eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
25.4هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
📖ثواب قرائت آیه الکرسی و ثواب غذای امروز هدیه به امام علی ع و حضرت زهرا س🌸 🍃 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت امروز را با حس عالی شروع میکنم😍 خدایا شکرت برای عزت نفسم❤️ خدایا شکرت برای روحیه‌ محکم‌ و قوی ام😍 خدایا شکرت که امروز تمام کارهایم برای خوشنودی توست ❤️ خدایا شکرت که امروز در راه اهدافم امیدوار و صبورم😍 خدایا شکرت که پناهی❤️ خدایا شکرت💞 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصت مگه نمیگی دختر فراری نیستی؟..مگه نمیگی پاکی؟..مگه نمیگی بدبخت تر از تو روی زمین وجود ندا
💕 💌 .. از جام بلند شدم و روزنامه رو برداشتم..صفحه ی اول ودومو ورق زدم و چیزی ندیدم ولی نگام به گوشه ی سمت راست صفحه ی سوم خیره موند.. با ترس بدون اینکه حتی پلک بزنم زل زده بودم بهش.. وای خدا...اطلاعیه زده بودن..بابام عکسمو داده بود توی روزنامه ها و برای پیدا کردنم جایزه هم گذاشته بود... پاهام سست شد وکف اتاق نشستم... یعنی دیگه اینجا زندونی شدم؟..دیگه جرات ندارم برم بیرون...؟ یه دفعه یاد حرفای پرهام افتادم...(تا کی میخوای یه فراری باشی؟اصلا از چی داری فرار می کنی؟از نامادریت؟از این زندگی؟..از چی؟..)درست می گفت..تا کی می خواستم خودمو مخفی کنم؟..اخرش چی؟... باز با کلافگی دستمو کردم لای موهامو نالیدم:پس چکار کنم؟...یعنی راهی هم مونده؟... با صدای باز شدن در سرمو بلند کردم..خانم بزرگ بود... روی عصاش تکیه کرده بود و با اون چشمای مهربونش نگام می کرد... اشکامو پاک کردم و به زور لبخند زدم ولی اگه نمی زدم سنگین تر بودم چون اصلا شبیه به لبخند نبود و بیشتر انگار داشتم پوزخند می زدم... خانم بزرگ درو بست و به طرفم اومد. از جام بلند شدم و کمکش کردم تا بشینه روی صندلی... خودم هم روی تخت نشستم و سرمو انداختم پایین... صدای مهربونش توی گوشم پیچید:دخترم...تمومه حرفاتونو شنیدم..سرتو بلند کن مادر.. اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت:من هم به تو حق میدم هم به پرهام...اون دلش از یه جای دیگه پر بود..وقتی وضعیته تورو می بینه یاده اون میافته و نمی تونه خودشو کنترل کنه...تو ناراحت نباش دخترم... اه کشید و ادامه داد:پرهام هم توی زندگیش یه مشکلاتی داشته...کلا غم و درد مخصوصه ما ادماست دخترم..ولی اینو بدون..ادمی با همین درد و غمهاست که پخته میشه..این نیز بگذرد به اینده ات فکر کن که میخوای چطور بسازیش؟...نذار زندگی بازیت بده و اخرش هم بازنده باشی و حسرته الان رو بخوری که چرا نتونستی کاری بکنی؟... با صدای اروم و گرفته ای گفتم:میدونم خانم بزرگ..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی من بدجوری این وسط گیر افتادم...نمی دونم باید چکار کنم؟نیاز به راهنمایی دارم... خانم بزرگ خنده ی ارومی کرد وگفت:درسته عزیزم..تو الان نیاز به راهنمایی داری ولی باید خودت هم بخوای تا بتونی..این اصله کاره توالان درست مثل کسی هستی که بین یه دوراهی ایستادی..یه راهه راست و باریک برای رسیدن به خوشبختی و یه راه پر از شیب و پستی بلندی باز هم برای رسیدن به خوشبختی...در هر دو مقصد یکیه ولی راهها و مسیرها با هم فرق می کنه...اگر از اون مسیری بری که راحت تره زودتر به خوشبختی می رسی ولی اون یکی راه سخت تره و دیرتر بهش می رسی...ولی یه چیزی این وسط هست که تو باید بدونی اونو در نظر بگیری که اون اصل کاره...اگر از اون راهی بری که راحت تره اون خوشبختی بعد از مدتی برات هیچ میشه و جلوی چشمت بی ارزه..ولی اگر از پستی وبلندی هاش بگذری وبهش برسی برات جذاب تره و مطمئنا اون خوشبختی ماندگارتره...عزیزم برای رسیدن به اسایش و خوشبختیت توی زندگی تلاش کن..ساکن نمون دخترم...با فکر برو جلو...اینو هم بدون که اگر صبور باشی به همه چیز می رسی... از جاش بلند شد و گفت:درضمن روی کمک من هم حساب کن...حرفای پرهام رو هم به دل نگیر عزیزم...اون درد و مشکل خودشو داره..حتما یه روزی می فهمی..فقط کمی صبر کن..فقط صبر... بعد هم اروم از اتاق بیرون رفت و در رو بست... حرفای خانم بزرگ منو حسابی برده بود توی فکر...از طرفی دوست داشتم بدونم پرهام چه مشکلی تو زندگیش داشته؟ و از طرفی هم به حرفای خانم بزرگ ایمان داشتم و دوست داشتم اون راهنمام باشه تا بتونم مسیر درست رو انتخاب بکنم.... *** روی تخت دراز کشیده بودمو دستمو گذاشته بودم زیر سرم و به کمد روبه روم زل زده بودم... حسابی توی فکر بودم...از طرفی هم حوصله ام سر رفته بود... از جام بلند شدم تا برم ببینم یه کتابی چیزی می تونم از تو کتابخونه پیدا کنم بخونم؟...