پندانه
✅به اندازه رگ گردن نه، نزدیکتر از رگ گردن!
🔸 شاید زیاد این سخن خدا رو شنیدیم که
وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید
ولی کمتر به این فکر کردیم که خدا نمیگه اندازه رگ گردن بهتون نزدیکیم، فرموده از رگ گردن هم بهتون نزدیکتریم
اگر تو زندگیمون موقع هر کاری فقط به همین نزدیکی خدا به خودمون درست فکر میکردیم
نه درگیر گناه میشدیم و نه ناامید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_آموزنده
🔆خواهش از چه كسى ؟
🍃در يكى از روزها شخصى از انصار به حضور مبارك امام حسين عليه السّلام رسيد و خواسته و نياز خود را بدين مضمون روى كاغذى نوشت : اى سرورم ! اى ابا عبداللّه ! من به فلان شخص مبلغ پانصد دينار بدهكار هستم و توان پرداخت آن را ندارم ، چون تنگ دست بوده از لحاظ مالى ، سخت در مضيقه مى باشم .
🍃پس از آن كه امام حسين عليه السّلام نامه او را قرائت نمود، يك هزار دينار تحويل وى داد و او را موعظه نمود و اظهار داشت : در تمام حالات سعى كن ، خواهش و خواسته خود را فقط به يكى از سه شخص بگو و از او تقاضا كن :
🔅1 - اين كه سعى كن خواسته ات را از كسى تقاضا نمايى كه مؤ من و مورد اطمينان باشد.
🔅2 - با مروّت و جوانمرد باشد، كه حتّى الا مكان نااميدت نكند.
🔅3 - داراى حسب و نسب شريفى باشد، كه تو را سبك نشمارد، بلكه برايت اهميّت و ارزش قايل شود.
🍃اءمّا دين دار مؤ من ، ايمانش سبب مى شود كه خواسته و خواهش تو را برآورده نمايد.
و امّا كسى كه حسب و نسب درستى داشته و جوانمرد باشد، هرگز روى تو را زمين نمى اندازد و به هر شكلى كه باشد آبروى تو را حفظ و خواسته ات را برآورده مى كند.
همچنين آورده اند:
🍃روز عاشورا، برخى از افراد بر پشت امام حسين عليه السّلام أ ثراتى را مشاهده كردند.
پس موضوع را براى فرزندش ، امام سجّاد زين العابدين عليه السّلام بازگو كردند و علّت آن را جويا شدند؟
🍃حضرت سجّاد عليه السّلام پاسخ داد: اين أ ثرها به اين جهت است كه پدرم سلام اللّه عليه ، كيسه هاى آرد، خرما و... را بر پشت خود حمل مى نمود و درب منازل خانواده هاى بى سرپرست و تهى دستان و بيوه زنان و يتيمان مى برد و شخصاً تحويل آن ها مى داد.
📚بحارالانوار: ج 44، ص 190، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️
⚫️ #شب_اول_محرم و پیراهن خونین حسین علیه السلام بر فراز آسمان اول
🌹به امام صادق علیه السلام عرض شد: آقای من! بفدایتان شوم..
وقتی کسی می میرد یا کشته می شود جلسه نوحه ای برای او میگیرند.
💥ولی من مشاهده می کنم که شما و شیعیانتان از اول ماه محرم اقامه جلسه عزا میکنید.
🌹حضرت فرمودند: این چه حرفی است!
هنگامی که هلال ماه محرم دمیده میشود ملائکه پیراهن امام حسین علیه السلام را آویزان می کنند در حالیکه پاره پاره شده از ضربه های شمشیر و آغشته به خون است...
🍃 ما و شیعیانمان این پیراهن را با چشم بصیرت و نه بصر می بینیم پس اشک های ما سرازیر میشود...
📚 طبق روایتی دیگر میفرمایند:
🌑هرگاه شب اول محرم فرا می رسد، اول غروب و نزدیک به اذان مغرب که ماه نو در آسمان قرار می گیرد، مادرمان حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) از عرش الهی و بهشت برین پیراهن خونین جدم حسین علیه السلام را به آسمان اول می آورد و به سمت زمین تکان می دهد...
◾️ پیراهنی که آغشته به خون قلب و پیشانی و محاسن و حلقوم و نقطه نقطه ی وجود ایشان است.
🔘وقتی ایشان پیراهن را به سمت زمین تکان می دهند فریادی می زنند که صدای ایشان در تمام عالم می پیچد و به فریاد ایشان تمام ملائکه و سماواتیان به لرزه در می آیند و دل مومنین و محبان و عاشقان حسین (علیه السلام) مثل کاسه ی چینی در سینه شان تکه تکه و پاره پاره می شود...
▪️آجرک الله یا صاحب الزمان...
▪️💠▪️💠◾️
📙ثمرات الاعواد: ۳۶.۳۷
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💐💫💐💫💐💫💐💫💐
#داستان_آموزنده
🔆حسن بی محبوب کوفی
💥او مشهور به ابن محبوب است و از اصحاب اجماع و راوی حدیث است. امام رضا علیهالسلام دربارهی او چنین دعا کرده است: «خداوند تو را به حکمت مؤیّد، زبانت را گویا و رسیدن به خیر را برایت آسان گرداند!»
💥پدرش در تعلیم او بهقدری ساعی بود که پسرش را در کودکی تشویق به نوشتن حدیث میکرد و با او قرار گذاشته بود در برابر هر حدیثی که از علی بن رئاب استماع نموده و بنویسد، یک درهم به او انعام بدهد و بدین گونه مشوّق فرزند در نقل و ضبط احادیث بوده است. او از غیر امام علیهالسلام از شصت نفر از اصحاب امام صادق علیهالسلام هم حدیث نقل کرده و تألیفات زیادی در فن حدیث نموده است.
