eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.2هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
میخوام بهت بگم اگه مسیری که داری میری سخته، پس احتمالا مسیرت درسته ✨ هموار نیست ولی تهش قشنگه چیزای قشنگ اصولا سخت بدست میان ... و ته این مسیری که داریم میریم موفقیت وایساده و بهمون لبخند میزنه ما لایق اون لبخندیم ... لبخند روی لب کسایی که دوستشون داریم، لبخند روی لب خودمون که دیدی تونستم 🥹 تو خیلی قوی ای رفیق، پس ادامه بده ... اون لبخند افتخار منتظرته، باشه ؟؟؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚠️روغن‌های ناسالم در 🟡 موقع خرید حتماً روی بسته‌های چیپس را بخوانید. اگر روی آن‌ها نوشته شده باشد که با روغن آفتابگردان تهیه شده است، نشان دهنده آن است که ۱۰ درصد روغن مصرف شده از چربی‌های اشباع شده است 🟡 اما اگر واژه روغن گیاهی بر روی بسته نوشته شده باشد، حاکی از آن است که چیپس در روغن سرخ شده است که تا ۵۰ درصد حاوی چربی‌های اشباع شده بوده و مضراتش برای بدن بسیار بیشتر است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💥جایگاه در رژیم گیاهی 📌متخصصان تغذیه می‌گویند نخود فرنگی یکی از بهترین منابع گیاهی پروتئین به ویژه برای افرادی است که رژیم غذایی گیاهی دارند. مصرف پروتئین باعث می‌شود سطح هورمون‌هایی که باعث کاهش اشتها می‌شود، افزایش یابد. پروتئین به همراه فیبر به هضم آرام غذا و احساس سیری بلند مدت کمک می‌کند. 📌مصرف مناسب فیبر و پروتئین به صورت همزمان باعث می‌شود فرد بتواند اشتهای خود را کنترل کرده و در خوردن غذا زیاده روی نکند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کدام شکلات‌ها برای بدن مضر هستند⁉️ 🍫هنگامی که به جای کره به جایگزین روغنی اضافه شود، به یک بمب شیمیایی تبدیل می‌شود. این جایگزین کره کاکائو معمولاً روغن پالم (نخل) است که در بدن به میزان کمی جذب می‌شود ⬅️ استفاده از چنین روغنی می‌تواند منجر به ایجاد بیماری‌های قلبی- عروقی، تصلب شرایین و ایجاد لخته‌های خون در بدن شود. 🍫همچنین شکلات‌های حاوی روغن پالم باعث افزایش کلسترول بد و رسوب نمکی در بدن می‌شوند. قبل از خرید شکلات، باید ترکیبات آن‌ها را با دقت بخوانید و سعی کنید شکلات‌هایی را خریداری کنید که در ترکیبات آن‌ها مواد طبیعی به کار رفته باشد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🥭کاهش چین و چروک با 🗯به نقل اسپوتنیک، نتایج مطالعه جدید محققان دانشگاه کالیفرنیا نشان می‌دهد، مصرف انبه آتالوفو که به آن انبه عسلی نیز گفته می‌شود، منجر به کاهش چین و چروک صورت در زنان مسن می‌شود. 🗯زنانی که چهار بار در هفته فقط نصف فنجان از این نوع انبه را مصرف می‌کنند، با کاهش چین و چروک صورت در بازه زمانی کوتاه روبه رو می‌شوند. 