از بیکاری و مگس پروندن که بهتر بود... کلی کتاب توی قفسه بود و حوصله ی مطالب علمی رو که اصلا نداشتم دنبال رمان می گشتم که یکی پیدا کردم...جلدش که قدیمیه خب مال پسر خانم بزرگه دیگه انتظار نداشتم که مال امسال باشه... صفحه ی اول رو باز کردم ...ولی ... واااااااااا این که برگه هاش برگه های یه دفتره...اینور و اونورش کردم..نه اصلا شبیه کتاب نبود فقط جلدش..جلده یه کتاب بود... صفحه ی اول رو اوردم..با خط خیلی زیبا و درشتی نوشته شده بود..(مهرداد)... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. این اسم پسر خانم بزرگ بود..پدر پرهام و هومن... یه نگاه سرسری به کلش انداختم...ظاهرا خاطراتشو این تو نوشته بوده...چندجا چشمم به اسم هومن و پرهام افتاد...دوست داشتم بخونمش ولی نمی دونستم کارم درسته یا نه...؟ مطمئنا درست نبود...ولی خب ازاونجایی که اصلا دختر فضولی نبودم...رفتم روی تخت نشستم و کتاب یا همون دفتر خاطرات رو گذاشتم جلوم.. همچین بهش زل زده بودم که انگار قرار بود یه روحی چیزی از توش جلوم ظاهر بشه و منم داشتم با هیجان بهش نگاه می کردم که ببینم کی این اتفاق میافته... دستمو بردم سمتش که برش دارم ولی باز کشیدم عقب.. دو دل بودم که بخونمش یا نه؟...خب اون بنده خدا که فوت شده دیگه...نیست که برم ازش اجازه بگیرم... سرمو بلند کردم و گفتم:اقا مهرداد روحت شاد...من این دفترتو می خونم خب؟...قول میدم هرچی از توش خوندم و پیش خودم نگه دارم و به کسی هم نگم...فقط شما اون دنیایی یه وقت از دستم ناراحت نشیا؟...واقعا ازتون سپاسگذارم... یه لبخند بزرگ زدم و با هیجان دفتر رو برداشتم... خب صاحب دفتر هم که اجازه رو صادر کرد پس بذار بخونمش ببینم چی توش نوشته؟...اصلا فضول نبودما؟..همه اش محض کنجکاوی بود... صفحه ی دوم رو اوردم..با شعری از حافظ شروع شده بود...خیلی زیبا بود... (دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کوبه قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده می گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چو سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیزهم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم) ...... دیگه نمی تونم طاقت بیارم ..دوست دارم همه چیزو روی این کاغذا بنویسم تا شاید اینجوری کمی از دردم تسکین پیدا کنه...نمی تونم با کسی درد ودل کنم چون غمم یکی دوتا نیست ولی اینجوری شاید اروم بشم..همه چیز از اون شبه سرد وبرفی شروع شد...جوون بودم و پرشور..بی خیال از درد وغم وغصه..با بچه ها رفتهبودیم بیرون تا با ماشین جدیدم یه دوری بزنیم...وقتی جلوی خونه ترمز کردم دیدم یه دختر جوون که صورتشو با شال پوشونده بود پشت دیوار خونه نشسته و دارهاز سرما می لرزه...نمیدونم چرا ولی با دیدنش یه حالی بهم دست داد...حالا نمی دونم از روی دلسوزی بود یا چیزه دیگه ولی...نمی دونم..برام ناشناخته بود..با این حال نگاهمو ازش گرفتم و رفتم توی باغ...سرایدار درو بست ولی نگاه من هنوز از توی اینه ی جلویماشین به پشت سرم و توی کوچه بود...رفتم تو... مامان مهری روی صندلی پشت پنجره نشسته بود وبافتنی می بافت...بدو رفتم جلوشو گفتم:سلااام به مادر عزیزتر از جانم...خوبی؟...مثل همیشه لبخند مهربونی مهمون لباش شد و گفت:سلام پسرم...تو خوب باشی منم خوبم..خوش گذشت؟..کاپشنمو در اوردمو گفتم:عالی بود...اقاجون کجاست؟...اه کشید وگفت:کجا می خواستی باشه مادر؟...مثل همیشه سرش با تابلوهاش گرمه...خندیدموچیزی نگفتم...یه دفعه یاده اون دختر افتادم..رومو کردم سمت مامان https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مهری و تا خواستم حرف بزنم سرایدار سراسیمه اومد تووگفت:اقا یه خانمی دمه دره و میگه با صاحب این خونه کار داره..چکار کنم؟...با تعجب به مامان نگاه کردم...به سرایدار گفتم:کی هست؟..چکار داره؟سرایدار سرشو تکون داد وگفت:نمی دونم اقا..هرچی هم بهش میگم میگه فقط میخواد صاحب این خونه رو ببینه...کمی فکر کردم و گفتم:بگو بیاد تو...-بله اقا...وقتی دیدمش قلبم لرزید..این که خودش بود...خیلی زیبا بود چشمان سبز و زیبا ولی مغرور و سرد...مامان بهش گفت:تو کی هستی دخترجون؟..با ما چکار داری؟...دختر سرشو انداخت پایین وحرفی نزد...احساس کردم معذبه واسه همین رو به مامان گفتم:مادر من میرم تو اتاقم..یه چند تا کاره ناتموم دارم باید انجامشونبدم..تا بعد...مامان گفت:باشه پسرم...برو...بهش نگاه کردم..هنوز سرش پایین بود..دوست داشتم سرشو بلند کنه و باز صورتشو ببینم..تا لحظه ی اخر کهداشتم از سالن بیرون می رفتم نگاهش کردم ولی سرشو بلند نکرد..رفتم توی اتاقم و تنها کاری که ازم بر می اومد طی کردم طول وعرض اتاقم بود...