنگ تر هم می شد. -آره…میای؟ صدایش نگران شد. -اومدم. دانیار را که می گرفتند…دانیار را که می بردند…بی تکیه گاه چه می کردم؟تکیه گاه به جهنم…بی دانیار چه می کردم؟
دانیار: با ورود من به خانه…نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید.فیلم می دیدند…با یک ظرف آجیل روی پای هر دویشان…نشمین آهسته سلام کرد…بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد…جوابش را دادم..دیاکو گفت: -شام خوردی؟ نخورده بودم..اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را بهم نزنم. -گشنه نیستم..می خوام دراز بکشم.دایی کجاست؟ -حالش زیاد خوب نبود…خوابیده. سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم…اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد…لباسهایم را با یک دست گرمکن عوض کردم و روی تخت نشستم…نشستن فایده نداشت…بلند شدم و سیگاری آتش زدم…سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم…کشوی میز را بیرون کشیدم و از بین فیلمهایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توی درایور لپ تاپم گذاشتم…اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ..نه نمی شد..امشب از آن شبهایی بود که نمی گذشت…پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟مگر او دانیار نبود؟ از اتاق بیرون رفتم..دیاکو گفته بود خواب است…شاید بیدار باشد..شاید فقط دراز کشیده…فقط حالش را می پرسم و برمیگردم..با احتیاط در را باز کردم..اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده…برگشتم…اما هنوز در را نبسته صدای ضعیفش را شنیدم. -بیا تو پسر. انگار دنیا را به من بخشیدند..داخل شدم و گفتم: -بیدارتون کردم؟ نیم خیز شد و گفت: -مهم نیست…چراغ رو روشن کن. خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد. -نه..فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم. لبخندش را ندیدم..حس کردم…می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم.. -چراغ رو روشن کن پسر جون… کلید برق را لمس کردم..چشمهایش سرخ بودند. -شما باید بستری باشین…حالتون خوب نیست. پتو را از روی پایش کنار زد و گفت: -این حرفا رو ول کن..برو سر اصل کاری… حرف داشتم…اما گفتنم نمی آمد. -چیزی نیست..بهتره استراحت کنین. عقبگرد کردم… -بیا بشین اینجا…تو هیچی نگو..من می گم… این معامله بهتری بود…لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم.دستش را روی پایم گذاشت و گفت: -نشد…نه؟ می دانستم منظورش چیست. -نه نشد. ماسک اکسیژنش را روی دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت: -زودتر از اینا منتظرت بودم…فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاری. سرم را بالا گرفتم. -خیلی با خودم کلنجار رفتم..خیلی سعی کردم…به خاطر خودش…به خاطر آینده ش…اما نتونستم..امروز که بعد از یه هفته دیدمش…امروز که اونجوری… نفسم گرفت. -نتونستم. -امروز دیدیش؟ -آره..اومد شرکت…آخه… -نگرانت شده بود…یه هفته ازش دوری کردی و طاقت نیاورد. چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم. -آره. -تو هم زدی تو پرش حسابی..درسته؟ سرم را بالا و پایین کردم. -چرا؟ -چون من به درد شاداب نمی خورم…چون زندگیش با من خراب میشه….چون… حرفم را قطع کرد. -یه دلیل دیگه بیار..دلیلی که به خودت مربوط بشه.یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره. فکر کردم…شاداب به درد من نخورد؟ -مشکل از اون نیست…از منه… دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت: -ببین پسرم…تو قرار نیست به جای اون تصمیم بگیری..اصلاٌ حق همچین کاری رو نداری..تو از طرف خودت به یه سری نتایج رسیدی…باید به اونهم این فرصت رو بدی…بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی…هرچی که باشه تو حق دخالت نداری… لپهایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم: -خب الان معلومه که جوابش چیه. خندید. -الان قرار نیست اتفاقی بیفته…الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی…هر دوی شما به زمان احتیاج دارین…اون واسه تفکیک احساسش نسبت به تو و دیاکو… و تو واسه اثبات احساست به اون… حرفش به دلم ننشست..من از زمان می ترسیدم. -اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟همین حالاشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده. خنده اش برای چه بود؟ -با این اخلاقی که تو داری…بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره. راست می گفت…دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟ -مشکل منم همینه…اون یه دختر عاطفی و من… نگاهش کردم…خسته و ناامید. -من مثل بابام نیستم دایی….