#ضربالمثل
(این شتری است که در خانه هر کس میخوابد) :
اصطلاح و ضرب المثل بالا به عنوان تسلیت و همدردی به کار می رود تا مصیبت دیدگان را موجب دلگرمی و دلجویی باشد و متعدیان و متجاوزان را مایه تنبیه و عبرت ، تا بدانند که عفریت مرگ در عقب است و مانند شتر قربانی در آستانه در هر خانه و کاشانه ای زانو به زمین می زند و تا بهره و نصیبی نستاند بر پای نمی خیزد، و همچنین از باب تذکر و هشدار به کسانی که در حسن نسیان و فراموشی ، آنان را در روزگار فراغ و آسایش در دریافت نشیب و فرود روزگار باز می دارد نیز ضرب المثل بالا مورد اصطلاح و استناد قرار می گیرد.
سه روز قبل از عید قربان یک شتر ماده را در حالی که با انواع گلهای رنگارنگ و حتی سبزی و بر گهای درختان زینت داده بودند و جمعیت بسیاری از هر طبقه و صنف دنبال او می افتادند در شهر می گرداندند و برای او طبل و نقاره و شیپور می زدند و سخنان دینی و اشعار مذهبی می خواندند . این شتر از هر جای و هر کوی و برزن که می گذشت مردم دور او جمع می شدند و پشم حیوان را عوام الناس- بویژه زنان آرزومند- مایه اقبال و رفع نکبت و وبال دانسته و به عنوان تیمن و تبرک از بدنش می کندند و از اجزا تعویذ و حرز بازو و گردن خود و اطفال قرار می دادند.
این جریان و آداب و رسوم که ریاست آن به عهده شخصی معینی بود و مباشرین این کار القاب خاصی داشتند مدت سه روز به طول می انجامید و در این مدت شتر گردانی به در خانه هر یک از اعیان و اشراف شهر که می رسیدند شتر را به زانو در می آوردند و از صاحب خانه به فراخور مقام و شخصیتش چیز قابل توجهی نقدا" یا جنسا" می گرفتند و از آنجا می گذشتند . روز سوم که روز عید قربان بود این حیوان زبان بسته را به طرز جانگدازی نحر می کردند، و هنوز جان در بدن داشت که هر کس با خنجر و چاقو و دشنه حمله ور می شد و هنوز چشمان وحشت زده اش در کاسه سر به اطاف می نگریست که تمام اعضای بدنش پاره پاره شد گوشهایش به یغما می رفته است.
کاری به تفصیل قضیه نداریم . غرض این است که به گفته استاد ارجمند شادروان سید جمال الدین همایی :" از مبنای همین کار در زبان فارسی کنایات و امثالی وارد شده است مانند شتر را کشتند: یعنی: کار تمام شد. فلانی شتر قربانی شده است یعنی: هر کس او را به طرفی می کشید، یا به معنی اینکه دور او را گرفته اهمیتش می دهند ولی بالاخره نابودش می سازند." در دنباله مطلب به این اصطلاح و ضرب المثل می شد که: شتر را در منزل فلانی خوابانده اند. یعنی: غائله را به گردن او انداختهاند.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ضربالمثل
(سنگ کسی را به سینه زدن) :
این عبارت که به صورت ضر ب المثل در آمده و عارف و عامی به آن استناد و تمثیل میکنند در مورد حمایت و جانبداری از کسی یا جمعیتی به کار میرود، فی المثل گفته میشود:" از کثرت پاکدلی و عطوفت سنگ هر ضعیفی را به سینه میزند و از هر ناتوانی هواداری میکند" یا به شکل دیگر:" چرا این همه سنگ فلانی را به سینه میزنی؟" که در هر دو صورت مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است که از طرف شخصی نسبت به شخص یا افراد و جمعیتهای دیگر ابراز میشود.
این سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است سنگ زور خانه است که بازوان سطبر و نیرومند میخواهد تا آن را چندین بار بالا بکشد و پایین بیاورد بدون آنکه ته سنگ با زمین تماس پیدا کند.
در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصی در زور خانه داشتهاند و اگر پهلوانی سنگ دیگری را به سینه میزد . بالای سینه میکشید احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بد قلقی کردن و ثقل و سنگینی فوق العاده به روی سینه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و ناراحتی گردد لذا آن پهلوان را عقلای قوم از اینکار منع و موعظه میکردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند یعنی با سنگ ناشناخته و زیادتر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیانا" موجب خسران و انفعال نگردد.
این عبارت رفته رفته از گود زور خانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده درمیان عامه و به صورت ضرب المثل در آمد با این تفاوت که اصل قضیه مبتنی بر غرور و خود خواهی ولی در معنی و مفهوم مجازی مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در كتابي خواندم، شايد در حدود دويست، سيصد سال پيش جمعي از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند.
.
از آدمهاي بسيار خوب و مقدّس. روزي با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نميآيد؟ در صورتي كه ما بيش از سيصد و سيزده نفر كه او لازم دارد هستيم.
.
به اين فكر افتادند كه سرّ تأخير در ظهور را به دست آورند. تصميمشان بر اين شد كه از بين خودشان يك نفر را كه به تأييد همه خوبترينشان هست، انتخاب كنند و او را بفرستند در مسجد كوفه يا سهله تا اعتكاف كند و از خود امام بخواهد كه سرّ تأخير در ظهور را بيان بفرمايد.
.
جمعيّت خودشان را به دو قسمت تقسيم كردند و قسمت بهتر را باز به دو قسمت و همچنين تا آن فرد آخر را كه از همه بهتر و مقدّستر و زاهد تر بود انتخاب كردند كه او به مسجد سهله يا مسجد كوفه برود. او هم رفت و بعد از دو سه روزي برگشت.
.
پرسيدند چه طور شد؟ گفت: راست مطلب اينكه من وقتي از نجف بيرون رفتم و رو به مسجد سهله راه افتادم با كمال تعجّب ديدم شهري بسيار آباد و خرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم.
.
پرسيدم: اينجا كجاست؟ گفتند: اين شهر صاحب الزمان است و امام ظهور كرده است. بسيار خوشحال شدم و شتابان به در خانهي امام رفتم. كسي آمد و گفتم: به امام بگو فلاني آمده و اذن ملاقات ميخواهد. او رفت و برگشت و گفت:
.
