فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم همسرداری از حاج آقا ایزدخواه یاد بگیرید😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#دعای_سمات 🤲
در غروب جمعه
💦دعای سمات بخونید 💦
💫💫💫💫
1⃣شیطان در این هفته به خانه شما نمیاد
2⃣درخانه ای که این دعا خوانده بشه ملائکه از اول هفته جلوی درب منزل شما میایستند و اجازه ورود به شیطان رو نمیدهند
3⃣خونتون پراز ملائکه میشن
4⃣حتی مهموناتون هم اگه بیان و برن همشون بدون گناه ان چون ملائکه در ورودی همرو فیلترمیکنند .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
از ادعیه ای که تا غروب جمعه میتوان خواند غافل نشویم 🦋
✅ صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
✅ دعای عصر غیبت
✅ دعای سمات
جمعه ها کافی نيست ، هر روز سهمی را به مولایمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف اختصاص دهيم.
✅ « اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج »
👇👇👇👇👇
فواید صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
🦋 ۱- دعای حضرت صاحب الزمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) شامل او خواهد شد.
🦋 ۲- موجب نجات از فتنه های آخر الزمان خواهد شد.
🦋 ۳- دعا واستغفار ملائکه شامل او خواهد شد.
🦋 ۴- موجب وسعت روزی می شود.
🦋 ۵- موجب آمرزش گناهان انسان می شود
🦋 ۶_ نور امام زمان عج در دل انسان زیاد می شود
🦋 ۷- از گرفتاری های عالم آخرت نجات پیدا خواهد کرد
🦋 ۸- بدون حساب یا باحساب آسان به بهشت خواهد رفت
🦋 ۹- کارهای بد او به خوبی مبدل می شود.
🦋 ۱۰- موجب برطرف شدن غصه و اندوه می شود.
🦋 ۱۱- موجب کمال ایمان می شود.
🦋 ۱۲- موجب اجابت دعا می شود.
🦋 ۱۳-موجب دفع بلا می شود.
🦋 ۱۴-مادامی که مشغول دعاست مشمول رحمت خداوند خواهد بود
🦋 صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی رو می توانیم هر روز بخوانیم
این صلوات خیلی کارگشاست به فضل الهی.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_1212714191.mp3
7.53M
صــوت صــلــوات ضراب اصفهانی👆👆
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔹
✴️ جمعه 👈10 آذر / قوس 1402
👈17 جمادی الاول 1445 👈1 دسامبر 2023
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🔵امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز مبارک و خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر شایسته است:
✅خواستگار عقد و عروسی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅خرید و فروش و سفارش جنس.
✅دیدار با دوستان و اقوام.
✅و عقد قرار داد مضاربه خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد زندگی پاکی خواهد داشت.
🚖سفر: مسافرت بعد از ظهر و همراه صدقه باشد.
👩❤️👨مباشرت امروز:
فرزند مباشرت هنگام فضیلت نماز عصر دانشمندی مشهور و شهرتش آفاق را در نوردد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج سرطان و برای امور زیر مناسب است:
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️لباس نو پوشیدن.
✳️کندن چاه و کانال.
✳️و درختکاری نیک است.
🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است.
💑مباشرت امشب:
شب شنبه برای مباشرت دلیلی مبنی بر استحباب یا کراهت وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، میانه است.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث صحت بدن می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 18سوره مبارکه "کهف" است.
و تحسبهم ایقاظا و هم رقود...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد. و چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
♥️🍃
اگر قطره ای آب،
درون دریاچه ای بیفتد
هیچ اثری از آن نمی ماند!!
اما اگر همین قطره بر روی برگی افتد،
بر روی آن خواهد درخشید….
پس، بهترین (( مکان )) را انتخاب کنید،
تا بدرخشید
❤️🕊
🌸🦢
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️🍃
4 روش بالا بردن اعتماد به نفس:
1- یاد بگیرید که ذهنتان چطور کار میکند.
2- مهارتهای اجتماعیتان را تقویت کنید.
3- از طریق نیروی درون و انرژی که به شما میدهد یا با همان آرامش درون به بیرون نگاه کنید.
4- اطرافیانتان را از افراد مثبتاندیش انتخاب کنید.
❤️🕊
🌸🦢
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده این گوزن تو باتلاق گیر افتادن اونم اینجوری اومده تو جاده از آدما کمک میخواد
🎯
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی بدون اینکه سرم بلند کنم گفتم اسد بنویس و برو .. اسد کاری که گفتم رو انجام داد و بعد از رفت
#قسمت_سیو_یک
بی تفاوت گفتم امشب چیزی برای من مهم نیست. .. مطمئن باش اگه امشب تو این حال بمونم قلبم از کار میوفته..
اسد دستش رو گذاشت پشت سرم و به سمت کافه هدایتم کرد..