📚(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 23 -اعیان الشیعه، ج 5، ص 23)
⚡️⚡️پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «کسی که دو حدیث بیاموزد و با آن، نفسش را سود برساند یا دیگری را یاد بدهد که استفاده ببرد، بهتر از عبادت شصت سال است.»
📚(سفینه البحار، ج 1، ص 230 -منیه المرید)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مغازه و ايمان
روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازهاش در غياب او آتشگرفته و کالاهاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شدهاند و خسارت هنگفتي به او وارد آمده است.
فکر ميکنيد آن مرد چه کرد؟
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟ نه.
او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر بهسوي آسمان بلند کرد و گفت: خدايا! ميخواهي که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودي کسب پررونق خود، تابلويي بر ويرانههاي خانه و مغازهاش آويخت که روي آن نوشته بود: مغازهام سوخت! اما ايمانم نسوخته است! فردا شروع به کارخواهم کرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قمپز
آدمي ذاتاً خوش دارد که از خود تعريف کند و به بعضي از اعمال و رفتار خود جنبه شاهکار و پهلواني بدهد و گمان ميبرد اگر حرفهاي گنده بزند و کارهاي مهمي را برخلاف حقيقت به خود نسبت دهد حقيقت مطلب هميشه مکتوم ميماند و رازش از پرده بيرون نميافتد، درحاليکه چنين نيست و قيافه حقيقي اينگونه افراد مغرور خودخواه بهزودي نمودار ميگردد.
اينجاست که حاضران مجلس و شنوندگان به يکديگر چشم ميزنند و ميگويند: يارو قمپز درميکند.
يارو قمپز درميکند؛ يعني حرفهايش توخالي است، پايه و اساسي ندارد. بشنو و باور مکن. خلاصه قمپز درکردن به گفته علامه دهخدا به معني: دعاوي دروغين کردن، باليدن نابجا و فخر و مباهات بيمورد کردن است.
اگرچه قمپز لغت ترکي است و در لغتنامه دهخدا به معني آلتي موسيقي از ذوات الاوتار است اما براثر تحقيقات و مطالعات کافي، قمپز توپي بود کوهستاني و سرپر به نام قمپز کوهي که دولت امپراتوري عثماني در جنگهاي با ايران مورداستفاده قرار ميداد.
اين توپ اثر تخريبي نداشت زيرا گلوله در آن به کار نميرفت بلکه مقدار زيادي باروت در آن ميريختند و پارچههاي کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جاي ميدادند و ميکوبيدند تا کاملاً سفت و محکم شود. سپس اين توپها را در مناطق کوهستاني که موجب انعکاس و تقويت صدا ميشد بهطرف دشمن آتش ميکردند.
صدايي آنچنان مهيب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه درميآورد و تا مدتي صحنه جنگ را تحتالشعاع قرار ميداد ولي کاري صورت نميداد زيرا گلوله نداشت.
در جنگهاي اوليه بين ايران و عثماني صداي عجيب و مهيب آن در روحيه سربازان ايرانيان اثر ميگذاشت و از پيشروي آنان تا حدود مؤثري جلوگيري ميکرد. ولي بعدها که ايرانيان به ماهيت و توخالي بودن آن پي بردند هرگاه صداي گوشخراشش را ميشنيدند به يکديگر ميگفتند: نترسيد قمپز درميکنند؛ يعني توخالي است و گلوله ندارد.
کلمه قمپز مانند بسياري از کلمات تحريف و تصحيف شده رفتهرفته بهصورت قمپز تغيير شکل داده ضربالمثل شده است
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
احکام خدا
روزي يکي از دوستان بهلول گفت: اي بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسيد: اگر بعد از خوردن انگور در زير آفتاب دراز بکشم، آيا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسيد: پس چگونه است که اگر انگور را در خمرهاي بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتي آن را بنوشيم حرام ميشود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداري آب بهصورت تو ميپاشم. آيا دردت ميآيد؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداري خاک نرم بر گونهات ميپاشم. آيا دردت ميآيد؟
گفت: نه.
سپس بهلول خاک و آب را باهم مخلوط کرد و گلولهاي گلي ساخت و آن را محکم بر پيشاني مرد زد!
مرد فريادي کشيد و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاري نکردم! اين گلوله همان مخلوط آبوخاک است و تو نبايد احساس درد کني، اما من سرت را شکستم تا تو ديگر جرات نکني احکام خدا را بشکني.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جوهر قرمز
يک داستان از دوران کمونيسم برايتان بگويم:
مردي از آلمان شرقي به سيبري فرستاده شد تا آنجا کار کند.
اين مرد ميدانست که نامههايش را سانسورچيها ميخوانند.
به همين خاطر قراري با دوستانش گذاشت. گفت که اگر نامهاي که از من ميگيريد به جوهر آبي نوشتهشده باشد يعني آنچه من در نامه نوشتهام درست است. اگر با جوهر قرمز نوشته باشم نادرست.
بعد از يک ماه، دوستانش اولين نامه را از طرف وي دريافت کردند.
همه متن با جوهر آبي نوشتهشده بود. البته در متن نامه آمده بود: همهچيز اينجا عالي است. مغازهها پر از غذاهاي خوشمزه است. سينماها فيلمهاي خوب غربي پخش ميکند. آپارتمانها بزرگ و مجلل است؛ اما تنها چيزي که اينجا نميتوان خريد، جوهر قرمز است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدايا شکر
روزي مردي خواب عجيبي ديد.