آقا ميفرمايند: شما فعلاً خسته اي، از راه رسيدهاي. برو فلان خانه (نشاني دادند) آنجا مرد بزرگي هست.
ما دختر او را براي شما تزويج كرديم. آنجا باش و هر وقت احضار كرديم، بيا. من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم و خانه را پيدا كردم. از من خيلي پذيرايي كردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم كه درِ اتاق را زدند. گفتم: كيست؟ گفت: مأمور از طرف امام.
.
ميفرمايند: بيا! ميخواهيم قيام كنيم و شما را به جايي بفرستيم. گفتم: به امام بگو امشب را صبر كنيد. گفت: فرمودهاند: همين الآن بيا. گفتم: بگو من امشب نميآيم تا اين را گفتم ديدم هيچ خبري نيست. نه شهري هست، نه خانهاي هست و نه عروسي. من هستم و صحراي نجف
🔸معلوم شد مكاشفه اي بوده و خواستهاند به ما بفهمانند كه ما هنوز آمادگي براي آمدن امام زمان (علیه السلام) نداريم. يك دختر به ما تزويج كردهاند و ما به خاطر او دست از امام زمانمان برداشتهايم.
.
..................
📚صفیر هدایت شماره ۰۱۶ _ سلسله مباحث معارفی آیت الله سید محمد ضیاءآبادی
#داستان_و_عبرت
اللّهم عجّل لولیک الفرج
اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📌این غذاها اضطراب آوره!
۱)قهوه
💭کافئین موجود توی قهوه بشدت باعث اضطراب میشه، معمولا برای فرار از خوابیدن قهوه مصرف میشه، ترکیب خواب کم+ قهوه یعنی سلام اضطراب
۲)سس کچاپ
📌تو فکر میکنی داری گوجه میخوری اما در واقع شکره که وارد بدنت میشه، شکر هم بسیار اضطرابزاست
۳)آبمیوه های صنعتی
هرچقدر خود میوه فیبر بهت میده و خوبه آبمیوه های صنعتی شکر خالص تحویلت میدن
۴)غذاهای سرخ شده
سوخاری، برگر، دیر هضم و بی فایده، اینا هم اضطرابت رو میبره بالا
📌برای کم شدن اضطراب چه کنیم؟!
توی قدم اول هیچوقت نذار خیلی گرسنه بشی همه وعدههات رو کامل بخور چون گرسنه بودن خودش هلت میده سمت اضطراب
ماهی، تخم مرغ، شکلات تلخ،میوه ها
خیلی به کم شدن اضطراب و نشونه هاش مثل مشکلات معده و گوارش کمکت میکنه
و در آخر کنار همهی اینا
ورزش رو هم بذار توی برنامهت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺مرگ و میر ناشی از آلودگی هوا ۳۰ درصد افزایش یافت
رئیس مرکز سلامت محیط و کار وزارت بهداشت، از افزایش ۳۰ درصدی مرگ و میر ناشی از آلودگی هوا در کشور خبر داد.
جعفر جندقی، در نشست تخصصی بهداشت محیط گفت: پیشنویس قانون جامع بهداشت محیط آماده است و ما از فرهنگستان علوم پزشکی، انجمنهای مختلف و دانشگاهها میخواهیم در این زمینه به ما کمک کنند که یک قانون جامع بنویسیم و این موضوع دست ما را در حاکمیت باز میگذارد که بتوانیم در آیندهای نزدیک، در زمینه بهداشت محیط مطالبه گری داشته باشیم./ مهر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❇️ نزول صلوات و رحمت الهی بر مؤمن صابر
«أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ»
✍🏻 کسی که در مسیر #صبر است و منطق او هم «إِنَّا لِلَّهِ» است، #صلوات و #رحمت الهی بر او نازل میشود.
🔖 امّا فایده صلوات خدا بر مؤمن چیست؟
«هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَمَلَائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ»
✍🏻 صلوات خدا مؤمن را از ظلمات در میآورد و به نور میرساند.
مومن هنگامی که اهل صبر باشد و خود را در معرض صلوات الهی قرار دهد، از ظلمات ابهامات در میآید؛
حق و تکلیف، دوست و دشمن، برای او معلوم میشود.
✍🏻 صبر گوهر گرانبهایی است؛
#امام_رضا علیه السلام بارزترین ویژگی امام را صبر دانستهاند؛
و قرآن هم در مورد امام میفرماید: «لَمَّا صَبَرُوا»
وقتی آنها صبر کردند، آنها را امام کردیم.
✍🏻 امام اسوه صبر است؛ مرتبهای که انسان در آن قرار میگیرد و از شعاع وجودش به دیگران خیر میرسد و امام میشود، به میزان صبر انسان است؛
«وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً»
✍🏻 خدا به مؤمن اجازه میدهد در شعاع وجودی او دیگران #رشد کنند.
مؤمن صابر، چه بخواهد و چه نخواهد،
امام متقین میشود.
📌 برگرفته از جلسات «عرفان مقاومت»استاد امینی خواه
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
#بحق_حضࢪٺ_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
#اَلّلهمَ_صَلِّ_عَلی_مُحمَّد_وَ_آلِ_مُحمَّد_وَ_عَجِّل_فَرَجهُم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📿🌺🍃
🌺
❇️ عوامل افزایش رزق
💠 بر اساس آیات و روایات، مهمترین عوامل افزایش رزق و روزی بشرح زیر است:
۱- اهمیتدادن بهنماز، مخصوصاً نماز اول وقت
۲- راضیبودن پدر و مادر از انسان و دعای آنان
۳- صدقه دادن
۴- دعا کردن پشت سر برادران دینی
۵- گناه نکردن و توبه از گناهان گذشته
۶- خوشاخلاقی و نیتخیر و خوب داشتن
۷- دادن حقوق مردم، مثل ارث
۸- دادن حق خدا، مثل خمس و زکات
۹- قناعت کردن و میانه روی در زندگی
۱۰- نیکی کردن به اهل خانه
۱۱- مهمانی و غذا دادن
۱۲- همیشه با وضو بودن
۱۳- ازدواج کردن
۱۴- نماز شب خواندن
۱۵- شکر نعمتهای الهی را به جا آوردن
۱۶- خواندن سوره واقعه بعد از نماز عشا
۱۷- تسبیحات حضرتزهرا "سلامالله علیها" پس از نماز
۱۸- روشن کردن چراغ پیش از غروب آفتاب
۱۹- رفتن به زیارت امام حسین "علیه السلام"
۲۰- کمک مالی به برادران دینی و شیعیان علی بن ابی طالب "علیهالسلام" چه به صورت قرض الحسنه و چه به صورت بلاعوض که بسیار سفارش شده است.