منی که حتی دوست نداشتم از جلوی همچین جاهایی رد بشم بی معطلی وارد کافه شدم و پشت اولین میز نشستم ..
اسد خم شد نزدیک گوشم و پچ زد بریم اون طرف تر .. اینجا سر راهه .. هر کی بگذره میبینه..
بلند شدم و به سمت ته کافه جایی که فقط یه میز بود رفتیم... اسد قلیون و غذا سفارش داد
تو ذهنم یعقوب رو تصور میکردم ..
اسد گفت بخور .. امشبم میگذره و دوباره زندگیت رو میسازی ..
دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم آره میگذره ولی درد امشب تا آخر عمر با هیچ مسکنی خوب نمیشه..
وقتی چشمهام رو باز کردم از تلخی دهنم حالم بهم میخورد .. نگاهی به اطراف انداختم .. خونه ی اسد بود ولی کسی تو اتاق نبود بلند شدم تا اسد رو صدا بزنم ..
سردردی داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم .. دستم رو گذاشتم روی سرم و دوباره دراز کشیدم ..
اسد در اتاق رو باز کرد و با سینی چای داخل شد .. کنارم نشست و گفت پاشو یه چای بخور سردردت خوب بشه ..
به سختی نشستم و گفتم از کجا فهمیدی سردرد دارم؟
اسد استکان رو به دستم داد
کمی از چای سر کشیدم و گفتم اسد همین الان پاشو برو ببین اون مرتیکه رفته یا نه ؟ باهاش قرار بزار برید طلاقش رو بگیر و پولی که قراره بهش بده تا قال این قضیه کنده بشه که عمرم رو تموم کرد..
اسد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت اگه نبود چیکار کنم برم نونوایی؟
باقی چای رو سرکشیدم و گفتم نونوایی یا سر قبر باباش... فرقی نداره .. هر جاست امروز طلاق صنم رو میگیری و برمیگردی ....
اسد پوفی کشید و گفت یا خدا .. امروز این ماجرا تموم بشه که من یکی پیرم در اومد..
کتش رو تنش کرد و گفت پاشو تو هم ببرم حجره ..
بلند شدم و گفتم نه .. حوصله ی حجره رو ندارم ... منو برسون خونمون برم حموم کنم ..
موقع پیاده شدن از ماشین گفتم اسد منتظر خبرتم ..
سلطانعلی در باز کرد و با دیدنم داد زد خانوم .. آقا یوسف... سالمه خداروشکر ..
دستم رو گرفت و گفت آقا کجا موندید که خانوم تمام دیشب رو گریه و بی تابی کرده .. از نگرانی...
با قدمهای بلند خودم رو با اتاق رسوندم .. مادر سرش رو با دستمال بسته بود و دراز کشیده بود .
چشمهاش پر از اشک شد و گفت یوسف نمیایی خونه نمیگی مادرت جون به لب میشه ..
خم شدم سرش رو بوسیدم و گفتم کاری برام پیش اومد نتونستم بیام ..
مادر صورتش رو جمع کرد و با غیض گفت یوسف ؟؟
بلند شد نشست و به آفت گفت برو برای آقا ناشتایی آماده کن در اتاق رو هم پشت سرت ببند ..
همین که آفت درو بست مادر با اخم پرسید یوسف .. یوسف.. چه کاری کردی؟ چطور تونستی تن پدرت رو تو گور بلرزونی.. تو که حتی دوست نداشتی با کسی که کافه میره سلام و علیک کنی چطور تونستی....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_دو
نتونستم انکار کنم و زیرش بزنم .. دستهام رو به صورتم کشیدم
مادر محکم زد روی صورتش و گفت .. آخه چی شده که اینقدر تو بی تابی ..
این چند روز مثل مرغ سرکنده شدی..
زیر لب گفتم هیچی نپرس و از اتاق بیرون رفتم ..
حمام کردم و بخاطر سردردی که هنوز هم داشتم چشمهام رو بستم و منتظر اسد موندم ..
تا غروب خبری از اسد نشد ..
تو حیاط قدم میزدم و با هر صدایی به خیال اسد ، سمت در رو نگاه میکردم ..
هوا تاریک شده بود که اسد در زد..
قبل از سلطانعلی خودم رو به در رسوندم و با دیدن اسد دستش رو گرفتم و گفتم تو ماشین حرف میزنیم ..
چی شد طلاق داد تموم شد؟
اسد چشمهاش رو مالید و گفت یعقوب نیست..
با عصبانیت پرسیدم چی؟ یعنی چی که یعقوب نیست؟
_از صبح در به در دنبالشم.. رفتم خونه ی صنم اون گفت رفته.. رفتم نونوایی نبود.. آدرس خونش رو گرفتم و رفتم اونجا هم نبود .. زنش گفت از دیروز خونه نیومده...