او ديد که پيش فرشتههاست و به کارهاي آنها نگاه ميکند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامههايي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند و آنها را داخل جعبه ميگذارند. مرد از فرشتهاي پرسيد، شما چهکار ميکنيد؟
فرشته درحاليکه داشت نامهاي را باز ميکرد، گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل ميگيريم.
مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت ميگذارند و آنها را توسط پيکهايي به زمين ميفرستند.
مرد پرسيد: شماها چهکار ميکنيد؟
يکي از فرشتگان باعجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهاي خداوندي را براي بندگان ميفرستيم.
مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشتهاي بيکار نشسته است.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟
فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند، ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند.
مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده فقط کافي ست بگويند: خدايا شکرت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴چارلز دیکنز نویسنده انگلیسی درباره قیام عاشورا چنین می گوید:
▪️ «اگر حسین برای رفع هوس های دنیوی خود جنگید، نمی فهمم چرا خواهران، زنان و فرزندانش با او همراهی کردند. بنابراین منطقی است که او صرفاً برای اسلام فداکاری کرد.»
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 رفع استرس با ماساژ
♻️ چه ماساژهایی برای رفع استرس مناسب است؟
🔹 هر استرسی که وارد میشود، اول #ماساژ_کتف انجام دهید و اگر کسی نبود برایتان انجام دهد، خودتان گردن را ماساژ دهید.
🔹 #برس_کشیدن_سر: سرتان را ۵ دقیقه شانه کنید، هر مسیر ۷ بار و ۷ مرحله گوشمالی(ماساژ گوش) انجام دهید.
🔹 قدم زدن با پنجه و پاشنه در رفع استرس موثر است.
🔸در استرسهای مداوم، ابتدا #حجامت_عام و پس از مدتی حجامت سر با تجویز طبیب حاذق کمککننده است.
✍ حکیم حسین خیراندیش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ افزایش مصرف پروبیوتیکها
🔸میکروبیوم روده ما بسیار بیشتر آنچه تصور میکنیم، روی چاقی و لاغری تاثیر دارد. در واقع، مطالعات نشان دادهاند که میکروبیوم روده دوقلوهای چاق و لاغر از یک خانواده متفاوت است.
🔸یکی از راههای افزایش تعداد باکتریهای خوب روده، مصرف غذاهایی است که باکتریهای خوب روده را تقویت میکنند (مثل ماست و پنیر).🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🥬🥦#گیاهخواری را انتخاب کنید
➕انتخاب سختی است که انسان بخواهد مصرف پنیر، گوشت و شیر را قطع کند. با این حال، حقیقت این است که انتخاب رژیم غذایی بر پایه مواد گیاهی که دارای چربی پایین است میتواند باعث بهبود قند خون افراد شود.
➕ این امر به ویژه به کسانی که از دردهای عصبی رنج میبرند کمک میکند. اگر میخواهید سبک زندگی گیاهخواری را انتخاب کنید این سوال را در ابتدا از خود بپرسید:
⁉️ آیا خواهان یک زندگی بدون دردهای عصبی هستم؟ اگر پاسخ شما مثبت است، برگزیدن این سبک زندگی دیگر سخت نیست. #درد_عصبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚠️علائم #دیابت نوع ۲ شامل موارد زیر است:
◾️ ادرار بیش از حد معمول به ویژه در شب
◾️ احساس تشنگی مداوم.
◾️ احساس خستگی زیاد
◾️ کاهش وزن بی دلیل
◾️ تاری دید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ #گلوتن را از زندگی خود حذف کنید
♦️گلوتن نام پروتئینی است که در گندم و جو یافت میشود. این ماده باعث کش آمدن خمیر و ترد شدن بافت فرآوردههای آن میشود. با این حال، بسیاری از مردم به این پروتئین #آلرژی دارند در حالی که خودشان هم از این موضوع بی خبر هستند.
♦️بسیاری از افرادی که به گلوتن آلرژی دارند و از درد عصبی رنج میبرند میتوانند با حذف آن از رژیم غذایی خود مشکلشان را حل کنند. این بدان معنا خواهد بود که خوردن و نوشیدن مواد غذایی حاوی گندم و جو و فرآوردههای آن برای این افراد ممنوع است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🥛#سم_زدایی بدن با شیر
➕دو ليوان شير را بجوشانيد يك قاشق سركه به آن اضافه كنيد،بخشي از آن به پنير تبديل شده پنيرها را جدا كرده و مايع باقي مانده را ميل كنيد
➕كه اين روش بهترين دستور العمل براي سم زدايي است به شرطي كه فرد مشكل گوارشي نداشته باشد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍎#سیب و #گلابی🍐
📌 سیب و گلابی به دلیل آنکه دارای سطح بالایی از فیبر هستند، به کارکرد مناسب دستگاه گوارش کمک میکنند. با این حال، #فیبر بالای این دو میوه میتواند برای افرادی که معده حساس دارند دردسر ساز شود.
📌اگر شما هم جزو افرادی هستید که پس از مصرف سیب و گلابی شکمتان متورم میشود، مصرف آنها را کاهش دهید.⬅️ سعی کنید به مرور و بسیار کم این میوهها را به رژیم غذایی خود بیافزایید تا تحمل بدنتان افزایش یابد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ فواید مصرف #سماق
🔸مانع از پیشرفت بیماری #پوکی_استخوان
🔸کاهش کلسترول و تری گلیسرید خون
🔸تنظیم قند خون
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ کنترل #دیابت
🔸از مدتها قبل #شوید با دیابت و مدیریت سطح انسولین در ارتباط است. مطالعات نشان داده اند که ممکن است به کاهش نوسانات لیپیدهای سرم و سطح انسولین در دیابت ناشی از کورتیکواستروئید کمک کند.