نیستم…نمی تونم باشم… دستی به موهایم کشید و گفت: -برو اون صندلی رو بیار و رو به روی من بشین. اطاعت کردم.با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت. -ببین دایی جون…من نگفتم تو مثل باباتی…گفتم پسر اونی..نگفتم مثل اون باش..گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن…قرار نیست یه گیتار دستت بگیری و هرشب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی…نه…دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح می دن…شاداب تو رو شناخته..می دونه با بقیه فرق داری..این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد…خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره و کنارته…هیچ چیز اونقدر که فکر می کنی وحشتناک نیست..قرار نیست شاخ غول رو
بشکنی..فقط باید صبور باشی…باید نرم نرم اونقدر جای پاتو توی زندگیش محکم کنی که دیگه به هیچ شکلی نتونه حذفت کنه…اون یه دختره…مثل بقیه دخترا…با توجه..با حمایت…با محبت درست،رام میشه…وابسته میشه…حتی اگه نخواد.این قانون طبیعته…دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره…تو هم عوض می شی…تو هم اینجوری نمی مونی…اگه تا این سن اینجوری سرد و خشن موندی به خاطر اینه که جنس محبت زنونه رو درک نکردی..نداشتی…زن که فقط رابطه فیزیکی نیست…تو با زنها فقط در همین حد ارتباط داشتی و نمی دونی که زن واسه مرد منبع آرامشه…نه اون زنایی که تو می شناسی…زن خوب…زن خونه…زن درست…زن نجیب..زنی که بدونی فقط مال خودت و زندگیته…زنی که ساعتی و لحظه ای نباشه…زنی که قسمتی از وجودت بشه…زنی که شریک عمرت بشه…زنی که مونس و همدمت بشه…پرستار روز بیماریت…یاور روز تنگت…اون وقته که تو هم تغییر می کنی…هیچ مردی نمی تونه در مقابل محبت یه زن بی تفاوت باشه…تو هم ناخودآگاه محبت می کنی…لازم نیست حتما به زبون بیاری..با توجهت..با احترامت…با هزار راه دیگه بهش نشون می دی که دوستش داری…واسش ارزش قائلی… راه نفسم کم کم باز می شد…انگار با آهنربای چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید.با زبان لبم را تر کردم و گفتم: -الان باید چیکار کنم؟ سرفه هایش وحشتناک بود..میان نفس زدنهای سختش گفت: -اول اینکه خودت باش…آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه…سعی نکن چیزی رو نشون بدی که نیستی…همونی باش که هستی…اونطوری هم خودت راحتری..هم واسه اون بهتره…اگه قراره انتخابت کنه…با آگاهی انتخابت می کنه و تو دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاری بهت نمی زنن.دوم…اینکه خودت باشی دلیل نمی شه یه سری چیزا رو ترک نکنی…هیچ دختری نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه…معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این رابطه به سرانجام برسه..باید مرد باشی و پای کسی که دوست داری بایستی…مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره..مهم تویی که می دونی دوستش داری و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پای بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی..اگه انتظار داری اون فقط واسه تو باشه…تو هم باید فقط واسه اون باشی..یه طرفه نمیشه…و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی و حد و حدودت رو نگه داری و بهش دست درازی نکنی..اینایی که گفتم رو هستی؟ تا کنون..مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم…اما دایی…!سر به زیر انداختم و گفتم: -اونقدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم. زانویم را فشرد. -خوبه..و اما سوم اینکه..تو یه بحران رو باید پشت سر بذاری…اونم عروسی دیاکوئه…باید تو اون روزا نقش یه دوست رو واسش بازی کنی..غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه…می دونم سخته…خصوصا اینکه رقیب..برادرته…اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردی…می تونی… احساس می کردم یک کوه را از روی شانه ام برداشته اند.دل دل کردم و پرسیدم: -اگه با وجود همه اینا…اگه… دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت: -واسه اگه های بعدی..بعداً راه چاره پیدا می کنیم…فعلاً تا اون اگه ها خیلی راه داریم…وقت بیشتری رو باهاش بگذرون…و اجازه بده بفهمه که واست مهمه… نفس کشیدن..به معنای واقعی برایش سخت شده بود…ماسک را به دستش دادم…دستانش قدرت چندانی نداشتند…اما همینکه روی زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند.قبل از اینکه ماسک را روی صورتش بگذارد گفت: -برو…من تا آخرش باهاتم.