🗯براساس نتایج موجود، زنان یائسه‌ای که چهار بار در هفته نصف فنجان انبه آتالوفو مصرف می‌کنند، چین و چروک‌های پوستشان  پس از دو ماه تا ۲۳ درصد کاهش پیدا می‌کند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚠️عوارضی که در اثر ایجاد می‌شود 👁مالش چشم یکی از عادت‌های خطرناک در واکنش به سوزش و خارش چشم است که در اثر فشار وارد شده بر سطح نازک چشم، عواقب جبران ناپذیری را برجای می‌گذارد ✖️آسیب به عدسی چشم ✖️التهاب پلک‌ها ✖️آسیب به رگ‌های خونی ✖️ورم ملتحمه ✖️گرد و غبار را وارد قرنیه چشم می‌کند ✖️آسیب به قوز قرنیه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️کاهش ابتلا به بیماری قلبی با مصرف حبوبات 🔸تحقیقات دانشمندان در سال ۲۰۱۷ نشان داد خطر ابتلا به بیماری‌های قلبی و عروقی در افرادی که به صورت مداوم از حبوبات در رژیم غذایی خود استفاده می‌کنند به میزان قابل توجهی کاهش می‌یابد. 🔸ریشه این مسئله در این است که افراد پروتئین موجود در حبوبات را جایگزین پروتئین‌های حیوانی که به طور همزمان چربی بالایی دارند، می‌کنند. ⬅️چربی موجود در گوشت باعث افزایش کلسترول خون و در نتیجه افزایش خطر ابتلا به سکته قلبی می‌شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول و ازش خواستم اگر رضا رو دید بهش بگه که پرپروک منتظرشه .. شهناز اونقدر خوش قلب و مهربون بود که با خوشحالی گفت : وای باورم نمیشه تو و رضا ؟ اصلا با عقل من جور در نمیاد ..وای پروانه به خدا رضا خیلی خوبه همه ی دخترایی که اونو می شناسن آرزو دارن رضا یک نگاه بهشون بندازه .. چند وقت پیش مامانش رفت براش خواستگاری دختر یکی از فامیل های ما بود .. فورا قبول کردن و جواب دادن ولی بعد شنیدیم که رضا رفته دریا و مدتی نیومده و دیگه ام نرفتن سراغ اون دختر .. اینجا بوشهره همه از حال هم با خبرن ..مردم اونقدر در این مورد حرف زدن و بالاخره هم معلوم نشد موضوع چی بوده .. گفتم : شهناز تو رو خدا بهم راستشو بگو توام از رضا خوشت میومد ؟ خندید و به شوخی به لهجه ی غلیظ بوشهری گفت : خو مگه خُرم که خوشُم نیاد ؟ ولی نگران نباش عاشقش نبودم .. ظهر به محض اینکه زنگ خورد به امید دیدن رضا زودتر از در مدرسه بیرون زدم چشمم دنبالش می گشت ..که دیدم یک موتور سوار اون طرف خیابون ایستاد و رضا رو دیدم مثل همیشه بی پروا دست تکون داد .. انگار چیزی توی این دنیا نبود که اون ازش حساب ببره .. داستان 🦋💞 - بخش دوم همزمان اتوبوس نیرو هوایی اومد و من می دونستم که سه تا برادرم چشمشون به منه که سوار بشم .. پاشنه های پامو بلند کردم سرک کشیدم و چشمم افتاد به پیمان ..بلند و با اشاره گفتم بیا پایین .. اون خم شد و از پنجره پرسید : چرا ؟ چی شده ؟ گفتم تو بیا ..کارت دارم .. پیمان موقع پیاده شدن خودش رضا رو دیده بود و من به پشتیبانی اون داشتم از خیابون رد میشدم .. کسی نمی تونست جلوی منو بگیره باید با رضا حرف می زدم .. پیمان وقتی به من رسید که پیش رضا بودم و اون چند تا گاز به موتورش داد و خاموشش کرد و با همون لبخند شیرین پیاده شد و قبل از اینکه با من حرف بزنه با پیمان دست داد .. و گفت : خو کوکا اخمت سی چیه ؟ مُو که قصد بدی ندارُم .. رفیقیم کوکا ؟ .. خو تو بچه تهرون و با صفایی ؛ اومُدم بگُم سی روز اربعین بیاین بنمانع ؛ ای بار فرق داره ناهار مهمون امام حسین هستین و رضا مهمون دار ؛ پیمان گفت : نه فکر نمی کنم ما بیایم ؟ و دست منو گرفت که برم گردونه .. با حالتی التماس آمیز گفتم : رضا ؟ میام .. خندید و دستشو تکون داد ..و گفت : سعی کن بابا و مامانت رو هم بیاری ..و این اولین باری بود که رضا به لهجه ی بوشهری حرف نمیزد ... و موتورو روشن کرد و گاز داد و رفت ..مهیار و مهدی کنجکاو شده بودن هر دو از ماشین پیاده شدن و داشتن میومدن که منو پیمان برگشتیم .. و چهار تایی سوار اتوبوس شدیم در حالیکه من دیگه جرات نمی کردم با پیمان حرف بزنم .. داستان 🦋💞 - بخش سوم وقتی موضوع دعوت رضا رو به بابا گفتم خوشحال شد و گفت : باشه میریم ولی اگر گرم نباشه .. مامان چشم غره ای به من رفت و گفت : من نمیام شما ها هم جایی نمیرین ... اون موقع هیچکس حرفی نزد ..تا شب اربعین .. مامان دیگ بزرگی روی اجاق گاز گذاشته بود شله زرد ها رو مدام هم می زد و از گرما شکایت می کرد..بابا یک پنکه جلوی در آشپزخونه براش گذاشت و گفت یکم بیا توی اتاق خنک بشی بسپرش به پروانه ..خوب ما هر سال با جمع فامیل این نذر رو ادا می کردیم ولی اونسال تنها بودیم ..رفتم سر دیگ و شروع کردم به هم زدن .. حس خوبی داشتم ؛؛ همون جا نذر کردم که اگر به رضا برسم منم هر سال اربعین مثل مامانم شله زرد درست کنم .. سر شب در حالیکه همه ی اونا رو توی کاسه های جور و واجور ریخته بودیم ..و پسرا هر کدوم یک بشقاب دستشون بود و داغ داغ اون شله زرد خوشمزه و شیرین رو می خوردن .. من داشتم روی اونا رو با دارچین و مغز پسته تزئین می کردم ..آهسته با دو سر انگشتم ..می نوشتم یا حسین ..که یک مرتبه با صدایی که نمی دونستم چی هست از جام پریدم ... داستان 🦋💞 - بخش چهارم سال 95 » ساعت رو نگاه کردم هفت گذشته بود ؛ تلفن زنگ می خورد .. به زحمت از جام بلند شدم ..احساس خستگی می کردم ..گوشی رو جواب دادم .. سحر با لحن تندی که عادتش بود بلند گفت : کجایین تو رو خدا ؟ چرا تلفن رو جواب نمیدین ؟ اصلام که براتون مهم نیست ما نگران میشیم .. گفتم : خواب بودم چی شده سر صبح ؟ گفت : تو راهم دارم میام زنگ زدم بگم دارم بچه ها رو میارم اونجا باز مدرسه ها تعطیل شده .. مامان ؟ آرش فردا امتحان ریاضی داره ..باید بخونه ..شما هم اگر زحمتت نیست بهش کمک کن ..
ملیکا یکم سرما خورده سرفه می کنه میشه براش ؛؛ اون چی بود درست می کردین برای سینه خوب بود ..اونو بهش بدین .. قطع کنین دارم میرسم ... گوشی رو گذاشتم زمین ..و زیر لب گفتم : منم خوبم مادر ..خیلی هم آمادگی دارم از بچه ها نگهداری کنم ..تعارف نکن بیارشون .. دست و صورتم رو شستم تا چشمم باز بشه تازه خوابم گرفته بود . در همین فاصله سحر زنگ زد .. درو با آیفون باز کردم و با عجله بچه ها رو داد توی حیاط و از همون جا گفت ..سلام مامان جون ببخشید دیرم شده ظهر میام با هم حرف می زنیم .. راستی مهدی ظهر میاد ..و درو زد به هم و رفت . آرش همینطور که ساکی رو که سحر دستش داده بود با زحمت با خودش حمل می کرد گفت : مامانی بیا کمک نمی تونم .. هر دوشون رو بغل کردم ..و با خودم بردم توی ساختمون .. داستان 🦋💞 - بخش پنجم خیلی دلم برای اونا می سوخت ، این بچه ها هر روز آواره بودن ..