۲۱- صله رحم و دیدار با خویشاوندان
۲۲- زیاد گفتن ذکر ِ «لا حول و لا قوۀ الا بالله»
۲۳- توسل به امام جواد "علیهالسلام"
۲۴- پس از اذان و نماز صبح مشغول دعا شدن
۲۵- ذکر «یا فتّاح» ۷۰ مرتبه پس از نماز صبح
۲۶- ذکر «یا وهّاب» ۱۰۰ مرتبه پس از نماز عصر
۲۷- مداومت بر ذکر «یا غنی»
۲۸- مداومت بر خواندن سوره «ذاریات» و «مزّمّل» و «صافات»
۲۹- دعاها و نمازهایی که در مفاتیح آمده.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📿🌺🍃
🌺
❇️ از عوامل کم شدن رزق و روزی
💠 یکی از چیزایی که رزق و روزی آدمو کم میکنه و شاید فکرشو هم نمیکردیم «بد دهنیه»
آدم بد دهن، هم از خدا دوره و هم از مردم و هم رزقش کمه...
🔹 وَ عَنِ اَلْحُسَيْنِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ بَعْضِ رِجَالِهِ قَالَ:
✍ مَنْ فَحَشَ عَلَى أَخِيهِ اَلْمُسْلِمِ نَزَعَ اَللَّهُ مِنْهُ بَرَكَةَ رِزْقِهِ وَ وَكَلَهُ إِلَى نَفْسِهِ وَ أَفْسَدَ عَلَيْهِ مَعِيشَتَهُ.
🔹 روايت شده:
✍ هر كس بر برادر مسلمانش دشنام دهد، خداوند بركت را از روزيش مىگيرد
👈 و او را بر خودش وامىگذارد،
👈 و زندگانيش را تباه مىكند.
📚 وسائل الشیعة (جهاد النفس)/ ترجمه افراسیابی: ج ۱، ص ۳۰۷ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ داستانک
شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.
استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟» شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
⚜پست #خانه_داری
ترفندای خلاقانه و کاربردی خانه داری
ایده و خلاقیت میتونه به شما حس بهتری نسبت به کارهای خونه بده😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
19.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#ترشی_نـــاز_خــاتون یکی از خوشمزه ترین ترشی های شمالیه 😅🍆🧄
چیزایی که لازم داریم👇
۴ عدد بادمجون متوسط
۴-۵ حبه سیر
۲ مشت ریحان
۱ مشت نعناع
۲ عدد فلفل سبز تند
۱/۴ پیمونه اب انار ترش
۱/۴ پیمونه ابغوره
۱ ق.چ گلپر
✅این ترشی حتما باید تند وتیز باشه وکنار استانبولی همبدجوری میچسبه
✅اگه از این نمکیارها نداشتین میتونید همه مواد رو رو تخته ساطوری کنید یا بریزید تو غذاساز
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگه گل و گیاه داری، این آموزش و ببین🪴🌿🌱
با سیم مفتول میتونی به همین سادگی، نگهدارنده(قییم)درست کنی😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آموزش کامل #دسر_ویترینی😍
دسر دلبر که از نتیجش لذت میبرید🍝🍊👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
17.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
💫پست #خانه_داری ᭄🏡
علت چروک شدن لباس در لباسشویی
👖👕
چندتا نکته که خیلی هامون نمیدونیم👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
چند راهکار برای گرونتر نشون دادن فضای داخلی خونه هاتون😍💖
ایده شیک #دکوراسیون 🏡🪞
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جالبه بدونید🤔
نابود کننده میکروب خانه👇
✅با سوزاندن این گیاه تمام میکروبهای خانه را نابود کنید
✅سوزندان گیاه «#مریم_گلی در خانه ۹۴ درصد از باکتریها و میکروبها را از بین برده و هوای خانه را تا یک روز بعد پاک و تمیز نگه میدارد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
تو فصل زمستون حسابی میچسبه🌨👌
#باقالی_پته
شما هم این خوشمزه شمالی را امتحانش کنید😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.سلامتی ❤️
#تقویت_استخوان ها با یک ترکیب فوق العاده 🦿
این ترکیب، استخوان بدنتو محکم میکنه👌👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔻حفظ لطافت پوست درفصل زمستان
👈ق.غ گلیسیرین
👈ق.غ گلاب
👈عدد لیموی تازه
گلاب وگلیسیرین را باهم مخلوط و آب لیمو را اضافه کنید تا مخلوط شود؛ روی تمام قسمت دست بمالید (2بار در روز)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستم ماشین توی سرازیری افتاده بود که صدای جیغ دختری رو شنیدند...هومن به پرهام اشاره کرد که
#قسمت_بیستو_یک
بعد به دوستان او اشاره کرد و خندید.... شهرام خنده ی زشتی کرد وگفت:این فضولی ها به شما نیومده اقا خوش تیپه...حالا هم برید پی کارتون بچه سوسولا و تو کار مردم هم دخالت نکنید. بعد رو به فرشته گفت:عزیزم بیا اینجا دیگه مزاحم اقایون نشو... فرشته با ترس بیشتر بازوی پرهام را فشار داد وگفت:خفه شو عوضی...کی گفته تو شوهر منی؟... رو به ان دو گفت:به خدا اینا مزاحمم شدند...می خواستن منو به زور سوار ماشینشون بکنند...تورو خدا کمکم کنید... التماس امیز توی چشمای پرهام و هومن خیره شد... شهرام چاقویش را توی دستانش تکان داد و گفت: دیگه داری زیادی زر زر می کنی...یه کاری نکن همینجا نفله ات کنم. هومن به طرفش حمله کرد که پرهام دستش را گرفت وگفت:نه هومن..صبر کن. هومن سرجایش ایستاد و حرکتی نکرد.