نیم ساعتی گذشته بود..دیگه طاقت نداشتم..از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان مهری اون دخترو بغل کرده و هردوتاشون دارن گریه می کنند...تعجب کرده بودم..زمزمه وار و متعجب گفتم:چی شده مامان؟..چرا گریه می کنید؟..مامان اشکاشو پاک کرد واون دختر هم از توی بغلش اومد بیرون...مامان گفت:چیزی نیست پسرم..بعد برات میگم..فقط زیبا جان از این به بعد با ما زندگی می کنه...اینبار بیشتر تعجب کردم...گفتم:چی؟...مامان بدون اینکه جوابمو بده پری خانم خدمتکارمونو صدا زد...پری خانم اومد توی سالن...مامان بهش گفت:پری خانم اتاق بالا همونی که انتهای راهروست سمته چپی رو برای زیبا جان اماده کن..زیبا ازاین به بعد با ما زندگی می کنه...درضمن توی کارهای خونه هم بهتون کمک می کنه...پری خانم اطاعت کرد و رفت تا اوامر مامان رو اجرا کنه..نمی دونم چرا...ولی وقتی فهمیدم می خواد اینجا بمونه اخمام رفت تو هم..حس خوبی نداشتم..دلیلش رو هم نمی دونستم...اون دختر که فهمیدم اسمش زیبا ست همراه پری خانم رفت بالا...رو به مامان با اخم گفتم: د اخه مامان چرا قبولش کردی؟مگه می شناسیش؟...مامان گفت:نه پسرم..اون بنده خدا هیچ کسو توی این دنیای بزرگ نداره...پدر ومادرش هر دو فوت شدن و صاحبخونه هم انداختتش بیرون..این بنده خدا هم هیچ سرپناهی نداره...به ما پناه اورده پسرم...حرصم گرفته بود..اخه چرا مامان مهری انقدر ساده فکر میکرد؟گفتم: اخه مادره من مگه میشه هر کی رو که از راه رسید رو دستشو گرفتو اوردش توی این خونه؟..شاید دارهدروغ میگه..شاید نقشه ای چیزی داره...شما چطور به همین راحتی حرفاشو قبول کردید؟...مامان اخم کمرنگی کرد وگفت:اینا رو نگو پسرم..خدارو خوش نمیاد..اون طفلک میخواد اینجا کار کنه... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
..اون طفلک میخواد اینجا کار کنه...جای کسیرو که تنگ نمی کنه...هم کار می کنه و هم یه سرپناهی داره...تو چرا انقدر حرص می خوری اخه؟...با عصبانیت گفتم:چرا نباید بخورم؟..اخه چرا انقدر به قضیه ساده نگاه می کنید؟اصلا چرا نظر اقاجونو نمی پرسید؟مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:اقا جونت که اصلا به این چیزا توجه نمی کنه...اون تموم زندگیش خلاصه شدهتوی اون اتاق ونقاشی ها و تابلوهاش..کاری به این کارا نداره...درضمن من قبول کردم این دختر اینجا بمونه دیگههم نمی خوام حرفی بشنوم...کلافه بودم..نمی دونم چرا ولی نمی تونستم قبول کنم اون دختر اینجا بمونه...دیگه حرفی نزدم و رفتم توی حیاط..سرایدار داشت برفا رو پارو می کرد.نگام روی پاروش ثابت موند..چیز خوبی بود تا تمومه حرصمو باهاش خالی کنم..پارو رو از دستش گرفتم و شروع کردم به پارو کردن برفا..محکم میزدم زیر برفا و پرتشون می کردماونور..تمومه حرص وعصبانیتمو سره اونا خالی می کردم...انقدر این کارو تکرارکردم تا به نفس نفس افتادم وپارو رو انداختم کنار...رفتم تو که اون دختر یا همون زیبا ... با یه لیوان شیر کاکائوی داغ جلوم وایساد.فقط زل زدم بهش..اخمام حسابی تو هم بود.وقتی دید حرکتی نمی کنم نگام کرد و با صدای ریز وظریفی گفت:بفرمایید..اینو بخورید تا یه وقت خدایی نکردهسرما نخورید..بدون اینکه تشکرکنم لیوانو ازش گرفتمو تا ته سر کشیدم..داغ بود ولی من حسش نکردم..بدون اینکه نگاهش کنم لیوانو دادم دستشو رفتم توی اتاقم..*******1 هفته از ورودش به این خونه می گذشت ...من مرتب ازش دوری می کردم ولی حس می کردم اون دوست دارهیه جوری بهم نزدیک بشه...یک بار.. حالا نمیدونم خواسته یا ناخواسته داشت ظرف میوه رو میاورد بذاره جلوم کسی هم توی سالن نبود..ظرفوگذاشت روی میز و برام تو بشقاب میوه گذاشت.. سیب از دستش افتاد روی زمین کج شد تا سیب رو برداره کهروسریش سر خورد و افتاد روی شونه اش...نگاهم ناخداگاه روی موهای مشکی و زیبا و بلندش خیره موند...بدون اینکه تلاشی برای سر کردن روسریش بکنهزل زد توی چشمامو لبخند زد..بعد هم اومد سمتم و سیب رو گذاشت توی بشقابم و از سالن رفت بیرون...ولی من.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من...من مثل مجسمه ها سرجام خشکم زده بود و فقط به مسیری که رفته بود نگاه می کردم...روی پیشونی وکمرم عرقسردی نشسته بود و دستام هم لرزش نامحسوسی داشت...چشمامو بستم تا اون لحظه رو فراموش کنم ولی وضع بدتر شد..چون با چشم بسته اون لحظه بهتر جلوی چشمام بهتصویر کشیده شد...خدایا این دختر داره با من چکار می کنه؟...قصدش از این کارا چیه؟..به خاطر این کاراش ازش دوری می کردم ولی بی فایده بود..چون اون باز خودشو می کشید جلو و جلب توجهمی کرد...شده بود دستیار پری خانم ولی همیشه اماده بود ببینه من به چی نیاز دارم تا برام فراهم کنه...