خوب مدرسه ها و کودکستان ها تعطیل می شد و مادرشون باید میرفت سرکار واقعا اگر من نباشم سحر می خواد چیکار کنه ؟ گفتم : آرش جون کمک می کنی باغچه رو آب بدم و یکم سبزی بچینم ..صبحانه بخوریم و تو بشین سر درست .. گفت : نه مامانی من حوصله ی این کارا رو ندارم .. ملیکا گفت : من باهاتون میام .. گفتم قربونت برم تو سرما خوردی سرفه می کنی هوای بیرون برات خوب نیست ..همین جا بشین تا من برگردم .. با یک سبد سبزی در حالیکه تند و تند باغچه رو آب داده بودم برگشتم و دیدم آرش داره بازی می کنه .. گفتم : چی شد آرش ؟ اون چیه دستت؟ مامانت که گفت امروز نباید بازی کنی .. گفت : خودش اینو گذاشت توی کیفم گفت هر وقت خسته شدی یکم بازی کن .. گفتم :هر وقت خسته شدی تو که هنوز درس رو شروع هم نکردی .. گفت : مامانی تو رو خدا قول میدم یکساعت بیشتر نشه تا شب خیلی وقت دارم ... و من همینطور که سعی می کردم خودمو بیدار نگه دارم ناهار درست کردم و به کارام رسیدم .. آی پد رو با عصبانیت از دست آرش گرفتم و گفتم یکساعت شد دو ساعت تو معنی قول رو می دونی چیه ؟ زود باش بشین سر درست ..داد زد, اینا همش تقصیر مامانمه خودش می دونه که بلدم بازم منو اذیت می کنه .. تو رو خدا بدین مامانی ..وقتی بابام اومد می خونم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش ششم گفتم نمیدم ..امکان نداره اول درست رو بخون اگر دیدم بلدی بعد بشین بازی کن . گفت : حوصله ندارم از کجا معلوم فردا هم تعطیل نباشه .. درجه ی آلودگی هوا خیلی بالاست این حجم آلودگی فقط احتیاج به معجزه داره تا از تهرون بره .. گفتم : این جور اخبار ا رو خوب گوش می کنی ..حالا تو بشین بخون ضرر که نداره .. یک مرتبه دیدم گوشی منو بر داشت و به سحر زنگ زد و گفت : مامان لطفا به مامانی بگو آی پدم رو بده قول میدم شب ریاضی بخونم .. نفهمیدم اون چی گفت که آرش با غیظ پاشو کوبید زمین و گفت : تو رو خدا ..مامان فقط یکساعت دیگه به خدا بازیم نصفه کاره مونده حواسم به درس نیست اگرم بخونم نمی فهمم ..و گوشی رو داد به من .. سحر گفت : بهش بدین مامان شب خودم باهاش کار می کنم حالا شما رو اذیت نکنه .. نزدیک ظهر بود که میلاد اومد . و منو بغل کرد و گفت : پاتون چطوره بهتر شدین ؟ گفتم : خدا رو شکر یکی حال منو پرسید .. با اعتراض گفت : وا مامانی ما که چپ میریم راست میایم اینجایم شما هنوز گله دارین ؟ گفتم : چیزی نیست مادر شوخی کردم ..بیا خدا تو رو رسوند یکم مراقب بچه ها باش خرابکاری نکنن من نیم ساعتی بخوابم .. پرسید شما باز دیشب نخوابیدی ؟ گفتم : فکر می کنم نخوابیدم ..نمی دونم شایدم خوابم برده نفهمیدم ..و روی تختم دراز کشیدم .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم کنارم نشست و در حالیکه پام رو ماساژ می داد گفت : مامانی یک فکرایی کردم اومدم باهاتون مشورت کنم . گفتم : بگو عزیزم . .گفت: می خوام زندگیم رو از مامان و بابام جدا کنم ..یک مدت میام پیش شما ..می خوام برم سرکار .. گفتم : میلاد تو می دونی چی داری میگی ..منم می دونم منظور تو چیه ..