به سقف نگاه کردم..آخرش کجا بود؟ دراز کشید…خم شدم و پتو را روی تنش مرتب کردم…با چشمانش لبخند زد…نتوانستم جوابش را بدهم..راه خروج را در پیش گرفتم..قبل از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم..ماسک را برداشت..چشمکی زد و گفت: -همه چی بین خودمون می مونه…بین من و تو… با این مرد…زبانم خسته نمی شد…! -راستی…زنگ بزن وخرابکاری امروزت رو از دلش در بیار… بالاخره توانستم لبخند بزنم…!به اتاقم برگشتم…مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم…صدای ظریفش که توی گوشم پیچید چشمانم را بستم… -سلام. دلخور هم که بود..باز برای سلام پیش دستی می کرد. -احوال خوشحال خانوم؟ آه کشید. -ممنون..شما خوبین؟ دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید. -خوبم…چه خبر؟چیکار می کردی؟ -هیچی..داشتم با تبسم حرف می زدم…قرار فردا رو کنسل کردم. دلخور هم که بود…نصف و نیمه حرف نمی زد…بچه بازی در نمی آورد. -کنسل واسه چی؟ -خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟ ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند…یادم نبود… -آها..آره…باید بری. دوباره آه کشید..یعنی خرید اینقدر برایش مهم بود؟چه خوب که لبخند مرا نمی دید. -اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی..خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت. برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم…باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد. -راست می گین؟ کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم. -آره. -ولی آخه… -آخه چی؟ -فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردی خوشتون بیاد..می ترسم اعصابتون خرد شه… پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم: -آره..خوشم نمیاد…اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم. با ذوق تکرار کرد: -راست می گین؟ کاش می توانستم نرنجانمش…کاش اینقدر با بزرگواری و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد. -مگه ما دوست نیستیم؟ خندید. -هستیم. مثل من نه فکر کرد…نه ترسید…نه تردید داشت… -پس پنج میام دنبالت. -کارای آخر سالتون چی میشه؟ به جای خودش شیطان هم بود. -برو بچه…به خودت متلک بنداز… خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند. -به آدمای بداخلاق بایدم متلک گفت. چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و برای خودم داشته باشم؟ -با آدمای بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد…چون اگه عصبانی بشن… حرفم را برید: -توپ تانک فشفشه… روی دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم…فقط به صدایش…نه به حرفهایش…دایی راست می گفت…آرامش با زن معنا پیدا می کرد…با زنی مثل شاداب..!
شاداب: چهره جدیدی از دانیار حاتمی…!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید کردن متنفر است…خوب هم می دانستم…اما اصلاً نتوانستم این انزجار را درونش ببینم..خوش اخلاق نبود…نمی خندید…و گاهی آنچنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم…اما بردبارانه…پا به پایم…مغازه به مغازه آمد و حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت…احساس خوبی داشتم…حس وجود یک مرد که هرچند اخمو…اما مراقبم بود…مردی که علی رغم باورهایم…احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دری عبور نمی کرد…دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور نشوم و یا بازویی که با فاصله روی کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه ای که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه محفوظ بمانم.تجربه قشنگی بود…تجربه خرید با یک مرد..مردی که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند…از شامه تیز شده ام برای ذرت مکزیکی گرفته…تا نگاه شیفته ام روی یک مانتوی فیلی رنگ.جالب بود…بودن با مردی که چشم روی چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهای رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد…و جالب تر بود داشتن توجه مردی که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندی شده بود…! و تمام اینها..وقتی اسم دانیار را با خودشان یدک می کشیدند عجیب تر هم می شدند…حتی برای منی که اینقدر خوب می شناختمش. -با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه…برو بپوشش. با قاشق ذرت ها را بهم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود. -نه نمی خوام…لازم ندارم. لازم داشتم…خیلی چیزها لازم داشتم…تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی "یک" های دیگر گذرانده بودم…اما باید برای کنکور شادی پول پس انداز می کردم…برای کلاسهایش…کتابهایش…می خواستم بهترین را قبول شود..