از این کاراش حرصم می گرفت..درسته خیلی زیبا بود و چشماش افسونگر بود ولی یه چیزی توی وجودش بود که سرگردونم می کرد...یه حس مبهمی بهش داشتم..*******کم کم فهمیدم عاشقش شدم..یعنی اگر نمیشدم جای تعجب داشت..با دلبری هایی که زیبا می کرد و توجه های بیشاز حدش به این روز افتادم و وقتی به خودم اومدم دیدم دوستش دارم..ولی هیچ وقت این علاقه رو بروز نمی دادم...رفتارم باهاش فرق کرده بود و دیگه بهش گیرای بیخود نمی دادم واون هم انگار یه بوهایی برده بود چون بیش از پیش بهم توجه می کرد...تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل برم المان...البته این پیشنهاده یکی از دوستام بود و من هم با کمی فکر کردنقبولش کردم چون اینجوری می تونستم به هدفی که داشتم برسم...اون هم پیشرفت توی درس و کارم بود...خانواده ام از این پیشنهاد استقبال کردن ولی تنها کسی که می شد به راحتی از چهره اش نارضایتی رو خوند کسینبود جز... زیبا...دوست داشتم قبل از رفتنم بهش بگم دوستش دارم ولی هیچ وقت نه موقعیتش جور شد و نه توانایی بیانش رو در خودم دیدم...تا لحظه ی اخر که می خواستم برم نگاه زیبا غمگین بود..ولی باز هم سکوت کردم وحرفی نزدم.... .. 4 سال مثل برق و باد گذشت...حالا مدرک مهندسیم توی دستم بود وداشتم بر می گشتم به کشورم...هنوز هم به یاد زیبا بودم و خیلی دوست داشتم بدونم در چه حاله..توی این مدت هر دفعه توی نامه هام یه جوراییاز احوالش باخبر می شدم ولی الان دیگه 2 سالی بود نه بابا تو نامه هایی که می فرستاد چیزی ازش می گفت نهمامان...یه حسی بهم می گفت اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم.2 روزی از اومدنم می گذشت . توی این 2 روز زیبا رو ندیده بودم..کم کم داشتم نگران می شدم..تا اینکه دیگه طاقت نیاوردم...مامان توی اتاقش بود..در زدم با شنیدن صداش در رو باز کردم..-بیا تو پسرم...با لبخند در رو بستم و گفتم:از کجا می دونستید من پشت درم مامان مهری؟...لبخند زد و کتابی که دستش بود رو بست و در حالی که عینکش رو از روی چشماش بر می داشت گفت:چون کهیه مادرم...اگر من تو رو نشناسم پس کی باید بشناسه؟فقط لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم...- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
...-مهرداد..پسرم می خواستی چیزی بپرسی؟...با تعجب نگاهش کردم...وقتی نگاهمو دید گفت:بپرس پسرم...هر چی دلت میخواد بپرس...کمی خجالت کشیدم واسه همین سرمو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتای دستم بازی کردن...با صدای ارومی گفتم:مامان...راستش...می خواستم...می خواستم در مورد زیبا ازتون بپرسم..الان 2 روزی هستمن اومدم ولی خبری ازش نیست..اروم سرمو بلند کردم و درحالی که صورتم کمی سرخ شده بود گفتم:ا..اتفاقی که براش نیافته؟..مامان نگاه خاصی بهم کرد...نمیدونم چرا ولی رنگ نگاهش غمگین شد .اه عمیقی کشید و با صدای ارومی گفت:بیرونش کردیم...از اینجا رفته..اول درست متوجه حرفش نشدم..یعنی چی که بیرونش کردن؟...بعد که پی بردم چی گفته با تعجبه زیادی و صدای بلندی گفتم:چی؟..اخه چرا؟..مگه چکار کرده بود؟..مامان ساکت فقط نگام کرد...با التماس گفتم:مامان خواهش می کنم همه چیزو برام بگید..خواهش می کنم..لبخند غمگینی زد وگفت:پس تورو هم به دامش انداخته؟...عاشقش شدی پسرم؟...چیزی نداشتم که بگم..نگاهمو ازش دزدیدم و حرفی نزدم..مامان گفت:باشه برات همه چیزو میگم..همه چیزو..پس خوب گوش کن...سرمو بلند کردم و زل زدم بهش..قلبم بدجور توی سینه ام بی قراری می کرد..یعنی مامان چی می خواستبگه؟..هزار جور فکر و خیال از ذهنم گذشت ولی با حرفایی که مامان زد انگار دنیا روی سرم خراب شد...خدایا چی میشنوم؟...مامان گفت:2 سال زیبا به خوبی توی این خونه کار کرد ولی بعد یه کارایی ازش سر زد که بهش مشکوک شدم..بامردای این خونه زیادی صمیمی شده بود حتی با پدرت...لباسای باز و کوتاه می پوشید و کمتر به کارهاشمی رسید...تا اینکه یکی از خدمتکارا دیده بود که زیبا پشت دیوار خونه داره با یه مرده جوون میگه و می خنده وبدجور هم خودشو به نمایش گذاشته بوده..پری خانم هم ازاینکه می دید زیبا زیادی دور و بر شوهرش می چرخه هر روز بهم گله می کرد و ازم می خواستیه کاری بکنم..تا اینکه خوب زیر نظرش گرفتم..ای کاش دلم راضی می شد راحت مینداختمش بیرون ولی باز هممی گفتم شاید من دارم اشتباه می کنم...تا اینکه...اه کشید و از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت:زیبا باردار شد..ولی از کی؟. ..از همون پسری که باهاش دیدهبودنش...وقتی حالش بد شد دکتر سلیمانی رو اوردم بالا سرش اون هم تایید کرد که زیبا 3 ماه هست بارداره...