صدام بالا رفت و گفتم یعنی چی که نیست .. مگه بچه است که گم بشه..
اسد کنار چشمش رو خاروند و گفت گم نشده .. خودش رو گم کرده...
هاج و واج به اسد نگاه کردم و گفتم یعنی چی ؟ چرا همچین کاری کرده؟
این بار اسد جوش آورد و گفت یوسف .. یوسف.. چرا منو مجبور میکنی چیزهایی که نباید رو بگم ؟
حرفی که چندین روز بود ته اعماق مغزم رژه میرفت و خودخوری میکردم .. نکنه مثل خودم که همون روز اول عاشق صنم شدم ، اون مرد هم بیاد و عاشقش بشه ..
اسد دستش رو گذاشت روی پام و گفت یوسف .. شنیدی چی گفتم؟
+غلط کنه مرتیکه عوضی .. پدرش رو در میارم ..
زدم روی داشبورد و گفتم برو سمت حجره ، من ماشینم رو بردارم .. بالاخره که باید برگرده خونش .. وایسا ببین چه پدری ازش در میارم ..
_تو که گفتی نمیخواهی تو رو ببینه و بشناسه ..
+گور باباش بزار ببینه .. حرکت کن زود باش...
اسد به سمت حجره راهی شد ولی بین راه پشیمون شد و گفت ماشین نمیخواد باهم میریم .. تنها نری بهتره باز یه کاری میکنی که باید یه سال بدوییم تا راست و ریستش کنیم ..
حرفی نزدم .. اسد دور زد به سمت پایین ..
از جلوی نونوایی رد شدنی ، مغازه رو با دقت نگاه کردم .. نبود ..
چند کوچه پایین تر سر کوچه ای ماشین رو پاک کرد با دست خونه ای رو نشون داد و گفت خونه اش اونجاست ..
زودتر پیاده شدم و در خونه رو که نیمه باز بود زدم ..
صدای بازی بچه ها از حیاط میومد .. پسر بچه ی نه، ده ساله ای درو باز کرد .. پرسیدم تو پسر یعقوبی؟
سرش رو تکون داد گفتم بابات خونه است صداش کن بیاد..
پسر بچه گفت بابام هنوز نیومده خونه ..
صدای زنی اومد که پشت سر پسر اومد..
زن نسبتا چاقی بود .. دستش رو گذاشت روی چهارچوب در و پرسید هااا... با کی کار دارین؟
+یعقوب کجاست؟
زن پوزخندی زد و گفت امروز چقدر یعقوب خواهان پیدا کرده اونم همش ژیگول میگول... من چه بدونم کجاست ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم ببین خانوم .. من باید شوهرت رو پیدا کنم ، هر جا که فکر میکنی ممکنه بره بگو برم دنبالش..
زن با مشت کوبید به سینه اش و گفت ایشالا که ایندفعه زیر خاکه ..
صورتش رو جمع کرد و گفت آخه من چه بدونم کجا رفته .. اولین بارش نیست که .. هر وقت دو قرون بیشتر کار کنه اونو میبره تو اون خراب شده ها خرج میکنه و برمیگرده .. من و این توله هاش میمونیم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_سه
با التماس گفتم خراب شده کجاست؟ تو رو خدا بگو..
چند تا اسکناس درآوردم و گرفتم جلوش..
زن چپ چپ نگاهم کرد و گفت من اینو نگفتم که تو فکر کنی من گدام .. پولت رو بزار جیبت..
با اصرار دستم رو جلوتر بردم و گفتم این مژدگونیه..
مژدگونیه خبری که از یعقوب بهم میدی..
زن آرومتر شد و گفت آخه نمیدونم که دقیق کجا میره وگرنه میرفتم همونجا دفنش میکردم ،
فقط میدونم میره پیش این خرابا.. خبرش بهم رسیده..
پول رو به زن دادم و برگشتم تو ماشین ..
اسد پرسید چیکار کنم؟ برگردیم خونه؟
+نه همین جا کشیک بدیم شاید امشب اومد خونه اش...
اسد ابروهاش رو بالا داد و گفت حالا.. اگه امشب هم خواست بره پیش صنم چی؟ همین جا بمونیم ؟..
همیشه اسد فکرش از من بازتر بود .. با عجله گفتم راست میگی .. برگرد سریع .. نکنه مرتیکه الان اونجا باشه ..
تمام راه به اسد میگفتم بیشتر گاز بده ..
دستهام رو از عصبانیت مشت کرده بودم ..
به اسد گفتم به روح پدرم ببینم اونجاست میکشمش ...
اسد کلافه پوفی کشید و شنیدم که زیر لب گفت تو آدم نمیشی ...
با ایستادن ماشین پریدم پایین و با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم و پی در پی در زدم ..
صنم پشت در ، پرسید کیه ؟
با شنیدن صداش نفس بلندی کشیدم و گفتم باز کن منم ..