پرهام رفت جلو و با اخم غلیظ و لحن جدی و خشکی که مختص به خودش بود گفت:یا همین الان می زنید به چاک یا کاری می کنم که دیگه تا اخرعمرتون نتونید قدم از قدم بردارید... شهرام و دارو دسته اش بلند زدند زیر خنده ... شهرام گفت:بچه سوسول داری مارو تهدید می کنی؟...هنوز از مادرزاده نشده جوجه... باز خنده ی زشتی کرد که پرهام با خشم دستش را مشت کرد و غرید:بسیار خب...من بهتون مهلت دادم که برید و گورتونو گم کنید ولی خودتون نخواستید...حالا دیگه هر بلایی سرتون بیاد پای خودتونه... به هومن اشاره کرد و هر دو به طرف ماشین رفتند. پرهام در ماشین را باز کرد و رو به فرشته گفت:خانم شما بنشینید تو ماشین و به هیچ عنوان هم از ماشین پیاده نشید.. فرشته نگاه مرددی به او انداخت و کلاه شنلش را پایین تر کشید و شنلش را روی شانه اش مرتب کرد.. دستش به شدت می سوخت و قسمتی از لباسش هم خونی شده بود.با بی حالی روی صندلی نشست و پرهام هم در ماشین را بست... هومن و پرهام هر دو کت هایشان را از تن در اوردند و از پنجره ی ماشین به داخل انداختند و رو به ان سه نفر ایستادند... ادامه دارد... اونی که در ماشین رو برام باز کرد همراه اون یکی هر دو کت هاشونو انداختن تو ماشینو رفتن جلوی اون 3 نفر اوباش وایسادن.. هر دو قدبلند بودند و هیکل خوبی هم داشتند.فقط می دونستم اسم یکیشون هومنه ولی اسمه اون یکی رو نمی دونستم چیه. یکی ازاون اراذل همونی که اسمش شهرام بود با چاقوش به طرف هومن حمله کرد که اون هم دستشو تو هوا گرفت و یه چرخ زد ودستشو پیچوند و نقشه زمینش کرد و با زانو نشست روی سینه اش و چندبار با مشت کوبید تو صورتش. به خاطر خونی که ازم رفته بود چشمام سیاهی می رفت و چشمام اروم اروم داشت بسته می شد.حالم اصلا خوب نبود...اروم چشمامو باز وبسته کردم... اون یکی که اسمشو نمی دونستم خیلی ماهرانه به اون دوتا ضربه می زد و باهاشون درگیر شده بود یکی ازاون قلدورا از پشت بازوهاشو محکم گرفت و اونی که تا چند لحظه قبل داشت ازش کتک می خورد روبه روش وایساد و با لبخند زشتی نگاش کرد... هر چی تقلا می کرد نمی تونست خودشو خلاص کنه...مرتیکه ی عوضی با حرص چند تا مشت زد توی شکمش که اون هم خم شد و اون اشغال هم تا خواست با زانوش بزنه توی صورتش که هومن از پشت گرفتش و دستشو پیچوند...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_دو
...و با زانوش زد توی کمرش که اون عوضی هم یه داد بلند زد و افتاد رو زمین. اونی که همراه هومن بود هم با ارنجش زد توی شکم طرف و برگشت و دستشو مشت کرد و محکم زد توی گردنش که اون هم نقش زمین شد.... شهرام یه نگاه به دوتاشون کرد معلوم بود از اون دوتا قلدورتره وقتی دید اوضاع خوب نیست پا به فرار گذاشت... تمام مدت با ترس و وحشت به جداله بین اون 5 نفر نگاه می کردم..احساس ضعف می کردم..دیگه حالی برام نمونده بود... چشمام یواش یواش بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم... *** پرهام نوک انگشتش را به گوشه ی لبش کشید... هومن گفت:لبت پاره شده...لباسامونم فقط به درد دوره گردا می خوره...همه اش جرواجر شده...انگار وسط یه گله سگ افتادیم و اونا هم تا تونستند ازمون استقبال کردن...با این حال عروسی بی عروسی برادر من.. نفس راحتی کشید وادامه داد:اخییییییییش قربونه خدا برم این موقعیتو برامون جور کرد لااقل به نفعه منو ماشین نازنینم شد... پرهام لبخند زد که با احساس درد و سوزش گوشه ی لبش اخم ملایمی کرد و گفت:خیر سرت مهندسه این مملکتی...اخه چرا انقدر دنبال شر و دردسری؟... هومن اخماشو جمع کرد و به پرهام نگاه کرد. بعد صورتشو برگردوند و در حالی که به گوشه گوشه ی پیراهنه پاره پوره شده اش نگاه می کرد گفت:بی خیال داداش.مثلا تو که دکتری بچه ی ارومی هستی؟..اینکه امشب جونه اون دخترو نجات دادیم کجاش شر بود؟ پرهام گفت:نه اون که شر نبود...به نظرم کارمون هم خیلی درست بود ولی اینکه تا دو تا قلدور می بینی کتت رو می کنی ومیافتی جلو رو میگم... هومن خنده ی کوتاه کرد وگفت:نه اینکه تو هم وایسادی کنارو مثله بچه مثبتا منو نگاه می کردی...کی بود رفته بود جلوشونو واسشون سخنرانی می کرد؟اوه اوه خدایش چه تهدیدی هم کردیا...به جای اونا من گرخیدم داداش...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_سه