ازش که پرسیدم گفت نه این حرفا همه اش دروغه انقدر تحت فشار گذاشتمش تا اینکه به حرف اومد و گفت بچه از اون مرد جوونه و مدتی هست باهاش رابطه داره..با این کارش به کل از چشمم افتاد بهش گفتم تا وقتی بچه ات به دنیا نیومده می تونی اینجا بمونی بعد باید جل وپلاستو جمع کنی و از این باغ بری..کلی التماسم کرد و به دست و پام افتاد ولی من حرفم همونی بود کهبهش زدم..بچه اش پسر بود ولی حروم بود و من حاضر نبودم نگهش دارم..اون مردی که بچه مال اون بود اومد و دست زیبا رو گرفت و برد ولی خیلی بد دهن بود و کلی حرف باره من و پدرت کرد..خود زیبا هم که انگار یه چیزی ازمون طلب داره هر چی از دهنش در اومد گفت و از این باغرفت...نبودی ببینی چه ابروریزی راه افتاده بود همه ی همسایه ها یه جوری نگامون می کردن..از کرده ام پشیمون شدهبودم..ازاینکه به این راحتی قبول کرده بودم اون دختر بیاد اینجا زندگی بکنه نادم و پشیمون بودم ..بهم نگاه کرد وگفت:دیدی پسرم؟دیدی این دختر لیاقته عشق پاکت رو نداره؟..منو ببخش...قلبم درد گرفته بود.. چشمام می سوخت..دست و پام از زور خشم و عصبانیت می لرزید..بدون هیچ حرفی از اتاق زدم بیرون و رفتم توی هال.. هر چی دم دستم می اومد می زدم و می شکستم..داد می زدم و هوار می کشیدم وخورد می کردم..ازاینکه اینطور خام شده بودم..از اینکه از یه دختره هرزه رو دست خورده بودم..ازاینکه با احساسم بازی شدهبود..داشتم داغون می شدم..داشتم منفجر می شدم..وقتی به خودم اومدم دیدم دستم خونی شده و تمومه اثاثیه درب وداغون شده و مجسمه ها و اینه ی روی دیوار روزدم خورد کردم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
...هیچی حالیم نبود..مامان روی پله نشسته بود وبا چشمای به اشک نشسته اش نگام می کرد...قلبم اتیش گرفت..رفتم و جلوش زانو زدم..سرمو گذاشتم روی دامنشو با گریه گفتم:منو ببخش مادر..ببخش اشکتو در اوردم..جبرانمی کنم ..گریه نکن...دستشو با مهربونی کشید روی سرمو در حالی که اشک می ریخت گفت:قربونت بشم مادر..خودتو عذاب نده...اون لیاقته تو و عشقت رو نداشت..منو ببخش..من باعث تمومه این مشکلاتم..من نباید اونو توی این خونه راهمی دادم..من..سرمو بلند کردم وگفتم:این چه حرفیه مادر؟...اون یه مار خوش خط وخال بود و همه رو با نگاهش افسون می کرد..شما هم مثل من گرفتاره همون نگاه شدید ..من از چشم هیچ کس جز خودم نمی بینم..من نباید خامیمی کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..مامان دستمو گرفت و گفت:پسرم با خودت چکار کردی؟...چرا دستات خونیه؟...پری خانم رو صدا زد وگفت باند وچسبو بیاره تا دستمو پانسمان کنم...بهش نگاه کردم و لبخند کمرنگی زدم..مامان هم با مهربونی پیشونیمو بوسید و گفت:به خدا توکل کن پسرم...... عمه و دختر عمه ام برای دیدنم اومدن خونمون..عطیه خیلی بزرگ شده بود..اون موقع که من ازایران رفتم 15 سالش بود ولی الان یه دختر زیبا و خانم شدهبود..نگاهش پر از شرم بود و حرکاتش متین و زیبا...واقعا به دل می نشست..از شرم نگاهش خوشم می اومد..شب بعدش ما شام خونه ی عمه دعوت داشتیم..باز هم عطیه رو دیدم و بیش از پیش ازش خوشم اومد..احساس میکردم عطیه همون دختریه که برای تموم زندگیم میخوام...کم کم این حس در من بیشتر شد به طوری که واقعا از ته قلبم بهش علاقه مند شدم...1 سال هم به این صورت گذشت و من این موضوع رو با مادر و پدرم درمیون گذاشتم..هر دو از این وصلت خوشحال بودن...وقتی یاد اون شب میافتم که چطوری عطیه با شرم بهم نگاه کرد و سرشوانداخت پایین و جواب بله داد قلبم توی سینه بی تابی می کنه...عطیه تک بود..هم زیبا و هم خانم و با وقار..مجلس عقدمون به زیبایی برگزار شد..بعد از اون هم رفتم دنبال یه جایی برای تاسیس شرکتم..کارها به سرعت انجام می شد..منو عطیه روز به روز بیشتر شیفته ی هم می شدیم.بعد از اینکه کارمو توی شرکت شروع کردم و کمی کارو بارم راه افتاد مجلس عروسیمونو به راه انداختیم...هیچ وقت یادم نمیره که اون شب عطیه چقدر زیبا شده بود..درست مثل یه فرشته ی زمینی..چشمان عسلی و ابروهای کمونی و بلند ولبو دهان کوچک و خواستنی و بینی خوش تراش ...همه چیز در این دختر تک بود...از ظاهرش هم که می گذشتی باطنش هم چیزی از فرشته ها کم نداشت...شب عروسیمون یه شب خاص و در عین حال بسیار زیبا بود..شب یکی شدنمون..شبی که رشته ی محبت من وعطیه محکمتر شد...روزها پشت سر هم می گذشتند..به معنای واقعی کلمه خوشبخت بودیم..خوشبختی رو با تمام وجود حس می کردموبه خاطرش همیشه خد ارو شکر می کردم.1 سال از ازدواجمون گذشته بود که خدا پرهام رو بهمون داد..یه پسر زیبا و خواستنی..اسمش رو عطیه انتخابکرد..دیگه از خدا هیچی نمی خواستم و همیشه برای زن و بچه ام ارزوی سلامتی داشتم..پدر ومادرم هم در کنارمون بودند و اونها هم شاهد خوشبختی تنها پسرشون بودن..2 سال گذشت... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