صنم کنار در رو باز کرد و قبل حرف زدنش در رو هول دادم عقب و پرسیدم اون یارو اومده اینجا ...
صمد از تو حیاط داد زد بسه دیگه ..
بسه .. خون خواهرم رو کردی تو شیشه .. الان به چه حقی اینطوری میای تو .. الان که زن تو نیست ..
توقع این رفتارو از صمد نداشتم ..
برای چند لحظه منگ نگاهش کردم و اینبار آرومتر پرسیدم صنم ، یعقوب اینجاست؟
صنم چادرش رو جلوتر کشید و نگاهش رو پایین انداخت و گفت نه...
پیش پای شما از یکی پیغام فرستاد که من طلاقت نمیدم ..
سرم رو نزدیکتر بردم و گفتم فقط همین رو گفت؟
اونی که پیغام آورد کی بود؟ بهت گفت امشب میاد یا...
بخاطر سر پایینم متوجه نزدیک شدن صمد نشده بودم ..
صمد از شونه ام هول داد و گفت تا اونجایی که یادمه خیلی رو ناموس و اینجور چیزا حساس بودی..
برو عقب و با ناموس مردم اینجور جیک تو جیک حرف نزن....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_چهار
با غیض نگاهش کردم و گفتم صمد ، حدت رو بدون و با من اینطور حرف نزن ..
صمد سینه اش رو جلو داد و گفت کی این حد رو مشخص میکنه .. تو؟؟ تو فکر میکنی کی هستی هر وقت دلت خواست حمله کنی تو خونه ی مردم و داد و هوار راه بندازی...
دست صنم رو گرفت و گفت تو برو اتاق.. لازم نکرده به سوالهای این آقا جواب بدی..
صنم یک قدم عقب رفت و نالید صمد تمومش کن .. بنداز دور این کینه ی لعنتی رو ...
صمد ، صنم رو هول داد و گفت میگم برو تو..
دستش رو محکم گرفتم و گفتم حرف داری با من بزن ، زورت رو به زن نشون نده ..
صمد خیره به چشمهام نگاه کرد و پوزخند زد و گفت آخه به تو چه ربطی داره من نمیفهمم .. هر چی بشه من و صنم همخونیم و از هم نمیگذریم ولی تو بخاطر هیچ و پوچ ، جلوی چشمهای من گلوی صنم رو گرفته بودی ..
تو یه لحظه که دستم شل شد دستش رو عقب برد و مشت محکمی به فکم زد و داد زد یادته .. میدونی چه عذابی کشیدم نمیتونستم از جام بلند بشم و تو لندهور جلوی چشمم خواهرم رو خرکش کردی و بردی..
اسد به طرف صمد رفت و گفت من و تو حرف زده بودیم .. چی شد ؟ تو همه چی رو قبول کرده بودی؟
_من غلط کردم قبول کردم ... قبول کردم که این حال و روز آقا یوسفتون رو ببینم .. اونم حرف زد ولی چیکار کرد .. خواهر من رو بی دلیل طلاق داد و ول کرد تو این شهر .. حالا واسه من نقشه میکشه .. پول میده واسه خواهرم شوهر جور میکنه ..
داد زدم تمومش کن صمد .. بی دلیل نبود .. من دوست نداشتم صنم خونه ای بیاد که اون زن هم اونجا باشه...
صمد قهقهه ی بلندی زد و گفت چراا... چون هر چند وقت صیغه ی یکی میشه؟ خب همین کارو که تو هم با زنت کردی .. الان فرقشون چیه؟
حس کردم خون به مغزم نمیرسه داد زدم نفهم این حکم خداست .. مجبور بودم ...
اومد نزدیکتر و گفت با یه کلمه خودت رو خلاص میکنی .. خدا .. حکم خدا.. مشروب خوردنت چی ؟ اونم حکم خداست؟؟
صنم هین کوتاهی کشید و محکم زد روی صورتش..
نگاه تندی به اسد انداختم .. اسد شونه هاش رو بالا انداخت و نشون داد که نمیدونه از کجا فهمیده...
صمد زد روی شونه ام و گفت نمیخواد چپ چپ نگاه کنی .. اون کافه ای که رفتی و مست کردی یکی دو تا رفیق دارم .. به گوشم رسوندن...
عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود ..
صمد برگشت به طرف صنم و گفت آره ..
همین آقا یوسف که خون تو رو کرده بود تو شیشه و میگفت داداشش جایی کار میکنه که نجسی هست ، خودش غرق نجاست شده بود و رو شونه های رفیقش از اونجا دراومده...
صنم با تعجب و حیرت نگاهم کرد و گفت آره یوسف... من باور نمیکنم .. تو که ..
اسد گفت منم که رفیقشم باور نمیکردم ولی اشتباه کرد خودشم عین سگ پشیمونه متنفره از این کثافت ولی نفهمید چی شد از ناراحتی..