🔸 مطالعهای در مجله Phytotherapy Research بیان داشت که موشهای آزمایشگاهی که دیابت نوع ۲ ناشی از کورتیکواستروئید داشتند، وقتی به آنها ۲۲ روز عصاره شوید داده شد، میزان گلوکز و انسولین سرم را کاهش دادند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش اول
برای یک مادر هیچی بد تر از این نیست که بدونه بچه ها دچار مشکل هستن واون کاری از دستش بر نیاد ؛؛
خوب حالا بزرگ شده بودن و فکر می کردن خودشون از همه بهتر می فهمن و این حق به جانب بودن و اینکه هرگز حتی احتمال اینم نمی دادن که ممکنه اشتباهی ازشون سر زده باشه کار رو سخت تر می کرد ..
گفتم : حوری جان اگر دست من بود گوش سعید رو می گرفتم و توی یک اتاق حبسش می کردم تا سر براه بشه ..ولی تو خودت بگو همچین چیزی امکان داره ؟
میشه با یک مرد چهل و سه ساله این کارو کرد به نظرت به حرف من گوش می کنه ؟
گفت : خوب پس شما بگو من چیکار کنم دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ..الان که اینطوریه دو روز دیگه که پیر شدیم می خواد با من چیکار کنه؛؛ ..
بعد شما میگی اسم طلاق رو نیار ..
گفتم : خوب مادر من با دوتا پسر بزرگ می خوای چیکار کنی ؟ تو می تونی از بچه هات جدا بشی ؟ یا سعید ؟ میلاد و کورش هر دوی شما رو با هم می خوان ..بهتون احتیاج دارن ؛؛ درس می خونن فردا به یکی دل می بندن تو نباید بالای سرشون باشی ؟
براق شد طرف من که وا ,مامان ؟ چرا اینطوری فکر می کنین مگه من می زارم بچه هام رو سعید ازم بگیره ؟ ما میریم برای خودمون زندگی می کنیم و دیگه اجازه نمیدم بچه ها رو ببینه ..
گفتم : نه منظورم این نبود ..می خوام بفهمی که چقدر این کار بده ..تو رو خدا ناراحت نشو والله به همه ی مقدسات عالم من طرف تو هستم ولی اینو فراموش نکن که سعید بچه ی منه ..
وقتی تو داری ازش بد میگی ناراحت میشم ..حالا توام یکم کوتاه بیا اسم طلاق رو نیار من می دونم تو سعید رو دوست داری و فقط داری تهدید می کنی که اون سر براه بشه ..
ولی باور کن این راهش نیست ..دعوا و مرافه کار شما رو هر روز سخت تر می کنه ..خوب همین طورم که می بینی بعد از چند سال هنوز سر جای اولتون هستین و شاید بدتر شده که بهتر نشده ..
پس از یک راه دیگه استفاده کنین ..صبر داشته باش خودش بیاد ؛ من باهاش حرف می زنم ..
ولی توام باید به حرفای من گوش کنی عمل کرد تو که یک زن هستی و مسئولیت دوتا جوون به عهده ی توست بیشتر از اونه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش دوم
حوری با حرص از سر میز بلند شد و گفت : همین دیگه ..شما اینو بهش یاد دادین که همه ی مسئولیت ها با منه اونم خودشو کشیده کنار ..
به جای اینکه بگین تو باید مسئولیت زن و بچه ات رو قبول کنی و مراقبشون باشی راه بهش نشون میدین ..
گفتم : حوری ..دخترم آروم باش این چه حرفیه ؟تو چرا بیرون از رابطه ی خودت با سعید دنبال مقصر می گردی ؟
من به تو دارم میگم از نظر یک مادر که باید مراقب روح و روان بچه هاش باشه مسئولیت داری ..دخترم خاطرت جمع باشه من هیچوقت به سعید همچین حرفی نمی زنم ..معلومه که اون وظیفه داره از شما نگهداری کنه ..خوب به لحاظ اینکه تو بیشتر مهربون هستی و به فکر زندگیت ؛می دونم که همچین حسی داری ..
ولی رو چشمم سعید بیاد باهاش حسابی بر خورد می کنم ..ولی از راهش دعوا و مرافه دوست نداریم ..
چون می دونم نتیجه ی عکس میده ..
گفت : تاحالا این همه جونم قربونش کردین ؛ چی شد ؟ روز به روز بدتر شد که بهتر نشد ..
گفتم :خوب این حرفت نشون میده به من اعتماد نداری و منظورت اینه که مقصر اخلاف شما من هستم ..پس اون در؛ برو و دیگه پشت سرتون رو هم نگاه نکنین ..اگر تو واقعا این طور فکر می کنی برای چی دوباره راه میفتی میای سراغ من ؟ همینقدر از دستم بر میاد..بیشتر از این عقلم نمی رسه ..
و شروع کردم به جمع کردن میز صبحانه ..حوری وقتی دید که اوقاتم تلخ شده کوتاه اومد و گفت : شما چرا زود بهتون بر می خوره ؟ ..
من همیشه میگم سعید هم مثل شماست ..از هر حرف کوچکی ناراحت میشه و قهر می کنه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش سوم
جملات تند و بی منطق حوری نشون می داد که چرا کارش به اینجا کشیده ..و من اینو می دونستم که هر دوشون چیزی از هم کم نمیارن ..
بهترین کار این بود که دخالتی توی زندگی اونا نمی کردم ولی این اونا بودن که مدام پای منو وسط می کشیدن و دلم نمی اومد به حال خودشون بزارم ..
سودابه مدام به من می گفت : مامان نکن ولشون کن بگو به من ربطی نداره ..برن پیش مشاور ..