د زیر خنده که یهو خنده از روی لباش محو شد... پرهام که با لبخند کوچیکی نگاهش می کرد گفت:چی شد گشنه ات بود خنده اتو خوردی؟ هومن با کف دست زد به پیشونیشو گفت:وااااای من و تو اینجا وایسادیم داریم چرت و پرت تحویله هم میدیم اونوقت اون دختره بدبخت تو ماشینه....ای بابا اخه چرا از اون غافل شدیم؟ پرهام با شنیدن این حرف با نگرانی به داخل ماشین نگاه کرد...اثری از فرشته نبود... پرهام گفت:فکرکنم رفته....توی ماشین نیست. با زدن این حرف به هومن نگاه کرد.هومن هم به او نگاهی انداخت و هر دو به طرف ماشین دویدند.. هومن روی صندلی عقب را نگاه کرد و با نگرانی رو به پرهام گفت:پرهام دختره بیهوش افتاده رو صندلی...لباساش هم خونیه...چکار کنیم؟ پرهام در ماشین را باز کرد و خودش را داخل کشید و دست فرشته را در دست گرفت و نبضش را گرفت... روبه هومن گفت:هومن اون جاکلیدیتو که چراغ قوه داره رو بده..زود باش. هومن جاکلیدیش را در اورد و به پرهام داد ... چراغ را روشن کرد و روی چشمان فرشته انداخت و اروم پلکش را از هم باز کرد و نور چراغ را روی چشمش چرخاند... هومن گفت:زنده است؟... پرهام از ماشین بیرون امد و گفت:اره...ولی حالش اصلا خوب نیست...حسابی ضعف کرده...تو با فرهود تماس بگیر و بگو مشکلی پیش اومده و میریم خونه بعد من ماشینو میدم به یکی براش ببره...باید هر چه زودتر بریم خونه...اون حالش خوب نیست... هومن سرش را تکان داد و گفت:باشه...الان بهش زنگ می زنم. هر دو داخل ماشین نشستند...پرهام پشت فرمان نشست و پایش را روی گاز فشرد و هومن هم با فرهود تماس گرفت و گفت که مشکلی برایشان پیش امده و ماشین را برایش می فرستد... وقتی قطع کرد با اخم به پرهام نگاه کرد... پرهام گفت:چیه؟چرا دمقی؟ هومن به روبه رویش نگاه کرد وگفت:دلم برای ماشینم می سوزه...برای یه لحظه خوشحال شدم که دیگه امشب در امانه ولی شانسو می بینی توروخدا؟... پرهام گفت:تا تو باشی دیگه ماشینتو به کسی قرض ندی... هومن با حرص گفت:من دیگه غلط بکنم از این غلطا بکنم... پرهام به هومن که زیر لب به خودش لعنت می فرستاد و حرص می خورد نگاه کرد و خندید... ولی هومن نگاه خطرناکی به او انداخت که خنده از روی لبان پرهام محو شد.. پرهام در حالی که به جاده خیره شده بود گفت:خیلی خب ماشینتو که به من ندادی اینجوری نگام می کنی....برو یقه ی فرهودو بچسب... هومن گفت:اونم به موقعش...اگر ماشینمو همین جوری که بهش میدم تحویلم نده بدجور حالشو می گیرم..فقط بشینو تماشا کن..بیخودی که اسمم مهندس هومن بزرگ نیا نیست داداش دکی پرهام بزرگ نیا جان... پرهام خندید و سرش را تکان داد و چیزی نگفت... ادامه دارد... پرهام ماشین را جلوی خونه نگه داشت... هومن پیاده شد و به طرف در رفت و بازش کرد. با دست اشاره کرد تا ارام وارد شود... پرهام ماشین را گوشه ای از حیاط پارک کرد و از ان پیاده شد... هومن در را بست و به طرفش دوید... کته هومن را به دستش داد وگفت:تو برو تو و زودتر به نسرین خانم سفارش بکن...می شناسیش که...راستی یه زنگ هم به فرشاد بزن بگو بیاد ماشینو ببره بده به فرهود... هومن کت را تنش کرد وگفت:باشه فقط صبر کن اینو درست و حسابی تنم کنم که نسرین خانم لباسه تیکه پارمو نبینه که اگر ببینه درصده سکته کردنش خیلی بالاست... رفت توی خونه و پرهام هم کته خود را به تن کرد و در عقب ماشین را باز کرد و خم شد...نیم تنه اش داخل ماشین بود...دست فرشته را گرفت و دور گردنش انداخت و یک دستش را دور کمر فرشته حلقه کرد و او را از ماشین بیرون اورد و روی دست بلندش کرد و رفت تو خونه... هومن داشت برای نسرین خانم توضیح می داد که نسرین خانم با دیدن پرهام هراسان جلو امد و در حالی که با دستش به روی دست دیگرش می زد گفت:وای خدا مرگم بده اقا..چی شده؟این کیه؟ بعد محکمتر زد توی صورتش و گفت:واااااای پناه بر خدا شماها رفتید عروسی دیگه چرا عروسو با خودتون اوردید؟...نکنه دزدیدینش؟...ای خدا... هومن زد زیر خنده و گفت:اره هنوز نرفته اولین کاری که کردیم عروسو از بین جمعیت کش رفتیم و پرهام انداخت رو کلشو نشوندیمش تو ماشین..وسط راه هی دست و پا می زد منم با چاقو زدمش که این بنده خدا هم فکر کنم جان به جان افرین تسلیم کرد اخه شدت ضربه خیلی زیاد بود واسه همین لباسش خونیه...بعد پرهام گفت بریم خونه یه چند تا لباس و مدارکمونو برداریم و فرار کنیم..قراره یه مدت بریم ویلای لواسون که یه وقت اگه پلیسا افتادن دنبالمون یه جا مخفی بشیم...شما هم اگر جونتو دوست داری با ما بیا چون شوهرش ازاون گردن کلفتاست که عمرا بذاره کسی از دستش در بره... نسرین خانم به گریه افتاد و با ترس گفت:خدایا این چه سرنوشتی بود نصیبه من کردی؟...اینا که بچه های سربه راهی بودن فقط هومن از اول شر و شیطون بود...اونم که داشت کم کم راه راستو یاد می گرفت چرا اینجوری شد خدا...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_چهار