صمد گفت ها پس ناراحتی دلیل میشه نجاست بزنی به خودت؟...
#قسمت_سیو_پنج
اسد با تعجب پرسید مطمئنی؟..
صنم بدون فکر کردن گفت آره..
هر چند با شنیدن حرفهاش غصه دار شدم و فکرم درگیر شد ولی.. چون با دیدن اون خال کمی چندشم شد دقیق تو یادم مونده...
اسد به صنم نزدیکتر شد و گفت یه پسر جوون لاغر که چشمهای زاغی داشت و کنار گوشش یه خال گوشتی..
صنم با ذوق گفت آره .. آره .. خودشه .. چشمهاش زاغ بود ..
رو کردم به اسد و گفتم شناختی کیه؟
اسد لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت کارگر نونوایی..رهمکار یعقوب.. خال کنار گوشش دقیق یادمه ..
زدم رو شونه ی اسد و گفتم خود ناکسش..ربزن بریم سراغش تا نونوایی نبستند..
صمد گفت میخواهید منم بیام ؟
+نه .. تو بمون پیش صنم .. یه وقت نیاد اینجا...
صمد با گنگی پرسید عه .. راست میگی.. اگه اومد چیکار کنم ؟
اسد کتم رو کشید و به صمد گفت بندازش گوشه ی اتاق تا ما برگردیم .. یوسف زود باش..
نگاهی به صورت نگران صنم انداختم و با اسد راهی نونوایی شدیم ..
هنوز باز بود و فقط یه مشتری داشت ..
صبر کردم مشتری بره .. پسر جوون با چشمهای زاغش نگاهم کرد و گفت آقا پخت نداریم و نون هم تموم شد.. ایشالا فردا ..
با اسد وارد نونوایی شدیم .. پسر با صدای بلندتر از قبل گفت آقا نشنیدی چی گفتم فردا ایشالا...
آروم گفتم ما نون نمیخواهیم بگو یعقوب کجاست؟
به وضوح دیدم که رنگ پسر پرید .. گفت یعقوب ناکس به شماهم بدهکاره .. از دست طلبکاراش نیومده مغازه..
پیش بندش رو باز کرد و گفت به منم بدهکاره و نمیده .. خدا لعنتش کنه ..
اسد از کنار میز دور زد و گفت پسر برای ما قصه تعریف نکن.. یعقوب کجاست که تو پیغومش رو میبری ..
پسر پیش بندش رو به تن اسد کوبید و گفت واسه چی اومدی اینور میز.. هری .. بزنید به چاک ببینم ..
از اون سمت میز دور زدم و یقه پسر رو گرفتم و کشوندمش سمت تنور و گفتم با زبون خوش میگی یا بندازمت تو تنور ..
اسد خندید و گفت اتفاقا هیچ کسی هم نیست .. همه فکر میکنند اتفاقی افتادی ..
پسر خواست داد بزنه که دستم رو گذاشتم روی دهنش و به طرف تنور هولش میدادم .. البته مواظب بودم که پرت نشه چون قصدم فقط ترسوندنش بود ..
پسر تقلا میکرد و وقتی فهمید زورش نمیرسه با چشم و ابرو اشاره کرد که دستم رو از روی دهانش بردارم ..
بهش اطمینان کردم و همین که دستم رو برداشتم داد زد ..
همون لحظه یعقوب از ته نونوایی که کیسه های آرد روی هم چیده شده بود بیرون اومد و داد زد ولش کنید .. من اینجام ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_شش
اسد به سرعت به سمتش دوید و گفت مرتیکه ی عوضی ، قرار ما چی بود؟ حالا واسه من پیغام میفرستی..
یعقوب خونسرد دستش رو به طرف اسد تکون داد و گفت هوووی یواش ..
نشست روی کیسه ی آرد و سیگاری روشن کرد و گفت چی میگید شما .. قرار مرار دود هواست ..
سرش رو بالا برد و دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت مثل این ..
با خشم نگاهش کردم و گفتم ببین پیری کاری نکن که از کرده ی خودت پشیمون بشی .. همین الان پا میشی میریم طلاق میدی و باقی پولت رو میگیری و تمام ..
با خنده ای که دندونهای زشت و نامرتبش رو نمایان میکرد گفت تو شوهرش بودی؟ پشیمون شدی ؟
اسد محکم زد به شونه اش و گفت ببند اون گاله رو پاشو راه بیفت.. به تو چه کی کیه؟
یعقوب ابروهاش رو داد بالا و گفت مگه من مثل این ژیگول احمقم .. من زن زیاد دیدم ولی خدایی این یکی ...
لبهاش رو غنچه کرد و گفت عین عروسکه لامصب
خون جلوی چشمهام رو گرفت و نفهمیدم چیکار میکنم .. با دو قدم خودم رو به یعقوب رسوندم و مشت محکمی توی صورتش زدم و گفتم خفه شو ..