می گفتم : نمی تونم ..به خدا نمی تونم بی تفاوت بمونم و سعی دارم یک کاری بکنم که بین شون صلح و صفا بشه ..
کاش از اول این کارو کرده بودم ولی قدیم این طور نبود به بزرگتر ها احترام می ذاشتن و همیشه اونا بودن که اختلاف بین بچه هاشون رو حل می کردن ..و موفق هم بودن ..
سودابه مثل همیشه می گفت : بله اون زمان؛؛ حالا فرق کرده ..نه دخترا اون دخترای قدیم هستن و نه مردا اون مرد های وفا دار قدیم ..ولشون کن بزارخودشون مشکلشون رو حل کنن ..
سکوت می کردم و مدتی تماس نمی گرفتم ..اون زمان متهم می شدم به بی خیالی و بی عاطفه بودن ..اینکه مادرت عین خیالش نیست ..
اینکه ما بمیریم هم براش فرق نمی کنه ..و به گوشم می رسید که ازم توقع دارن و اگر کاری کرده بودم همه چیز درست میشد ..و باز ؛؛ چه با تلفن و چه حضوری منو نا خودآگاه وارد این کشمش بی انتهای خودشون می کردن که از روی دلسوزی مجبور میشدم هر چه در توان دارم بزارم تا شاید درست بشه ...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش چهارم
مشغول درست کردن ناهار شدم حوری دنبالم میومد و از سعید و رفتار های بدش می گفت و من نصیحت می کردم که رفتار یک زن باید چطور باشه حتی گفتم : این همه که تو به سعید اهمیت میدی باعث میشه اون فکر کنه آدم بزرگیه و به همون رفتارش ادامه بده به جای این همه اعتراض عادی باش ..
دوتا از اون چیزا رو که دیدی ندید بگیر به روی خودت نیار ..تحمل داشته باش ...
نزدیک ظهر حوری به میلاد زنگ زد و گفت : برو خونه کورش پشت در نمونه ..
مراقبش باش ,تا بابات بیاد دنبالم و با هم بیام خونه ...
صدای زنگ در که بلند شد و از پشت آیفون فهمیدم که سعید اومده ..
رفتم توی آشپزخونه و با التماس گفتم : خواهش می کنم این یک بار رو به حرف من گوش کن بزار من باهاش حرف بزنم ..به جون همه تون قسم اگر دیدم خطا کاره هر کاری تو بگی برات انجام میدم ..قول میدم ..
سعید خسته وارد شد و کیفش رو انداخت رو مبل و بلند گفت : مامان ؟ کجایین ؟سلام چیه تحویل نمی گیرین ؟
و رفت دستشویی ..یک چشمک به حوری زدم که صبور باش ..
فورا ناهار رو کشیدم و سبزی خوردن ها رو دستم گرفتم ببرم بزارم روی میز سعید در حالیکه دستشو خشک می کرد گفت :سلام مامان چطورین ؟ ناهار چی داریم ؟ و منو بوسید
گفتم : خوش اومدی ..کشیدم الان میارم خودت می ببینی .. اینا سبزی های تازه اس بگیر ..شما بشینین سر میز الان برمی گردم ..
حوری دنبالم اومد و کمک کرد ..و سه تایی نشستیم سر میز ...
سعید گرسنه بود و تند کشید و شروع کرد به خوردن و اصلا به صورت حوری نگاه نکرد ..دل تو دلم نبود که یک وقت بهش بر نخورده باشه و دوباره عصبانی بشه ..
خوب حق هم داشت منم بودم ناراحت میشدم ..و اونم با اصرار من غذا کشید و شروع کردیم به خوردن ..
حالا من برای اینکه سعید متوجه نشه که پشت سرش حرف زدیم پرسیدم : خوب مادر بگو کار و بارت چطورت ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش پنجم
حوری به جای اون با لحن تندی جواب داد که کارو بارش خوبه ..
نترسین پسرتون اصلا اذیت نمیشه ...
سعی کردم خونسرد باشم و خندیدم و گفتم : خدا رو شکر بخورین سرد نشه ..بهم قول بدین حرمت سفره رو نگه دارین و بعدا می شینیم حرف می زنیم ..
سعید گفت : این حرمت سفره سرش نمیشه .. فقط دهنشو باز می کنه ...
وسط حرفش رفتم و با صدای بلند تر گفتم : سعید ؟ ساکت ..ناهارتون رو بخورین بعد چای می ریزم و می شینیم آروم حرف می زنیم ..هر کس صداشو ببره بالا باید از خونه ی من بره بیرون ..
اگر می خواین منو قاضی کنین خونه ی من قانون داره ,, اگر نمی خواین ناهارتون رو که خوردین برین یک جای دیگه حرف بزنین ..
سعید گفت : خدایا به فریادم برس مامان چرا گوش نمی کنی فایده نداره ..این اصلا شما رو قبول نداره که بخواد به حرفتون گوش کنه ..
تا نصف شب به شما و سودابه و سحر فحش میده روز بلند میشه میاد اینجا ..من اصلا نمی فهمم فازش چیه ..اگر شما بدین چرا میاد ؟
فکر می کنین دیروز من برای چی نیومدم ؟ بعد می دونین خانم بهم چی میگه ..میگه ما نبودیم زن آوردی توی خونه ..ای بر پدر من لعنت که این همه تهمت رو تحمل می کنم ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش ششم
گفتم : خجالت بکش به پدرت چیکار داری ؟ خودتو لعنت کن که این زندگی رو برای خودت درست کردی .
سعید زیر لب گفت: ببخشید و چند قاشق دیگه با حرص خورد و یک مرتبه از سر میز بلند شد و گفت :اصلا می دونی چیه همون طور که درست کردم خودمم خرابش می کنم ..دیگه تحمل نداره مامان می فهمی ؟ به این جام رسیده ..