همان که آرزویش را داشت…دندان پزشکی.! سرش را نزدیک صورتم آورد…صدایش پر از وسوسه بود. -پوشیدنش که ضرر نداره.داره؟ قاشق پر از ذرت را توی دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن مانتوی فوق العاده هم فکر کردم…قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت..داشت؟ صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم..آخر روی شیشه چسبانده بودند"ورود با خوراکی ممنوع"…گاهی که وقت می کردم و سرم را بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روی لبانش می دیدم…نه اینکه لبخندش تازه باشد..نه…انتظارش را در چنین شرایطی نداشتم…که اینگونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جای غر زدن…اینطور زیر پوستی لبخند بزند.با دهان پر سرم را تکان دادم به این معنی که "چه شده؟به چه می خندی؟"ابرویی بالا انداخت و گفت: -ناهار نخورده بودی..درسته؟ یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته…! با دستمال دور دهانم را پاک کردم و گفتم: -چرا…ویفر خوردم. دستش به سمت مقنعه ام آمد..درزش را نشانه گرفته بود..اما پشیمان شد..دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد. -چرا هیچی نگفتی کوچولو؟ سختگیری اش را با این همراهی جبران کرده بود…به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم: -آخه خرید واجب تر بود. ظرف خالی را توی سطل زباله انداختم…دستمال را روی دستانم کشیدم و ادامه دادم: -بریم؟ این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم…این رنگی که حس سیاهچال های مخوف را به انسان القا نمی کرد. از بین رنگهای مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم: -این خوبه؟ پارچه اش را لمس کرد و گفت: -چرا مشکی؟فکر کردم اون رنگ رو دوست داری. کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم: -آره..ولی آخه خیلی تو چشمه..مشکی سنگین تره. دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روی رگال برداشت و گفت: -اول اینکه سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون…دوم اینکه این رنگ خیلی هم متینه…بعدشم مگه تو چند سالته که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟ ذوق کردم…مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم: -شما اصلاً شبیه کردا نیستینا…! خندید و گفت: -اینقدر حرف نزن وروجک…سایزت همینه؟ فروشنده ای آن نزدیکی ایستاده بود.بلند پرسیدم: -آقا این اندازه من میشه؟ پسر جوان جلو آمد…نگاهی به اندام من کرد و گفت: -نه خانوم…بزرگه…ماشالا شما هم که باربی…این سایزتونه… دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت: -یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟ با تعجب گفتم: -چی شده مگه؟ سرش را تکان داد و گفت: -مهندس مملکت رو ببین…! دم اتاق پرو چینی روی بینی ام انداختم و گفتم: -حرفم رو پس می گیرم…از صد فرسخی داد می زنین که کُردین! آهسته هلم داد و جدی و با تحکم گفت:
-پس حواست رو جمع کن. دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم…آنقدر قشنگ روی تنم نشسته بود که انگار برای من دوخته بودنش…موجودی کیفم را سنجیدم…صلاح نبود…اما واقعاً نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم… در را باز کردم و دانیار را صدا زدم. -خوبه؟ نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرک فروشنده بود.آنقدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم. -خوبه…! سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم.حالا که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد..می خریدمش…به هر قیمتی…دست به سینه و منتظر ایستاده بود…لبخند گل و گشادی زدم و گفتم: -تصویب شد. و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم..دنبالم آمد و گفت: -من حساب کردم..بریم. معترض شد و گفتم: -نه..نمیشه…خودم پرداخت می کنم. گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت: -یعنی من از تو کمترم؟تو واسه من عیدی بخری و من نخرم؟ این یکی ضربه بدتری بود.سورپرایزم خراب شد. -شما از کجا می دونین..اصلاً کی گفته من واسه شما عیدی خریدم؟ چشمانش..که قهوه ای بودند و نه سیاه…رنگ شیطنت گرفت و گفت: -پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟ بدجنس…فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده…آخر مشغول ذرت خریدن بود.عقب نشینی نکردم و با اعتماد به نفس جواب دادم. -واسه افشین…آخه تازه ماشین خریده… چشمکی زد و گفت: -واسه افشین..آره؟پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟چرا به من نشونش ندادی؟چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟ بادم خوابید…دستم رو بود…شکست خورده و غمگین گفتم: -خیلی بدین..