این همون حرفیه که مامانت براش نگران بود ..دیدی بی خودی حرف نمی زد ؟ بسه دیگه اشتباه کردی .. تو نه الان وقت ازداوجت هست و نه کس مناسبی رو پیدا کردی ..هنوز به سن قانونی هم نرسیدی .. خندید و به شوخی گفت : خوب اگر به سن قانونی برسم که می فهممم نباید کسی رو بگیرم..الان می گیرم که به سن قانونی رسیدم طلاق بدم .. گفتم : نخند ..زندگی شوخی بر دار نیست ..شما جوون ها همه چیز رو به مسخره گرفتین ..می گیرم,, طلاق میدم ..آخه نمی فهمم این کلمه زشت چرا اینطور راحت توی دهن شما ها افتاده ..پشت من که می لرزه .. صدای زنگ در بلند شد .. آرش دوید در باز کرد و بلند گفت :مامانی خاله سودابه است گفتم : میلاد خواهش می کنم بیشتر از این نگرانم نکن درست رو بخون دور اون دختر هم خط بکش ... داستان 🦋💞 - بخش هشتم یکم اوقاتش تلخ شد و گفت : هیچ کدومتون نمی فهمین من چی میگم .. مگه میگم حالا می خوام زن بگیرم ؟.. سودابه و پونه وارد ساختمون شده بودن و حرفمون قطع شد ..در حالیکه چشمم باز نمیشد بلند شدم و رفتم به استقبالشون .. اما از دیدن چشم های گریون اونا خواب از سرم پرید .. ترسیدم .. ولی حرفی نزدم تا بیان و خودشون بگن چی شده ؟ پونه تا منو بغل کرد اشک توی چشمش جمع شد . گفتم :برو بشین عزیزم ببینم چی شد .. اما میلاد که متوجه ی حال خراب اون دو نفر شده بود پرسید : عمه ؟ ..حالتون خوبه ؟ گریه کردین ؟ کیفش رو گذاشت روی میز و گفت : آره عمه جون گریه کردیم ..چیزی نیست توی ماشین با پونه حرف می زدیم گریه مون افتاد .. فورا براشون چای ریختم و آوردم و نشستم و گفتم زود بگو چی شده ..جون بسرم نکن .. گفت : به خدا هیچی ..یعنی چیز تازه ای نیست ..حدس می زدم اینطوری بشه .. پونه گفت : مامانی صاحبخونه باز کرایه رو زیاد کرده ..بابا میگه ندارم بدم باید از اینجا بلند بشیم ..خودتون بگین ما چقدر اسباب کشی کنیم ؟ هر سال ؟ بابام هم خونسرد به مامان میگه همین که هست می خوای بخواه نمی خوای نخواه .. گفتم : خوب چیکار کنه مگه چقدر حقوق می گیره .. داستان 🦋💞 - بخش نهم گفت : چیکار کنه ؟ خودشو تکون بده کار دوم پیدا کنه همه ی مردا چیکار می کنن ؟ نه آقا صبح میره اداره و می شینه پشت میزی و بعد از ظهر می خوابه تا سر شب بعد بلند میشه جلوی تلویزیون اخبار گوش می کنه تا بوق سگ ..تنه لشی هست واسه خودش .. سوادبه ادامه داد بچه ام راست میگه این آینده نداره ؟من یک دونه بچه دارم مرتیکه از عهده ی نگهداری همینم بر نمیاد .. توی این وضع نا بسامون بچه ام می خواد چیکار کنه ؟ تا اعتراض می کنم میگه ماشین رو بفروش .. پونه حرف اونو ادامه داد ..اصلا این لگن رو چند می خرن ؟ تازه من بهش میگم بابا خجالت بکش این ماشین مال مامانیه ؛داده دست مامانم ..