قاشق رو گذاشتم روی میز و دنبالش رفتم و گفتم : سعید جان ما نمی خوایم تو رو بازخواست کنیم ..فقط می خوایم ببینم مشکل چی هست یکم تو کوتاه بیا یکم حوری جان موضوع رو تموم کنین ؛ برین سر زندگیتون .. لجبازی نکن پسرم بی خود و بی جهت زندگی خودتو خراب نکن ؛شما دوتا بچه ی بزرگ دارین ..
میلاد داره از دست دعوا های شما دق می کنه ..خدا رو خوش نمیاد ؛ پسر جوونه فردا سرش به هزار جا باز میشه ..
حوری خطا کرده یا تو نمی دونم ولی به خاطر موی سفید من التماست می کنم بشین و حرف بزن تمومش کنین این جر و بحث های بی خودی رو ..
چرا باید زندگی شما این همه تلخ باشه در صورتیکه خدا بهتون همه چیز داده ..خونه ؛ ماشین , دوتا بچه ی سالم ..آخه نمی فهمم دردتون چیه ؟ اصلا دردی که توی سینه ی زنت هست چیه .. مگه تو نباید بدونی ..
چرا باهاش درست حرف نمی زنی ..چرا راز دلشو گوش نمی کنی ؟ تو داری چیکار می کنی که اینطور کنترل خودشو از دست داده ؟
تو مرد اون خونه ای پس جوونمرد باش؛ بشین مادر ..اینطوری با عصبانیت راه نرو ..آروم بشین و حرف بزن ..حوری جون توام بیا دخترم ..بشین اینجا پیش سعید ؛؛
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش هفتم
ولی خواهشا آروم باشین ؛ گله های تو چیه حوری جان تو بپرس سعید هم جواب بده ..
بعد نوبت سعید میرسه که گله هاشو از تو بپرسه ..
سعید گفت : مامان ؟ تو رو خدا ولم کنین گله های این زن تمومی نداره ..به زمین و زمان مشکوکه ..اون حتی به کورش هم شک داره ..
گفتم سعید خواهش کردم به خاطر من آروم باش و شلوغش نکن ..
حوری دلش می خواد زندگیش درست بشه ..یکم ساکت باش پسرم بزار خودش بگه ..
حوری گفت : ببین مامان اول ازش بپرسین چرا قفل گذاشته روی گوشیش ؟ اگر ریگی توی کفشش نیست چرا داره با اعصاب من بازی می کنه؟ ..
توی رختخواب به کی پیام میده و پیام می گیره ؟ چرا بعضی شب ها دیر میاد خونه و همون شب میگه از خستگی سیرم ..
چرا تا تقی به توقی می خوره اول با من قهر می کنه تا جواب منو نده و نخواد توضیح بده که چه غلطی داره می کنه ..
سعید گفت : تحویل بگیرین مامان خانم ..حرف زدنش رو ببینن ..وقتی کارت توهین کردنه من چی بگم ؟ اگر قهر نکنم که تا صبح دعوا می کنیم ..
زن حسابی صد بار گفتم : دوست دارم قفل بزارم روی گوشیم برای اینکه تو باز می کنی و پیام ها و تلگرامم رو چک می کنی ..اونوقت من باید یکی یکی ثابت کنم که چی بوده و کی بوده ..والله به خدا قسم به جون مادرم من به تو خیانت نمی کنم بقیه اش دیگه مربوط به خودمه ..
دلم نمی خواد به تو یکسره توضیح بدم احساس خریت می کنم ..تو نمی تونی افسار منو توی دستت بگیری, برده و زر خرید تو که نیستم ...
اصلا با خودت فکر کردی چقدر مقصری ..نه والله همه توی این دنیا دست به دست هم دادن تو رو بدبخت کنن ..
مامان ازش بپرسین تا حالا شده من شب برم خونه اول منو سئوال و جواب نکنه ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش هشتم
خانم دعوا می کنی و من دیگه نمی تونم تحمل کنم حالم داره از اون خونه و از اون زندگی بهم می خوره ..
حوری گفت : ای دروغ گوی کثیف ؛ داری جلوی مامان مظلوم نمایی می کنی ..من خرم نمی فهمم که ساعت یک شب به چه کسی پیام میدی ؟ بعد توقع داری قربون صدقه ات برم و ازت بپرسم ؟
سعید گفت : مامان به خدا به کسی پیام نمیدم ..توی تلگرام پست همکارم رو می خونم جواب میدم ..
گفتم : ببخشید منو مجبور می کنین دخالت کنم ..خوب اگر تو راست میگی کنار زنت دراز بکش بزار اونم ببینه ..تا این همه اذیت نشه و فکر و خیال نکنه ..چرا حرصش میدی؟
تو که می بینی حساس شده ..سعید یکم فکر کن دست از این لجبازی احمقانه بر دار ..
گفت :مادر من میگم همکارام شاید حرف بی ربطی زدن ..زن من باید ببینه ؟
گفتم : این پیام دادن اینقدر ارزش داره که زنت رو که به این موضوع حساس شده برنجونی .. نمیشه این کارا رو خارج از خونه بکنی و وقتی میای پیش زن و بچه ات هستی خودتو وقف اونا کنی ؟ والله من که مادرتم حالم داره از این موبایل و این افراط در این پیام ها بهم می خوره ..یعنی تو داری زن و بچه ات رو فدای این کار می کنی ..
گفت : ای وای من ..ای وای من ..شما فکر می کنی دیگه تموم میشه چشم من قول میدم دیگه این کارو نکنم ..از فردا صبح گیر میده چرا تلفت رو جواب ندادی ؟ ..