متوجه شدیم عطیه دوباره بارداره..خدایا..بعضی اوقات از اینکه این همه خوشبخت بودمواقعا می ترسیدم..می ترسیدم یه طوفان همه چیزو نابود کنه و این خوشختی رو ازمون بگیره...فرزند دومم هم پسر بود..پسری زیبا..پسری که اسمش رو خودم انتخاب کردم..هومن...خدایا همیشه به داده هات شاکر بودم...ولی چرا با این اتفاق زندگیمو ازم گرفتی؟..چرا؟..هومن 1 ساله بود و پرهام 3 ساله که سر وکله ی زیبا توی زندگیم پیدا شد..حضور نحسش توی زندگیم باعث شد خوشبختی و اسایشی که در کنار زن و فرزندانم داشتم به یکباره از هم بپاشه...یه روز که داشتم از شرکت بر می گشتم تا یه سری مدارک رو از خونه بردارم..جلوی خونه دیدمش..اولش کلی تعجب کردم ولی سریع نگاهمو ازش گرفتم و ماشینو جلوی خونه پارک کردم..خواستم پیاده بشم که درکنار راننده باز شد و وقتی برگشتم وکنارمو نگاه کردم دیدم زیباست..با خشم و عصبانیت زل زدم توی چشماش..ازش تا سرحد مرگ متنفر بودم..بیزار بودم..با انزجار به سرتاپاش نگاه کردم و توی دلم بهش پوزخند زدم..لباسش مثل پولدارا بود ولی خیلی زننده و بدن نما بود..نگاهش کردمو سرش داد زدم:تو اینجا چه غلطی می کنی؟..برو گمشو بیرون از ماشین..زودباش...لبخند زد و با عشوه گفت:عزیزم این چه طرز برخورد با یه خانمه؟...تا جایی که یادم میاد تو خیلی سنگین و متینبودی و از این جمله ها استفاده نمی کردی...از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش و در کنار راننده رو باز کردم و بازوشو گرفتم و کشیدمش بیرون..در همون حال با خشم گفتم:اون مال زمانی بود که فکر می کردم ادمی...نمی دونستم یه زن پست و بی شرمی کههرزگی از سر و روت می باره..برو گمشو نمی خوام ببینمت...در رو محکم به هم کوبیدم و یه نگاه از سر تنفر بهش انداختم ...دستاشو به کمرش زده بود و با پوزخند نگام می کرد ..گفت:عشقم چرا با من اینجوری حرف می زنی؟...مگه من چکار کردم؟..وای خداااااا این زن چقدر بی شرم بود..سرش داد زدم:خفه شو هرزه ی اشغال..برو گورتو گم کن...بعد هم بدون اینکه کوچکترین توجهی بهش بکنم رفتم سمت در و با کلیدم در رو باز کردم...*******از بس زل زده بودم به نوشته ها چشمام می سوخت با انگشتام یه کم ماساژشون دادم و باز خواستم بخونم ولی وقتی نگام به ساعت افتاد دیدم از نیمه شب هم گذشته..حسابی هم خوابم می اومد..پیش خودم گفتم این نوشته ها که فرار نمی کنن بقیه شو فردا می خونم..کتابو گذاشتم سرجاش و روی تخت دراز کشیدم..به زندگی مهرداد پدر پرهامو هومن فکر می کردم..یعنی قرار بوده چه اتفاقی توی زندگیش بیافته که گفته با حضور نحس زیبا خوشبختیش نابود شده؟...همین طور که به زندگیش و نوشته هاش فکر می کردم چشمام اروم اروم بسته شد و به خواب رفتم..******* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
..*******امروز هم یه روز دیگه از روزهای خوب خدا بود ولی برای من که حیرون و سرگردون بودم هیچ لذتینداشت..بعد از خوردن صبحونه رفتم توی سالن و پیش خانم بزرگ نشستم..عینکشو به چشم زده بود و کتاب می خوند..زل زدم بهش..صورتش پر بود از چین و چروک که هر کدوم بیانگرسالهای از دست رفته ی عمر بودند..سالهایی که هم می تونست خوب باشه و هم بد..ولی چهره ی زیبا و مهربونیداشت..کاملا معلوم بود توی جوونیش زن زیبایی بوده..سنگینی نگاهمو حس کرد وسرشو بلند کرد..ناخداگاه لبخند زدم که اون هم سرشو تکون داد و لبخند مهربونی بهم زد..همون موقع صدای زنگ در اومد..بعد از چند دقیقه خدمتکار اومد توی سالن و به خانم بزرگ گفت پرهام و هومناومدن...از جام بلند شدم ...خواستم برم توی اتاقم که خانم بزرگ گفت:کجا فرشته جان؟بشین دخترم...خواستم بهانه بیارم که خانم بزرگ هم زرنگ تر از این حرفا بود ..گفت:نمی خواد بری خودتو قایم کنی..اونا کاری بهت ندارن..بشین عزیزم..با شرمندگی نگاهش کردم و نشستم سرجام..خیلی زرنگ بودا...در خونه باز شد و پرهام و هومن اومدن تو..پرهام به خانم بزرگ نگاه کرد و سلام کرد و لبخند کوچیکی زد..من هم سلام ارومی کردم که نمیدونم شنید یا نه ولی فقط سرشو تکون داد...ولی هومن طبق معمول پر سر وصدا بود..-سلااااام به اهل خونه..خانم بزرگ.. بزرگه بزرگا...یه سیب از روی میز برداشت و روی دسته ی مبل کنار خانم بزرگ نشست ودستشو دور شونه اش حلقه کرد وگفت:احوال شریف...خوب هستید که انشاالله؟..خانم بزرگ با ناله گفت:سلام مادر..ای بد نیستم..ولی مثل همیشه پاهام در می کنه...پیریه دیگه مادر...هومن یه گاز بزرگ به سیبش زد وگفت:خب خداروشکر...