یعقوب افتاد روی زمین .. دستم رو گذاشتم روی دهنش و با اون یکی دستم مشت میزدم و داد میزدم خفه شو .. خفه شو ...
اسد از پشت منو میکشید ولی زورش بهم نمیرسید ..
میشنیدم که پسر جوون داد میزنه و کمک میخواد...
اینقدر به سر و صورت یعقوب مشت کوبیدم که دست خودم درد گرفته بود و از نفس افتاده بودم ..
اسد به سختی منو از روی یعقوب بلند کرد و داد زد یوسف .. این از عمد اون چرت و پرتا رو میگفت این دنبال پول .. من میشناسم اینجور آدمها رو ..
لگدی به پای یعقوب زدم که هنوز روی زمین ولو بود و گفتم پاشو.. تا دوباره از این بدتر سرت نیاوردم .. پاشو عوضی ..
یعقوب تکونی نخورد ..
اسد رفت کنار پسر جوون و باهاش صحبت میکرد که دخالت نکنه ..
روی همون کیسه آردی که یعقوب قبلا نشسته بود نشستم و نفس زنان گفتم کری مگه .. میگم پاشو ..
اسد به طرفم برگشت و گفت زدی لهش کردی صبر کن الان بلند ...
نگاهش خیره موند رو صورت یعقوب و حرفش رو کامل نکرد .. سریع کنار یعقوب اومد و کنارش نشست ..
دستش رو گذاشت تو گردن یعقوب و صورتش رو به طرف من چرخوند ..
با ترس نالید یوسف.. از گوشش خون میاد.. مرده.. زدی کشتیش لعنتی...
پسر جوون که تازه آروم شده بود با فریاد به خیابون دوید و داد میزد کشتن .. زدن یعقوب کشتن ..
با چشمهایی که از ترس از حرقه بیرون زده بود زل زده بودم به صورت سیاه یعقوب ..
چند نفر همراه پسر جوون وارد نونوایی شدند و هر کدوم حرفی میزد ..
همهمه توی سرم میپیچید و من فقط دعا میکردم اسد اشتباه کرده باشه و یعقوب زنده باشه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_هفت
از وحشت فکر اینکه یعقوب رو کشتم خشکم زده بود ..
پسر جوون با داد و بیداد اومد نزدیکم و دستش رو بلند کرد که منو بزنه ولی اسد از پشت دستش رو گرفت و کشید عقب و گفت تو چیکارشی صبر کن ببریمش مریضخونه ، شاید نمرده ..
پسر عقب رفت و گفت نمیزارم قسر در برید .. زدید بدبختو کشتید ..
یکی از اهالی دست پسرجوون رو گرفت و همراه خودش برد ..
اسد سینه به سینه ام ایستاد و آروم گفت یوسف .. زود باش خودت رو جمع کن .. به خودت بیا ببین چی میگم ..
گنگ به اسد نگاه کردم .. اسد از شونهام گرفت و تکون داد و گفت یوسف .. اون به تو حمله کرد .. فقط همین رو میگی ..
مات نگاهش کردم و گفتم دروغ نمیگم .. زدم یارو مرده پاش وایمیسم ..
اسد از حرص دستهاش رو مشت کرد و خواست حرفی بزنه که یکی از آدمهایی که کنار یعقوب بودند داد زد زنده است .. نمرده ..
هر دو تامون بقیه رو کنار زدیم و کنار یعقوب نشستیم .. لبش تکونی خورد و صدای ناله ی آرومی شنیدیم ..
اسد سریع بلند شد و گفت برید عقب ببریمش مریضخونه ..
رو کرد به پسر جوون و گفت بیا کمک بزاریمش تو ماشین ..
با کمک بقیه یعقوب رو گذاشتیم تو ماشین و راهی بیمارستان شدیم ..
تمام راه پسر جوون مارو تهدید میکرد . به سختی و بخاطر اشاره های اسد جوابی نمیدادم ..
به مریضخونه رسیدیم و یعقوب رو برای معاینه به اتاقی بردم ..
اسد کنار پسرجوون ایستاده بود و آروم کنار گوشش حرف میزد .. نمیدونم چی میگفت ولی بعد از چند دقیقه ، پسر آرامتر شده بود ..
بیشتر از یک ساعت بود که یعقوب رو به داخل برده بودند و از حالش بی خبر بودیم ..
درسته که خیلی ازش حرصی بودم ولی دلم نمیخواست بمیره مخصوصا که چند تا بچه داشت و نمیخواستم من باعث یتیم شدن بچهاش باشم ..
به اسد اشاره کردم بیاد کنار من ..
اسد بعد از چند دقیقه اومد ..
با نگرانی گفتم چی میگی دو ساعته ..