می دونی موضوع چیه مادر من ؟ حوری مریضه ..درست تربیت نشده ..بد دهن و بی ادبه حرصم رو در میاره ..داره منو خفه می کنه ..بابا منم آدمم خسته میشم می خوام بیام توی خونه ام آرامش داشته باشم ..
حوری عصبانی شد و دست از دهنش کشید و حمله کرد به سعید ,
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش نهم
من خودمو انداختم وسط اونا ..و در حالیکه هر دو فریاد می زدن و بهم فحش می دادن صدای زنگ در بلند شد ..
گوشی رو برداشتم سودابه بود ..گفتم : برو مادر,, اینجا نمون ..بهت زنگ می زنم ...
ولی اون دستشو گذاشت روی زنگ و بر نمی داشت ...
دوباره آیفون رو بر داشتم و گفتم : بهت میگم برو چی می خوای الان اینجا ؟
گفت باز کنین می دونم حوری و سعید اینجان میلاد بهم گفته ...
شما مریضی درو باز کنین ..بزار من باهاشون حرف بزنم ..
با اومدن سودابه من خودمو کشیدم کنار عاجز شده بودم و اصلا این رفتار های غیر انسانی و این بی مرامی رو نمی فهمیدم ..
دونفر چطور می تونن در کنار هم زندگی کنن و این همه نسبت بهم بی سیاست و بی منطق رفتار کنن ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش دهم
اونا جر و بحث می کردن و من نمی تونستم حرفای هیچ کدومشون رو قبول کنم ..و متاسفانه گوش شنوایی هم نبود ..
تا نزدیک غروب آفتاب که دوباره زنگ در خونه به صدا در اومد و سحر و بچه ها اومدن؛ خاتمه پیدا کرد و بالاخره سعید و حوری رفتن ..بدون اینکه تغییری در رفتارشون داده باشن مثلا آشتی کردن که من می دونستم چند ساعت و یا حداکثر یک شبانه روز بیشتر طول نمی کشه ..
و زنگ در مرتب به صدا در میومد و پونه , فریبرز شوهر سودابه ,
مهدی شوهر سحر ؛ اومدن و من تند و تند تدارک شام دیدم و خوردن و رفتن ..و من تنها شدم ..
یکم جمع و جور کردم و به سحر فکر می کردم ..
آی پد رو برای آرش خریده بود و بدون توجه به رفتار ناشایست اون تحت امرش بود و تنها یک بهانه میاوردن روزگار عوض شده ؛؛ و آرش با غرور تمام شب با اون آی پد ور میرفت ..و مهدی که پدرش بود ؛ سرش رو از توی گوشی بر نمی داشت انگار نمی دونست در اطرافش چی میگذره ..
نمی تونستم خوب و بد رو از هم تشخیص بدم رفتار کدوم یکی درسته و کدوم غلط ..
حوری اعتراض داشت و سعید کار خودشو می کرد و سحر بدون اعتراض حرص می خورد و مهدی هم کار خودشو می کرد ..
به نظرم دنیا عجیبی شده بود ..شوهر سودابه مثل مجسمه یک گوشه نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد ...
انگار فقط اومده بودن شام بخورن و برن ..نه احساسی نه حرفی , و نه همدلی ,
اتاق سرد شده بود و بدنم داشت می لرزید بخاری رو زیاد کردم و کنارش نشستم و رفتم به دنیا زیبای خودم ..به دوران جوونی و بی خیالی ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش یازدهم
سال 51 : با چنان هیجانی از روی قلوه سنگ ها می دویدم ؛ گاهی پام سُر می خورد و درد می گرفت ولی اهمیتی نمی دادم ..
رضا نزدیک دریا ایستاده بود و همچنان می خندید ..
نزدیک شدم گفت : خو چرا ای طور عجله داری ؟ ندیدی نزدیک بود زمین بخوری ؟
گفتم : زیاد وقت ندارم اومدم ببینمت و زود برم ..
خنده ی بلند تر ی کرد و گفت : مُو دیدن دارُم ؟
بهش رسیدم در حالیکه سر تا پا خیس عرق بودم و درست مثل این بود که یک سطل آب روی سرم ریختن و نفس نفس می زدم گفتم : خیلی وقته اومدی ؟ ترسیدم زیاد معطل شده باشی ..
گفت : مُو خو حق دارم زود بیام ..تو سی چی عجله داری ؟
از این سئوالش یکه خوردم و سکوت کردم ..
همینطور که جلوش ایستاده بودم به دریا نگاه کردم به اون آب های طلایی و موجهایی که توی نور خورشید می درخشید و انگار برامون طلا با خودش میاورد و برمی گشت به دریا ..نسیم ملایمی که به بدنم و لباس خیسم می خورد خنکای دلپذیری توی وجودم انداخت .. و اینکه رضا کنارم بود این حس رو صد چندان کرد ..
این بار آروم گفت : خو یه چیزی بُگو ..حالت خوبه ؟ ..
زبونم بند اومده بود ..من اصلا با رضا چیکار داشتم ؟..چرا این همه دلم می خواست یکجا باهاش تنها باشم و حرف بزنم ..بازم سکوت کردم ..
گفت : پرپروک از رامسر برات بُگم ؟
گفتم : آره ..به نظرت عجیب نیست ؟ ما چرا این همه با هم روبرو میشیم ؟
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گفت : ای وای من ..ای وای من ..شما فکر می کنی دیگه تموم میشه چشم من قول میدم دیگه این کارو نکنم ..از فردا صبح گیر میده چرا تلفت رو جواب ندادی ؟ ..