خانم بزرگ نگاهش کرد وگفت:دستت درد نکنه..چی چیو خداروشکر؟..میگم پام درد می کنه تو میگیخداروشکر؟...امان از دست تو...هومن ابروشو با شیطنت انداخت بالا و گفت:بله دیگه...باید خدارو هزار بار شکرکرد..میدونی چرا؟خب اگر این پادردتون نبود الان باید من و پرهام شما رو از تو خیابونا جمع می کردیم..اروم از کنار خانم بزرگ بلند شد وگفت:خب خودتون که بهتر می دونین..توی این سن شوهر کم گیر میاد...اگر همگیر بیاد مطمئنا یا فسیلشه که از نسل انسان های اولیه هست یا مومیایی شدشه که ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلام بر همه 👇👇👇👇 عزیزان! می‌دونید که این ماه قمری که الان داخلش هستیم ماه جمادی‌الثانیه و تواین ماه یه نماز خیلی مهم وبافضیلت وعالی داره که فقط یکبار باید تو این ماه خونده بشه! 🌻 ❤هركه اين عمل را بجا آورد، خدا خودش و مال و همسر و فرزندان و دين و دنيای او را تا سال آينده حفظ می‌كند و اگر در اين سال از دنيا برود بر حال شهادت رفته است، يعنى ثواب شهيدان را دارا می‌باشد.❤ 👈این نماز زمان معیّنی نداره. از آغاز این ماه تا پایان این ماه، چه روز و چه شب می‌توان انجام داد. 👈چهار رکعت نماز، که دو نماز دو رکعتی است و پس از سلامِ دو رکعتِ اوّل، بلافاصله و بدون آنکه روی از قبله برگردونی و یا حرفی بزنی، از جا بلندمیشی و دورکعت دوم رومیخونی.حالا چطوری؟؟. اینجوری:👇 👈 نماز اوّل: 🎀 👈ركعت اوّل سوره حمد ۱ مرتبه، آیه‌ الکرسی(تا هوالعلی العظیم) ۱ مرتبه، سوره قدر ۲۵ مرتبه. 👈ركعت دوّم سوره حمد ۱ مرتبه، سوره تكاثر ۱ مرتبه، سوره توحيد ۲۵ مرتبه 👈نمازدوم:🎀 👈ركعت اوّل سوره حمد ۱ مرتبه، سوره كافرون ۱ مرتبه، سوره فلق ۲۵ مرتبه 👈ركعت دوّم سوره حمد ۱ مرتبه، سوره نصر ۱ مرتبه، سوره ناس ۲۵ مرتبه 👈و پس از سلام نماز دوّم بگو: 👈▪️سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ (هفتاد مرتبه) 👈▪️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ (هفتاد مرتبه) 👈▪️اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ (سه مرتبه) 👈🔅 سپس سر به سجده بزار و سه مرتبه بگو: 👈▪️يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. 👈▪️سپس در همان سجده هر حاجتی كه داری از خدا بخواه. 👈سپس برای من هم دعاکنید😉😊 📚منبع:مفاتیح ⬅دوستای گلم خیلیا از این نماز عالی خبر ندارن لطف کنید و با ارسالش برای بقیه، همه رو مطلع کنید تا همه از ثواب این نماز بهره ببرن 🤗 فقط چند روز فرصت تا پایان ماه جمادی الثانی باقیست !!! ⬅ دعا برای سلامتی وظهور امام مهربونمون یادت نره.👌🌳 ⚘️💫⚘️💫⚘️💫⚘️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
درمان بواسیر و یبوست مصرف جوشانده ۵۰ گرم خارشتر با سه لیوان آب به طوری که در اثر جوشیدن یک لیوان از آن باقی بماند ، سپس تا صبح بماند و بعد از صاف کردن روزی یک لیوان از آن به مدت ۵ روز میل شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چرا باید نیترات سبزیجات را جدا کنیم؟ 🤔 با دانش اینکه سبزیجات موجود در بازار غیر اصولی کشت میشن، کودهای مضر شیمیایی و ترکیبات ضد آفت میگیرن، باید گفت که اگر مصرفشان نکنیم سودش بالاتر است از اینکه که مرتب مصرف شان کنیم. ولی به هر حال با چند حرکت ساده می‌توان میزان ضرر سبزیجات سالادی که خود من هم استفاده می‌کنم، را به صورت قابل توجهی کاهش داد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃 روش منجمد کردن اسفناج ✅ اسفناج‌ها را با آب سرد بشویید و ساقه‌های اضافی و زیر آن را جدا كنید. بعد آنها را در آب جوش بریزید و به مدت یك دقیقه با حرارت بالا بجوشانید. سپس بلافاصله آنها را به مدت یك دقیقه زیر آب سرد بگیرید. آب اضافی را كاملا بگیرید. بعد آنها را در یك سینی پهن كرده و به مدت سی دقیقه در فریزر قرار دهید اسفناج‌های یخ زده را در كیسه فریزر ریخته و پس از درج نام و زمان شروع انجماد در فریزر قرار دهید و تا سه ماه با خیال راحت نگه دارید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چند گیاه تقویت کننده حافظه 👇🏻 ▫️کندر ▫️بادرنجبویه ▫️اسطوخودوس ▫️زنجبیل ▫️فندق ▫️مغز بادام خام ▫️سعد کوفی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
12 دلیل برای خوردن آب قلم (👆🏻) مصرف عصاره قلم در طب سنتی بسیار توصیه شده است ! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃 ضدعفونی کردن مسواک ✅ کافیه داخل یک لیوان مقداری سرکه بریزد و برای مدتی مسواک رو داخل لیوان قرار بدید بعد مسواک با آب داغ بشورید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