... بعد رو به پرهام که سرش را پایین انداخته بود و می خندید گفت:تو چرا سرتو انداختی پایین؟اره دیگه مادر از شرم و حیاته..من میدونم تو کاری نکردی هر چی هست زیره سره این مارمولکه...هومن خدا ازت نگذره چرا زنه مردمو اوردی تو خونه؟...چرا دزدیدیش؟..این دیگه چه کاریه پسر؟ابرومون رفت...روحه حاج اقا وعطیه خانم اون دنیا داره عذاب می کشه...پرهام تو چرا جلوشو نگرفتی؟ هومن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:اخه شما که واسه ما زن نمی گیری ما هم مجبور شدیم اینو بدزدیم.....درضمن من مارمولکم یا این اب زیره کاه؟نبودی ببینی چطوری یه تنه دامادو می زد..دامادم ازاون گردن کلفتا بودا...خیلی هم بد دهن بود مرتیکه لبو...دیگه کور از خدا چی می خواد؟این دختره لباس عروس هم که تنش بودو هی و حاضر.. ما هم دیدیم اینجوریه سریع رو هوا زدیمش. نسرین خانم زد توی صورته خودش و گفت:خدایا اخره زمون شده..ببین چیا که نمی شنوم؟..زنه مردمو دزدیدی تازه میخوای باهاش ازدواج هم بکنی؟پسر شرم و حیا هم خوب چیزیه..اینا چیه به هم می بافی؟... پرهام که دیگه طاقتش تمام شده بود سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:نسرین خانم چرا شلوغش کردی؟این دختر با همین لباس توی خیابون چند نفر مزاحمش شده بودند و می خواستن بدزدنش که منو هومن نجاتش دادیم و بعد هم دیدیم لباسش خونی شده و بیهوشه ظاهرا زخمیش کردن.هومن داره باهاتون شوخی می کنه چرا جدی گرفتید؟مگه اینو نمی شناسید؟.الان هم اگر نرید کنار تا من اینو نبرم توی اتاقو معاینه اش نکنم امکان داره بمیره...گفته باشم. نسرین خانم نگاه مشکوکی به هومن انداخت که بی خیال وایساده بود و پرهامو نگاه می کرد و بعد به پرهام نگاه کرد و گفت:داری راست میگی مادر؟...یعنی اینو ندزدیدنش؟ پرهام خنده ی کوتاهی کرد و نالید:ای وای...نه به خدا نسرین خانم...توروخدا بذارید معاینه اش کنم..بیچاره حالش اصلا خوب نیست. نسرین خانم جلو امد و کلاه فرشته را از روی سرش کامل برداشت....صورته زیبای فرشته توی نور نمایان شد...هر سه نگاهشان به روی صورت او افتاد..هیچ یک نمی توانستند نگاه از او بردارند.... نسرین خانم لبخند زد وگفت:الهی قربونش بشم..چقدر هم خوشگله مادر...ماشاالله... هومن تک سرفه ای کرد که پرهام به خودش امد و نگاهش را از روی صورته فرشته برگرفت. هومن گفت:اره خوشگله ولی اگه نذارید پرهام به کارش برسه این خوشگلیش خدایی نکرده قسمته خاک میشه... نسرین خانم با اخم نگاهش کرد وگفت:خدا نکنه مادر..زبونتو گاز بگیر. این دختر مثله فرشته هاست..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_پنج
..چطور دلت میاد؟.. رو به پرهام گفت:ببرش توی اتاق.. منم میرم کیفه پزشکیتو میارم مادر..برو... پرهام به طرفه اتاق رفت و هومن در را برایش باز کرد...پرهام فرشته را روی تخت خواباند و کنارش ایستاد...با دست اروم توی صورتش زد... -خانم...صدامو می شنوید؟...خانم... هومن گفت:مگه نمی بینی بیهوشه دکی؟... پرهام صاف ایستاد و گفت:میدونم جنابه مهندس...منتها بعضی مواقع چنین موردایی عکس العمل نشون میدن ولی این حالش اصلا خوب نیست...مطمئنا فشارش حسابی افتاده... رو به هومن گفت:برو یه لیوان اب قند بیار... هومن گفت:مگه نمی خوای بهش سرم بزنی؟دیگه اب قند میخواد چکار؟ پرهام گفت:من دکترم یا تو؟...هرکاری میگمو بکن انقدر هم غرغر نکن..برو دیگه...به نسرین خانم هم بگو توی اتاق نیاد خودت کیفمو بیار..میدونی که بیاد حواسمو پرت می کنه...زود باش دیگه... هومن در حالی که به صورته فرشته نگاه می کرد به طرف در رفت و بعد نگاهی به پرهام انداخت و گفت:باشه بابا چرا می زنی؟...الان میرم... از اتاق خارج شد... پرهام کنار فرشته نشست .سعی می کرد به صورتش نگاه نکند...دستش را جلو برد و بند شنل فرشته را باز کرد.با دیدن زخم های روی شانه اش اخمهایش را درهم کشید و زیر لب گفت:لعنتیا..ببین با این بنده خدا چکار کردن... شنل را از تنش خارج کرد...شانه های عریانه فرشته کاملا نمایان شد ...پرهام ارام دستش را روی زخمهایش کشید که صورت فرشته از درد جمع شد... پرهام نگاهش کرد... دستش را پیش برد و اروم به صورتش ضربه زد و گفت:خانم.. صدامو می شنوید؟می تونید چشماتونو باز کنید؟ ولی فرشته حرکتی نکرد تنها زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد.. پرهام سرش را جلوتر برد ولی واضح نمی شنید...سرش را خم کرد و گوشش را نزدیک دهانه او برد... فرشته با ناله زمزمه می کرد:نه...من نمی خوام زنش بشم...منو نکش...نه...تو رو خدا...نه... دیگه چیزی نگفت... پرهام از همان فاصله با تعجب نگاهش کرد که در اتاق باز شد وهومن در حالی که یک لیوان اب قند و کیف پزشکیه پرهام را در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب به پرهام نگاه کرد... پرهام با دیدن هومن سریع کنار کشید و مشغوله کارش شد... هومن با شیطنت نگاهش از روی صورته فرشته به صورت پرهام کشیده شد و لبخند شیطنت امیزی روی لبانش نشست... پرهام حواسش به او نبود و مشغول معاینه ی فرشته بود... هومن لبخندش را جمع کرد و اخم غلیظی روی پیشانی نشاند و کنار پرهام ایستاد... کیفش را روی تخت گذاشت و لیوان اب قند را روی میز کنار تخت کوبید...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_شش