می دونی موضوع چیه مادر من ؟ حوری مریضه ..درست تربیت نشده ..بد دهن و بی ادبه حرصم رو در میاره ..داره منو خفه می کنه ..بابا منم آدمم خسته میشم می خوام بیام توی خونه ام آرامش داشته باشم ..
حوری عصبانی شد و دست از دهنش کشید و حمله کرد به سعید ,
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش نهم
من خودمو انداختم وسط اونا ..و در حالیکه هر دو فریاد می زدن و بهم فحش می دادن صدای زنگ در بلند شد ..
گوشی رو برداشتم سودابه بود ..گفتم : برو مادر,, اینجا نمون ..بهت زنگ می زنم ...
ولی اون دستشو گذاشت روی زنگ و بر نمی داشت ...
دوباره آیفون رو بر داشتم و گفتم : بهت میگم برو چی می خوای الان اینجا ؟
گفت باز کنین می دونم حوری و سعید اینجان میلاد بهم گفته ...
شما مریضی درو باز کنین ..بزار من باهاشون حرف بزنم ..
با اومدن سودابه من خودمو کشیدم کنار عاجز شده بودم و اصلا این رفتار های غیر انسانی و این بی مرامی رو نمی فهمیدم ..
دونفر چطور می تونن در کنار هم زندگی کنن و این همه نسبت بهم بی سیاست و بی منطق رفتار کنن ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش دهم
اونا جر و بحث می کردن و من نمی تونستم حرفای هیچ کدومشون رو قبول کنم ..و متاسفانه گوش شنوایی هم نبود ..
تا نزدیک غروب آفتاب که دوباره زنگ در خونه به صدا در اومد و سحر و بچه ها اومدن؛ خاتمه پیدا کرد و بالاخره سعید و حوری رفتن ..بدون اینکه تغییری در رفتارشون داده باشن مثلا آشتی کردن که من می دونستم چند ساعت و یا حداکثر یک شبانه روز بیشتر طول نمی کشه ..
و زنگ در مرتب به صدا در میومد و پونه , فریبرز شوهر سودابه ,
مهدی شوهر سحر ؛ اومدن و من تند و تند تدارک شام دیدم و خوردن و رفتن ..و من تنها شدم ..
یکم جمع و جور کردم و به سحر فکر می کردم ..
آی پد رو برای آرش خریده بود و بدون توجه به رفتار ناشایست اون تحت امرش بود و تنها یک بهانه میاوردن روزگار عوض شده ؛؛ و آرش با غرور تمام شب با اون آی پد ور میرفت ..و مهدی که پدرش بود ؛ سرش رو از توی گوشی بر نمی داشت انگار نمی دونست در اطرافش چی میگذره ..
نمی تونستم خوب و بد رو از هم تشخیص بدم رفتار کدوم یکی درسته و کدوم غلط ..
حوری اعتراض داشت و سعید کار خودشو می کرد و سحر بدون اعتراض حرص می خورد و مهدی هم کار خودشو می کرد ..
به نظرم دنیا عجیبی شده بود ..شوهر سودابه مثل مجسمه یک گوشه نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد ...
انگار فقط اومده بودن شام بخورن و برن ..نه احساسی نه حرفی , و نه همدلی ,
اتاق سرد شده بود و بدنم داشت می لرزید بخاری رو زیاد کردم و کنارش نشستم و رفتم به دنیا زیبای خودم ..به دوران جوونی و بی خیالی ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_هشتم- بخش یازدهم
سال 51 : با چنان هیجانی از روی قلوه سنگ ها می دویدم ؛ گاهی پام سُر می خورد و درد می گرفت ولی اهمیتی نمی دادم ..
رضا نزدیک دریا ایستاده بود و همچنان می خندید ..
نزدیک شدم گفت : خو چرا ای طور عجله داری ؟ ندیدی نزدیک بود زمین بخوری ؟
گفتم : زیاد وقت ندارم اومدم ببینمت و زود برم ..
خنده ی بلند تر ی کرد و گفت : مُو دیدن دارُم ؟
بهش رسیدم در حالیکه سر تا پا خیس عرق بودم و درست مثل این بود که یک سطل آب روی سرم ریختن و نفس نفس می زدم گفتم : خیلی وقته اومدی ؟ ترسیدم زیاد معطل شده باشی ..
گفت : مُو خو حق دارم زود بیام ..تو سی چی عجله داری ؟
از این سئوالش یکه خوردم و سکوت کردم ..
همینطور که جلوش ایستاده بودم به دریا نگاه کردم به اون آب های طلایی و موجهایی که توی نور خورشید می درخشید و انگار برامون طلا با خودش میاورد و برمی گشت به دریا ..نسیم ملایمی که به بدنم و لباس خیسم می خورد خنکای دلپذیری توی وجودم انداخت .. و اینکه رضا کنارم بود این حس رو صد چندان کرد ..
این بار آروم گفت : خو یه چیزی بُگو ..حالت خوبه ؟ ..
زبونم بند اومده بود ..من اصلا با رضا چیکار داشتم ؟..چرا این همه دلم می خواست یکجا باهاش تنها باشم و حرف بزنم ..بازم سکوت کردم ..
گفت : پرپروک از رامسر برات بُگم ؟
گفتم : آره ..به نظرت عجیب نیست ؟ ما چرا این همه با هم روبرو میشیم ؟
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#محـرمرسیـد 🚩
↫ يـادمـان باشـد ↬
اول نماز حسين بعد عزای حسين
اول شعور حسينی بعد شور حسينی
محرم و صفر
زمان باليدن است نه فقط ناليدن
بساطش آموزه است نه موزه
تمرين خوب نگريستن است
نه فقط خوب گريستن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d