موهای سفیدی که لابلای موهايمان داريم، تاوان حرفهایست که نمیتوانیم بزنیم ولی به همه میگويیم ارثیست! اگر عقل امروزم را داشتم کارهای دیروزم را نمیکردم ولی اگر کارهای دیروزم را نمیکردم عقل و تجربه امروزم را نداشتم! از آنچه بر سرتان گذشته نهراسید حتی فرار هم نکنید بلکه دوستش بدارید زیرا همان گذشته بود که امروز شما را ساخته است... فقيری سه عدد پرتقال خريد! اولی رو پوست كند خراب بود، دومی رو پوست كند اونم خراب بود، بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومی رو خورد. گاهی وقتا بايد خودمون را به نديدن و نفهميدن بزنيم تا بتونيم زندگى كنيم...! ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣تو وقتی خوب هستی که اگر گناه کسی را دیدی آنرا ندیده بگیری و فاش نکنی . ❣وقتی بزرگواری که غم دیگران را آرام می کنی . ❣وقتی زیبا هستی که لبخند می زنی و در قلبت غم بزرگی داری و دیگران را به لبخندت شاد می کنی ، چه فرزندانت باشند چه همسر و چه غیر آنها... ❣خدایا ما را از کسانی قرار بده که در دنیا خیر و نیکی می کارند ❣خدایا ما را به کار های خیر هرگونه که باشد نزدیک کن . ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️بیدارشو اے دل 🚂ڪه جهان میڪَذرد ❄️ویـن مایه‌‌ے عمر ، 🚂رایڪَان میڪَذرد ❄️در منزل تن مخسب و 🚂غافل منشین ❄️ڪز منزل عمــر 🚂ڪـاروان می‌ڪَذرد 🚂زندڪَیتون پراز آرامش ❄️ ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط(ره): در و ، آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی در بیداری سحرها می توان حاصل نمود. از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست، در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی خواهد. وقت ملاقات و رسیدن به وصال، هنگام سحر است. 🌹توصیه تأمل‌برانگیز حاج قاسم به برادرزاده‌اش حاج قاسم سلیمانی: مهدی جان! ۱- تمام کسانی‌که به کمالی رسیدند، خصوصاً کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم می‌تواند باشد، منشأ همه آنها سحر است. سحر را دریاب. در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آن را با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب می‌شود به آن تمسک یابی. ۲- زیربنای تمام بدی‌ها و زشتی‌ها دروغ است. ۳- احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصاً پدر و مادر؛ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد می‌کنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد. عمویت ۹۱/۸/۱۷ ‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌎 دنیا هفت رو دارد: 1. خوشی و سرور؛ 2. ناخوشی و اندوه؛ 3. عافیت و تندرستی؛ 4. موفقیت و کامیابی؛ 5. بخشش و آمرزش؛ 6. احترام و محبت؛ 7. چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی ها. از خدا می خواهم که اولی را نصیب شما کند؛ دومی را از شما دور کند؛ با سومی شما را بپوشاند؛ چهارمی را در مسیرتان قرار دهد پنجمی قسمتتان ششمی از طرف من تقدیم شما هفتمی را هم از شما درخواست دارم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️هرلحظه از زندگیت ♥️وجودت را سرشار از عشق ڪن. ❄️بگذار عشق عبادت تو باشد. ♥️بگذار عشق نیایش تو باشد ❄️بگذار ڪلام تو از عشق باشد ♥️بگذار ڪردار تو ازعشق باشد. ❄️هر روز را با عشق زندگے ڪن. ♥️بدون عشق، مرده اے متحرک، ❄️بیش نیستی... ♥️یادت باشد عشق، شادے و خنده ❄️باعث خلاقیت تو مے شوند. ♥️ اگر دیگران باورت نڪردند، ❄️نهراس...اشڪالی نداردمهم براے ♥️تو این باشد ڪه خداوند عاشق ❄️انسان هاے عاشق است... ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جملاتی زیبا 👌 💎به راحتی می‌شود در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد، ولی به سختی می‌شود اشتباهات خود را پیدا کرد 💎به راحتی می‌شود بدون فکر کردن حرف زد، ولی به سختی می‌شود زبان را کنترل کرد 💎به راحتی می‌شود کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم، ولی به سختی می‌شود این رنجش را جبران کنیم 💎به راحتی می‌شود کسی را بخشید، ولی به سختی می‌شود از کسی تقاضای بخشش کرد 💎به راحتی می‌شود قانون را تصویب کرد، ولی به سختی می‌شود به آن‌ها عمل کرد 💎به راحتی می‌شود به رویاها فکر کرد، ولی به سختی می‌شود برای به دست آوردن یک رویا جنگید 💎به راحتی می‌شود هر روز از زندگی لذت برد، ولی به سختی می‌شود به زندگی ارزش واقعی داد 💎به راحتی می‌شود به کسی قول داد، ولی به سختی می‌شود به آن قول عمل کرد 💎به راحتی می‌شود اشتباه کرد، ولی به سختی می‌شود از آن اشتباه درس گرفت 💎به راحتی می‌شود گرفت، ولی به سختی می‌شود بخشش کرد 💎مواظب این به راحتی ها باشیم تا زندگی را به راحتی هدر ندهیم ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d