پرهام با تعجب سرش را بلند کرد و وقتی نگاهش به هومن افتاد گفت:چته تو؟...چرا اینجوری اخم کردی؟ هومن طلبکارانه نگاهش کرد ویک تای ابرویش را بلا انداخت وگفت:پس بفرمایید باید چطوری اخم بکنم؟داشتی چکار می کردی داداش دکی همیشه سربه زیر؟ پرهام از توی کیفش گوشی و فشارسنجش را در اورد و در حالی که دستگاهه فشارسنج را دور دسته فرشته می بست گفت:هیچ کاری...داشت یه چیزایی زیر لب می گفت ولی صداش خیلی اروم بود... منم گوشمو بردم جلو تا بهتر بشنوم...همین... بعد سرش را بلند کرد وادامه داد:فکره بد نکن داداشه من...البته میدونم ذهنت زیادی خرابه ولی خب.. منو که می شناسی؟... هومن به زور لبخندش را جمع کرد وروی صندلی نشست..و گفت:اره خوب می شناسمت که میگم داشتی چکار می کردی دیگه....حالا جونه هومن چکار می کردی؟نگو داشتی حرفاشو می شنیدی که اگه اینو بگی اونوقت مجبورم صدات کنم پری جون... پرهام که به این اسم حساس بود گفت:تو چرا حرفه حساب تو گوشت نمیره؟...میگم داشتم حرفاشو گوش می دادم...مثلا داشتم چکار می کردم که تو مشکوکی؟ هومن از جایش بلند شد و در حالی که به سمته در می رفت گفت:خیلی خوب پری جون...ولی من که میدونم داشتی یه کارایی صورت می دادی من جفت پا پریدم وسطه حالت و کارت... پرهام گوشی را از روی گوشش برداشت و به طرفش نیم خیز شد که هومن هم با خنده ی بلندی در اتاق را باز کرد و از اتاق رفت بیرون و در را محکم بست... پرهام سرش را تکان داد و در حالی که لبخند به روی لبانش بود گفت:تو ادم بشو نیستی... رو به فرشته چرخید و فشارش را گرفت...فشارش پایین بود سرم را به دستش وصل کرد و با پنبه ی اغشته به الکل زخمهای فرشته را شست شو داد. تمام مدت فرشته از درد ناله می کرد و در همون حال اشک می ریخت و کلماته نامفهومی را زمزمه می کرد... پرهام زخمش را پانسمان کرد و لیوان اب قند را از روی میز برداشت و قاشق را در ان چرخواند...قاشق چای خوری را به لبانه فرشته نزدیک کرد و چند قطره شربته قند در دهانش ریخت...این کار را چند بار تکرار کرد... لیوان را روی میز گذاشت و با دستمال دوره دهانش را پاک کرد.دستش ارام از حرکت ایستاد..نگاهش روی لبانه او خیره مانده بود...لبانی به رنگه گل... فرشته ارام ارام چشمانش را باز کرد..پرهام سریع نگاهش را بر گرفت و اینبار به چشمانه فرشته نگاه کرد... پرهام گفت:خانم...حالتون خوبه؟...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_هفت
با احساسه یه مایع شیرینی توی دهانم... اروم چشمامو باز کردم...احساسه سرگیجه داشتم دستمو اوردم بالا و گذاشتم روی سرم... یه صدایی که میخورد مردونه باشه گفت:خانم...حالتون خوبه؟... چشمامو کامل باز کردم و دستمو از روی سرم برداشتم...سرمو چرخوندم سمته صدا یه مرده جوون درست کنارم نشسته بود... منگ نگاهش کردم و با صدای گرفته ای گفتم:شما...شما کی هستید اقا؟ همون موقع در اتاق باز شد و یه مرده جوونه دیگه اومد توی اتاق و با تعجب نگام کرد وگفت:اااااااااا بهوش اومدی؟... گنگ نگاهش کردم..به نظرم اشنا بود...اینا دیگه کی بودن؟اصلا من کجام؟ همون مردی که کنارم نشسته بود لبخند ملایمی زد وگفت:شما ما رو نمی شناسید خانم؟من پرهام و این هم برادرم هومن هست...ما همونایی هستیم که امشب شما رو از دسته اون اراذل نجات دادیم..یادتون اومد؟ نگاهمو ازش گرفتم و به هومن نگاه کردم... دوباره به پرهام نگاه کردمو و گفتم:اره...یه چیزایی یادم اومد...درسته.. اون دو تا مرد شما بودید؟ هومن خندید وگفت:نه اون دو تا خانم ما بودیم...اونی که چادر سرش بود داداشیم بود اونی که مانتو کوتاه تنش بود و خیلی هم قر و قمیش می اومد من بودم..یادته با کفشه پاشنه بلندم چطوری زدم تو سره اون مرتیکه ی گردن کلفت؟... از حرفاش چیزی سر در نمی اوردم ولی از چیزایی که می گفت خنده ام گرفته بود و لبخنده کوچیکی نشست روی لبام... دیدم همین طوری به من خیره شدن.... نیم نگاهی به خودم انداختم.... از زور شرم سرخ شدم...وای خدا چرا شونه هام لخته؟..من که شنل تنم بود... با اون دستم که ازاد بود و بهش سرم وصل نبود لبه ی شنلمو گرفتم و انداختم روی خودم.. رو به هر دوتاشون با اخم گفتم:به چی نگاه می کنید؟تا اونجایی که یادم بود من شنلم تنم بوده پس چرا از تنم درش اوردید؟... پرهام نگاهشو گرفت وهومن من من کنان گفت:به خدا کاره من نبوده...این کرده..تازه من زود سر رسیدم وگرنه این پرهام داشت یه کارایی صورت... پرهام با ارنج زد به پای هومن که کنارش وایساده بود وگفت:خفه هومن...چی داری میگی تو؟ بعد با اخم رو به من گفت:خانم سوتفاهم نشه لطفا.. من کاری به شما نداشتم...من خودم پزشک هستم و شنلتونو در اوردم تا زخماتونو پانسمان کنم...قصد دیگه ای نداشتم... مشکوک نگاشون کردم و به پرهام گفتم:گفتید دکترین؟دکتره چی؟ هومن سریع گفت:دکتره دیوونه ها... با تعجب به پرهام نگاه کردم که پرهام هم بدجور به هومن نگاه کرد که اونم گفت:نه یعنی دکتره اطفاله... پرهام نگاهشو نگرفت که هومن با ناله گفت:چیه خب؟...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_هشت