قرار نبود شما ببینینش. خندید. -تو هم کادوی منو دیدی..اصلاً خودت انتخابش کردی…این به اون در. نه در نمی شد…حالم گرفته شده بود. -حالا از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟ بسته های خرید را به یک دستش داد و گفت: -آخه…نیم وجبی…اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بزارم و بمیرم. حرصم گرفت…حتی برای دلخوشی من هم خودش را به بیخبری نزده بود… -حالا اونجوری اخم نکن..مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه. حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند…بیشتر غصه ام شد…حالا که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت. -و مهمتر اینه که تو خریدیش. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم…اثری از شوخی در صورتش نبود…حتی می توانستم بگویم…صورتش مهربان بود…!با همین یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت.کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار…! -جدی می گین؟ بسته های خرید را توی ماشین گذاشت..راست ایستاد و گفت: -فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟ چطور می توانستند به این مرد بگویند بد..بداخلاق…بی احساس؟چطور اینهمه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟ -نداره؟ چشم گرفتن از چشمانی که قهوه ای بودند…چشمانی که جاذبه داشتند..چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را ساطع می کردند..سخت بود…یقه خاکی شده کتش را با سرانگشتهایم تکاندم و گفتم: -سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه. چشمانش حتی قهوه ای هم نبودند…از قهوه ای روشن تر چه می شود؟فاصله اش را با من کمتر کرد…خطوط نامرئی روی لبش از بزرگترین لبخندهای دنیا..بیشتر خودنمایی می کرد. -شاداب؟ مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم ببینمش. -بله؟ -موهات رو هیچ وقت رنگ نکن.باشه؟ ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم…چندین تاری که از زیر مقنعه بیرون بود.زمزمه کردم: -موهام؟ دستانش را توی جیبش برد و گفت: -آره…! -چرا؟ نفس بلندی کشید. -دلیل نپرس…فقط بگو باشه. داغ شده بودم؟؟؟ -آخه…رنگشون رو دوست ندارم… مردمکش روی موهایم لغزید و زیرلب گفت: -ولی من دوست دارم. شنیدم…اما چون باور نکردم پرسیدم: -چی؟ گردنش را مالید و گفت: -هیچی…بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو درآوردی. تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم…داغ شده بودم..!!!
👌چند نکته ی زندگی روزمره که به دردتون میخوره ❣هنگامی که می‌دوید اگر به یک موضوع خاص فکر کنید مسافت بیشتری را طی خواهید کرد . ❣اگر در جاده به دنبال ناهار یا شام هستید ، از جایی که کامیون ها نگه داشته اند غذا بخورید . ❣در مذاکرات تلفنیِ مهم ، ایستاده صحبت کنید ، ترشح آدرنالین بیشتر تسلط شما را بالا می برد . ❣بچه دارشدن بعد از سی و سه سالگی موجب طول عمر زنان می شود . ❣خوردن یک موز برای صبحانه ، باعث کنترل افسردگی ، عصبانیت و کج خلقی در طول روز می شود . ❣پشه ها نمیگذارند راحت بخوابید؟ یک قرص ویتامین ب بخورید، بدنتان در اثر خوردن ویتامین ب بویی میگیرد که پشه ها دوست ندارند . ❣اگر بالش شما مسطح شده، آن را نیم ساعت در آفتاب قرار دهید تا با دفع رطوبت به حالت قبل باز گردد . ❣اگر می خواهید آبریزش بینی تان قطع شود، زبانتان را به سقف دهانتان بچسبانید و یکی از انگشتانتان را بین دو ابرویتان ۲۰ ثانیه فشار دهید . ❣برای شستن ظروفی که غذای آنها کپک زده هستند از اسکاچ جداگانه استفاده کنید . ❣روی قابلمه آبِ در حال جوش ، یک کفگیر بزرگ چوبی قرار دهید تا آشپزخانه بخار نکند . ❣تا جایی که می توانید از نور روز استفاده کنید و چراغ روشن نکنید . ❣وقتی موبایلتان خیس می شود برای خشک شدن و سالم ماندن آن، چند ساعت درون برنج خام قرارش دهید. ❣ابعاد گوشی موبایلتان را اندازه بگیرید ، در موارد ضروری به عنوان خط کش به کارتان می آید . ❣شارژ و عمر باتری موبایل در گرما کوتاه تر می شود ، در خنک ترین فضای ممکن آنها را قرار دهید . @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رد بول برای تبلیغات خودش این بار با تکواندو کار خانم‌ ترکیه‌ای(کبرا داگلی) که قهرمان جهان پومسه هم هست همکاری کرده قشنگ برای تجارت و فروش همه‌ی اقشار رو بازار هدف خودشون قرار میدن :) کار خوبی هم از آب در اومده 🎯@aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸✨🌸 یادمان باشد که هیچگاه لبخندمان را در آیینه جا نگذاریم شاید این لبخند تمام روز کسی را عوض کند! اگر دیروز مشکل بود دلیلی نمی شود امروز فوق العاده نباشد...