میگه بیشتر از این از دستم بر نمیاد .. سودابه با التماس گفت : مامان ؟ مامان جون تو رو خدا بیا این خونه رو بفروشیم شما خونه ی به این بزرگی می خوای چیکار ؟ گفتم : تو باز پای این خونه رو وسط کشیدی ؟ صد بار تو و سحر گفتین منم جواب دادم ..این خونه دست من امانته ..امانت ,, می فهمی چی میگم ؟ درسته که بابام به اسم من کرد ولی مال مهدی و مهیار هم هست .. سودابه با ناراحتی گفت : اونا که احتیاجی ندارن ..الان ما گرفتاریم ..این همه سختی می کشیم اونوقت زمین این خونه این همه می ارزه .. گفتم : خیلی چیزا خیلی می ارزه ..ما که نباید روی مال مردم حساب کنیم ..من فقط از این خونه سهم دارم وقتی مُردم فقط روی سهم من حق دارین , من امانت برادرام رو نگه می دارم .. داستان 🦋💞 - بخش دهم والله به خدا شما ها به هیچ اصولی پابند نیستین .. گفت : چرا حالا ناراحت میشین ؟ گفتم : ناراحت نشم ؟ بچه ی من طوری حرف می زنه که انگار نه حروم سرش میشه نه حلال .. با تندی گفت : من حروم و حلال سرم نمیشه ؟ اگر نمیشد که الان این وضع زندگی من نبود ..میگم صاحبخونه کرایه رو برده بالا نمی تونیم از عهده اش بر بیایم ..امنیت نداریم همیشه توی این فکریم که کجا رو اجاره کنیم .. از همون روزم به فکر این هستیم که سر سال چقدر می خواد اضافه کنه ..آواره ام مامان ..آواره می فهمین چی میگم ؟ فکر می کنین خودم دلم می خواد به شما این حرف رو بزنم ..به خدا خجالت می کشم ولی راه به جایی ندارم .. و شروع کرد به گریه کردن .. گفتم : دلمو ریش نکن ..چیزی نشده که حالا یک فکری می کنیم .. میلاد گفت : چرا از بابام نمی گیرین ؟ اون داره ازش قرض کنین ؛؛ حالا چقدر به رهن اضافه کرده ؟ پونه گفت : هفتاد میلیون .. گفتم : خدایا توبه ..این همه برای چی ؟ آخه با چه حساب و کتابی ؟ گفت : ای مامان جان ..فعلا که هیچی حساب و کتاب نداره و این وسط ما داریم می سوزیم ..ببخشید تو رو خدا شما رو هم ناراحت کردم .. گفتم : عیب نداره من شب خودم با فریبرز حرف می زنم ..تو غصه نخور یک فکری می کنم .. میلاد گفت : به خدا بابام داره ..اصلا من بهش میگم .. گفتم : نه مادر تو این حرفا رو نشنیده بگیر لطفا یک کاری نکن دوباره بین مامان و بابات اختلاف بیفته ..حرفشم نزن .. داستان 🦋💞 - بخش یازدهم سودابه گفت : ناهار چی داریم ؟ گفتم : امروز خوراک درست کردم ..صبر کن مهدی بیاد می خوریم ... گفت :من باید برم خونه کار دارم ساعت چند مهدی میاد ؟ این آرش باید از صبح تا شب بشینه پای بازی ؟ بهش هیچی نمیگین ؟ گفتم : حریفش نشدم .. رفتم توی آشپزخونه تا به غذا سر بزنم ..دنبالم اومد و گفت : از دستم ناراحت شدین ..ببخشید دیگه ..به خدا راه به جایی ندارم .. میشه یواشکی به سعید بگیم؟ یک طوری که حوری نفهمه ؛ ازش قرض می گیرم .. گفتم : نه مادر از کجا می خوای پس بدی غصه میشه روی دلت .. گفت : آهان فهمیدم می ترسین مال پسرتون رو بخورم ؟ گفتم : خجالت بکش سودابه می ترسم حوری بفهمه قیامت به پا می کنه .. گفت : مامان دارم دیوونه میشم شما بگو چیکار کنم ؟ نمی دونستم غصه ی کدومشون رو بخورم .. مهدی اومد ؛ پشت سرشم سحر .. بعد از ناهار گفتم : من باید یکم بخوابم ..و رفتم به اتاقم چون من بشدت کسل بودم و خوابم میومد .. فقط آروم به سحر گفتم مادر یک فکری برای آرش بکن از صبح تا حالا بازی کرده .. با لحن بدی گفت : چیکار کنم مامان جان بکشمش ؟ هر روز مدرسه تعطیله خوب این بچه چیکار کنه ؟.. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d