چرا اینجوری نگاه می کنی؟بابا من غلط کردم اصلا داداشه من دامپزشکه...حرفیه خانم؟...تو چکار به رشته ی نابه پزشکیه این داری؟ من خودم هم که داداشش هستم ازش نمی پرسم...... از حرفاش نمی دونستم بزنم زیره خنده یا حرص بخورم...پرهام با لبخنده ماتی رو به من گفت:من متخصصه مغز و اعصاب هستم... هومن خندید وگفت:اره دیگه...میگم یه جورایی با دیوونه ها سرو کار داره...اونایی که از این نظر(به سرش اشاره کرد وگفت:مشکل دارنو میارن پیشه داداشه من...اینم سه سوته اب روغنشونو عوض می کنه اونا هم از روزه اولشون سرحال تر میشن...میگی نه؟همین نسرین خانم...بنده خدا اولش که اینجوری نبود؟از صبح تا شب ابغوره می گرفت کار به جایی رسیده بود که من میخواستم برم با کارخونه ی ابغوره گیری قرارداد ببندم...ولی خدا داداشمو حفظ کنه کاری کرد که نسرین خانم دیگه سالی یه بار هم اشکش در نمیاد...به زووووور چی بشههههههه ما یه قطره اشک به صورتش ببنیم که اونم واسه گرد و خاک و الودگیه هوای تهرانه...زیاد نمیشه جدی گرفتش... خنده ام گرفته بود..پسره خیلی بامزه ای بود ... بهش گفتم:نسرین خانم کیه؟ خندید وگفت:موشه ازمایشگاهیه پرهامه..بعد باهاش اشنا میشی... پرهام با خنده گفت:پسر تو چقدر حرف می زنی؟کم چرت و پرت بگو...بریم بیرون تا ایشون هم کمی استراحت کنند... بعد رو به من گفت:به نسرین خانم می سپرم براتون لباس تهیه کنه...شما استراحت کنید...بعد یه سری توضیحات هست که باید به ما بدید..باشه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:باشه...ممنون..درضمن الان حالم خیلی بهتره... -
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_نه
... -خوبه... پرهام از کنارم بلند شد و سرمو قطع کرد و از دستم درش اورد و بعد از اینکه سفارشاته لازمو بهم کرد از اتاق رفتن بیرون... وقتی تنها شدم یاده بدبختیم افتادم...حالا من به اینا چی بگم؟ قیافه هاشون اومد جلوی چشمم..پرهام چشمای عسلی تیره و موهای قهوه ای تیره و پوست روشنی داشت ولب و دهان و بینی متناسبی هم داشت و قدشم بلند بود... هومن هم خیلی شبیهش بود...چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد و فقط رنگ پوستش با پرهام متفاوت بود هومن رنگه پوستش گندمی بود اون هم مثله پرهام قد بلند بود ولی به نظرم پرهام کمی قدش بلندتر بود... هر دوتاشون خیلی جذاب بودند... مخصوصا پرهام... ادامه دارد... فصل چهارم پرهام و هومن از اتاق بیرون امدند... هومن گفت:پرهااااااام...؟ پرهام نگاهش کرد وگفت:بلههههههه... -میگمااااااا... -بگوااااااا... هومن با اخم نگاش کرد وگفت:داری منو مسخره می کنی؟ پرهام خندید و به طرف اشپزخونه رفت که بین راه هومن بازویش را گرفت.. پرهام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چیه؟...چته تو؟... هومن خندید و گفت:پرهام دیدیش چه خوشگله؟... پرهام ابروشو انداخت بالا و گفت:کی؟... هومن زد به بازوشو گفت:مامان بزرگو میگم دیگه... پرهام اخم کرد وگفت:مسخره..صدبار گفتم با خانم بزرگ شوخی نکن و اینجوری هم درموردش حرف نزن... هومن با اخم سرش را برگرداند وگفت:خیلی خوب بابا...حالا که اون نیست تو شدی وکیل مدافعش؟...درضمن منظورم اون دختره بود ...دیدیش چه خوشگل بود؟ پرهام دست به سینه رو به روش وایساد و گفت:اره دیدم...که چی؟... -چشماشم دیدی؟ -اره... -به نظرت اشنا نیست؟ پرهام کمی فکرکرد وگفت:نه...چطور؟می شناسیش؟ هومن متفکرانه نگاهش کرد وگفت:نه..ولی به نظرم اشنا میاد...انگار یه جایی دیدمش...اما کجا...(شونهشو انداخت بالا و گفت:نمی دونم. پرهام سرش را تکان داد و گفت:ولش کن..طبق معمول توهم زدی..بیا بریم با نسرین خانم کار دارم... خودش زودتر رفت تو اشپزخانه ولی هومن بی توجه به او هنوز به چشم ها و صورته فرشته فکر می کرد ولی به نتیجه ای نمی رسید... *** خودمو کشیدم بالا تا روی تخت بشینم...شونهم درد می کرد صورتم از درد جمع شده بود بالاخره توی جام نشستم و تازه تونستم اطرافمو درست و حسابی ببینم.... اتاقه نسبتا بزرگی بود...گوشه ی اتاق سمته راستم یه قفسه ی کوچیکه کتاب بود و کنارش هم میز کامپیوتربود که روش هم یه لپ تاپه سفید بود.رنگه پرده ها ابی ملایم بود و دیوارها هم به رنگه سفید و ابیه روشن بود.. تختی هم که من روش خوابیده بودم دو نفره بود...یه قابه عکس هم روی میزه کناره تخت بود که توش عکسه یه زنه جوون ویه نوزاد بود که اون زن نوزاد رو تو بغلش گرفته بود و توی دوربین لبخند می زد... زیاد در موردش کنجکاوی نکردم... یه دفعه یاده کیف دستیه کوچیکم افتادم...به دستم نگاه کردمو نفس راحتی کشیدم...کیفم به بندش یه زنجیره زخیم اویزون بود که من اونو به صورته دستبند دوره دستم بسته بودم و به همین خاطر باز نشده بود...ولی چطور پرهام و هومن پیداش نکرده بودن؟... درشو باز کردم..خداروشکر هیچی ازش کم نشده بود...یاده شیدا افتادم...ای خدا یعنی الان در چه حاله؟..باید بهش زنگ بزنم... گوشیشو از تو کیفم در اوردم..روحالته سکوت بود و تقریبا 47 تا تماسه بی پاسخه روی صفحه اش نشون می داد که شیدا خیلی نگرانمه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d