اسد سیگاری روشن کرد و زیر لب گفت دارم میپزمش .. حرفی بر علیه ات نزنه .. فقط بهش وعده وعید دادم باید سر کیسه رو شل کنی ..
کلافه گفتم فقط این مسئله ختم به خیر بشه هر چی بخوای قبوله ..
اسد عمدا دود سیگار رو تو صورتم فوت کرد و گفت این مسئله تموم بشه من با دستهای خودم تو رو خفه میکنم که اینقدر دردسر درست نکنی ..
یکی از پرستارها در رو باز کرد ..
هر سه بلند شدیم و اسد پرسید چی شد؟ حال دوستمون چطوره؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_هشت
زن جوون گفت الان دکتر میاد میگه ..
چند دقیقه بعد دکتر هم بیرون اومد و عینکش رو بالای سرش گذاشت و پرسید مطمئنید رفیقتون از بلندی سقوط کرده ؟
من با تعجب به اسد نگاه کردم که زود به دکتر گفت آقای دکتر جلوی چشم خودمون از بالای کیسه های آرد افتاد ..
دکتر روی کاغذی که دستش بود چیزی یادداشت کرد و گفت فعلا زنده است .. اگر تا صبح اتفاقی نیوفته میتونم بگم که خطر رفع شده ولی ..
نگران پرسیدم ولی چی؟
_ولی ممکنه دچار عارضه بشه ..
پسر جوون پرسید چه عارضه ای ؟
_ممکنه بیناییش دچار مشکل بشه .. ولی همه چی صبح معلوم میشه شما هم فعلا دعا کنید ..
دکتر که رفت پسر جوون به دیوار تکیه کرد و نشست ..
اسد پشتش رو کرد و گفت فکر کنم میمرد دردسرمون کمتر میشد .. این زنده بمونه ، کورم بشه لال نیست که میره همه چی رو میگه .. این پسرم دیگه به دردمون نمیخوره ..
روی نیمکت نشستم و گفتم یعنی الان دعا کنیم که یعقوب بمیره؟
اسد کنار صورتش رو خاروند و گفت یه پولی میدادی به خانواده اش و یه پولی هم به این پسره .. هلاک پوله واسه چند قرون پیغام برده بود واسه صنم ..
چشمهام رو ریز کردم و گفتم هم صنم خلاص میشد ...
اسد صداش رو پایین تر آورد و گفت همین الانم پول بدی این پسره کار یعقوب رو تموم میکنه..
خیره نگاهش کردم و گفتم اسد جدی که نمیگی؟
اسد گفت خب قسمت آخرش که جدی نبود ولی به بقیه اش فکر کن که مردنش نفعش واسمون بیشتره ..
دستهام رو روی سرم گذاشتم و گفتم صبر میکنیم ببینیم خدا چی میخواد تو برو خونت من اینجا میمونم ..
اسد سیگار دیگه ای رو روشن کرد و گفت حالا میرم ..
چند ساعتی گذشته بود .. اسد با پسر جوون به حیاط مریضخونه رفتند و صحبت میکردند ..
یک بار موقعی که پرستاری به اتاقی که یعقوب بود، میرفت از کنار در نگاهش کردم ولی نفهمیدم حالش چطوره؟
خسته بودم.. روی نیمکت دراز کشیدم و کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد ..
با صدای پرستارها و رفت و آمد به اتاقی که یعقوب اونجا بود چشمهام رو باز کردم .. اسد بالای سرم ایستاده بود پرسیدم چی شده ؟
اسد ابرویی بالا انداخت و گفت نمیدونم ..
به اطراف نگاه کردم و پرسیدم پسره کجاست؟
_رفت خونه اش ...
با شنیدن صدای دکتر که به پرستارها گفت تموم کرد .. روشو بکشید
به اسد نگاه کردم و پرسیدم اسد ... تو که...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_نه
به اسد نگاه کردم و پرسیدم اسد .. تو که..
اسد فکش رو جلو داد و گفت من چی؟
جوابی ندادم و بلند شدم تا جلوی در رفتم و به پرستار گفتم بیمار ما تموم کرد؟
پرستار در اتاق رو بست و با دست اشاره کرد به نیمکت و گفت شما برو بشین .. تخت بغل بیمار شما فوت کرده..
آسوده نفسی کشیدم و دوباره روی نیمکت نشستم ..
اسد خیره نگاهم کرد و گفت تو در مورد من چی فکر میکنی؟
موهام رو مرتب کردم و کلاهم رو گذاشتم و گفتم من همینطوری یه چی گفتم ..
اسد خواست سیگاری روشن کنه .. از دستش گرفتم و گفتم حالم خرابه تو هم هی این لعنتی رو دود میکنی بدتر میشم ..
اسد دلخور جعبه ی سیگار رو تو جیبش گذاشت و گفت بخاطر همین حال خرابت فعلا هیچی بهت نمیگم ...
پرستاری به اتاق یعقوب رفت و چند دقیقه بعد مارو صدا کرد ..
یعقوب با چشمانی بسته روی تخت بود ..
دکتر گفت دوستتون به هوش اومده و خوشبختانه خطر رفع شده ولی .. الان که معاینه کردم ... چشمهاش دید نداره ..
اسد پرسید یعنی کور شده؟ واسه همیشه؟
دکتر سرش رو تکون داد و گفت عصب بیناییش آسیب دیده و بیناییش خیلی کم شده ، ولی این امکان هم هست که با گذشت زمان و ترمیم سلولها کمی بهتر بشه ..
گفتم آقا دکتر هر کار میشه واسش انجام بدید تمام هزینهاش با من ..
دکتر خواست جواب بده که یعقوب با همون چشمهای بسته نالید خود این عوضی منو به این روز انداخت آقای دکتر نزار فرار کنه.. بدید دست آژان ..
دکتر نگاهی به من ، نگاهی به پرستار همراهش انداخت و گفت نگهبان رو خبر کن ..
اتفاقی که میترسیدم در حال رخ دادن بود ..
اسد تخت رو دور زد و بالای سر یعقوب ایستاد و گفت چیکار میکنی؟ خودتم میدونی مقصری.. همه هزینهات رو میدیم شکایت نکن ..
یعقوب ناله ای کرد دکتر دست اسد رو گرفت و گفت شما هم برو بیرون ..
نگهبان مریضخونه اومد و با اشاره دکتر به دستهام دستبند زد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهل
نمیخواستم کسی از این ماجرا باخبر بشه .. به اسد که نگران کنارم میومد گفتم به مادر میگی رفتم روسیه .. تا ببینیم چی میشه ..
اسد زد روی شونم و گفت نمیزارم اون تو بمونی ، هر طور شده راضیش میکنم رضایت بده ..
به جیبم اشاره کردم و گفتم کلیدا رو از جیبم بردار .. کلید گاو صندوق هم بینشونه .. هر چی خواست بهش بده .. راضیش کن ..
با دست بسته به ژاندامری رفتیم .. ماموری که با یعقوب صحبت کرده بود شکایت نامه رو تنظیم کرده بود..
افسر نگهبان شکایت نامه رو خوند و با تعجب و اخم گفت مگه شهر هرته پدرسوخته.. رفتی یارو رو زدی که زنش رو طلاق بده چون تو عاشقش شدی..
خنده ی عصبی کردم و گفتم اونجوری گفته ؟ میدونه من نمیخوام کسی اصل موضوع رو بفهمه اونم اسبش رو تازونده و این خزعبلات رو تحویل شما داده..
افسر نگهبان خم شد رو میز و گفت ببین جوون ، هر چی هست به من بگو .. تنها کسی که به فریادت میرسه من هستم ..
تو سکوت نگاهش کردم دوست نداشتم با دونستن ماجرام بشم ملعبه ی دستشون و با انگشت نشونم بدن .. انگ بی غیرتی بهم بچسبونند..
افسر نگهبان پرونده رو بست و گفت خیلی خب .. وقتی حرفی نمیزنی حرفهای اونطرف سند میشه ..
ماموری رو صداکرد . تا منو به بازداشتگاه منتقل کنه ..
اولین بار بود این محیط رو از نزدیک میدیدم و خیلی برام سخت بود ..
بازداشتگاه اتاق کوچک و کثیفی بود که یه پنجره خیلی کوچیک بالاترین نقطه دیوارش بود..
چهار مرد که هر کدوم یک طرف ولو شده بودند با نگاه اول کاملا مشخص بود جز اراذل هستند .. جایی که از همشون بیشترین فاصله رو داشت انتخاب کردم و نشستم ..
یکی دوباری ازم سوال پرسیدند ولی جواب ندادم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم .. خدایا من طاقت یک روز اینجا رو نداشتم .. اگه به زندان میرفتم چطور باید تحمل میکردم ..
از بیخوابی سردرد بدی گرفته بودم .. دو نفر از مردها بلند صحبت میکردند . هر لحظه دلم میخواست سرشون داد بزنم و بگم ساکت .. به زور جلوی خودم رو گرفته بودم تا دردسر جدیدی درست نشه...
اون شب رو به سختی گذروندم .. فردا ظهر بود که اسمم رو صدا کردن و پیش افسر نگهبان رفتم ..
اسد اونجا بود با دیدن من جلو اومد و از دو طرف شونه هام گرفت و پرسید خوبی؟.. گفتم بهت رضایتش رو میگیرم ..
باورم نمیشد .. با خوشحالی گفتم واقعا رضایت داد؟..
اسد ابروش رو کمی بالا داد و گفت رضایت داده به شرط و شروطها ..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا