#بخش_هفتم
صبح که پاشدم به سمت کارگاه رفتم میخواستم با زیبا حرف بزنم اما نمی دونستم چی بگم یعنی خجالت می کشیدم حرفی بزنم و فکر کنه من تعقیبش کردم و ناراحت بشه.
چند روزی گذشت و مامان اصرار داشت بیاد محل کارم و باهاش حرف بزنه و من که نمیخواستم این مسئله به محل کارم کشیده بشه چون میدونستم اگه زیبا جواب رد بده همکارهام برام دست می گیرن و دیگه از کولم پایین نمیان..
میخواستم تا از طرف زیبا مطمئن نشدم چیزی مطرح نکنم، از ننه خواستم وقتی کارگاه تعطیل شد گوشه ای منتظر بایسته و هرموقع اومد باهاش حرف بزنه و اونم قبول کرد.
خلاصه یه ساعت مرخصی گرفتم و رفتم دنبال ننه و بردمش سمت کارگاه و یه گوشه ایستادیم تا کسی مارو نبینه.
وقتی زیبا اومد به ننه نشونش دادم ولی ننه که چشم هاش کم سو بود
هی می گفت کی کجا من نمی بینم
بالاخره ننه کلافه شد و گفت بذار برم جلوتر خودم پیداش می کنم
و منم گوشه ای ایستادم و منتظر ننه شدم که دیدم زیبا از کنارم با لبخند همیشگی رد شد
حسابی کفرم بالا اومده بود من مشخصاتشو به ننه داده بودم اما از دور دیدم ننه داشت با خانم همتی حرف می زد تو دلم دعا دعا می کردم ننه چیزی نگه که من ضایع بشم
دقایقی بعد ننه اومد و گفت اصلا کسی رو با این مشخصاتی که تو گفتی من ندیدم
رو به ننه گفتم به خانم همتی که چیزی نگفتی
ننه آب دهانش رو قورت داد و گفت نه پسرم حواسم بود حرفی نزدم که برات بد تموم بشه ، فقط سلام و احوال پرسی کردم
نفسمو کلافه بیرون دادم و دست از پا درازتر راهی خونه شدیم، مونده بودم ننه چطور زیبا رو ندیده بود
درصورتی که زیبا تو دومتری من بود..!!
اما ننه پیر بود و چشمهاش درست نمیدید و نمیشد ازش انتظار داشت
من دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص میشد و ننه هم که
هی دست دست می کرد و فقط وعده وعید میداد که برام سنگ تموم میذاره اما کاری از پیش نمیبرد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بخش_هشتم
چند روزی گذشت و من هربار که می خواستم با زیبا صحبت کنم و آدرس خونه شونو بگیرم یه نفر سر می رسید و نمی شد صحبت کنیم
چند روزی به همین منوال گذشت و من حسابی کلافه شده بودم از وقتی زیبا اومده بود شش ماه گذشته بود
و من حتی نتونستم یه صحبت عادی باهاش داشته باشم
یه مدت گذشت و چند روزی بود از زیبا خبری نبود دل تو دلم نبود فکر می کردم بیمار شده
تا اینکه یه روز دیدم یه خانم اومد و نشست پشت میز زیبا
از چند نفر از همکارها که پرسیدم گفتن الان یکسال این میز خالیه شوکه بودم و زدم به سیم آخر دیگه سکوت جایز نبود
از هرکس در مورد زیبا پرسیدم
با تعجب می گفتن تا به حال چنین شخصی رو حتی یکبار هم ندیده بودن
انقدر شوکه بودم و از همه بدتر نگاههای بقیه که جوری نگاه میکردن انگار که من عقلمو از دست داده بودم...
همون روز رفتم پیش حاجی و چند روز مرخصی گرفتم حالم بد بود از اینکه این مدت همیشه یه نفر رو می دیدم که حتی وجود خارجی نداشت...
حالم بد بود، وقتی رسیدم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم وخوابم برد. ننه حسابی نگرانم بود
تا دم دم های غروب خوابیدم
نمی خواستم به هیچ چیز فکر کنم
دو روزی تو سکوت بودم که تصمیم گرفتم به ننه بگم..
وقتی ماجرا رو شنید، تو چشمهاش رنگ غم نشست، اونم مثل بقیه فکر می کرد قاطی کردم اما من اون زن رو دیدم...
زنی که از هر واقعیت و خیالی واقعی تر بود، شب موقع خواب کور سویی نوری رو میدیدم که تا کنج اتاق ادامه داشت و سایه های که رد میشدن یه باره صدای جیغ گربه ای رو شنیدم... توی جام نیم خیز شدم و از ترس به خودم میپیچیدم
ننه عین خیالش نبود و در خواب عمیقی بود
به اطرافم نگاه می کردم صدای باز و بسته شدن در می اومد
کلافه بودم نمی دونستم باید چکار کنم
تا صبح چشم روی هم نذاشتم
فکر زیبا یه لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت
صبح ننه که حالمو دید با اصرار منو پیش یه رمال برد و علی رغم میل باطنی ام هرکاری گفت انجام دادم
در آخر رمال به ننه گفت یه جن عاشقش شده و دست از سرش برنمی داره و چون مسلمان اذیتش نمی کنه اما انگار پسرت حواسش نبوده و یکی از بچه هاشونو کشته برای همین عصبانی ان و شب ها نمی تونه بخوابه..
از مزخرفات رمال خنده ام گرفته بود اما به خاطره دلخوشی ننه هیچی نمی گفتم تا ناراحت نشه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بخش_نهم
وقتی برگشتیم ننه مثل پروانه دورو ورم میچرخید و بهم میرسید و گرد پودرهایی که رمال داده بود رو بهم می داد و اصرار داشت بخورم
چند وقتی بود شب ها نمیتونستم بخوابم..
یه مدت گذشت و بابت موضوع زیبا بچه ها دستم می انداختن
ولی من توجهی نمی کردم
یه روز که با بچه ها دور هم جمع بودیم یه دفعه دیدم در میزنن
چون تو حیاط بودم در رو باز کردم و دیدیم مصطفی با سر و صورت خاکی و به هم ریخته اومد تو و گفت تو جاده (آدرسش را دقیق داد) تصادف کردم
با حالی زار به سمت بچه ها رفتم و جریان رو تعریف کردم اما هرچی دنبال مصطفی گشتیم پیداش نکردیم
به اصرار من با بچه ها سر صحنه تصادف رفتیم که دیدیم مصطفی جان به جان آفرین تسلیم شده
از این اتفاق هایی که برام رقم
می خورد تا مرز جنون و دیوانگی
پیش می رفتم
هنوز سنی نداشت و تازه عقد کرده بود، دلم برای جوانیش کباب می شد
آنقدر آش و لاش شده بود که حد نداشت، مراسم ختم و هفته اش گذشت و مامانش یه لحظه آروم نمی شد.... نامزدش یه جور دیگه، همه حالمون بد بود
از اینکه خبرم کرده بود و آدرس محل تصادف رو داده بود دلم خون بود..
هر هفته با مامان براش خیرات پخش می کردیم وقتی سر خاکش بودم به این فکر می کردم که زندگی ارزش بدی نداره و تنها خوبی که می مونه، مصطفی یه بار هم به کسی بدی نکرده بود هربار پاش می افتاد تو هر کار خیری پیش قدم می شد و اگه یکی از بچه ها مشکلی داشت هرکاری از دستش بر می اومد براش انجام می داد.
بعد از یک هفته همه رفتیم خونه خودمون و من سعی می کردم هر از گاهی به مامان مصطفی سر بزنم.
روزها به همین منوال می گذشت
یه بار که از سرکار می اومدم
چون از صبح به ننه گفتم غذا درست نکنه (چندروزی بود پادرد داشت ) تو راه دوتا ساندویچ همبرگر گرفتم و راهی خونه شدم
وقتی رسیدیم ننه منتظر من چشم به در بود
شام را که خوردیم جاها رو انداختم و خوابیدم موقع خواب به اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم
کم کم چشم هام گرم شد که احساس کردم صدای نفس های کسی تو صورتم می خوره
چشمهام نیمه باز بود که دیدم چند نفر دور هم جمع شدن و پچ پچ
می کنن و ریز ریز می خندن صورت هاشون بیش از حد سفید بود... ترس تموم وجودم را گرفته بود
رفتم زیر پتو حس می کردم به من نگاه می کنن شاید متوجه شده بودن که من حضورشون رو احساس می کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بخش_دهم
آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم تا بخوابم
صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم، خودم هم حس می کردم دیگه کم کم دارم قاطی می کنم
پاشدم تا چای رو دم کنم
با سروصدای من ننه هم بیدار شد چرخی تو رختخوابش زد و بلند شد وضو گرفت تا نماز بخونه
صبحانه امو که خوردم خداحافظی کردم و زدم بیرون
وقتی رسیدم، نشستم سر میزم تا کارهامو جلو ببرم
همینطور که کارهامو می کردم
چشمم به پنجره افتاد مردی رو دیدم که از اون طرف خیابون به من زل زده بود.. چشم های عجیب و غریبی داشت، نفسم بند اومد چشمهامو بستم وقتی باز کردم دیدم، تو یه لحظه چشم برهم زدن محو شد!
پاشدم و خیابونو نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود...
بی توجه برگشتم پشت میزم شاید هرکس جای من بود از شدت ترس جان می داد، نمی فهمیدم علت این مسائل چیست و چرا این اتفاقات برای من رقم می خوره حالم بد بود
تا بعدازظهر پشت میزم بودم و سعی می کردم به هیچ چیزی فکر نکنم
می خواستم ننه را برای پا دردش ببرم دکتر، از قبل نوبت گرفته بودم
ماشین یکی از بچه ها رو قرض گرفتم و رفتم دنبال ننه
وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود نشستیم تا نوبتمون بشه
به تسبیح دونه درشت ننه نگاه
می کردم که تند تند زیر لب ذکر می گفت یه ربعی گذشت و صدامون زدن
دکتر قرص و ضماد (پماد) داد تا ننه استفاده کنه
امیدوار بودم که زودتر اثر کنه و دیگه درد نکشه
آنقدر خودم از اتفاق هایی که برام می افتاد عذاب می کشیدم اما تاب درد و ناله های ننه رو نداشتم و دلم طاقت نمی آورد
البته ننه خیلی به درد مظلوم بود و گاهی می فهمیدم داره درد می کشه اما برای اینکه من ناراحت نشم چیزی به روی خودش نمیاره و دردهاش رو بروز نمیده....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
من فقط این آهو رو شتر میبینم یا شما هم این مشڪل رو دارید؟ 😄
#بزن_رولینک پشیمون نمیشی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اون قسمتش که سر بچه رو تمیز میکنه براى آجر بعدى😳
بچه ی بیچاره 😢
#بزن_رولینک پشیمون نمیشی 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☝️☝️
فردای روز مرد 😁😄
#بزن_رولینک پشیمون نمیشی 😍👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از دستش ندین☝️☝️☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهر اسپانیایی Setenil de las Bodegas شاید یکی از شگفت انگیزترین نقاط اسپانیا باشد.جاذبه اصلی آن سقف های سنگی از تپه های چند تنی است که بر فراز خانه ها و خیابان ها به شکل سقف هستش!
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکثر مواقع پیراهن مردونه هایی که از بیرون میخریم، دکمه هاش بسته هستن، و توی تولیدی ها تکتک دکمهها رو نمیبندند بلکه به وسیله یک سنجاق دکمه پیراهنها رو میبندن!!!
نگی نگفتم بیاییدعضو بشید و ببینید👇😍 ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوزن نخ کردن به آسونترین روش ممکن!👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رقص زیبای پرندگان بر فراز آسمان😍
🔥📲 عضو بشین کانالش واقعا عالیه،دوستان تون رودعوت کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d