🦋 @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸✨🌸 یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد. پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره. اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند. اسب هم خودش رو تکون می داد خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید. تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد. ✅عزیز دلم مسائل زندگی نیومدند تـا زنـده بـه گورمون کنند. هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم. پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگیمون گلایه نکنیم و فکر کنیم شاید اونها هدیه هایی هستند که قـدرشون رو خـوب نمی دونیم.🦋 🎍〰〰〰〰〰〰🎍 @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸✨🌸 ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮐﺎﺭﺁﮔﺎﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ . ﻧﯿﻤﻪﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ.ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥﮔﻔﺖ:ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ . ﻫﻮﻟﻤﺰﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ :ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻘﯿﺮﯾﻢ . ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ،ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺦ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺫﺍﺕ ﻗﻄﺐ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺷﺪ . ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﻗﺪﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﺣﻤﻘﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﮐﻨﺎﺭ دســت مــاســت،امــا ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ.🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎍〰〰〰〰〰〰🎍 @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهی که همیشه عمودی شنا می‌کند 🔹یکی از عجیبترین ماهی‌های جهان Oarfish این ماهی رو اولین باره که توانستند وقتی زنده است ازش فیلم بگیرن و حتی اینقدر بهش نزدیک بشن که بتونند لمسش کنند، قبلا جنازه ش رو لب ساحل دیده بودند 🔹این ماهی در آبهای عمیق زندگی میکنه، بصورت عمودی طوریکه سرش بالا باشه و دمش پایین، همیشه شنا میکنه @aMaryam4
📗💚 کـتـابــ هـای روانـشـناسیـ کـه زنــدگـیـتونــو تغـییـر میـدن! •📒•هنرظریف‌بیخیالی : «مارک منسن» ما اونقدر قدرت و فرصت انرژی نداریم که به همه چی اهمیت بدیم این کتاب درمورد بیخیالی نیست اتفاقا درباره توجه بیش از حد به اهداف و ارزش های کلیدی و بیخیالی و بی‌توجهی نسبت به حاشیه های دیگه اس. •📒•شفای‌زندگی : «لوییز هی» این کتاب نشون میده منشا تمام بیماری های جسمی،روح و روان ماست جوش نشانه خشم هست نفرت طولانی باعث سرطان میشه اضافه وزن بخاطر حس نیاز به حمایت به‌وجود میاد و بهمون یاد میده چجوری درمانشون کنیم. •📒•چهاراثرازفلورانس : «فلورانس اسکاول شین» این کتاب میگه هرچیزی که به زبون میاریم دیر یا زود تو زندگیمون پدیدار میشه! این بهترین کتابیه که در خصوص قانون جذب نوشته شده. @aMaryam4
♥️ چهارشنبه 👈14 تیر / سرطان 1402 👈16 ذی الحجه 1444 👈5 ژوئیه 2023 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🐪 امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا در منزل هشتم " فید" . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . 📛تقارن نحسین،صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند 📛امروز روز خوبی برای امور زیر نیست: 📛جابجایی و نقل و انتقال 📛و دیدارها خوب نیست 👶 زایمان خوب و نوزاد عاقل و عابد باشد. 🚘مسافرت :مسافرت اکیدا ترک و یا با احتیاط و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ختنه نوزاد ✳️رفتن به خانه نو ✳️امور زراعی و کشاورزی ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✳️و تعمیر شهر و روستا خوب است. 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت امشب ( شب پنج شنبه ) ،مباشرت برای سلامتی مفید و فرزند دانشمند گردد 💉💉 حجامت. خون دادن فصد باعث فرج و نشاط می شود 💇‍♂💇 اصلاح سر وصورت باعث حزن و اندوه می شود. 😴🙄 تعبیر خواب: خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 17سوره مبارکه "بنی اسرائیل" است. و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح .... و مفهوم آن این است که چیزی باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد صدقه بدهد تا برطرف شود .ان شاءالله  و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن  وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 🌟 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا