دخترها لطفترند عزیزکم
برای همین است که هیچ قلبی نبوده که پریشان آن دخترکِ گوشوارِ قلبیِ صورتی پوش نشده باشد.
تو اما پسری، مردی.هشت سالت شده بود.
شاید از دو سه هفته قبل هی تویخانه میپرسیدی:
- دقیقا چند روز مونده تا تولدم؟
و بعد تاکید میکردی که دوست داری کیک تولدت پاری سن ژرمن باشد. هرچند مادرت شنیده بود که آرام به دوستت گفته بودی: من دیگه خیلی مسی رو دوست ندارم. شنیدم به اس.را.ییلی.ها کمک کرده.
و مادرت قند توی دلش آب شده.
شاید از اول هفته گفته بودی:
- مهمونی تولدم رو بندازید جمعه. آخه چهارشنبه با دوستام قرار گذاشتیم که حتما بریم پیش سردار.
و بعد چشمهایت برق زده بود که:
- لطفا تو کادوهام یه قمقمه چریکی و یه ساعت هوشمند هم باشه.
و برادرت زیر لب غر زده که چه کم توقع!
شاید سه شنبه شب بدخواب شده بودی. مادر را صدا کرده بودی و او آمده بود کنارت. دستهایت را گرفته بود و مثل این طور وقتها به پوستر حاج.ق که روبروی تختت زده بودی اشاره کرده و گفته: بیا ۵ تا صلوات واسه سردار بفرستیم. بعدش برات یکی از خاطرههاش میگم تا خوابت ببره عزیزدلم.
شاید صبح چهارشنبه دست مادرت را بوسیده بودی که:
-روزت مبارکمامان. دوست دارم وقتی بزرگ شدم، برات روز مادر یه انگشتر خوشگل بخرم. و مادرت سرت را بوسیده که : همین که گفتی به اندازهی گرفتن جواهرات سلطنتی شادم کرد. و هر دو خندیده بودید و نمیدانستید این بوسه آخرین هدیهی روز مادر توست.
شاید وقت رفتن پیش سردار زودتر از همه لباس پوشیده بودی و دویده بودی دم در. پدرت کاپشنات را برداشته بود و به زور تنات کرده بود که:
- هوا سوز داره پسرجون، سرما میخوری...
و نمیدانسته که تو تا ابد دیگر مریض نخواهی شد.
شاید دم موکبی توی صف ایستاده بودی و دوتا لیوان شربت گرفته بودی. یکی را همانجا خودت سرکشیده بودی و آن دیگری را به هزار زحمت رسانده بودی به مادر! هرچند نصف بیشترش ریخته بود اما معرفت آن دستهایی که شربت را رسانده بود قلب مادرت را گرم کرد.
هرچند نمیدانسته این آخرین چیزی است که از دستان مردانهی پسرش میگیرد.
شاید صدای انفجار که بلند شده...
آه صدای انفجار
وای از انفجار
رها کنم که اینجایش به واژه نمیآید.
تو پسری
شاید کسی برایت ننویسد.
اما میدانی جانم؟
مهم محبت اصیلی بود که تو در دلت داشتی
ومسیر درستی بود که تو در آن قدم گذاشتی
تو با همین ها توانستی لج آنهایی را که مسی بهشان کمک کرده بود در بیاوری. آدمهای خبیثی که سالهاست دستشان به خون بیگناه آلوده است...تو از مسی خیلی قویتر مرد!
تولدت میان آسمان مبارک قهرمان
نوشته حبیبه آقایی پور
13 دی ماه روز تولد امیرحسین افضلی بود، که در حادثه کرمان به شهادت رسید🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تصمیم گرفتهام آرام باشم، دقت نکنم، متوقع نباشم، سخت نگیرم، ببخشم، نرنجم، به دل نگیرم، بگذرم، از یادببرم. تصمیم گرفتهام قضاوت نکنم، لبخند بزنم، مهربانی کنم، از کوره در نروم، صبور باشم، جسور باشم و گذرا به همه چیز نگاه کنم.
تصمیم گرفتهام بروم، بدوم، ببینم، بشنوم، بشناسم، سفر کنم، حرف بزنم، انجام بدهم، بیاموزم، تجربه کنم و در حسرت هیچ خواستهای نمانم.
تصمیم گرفتهام برایم مهم نباشد، بیتفاوت باشم، توجهی نکنم، توضیحی ندهم، توضیحی نخواهم، تفسیری نکنم و سر به راه و خوشبین باشم.
تصمیم گرفتهام بعد از این، جهان را رنگیتر و آدمها را مهربانتر و اتفاقات را سطحیتر از آنی ببینم که بخواهند غمگینم کنند.
من آرامم، من میخندم، من میبخشم، من به دل نمیگیرم، من حق میدهم، من قضاوت نمیکنم، من توضیح نمیدهم، من بیش از اندازه فکر نمیکنم، من صبورم، من جسورم، من از رابطهها و اتفاقات و آدمها آسیبی نخواهمدید.
من با آرامش گام بر خواهمداشت،
من با حال خوبتری خواهمزیست.
#نرگس_صرافیان_طوفان🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چهقدر آدمها بیراهه میروند. از کنار گل بیاعتنا میگذرند. میروند تا شعر گل را در صفحهی یک کتاب پیدا کنند و بخوانند.
روبهروی زندگی نمیایستند تا مشاهده کنند. برای همین است که حرفها به دل نمینشیند، برای همین است که در شعرها شوری نیست، در نقاشیها جوشش زندگی گم شدهاست.
چرا نگویم که من صدای قورباغه را در بهار بر بسیاری از آهنگها برتری میدهم.
میدانی، ما را ترساندهاند.
ما را آموختهاند.
وگرنه چرا میترسیم بگوییم اگر پای سنجش بهمیان آید، اثری که صدای قورباغه در ما میگذارد، شاید همتراز تاثیر ژرفترین برخوردها در زندگی ما باشد.
👤سهراب سپهری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اگر کمبود منیزیم دارید، درمان و بازسازی سلولی و از بین رفتن خستگی برایتان سخت می شود
مطمئن شوید که منیزیم کافی دریافت می کنید تا بتوانید از زندگی لذت ببرید و مسافت زیادی را طی کنید.
منیزیم همچنین برای خواب با کیفیت و ریکاوری سریع عضلات پس از تمرین با وزنه شگفت انگیز است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
برای حفظ سلامتی مغزتون این کارهارو انجام بدین:
عرق کنید؛ ورزش هایی انجام بدین که ضربان قلب روبالا میبره وجریان خون رو به مغزو بدن افزایش میده
یادبگیرید؛ اموزش دیدن درهرمرحله اززندگی به کاهش خطر زوال شناختی وعقل کمک میکنه.
سیگار وقلیون والکل ممنوع؛ این سه تا تاثیر منفی مستقیمی برمغزتون دارن
حواستون به غذایی که میخوریدباشه؛
تا۳۰درصد هرچیزی که مامیخوریم مستقیم کالریش صرف مغز میشه!حالا هرچی چربی کمتروسبزیجات ومیوه بیشترباشه مغزبیشترکیف میکنه.
خواب شب رو به تاخیر نندازید؛
۷ساعت خواب برای مغز لازمه و هرچی شبا دیرتر بخوابین مغز تایم برای پاکسازی خودش رو از دست میده.
معاشرت کنید؛
انزوا جزو چیزای بدیه که داره فراگیر میشه! تنهایی با انزوا فرق داره و انزوا یعنی تنهایی از حد تعادل خارج شه و ما اصلا بیرون نریم و تو غار تنهایی بمونیم، با هیچکس ارتباط سالم نداشته باشیم ..
خودت رو محکبزن؛
هرچی از مغز بیشتر کار بکشید، حجمش نرمال باقی میمونه.. کارای خلاقانه انجام بدین، بازی هایی بکنی که نیاز به فکر کردن داره، یادگیری یه زبان جدید به شدت برای مغزتون خوبه🧠
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ضربالمثل
(نه میخواهم خدا گوساله را به همسایهام بدهد و نه ماده گاو را به من)
این مثل را برای مردم حسود میآورند و میگویند:
زنی كه همیشه به همسایهها و دیگران حسودی میكرد و از این بابت خیلی هم عذاب میكشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یک ماده گاو درخواست كرد. همسایهای كه شاهد تقاضای او بود، گفت: "چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمیدهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوسالهای به همسایهات بدهد و بعد ماده گاوی به تو". زن حسود در جواب گفت: "حالا كه اینطور است، نه میخوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما دیگوا به من".( نه میخوام خدا گوساله به همسایهام بدهد نه میخوام ماده گاو به من) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴اگر سرماخورده اید و مدام سرفه میکنید، آب نخود پخته داروی درد شماست
✅ آب نخود پخته برای التیام سرفه و عفونت ریوی مفید بوده، درمانکننده سینه درد و گرفتگی صداست، سیستم ایمنی را تقویت کرده و از ابتلا به بیماریهای ویروسی پیشگیری میکند.
🔴اگر سرماخورده اید و مدام سرفه میکنید، آب نخود پخته داروی درد شماست
✅ آب نخود پخته برای التیام سرفه و عفونت ریوی مفید بوده، درمانکننده سینه درد و گرفتگی صداست، سیستم ایمنی را تقویت کرده و از ابتلا به بیماریهای ویروسی پیشگیری میکند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاحالا به این فکر کردید که چرا دست یا پا خواب میره؟! یعنی علت علمیش چیه؟🤔
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر غذایی که در بدن تبدیل به قند بشود ، یا به اصطلاح کالریزا باشد ، در ادامه میتواند تبدیل به چربی گردد و سپس در کبد قرار بگیرد و باعث ایجاد کبد چرب شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬اگر طفلی به ظلم کشته شود ...
🎙️ حجت الاسلام #عابدینی
#شهادت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این نقشه قالی رو ببینید؛
برای اینکه قالی درست بافته بشه باید دائما به نقشه نگاه کنن و کم کم و با دقت ببافن؛ حالا بجای قالی مسیر زندگیمون رو تصوّر کنید...
🌱شما چقدر برای بالابردن کیفیت زندگیتون نقشه دقیق و مسیر راه دارید؟ مسیری که توش قسمتهای مختلف زندگی از تربیت بچه ها؛ رابطه با همسرجان؛ رابطه با خانواده ها و... رو دقیق نوشته باشین؟
نوشتن این مدل نقشه برای روابط مون کمک می کنه زندگی در مسیر خودش و درست بره جلو....
✓زیربنای این نقشه چیه؟
بلد بودن مهارت مدیریت روابط...
امروز به این حرفم فکر کنین حتما😊
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❌یک راهکار عالی برای آقایان ❌
❣برخی از کارها خانم خانه را خیلی خوشحال کرده و شما را برایش عزیز میکند. مثلا گاهی که خانمتان منزل نیست و شما هم خسته نیستین ظرفهای نشسته را بشویید یا خانه را جارو و نظافت کنید.
یا اینکه وقتی کاری انجام میدهد کمکش کنید که کارش زودتر تمام شود.
👈 و یا برخی از کارهای عقب افتادهی همسرتان را انجام دهید. این رفتارها باعث میشود تا تصورِ بیخیال بودن شما نسبت به زندگی و زن و بچه، از ذهن همسرتان پاک شود.
❣اگر همسرتان حس کند که شما به زندگی و او توجه دارید تحملش را در برابر سختی های زندگی بیشتر میکند و او نیز شما را در کارهای زندگی کمک میکند.
این رفتار شما ثمره ای دیگر دارد و آن این است که فرزندتان از شما الگو میگیرد و همکاری و همدلی را یاد میگیرد.
✾••┈┈•❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•❀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❌ اختلال افسردگی در نوجوانان ❌
✅ در میان اختلالات روانی نوجوانان دو نوع افسردگی قابل مشاهده است:
😞 ۱. افسردگی ناشی از بلوغ و رشد
⚠️ در دوران بلوغ زندگی نوجوانان دچار تغییراتی می شود و فرد نوع جدیدی از زندگی را تجربه می کند.
👌 در این سن نوجوان احساس جدیدی در خود دارد و روح و روانش دچار نا آرامی هایی می شود.
حس نا آرامی در این افراد طبیعی می باشد و باید فرد این حالت را بگذراند تا به هویت اصلی خود پی ببرد.
افسردگی ناشی از بلوغ نیاز به درمان ندارد اما نباید با افسردگی غیر عادی اشتباه گرفته شود. علائم این نوع از افسردگی عبارتند از:
اختلال خواب
عدم ثبات اخلاقی
احساس خستگی
اضطراب و استرس
نداشتن انگیزه و علاقه
ناراحتی و احساس غم
✍ادامه دارد...
دکتر پور حاتم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.
آفتاب به گیاهی میتابد که
سر از خاک بیرون آورده باشد 🌱
اگه به منبع درونت وصل نیستی
هیییچوقت نمیتونی شاهد نتایج
قشنگ تو زندگیت باشی ✋🏻
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❌ اختلالات دوران نوجوانی ❌
دوم #افسردگی_غیر_عادی
افسردگی غیر عادی زمانی نمایان می شود که افسردگی ناشی از بلوغ شدید تر شده و نوجوان بیشتر علائم بی ثباتی از خود نشان دهد.
این افسردگی ممکن است به دلایل مختلفی رخ دهد که این دلایل می توانند مربوط به اختلاف والدین، طلاق والدین یا فوت یک عزیز، عدم یادگیری فرد، و … باشند.
در این نوع از افسردگی بر خلاف افسردگی ناشی از بلوغ که فرد به شدت احساس ناراحتی می کند، نوجوان با احساس یاس و نا امیدی و خشم روبرو خواهد بود. این افراد دچار رفتار های دو قطبی، منفی نگری و وسواس مخرب می شوند.
❌علائم این نوع از افسردگی عبارتند از:
افسردگی و نداشتن انگیزه برای انجام امور
گوشه گیری
احساس خستگی همراه با اختلال خواب
احساس ناامیدی شدید و اختلال روحی شدید
تفکر به خودکشی
✍ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتاد ..*******امروز هم یه روز دیگه از روزهای خوب خدا بود ولی برای من که حیرون و سرگردون بودم
#قسمت_هفتادو_یک
مطمئنم باهاش خوشبخت نمیشی چون کیحال داره از صبح تا شب هی باندشو عوض کنه؟...حالا لازم هم نباشه عوض کنی بازم ادم خوشش نمیاد شوورشسرتاپاش باندپیچی شده باشه...خانم بزرگ با اخم کمرنگی نگاهش می کرد منم به زور جلوی خندمو گرفته بودم پرهام هم سرشو انداخته بود پایینو دستشو گذاشته بود جلوی دهنشو از لرزش شونه هاش معلوم بود داره می خنده...هومن رفت کنار پرهام نشست و یه دونه محکم کوبوند پشتشو گفت:ولی تا من و داش پرهامو داری غم مم به دلتراه نده خانم بزرگ...خودم یه ترگل ورگلشو واست پیدا می کنم..یه چشمک خیلی بامزه زد و ادامه داد:هیچی نباشه نوه ی خودتم دیگه سلیقتو می شناسم...مثل خودم خوشگلپسندی...اهل فسیل و مومیایی نیستی...خانم بزرگ عصاشو برداشت و از جاش بلند شد که هومن هم از جاش پرید وپشت پرهام قایم شد..دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرمو انداختم پایین و دستمو گرفتم جلوی دهنمو زدم زیر خنده...خانم بزرگ خودش هم می خندید ولی همچنان اخم رو روی پیشونیش داشت ..در حالی که عصاشو تو هوا تکون می داد با صدای نسبتا بلندی گفت:د اخه پسر من به تو چی بگم؟شرم و حیا همخوب چیزیه والا..یه کم شرم کن به منه پیرزن هم رحم نمی کنی؟..اینا چیه که میگی؟...هومن دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا وخیلی جدی گفت:باشه باشه من تسلیم..ولی یه نصیحتی میخوام بکنم خانمبزرگ...ولی این تن بمیره ..شده یه کوچولو.. بهش عمل کن باشه؟..خانم بزرگ مشکوک نگاهش کرد ولی من و پرهام هنوز اروم می خندیدیم...صورت هومن جدی بود...خانم بزرگ گفت:بگو ببینم چی میخوای بگی؟...هومن گفت:شما بگو بهش عمل می کنی تا من بگم...خانم بزرگ یه نگاه به من و پرهام انداخت و گفت:خیلی خب بگو..گوش می کنم...هومن عقب عقب رفت و در همون حال گفت:جون من.. مرگ پرهام ... این تن بمیره.. یه کوچولو اخلاقتو درستکن ..ورود اقایون رو مجاز کن..گناه دارن بنده های خدا..اینجوری شوور گیرت نمیاداااااااا...از من گفتن بود..خانم بزرگ با یه خیز خواست بره سمتش که هومن هم با خنده ی بلندی از در خونه زد بیرون..منو پرهام دیگه داشتیم از خنده منفجر می شدیم..هیچ جوری نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..وای خدا...دلمدرد گرفته بود..خانم بزرگ عصاشو تکون داد وداد زد:خدایا من از دست این بچه چکار کنم؟..هومن مگه اینکه دستم بهتنرسه...اونوقت میدونم باهات چکار کنم...با منه پیرزن از این شوخیا می کنی؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_دو
..صدای هومن از توی حیاط اومد که گفت:شوخی نبود به جان خودم..جدی گفتم خانم بزرگ...با این اخلاقت شوورکه هیچ همون فسیل و مومیایی هم گیرت نمیاد...وای خدا دیگه مرده بودم از خنده..خانم بزرگ هم داشت می خندید...یه نگاه به ما کرد وسرشو تکون داد:می بینید توروخدا؟...این بچه شرم رو درسته خورده یه اب هم پشتش سرکشیده...خدایا از دست این جوونا...بعد هم از سالن رفت بیرون...یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم واشکامو پاک کردم..سرمو بلند کردم که نگام افتاد تو چشمای پرهام...اون هم خیره شده بود به من ولبخند می زد...نمی دونم چرا ولی فکر کنم به خاطر برخورد دیروزش بود که اخم کردم و با همون اخم رومو ازشبرگردوندم...چند لحظه بعد نگاهش کردم که دیدم سرشو انداخته پایین و داره با انگشتای دستش بازی می کنه...بعد هم کلافه از جاش بلند شد و از سالن رفت بیرون... ادامه دارد... توی راه برگشت هومن پشت فرمان نشسته بود...نیم نگاهی به پرهام انداخت..پرهام دست راستشو گذاشته بود لب پنجره ی ماشین و انگشت اشاره اش را گذاشته بود روی لبانش.. از اخمی که به چهره داشت و حالت صورتش می شد فهمید که غرق در افکارش است...هومن تک سرفه ای کرد و گفت:چیه؟چرا تو فکری؟...پرهام هیچ حرکتی نکرد...هومن نگاهش کرد وگفت:پرهام؟...با تو هستما...ولی پرهام همچنان توی فکر بود و هیچ عکس العملی نشان نمی داد.هومن با دست راستش محکم زد توی پهلوی پرهام که اون هم یک دفعه از جاش پرید..هومن گفت:اوهووووووووو...کجایی تو؟چرا هر چی صدات می کنم رو سایلنتی؟...پرهام با همان اخم نگاهش کرد وگفت:حوصلتو ندارم هومن...سربه سرم نذار...هومن با تعجب نگاهش کرد:جان؟..من چه کار به کاره تو دارم؟..گرگی گازت گرفته؟...وقتی نگاه گنگ پرهام را دید ادامه داد:اخه الان دقیقا داری عین اون پاچه ی منه بدبختو می گیری...پرهام پوزخند زد و سرش را برگرداند...-اره سگ شدم..پاچه می گیرم...خیلی وقته اینجوریم..اینو که دیگه همه میدونن...هومن سرش را تکان داد و در حالی که به جاده خیره شده بود گفت:خب اره...همه میدونن..ولی یه بنده خدایی این وسط هست که از هیچیخبر نداره و تو داری به ناحق اذیتش می کنی...پرهام سریع نگاهش کرد وگفت:کی رو میگی؟...منظورت..فرشته؟هومن بدون اینکه از جاده چشم بردارد سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد...پرهام نفس عمیقی کشید و پوزخند صداداری زد...-هه..خوبه..این دختر هنوز نیومده چقدر هم طرفدار پیدا کرده..به هومن نگاه کرد وگفت:من هرچی که بهش گفتم رو واسه خودش گفتم..بد که نگفتم.من میدونم اخر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_سه
عاقبتش چی میشه...چون خودم یهنمونشو به چشم دیدم که میگم...هومن گفت:همه که مثل هم نیستن..چرا نمیخوای اینو بفهمی؟اون دختر از هیچی زندگی من و تو خبر نداره..حالا ما بیایم به خاطر یه عقده و تصور که همه اش مختص به ذهن مغشوشه خودمونه..اون بیچاره رو متهم کنیم..که چی؟که چون یه دختر فراریه؟...پرهام داد زد:اره اره...برای اینکه اون از خونه اش فرار کرده...برای اینکه اون الان داره راهی رو میره که سارا 3 سال پیشرفت..میدونم تهش چیه..نمی خوام اونم به سرنوشته سارا دچار بشه...هومن نگاه کوتاهی بهش کرد وگفت:چرا نمی خوای؟...پرهام نگاهش کرد و گفت:چی؟...هومن شمرده شمرده گفت:چرا..نمی خوای فرشته هم..همون راهی رو بره...که سارا 3 سال پیش رفت؟...برگشت و به پرهام نگاه کرد وادامه داد:برات مهمه؟...پرهام نگاه خطرناکی به هومن انداخت و گفت:بار اخرت باشه اینو گفتی...اتفاقا برعکس وجود و مشکل اون دختر برای من کوچکتریناهمیتی نداره...فقط وقتی یاد حماقت سارا میافتم و وضعیت فعلی این دختر رو می بینم ذهنم ناخداگاه بر می گرده به گذشته و اون شبلعنتی ..نمی خوام تکرار بشه چون ازش بیزارم..چون بدترین شب عمرم اون شب بود..شبی که سارا...نفسش را فوت کرد و کلافه دستشو بین موهایش کشید و به بیرون خیره شد...هومن سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..می دونم که تو کلا از زن جماعت بیزاری.. درست..دیگه کاری ندارم.ولی خواهشی که ازت دارم اینه که فرشته رو با سارا یکی ندونی...پرهام نگاهش کرد و غرید:چرا؟...مگه اونم یه زن نیست؟..تافته ی جدا بافته که نیست..هومن خندید وگفت:شاید هم باشه...ولی نگاه پرهام هنوز هم با اخم و غضب بود:چی میخوای بگی؟...هومن شانه اش را بالا انداخت و گفت:هیچی...ولی سعی کن دیدت رو نسبت به مردم اطرافت تغییر بدی...پرهام با پوزخند نگاهش کرد..هومن گفت:چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟پرهام با همان پوزخند گفت:موندم تو اگر بیل زنی چرا تا الان نتونستی باغچه ی خودتو اباد کنی؟..برادر من تو داری به من این حرفارو می زنی؟...هومن لبخند کمرنگی زد و با صدای ارومی گفت:اره..درست میگی.به نوعی میشه گفت من اگر لالایی بلدم چرا پس خودم انقدرکسری خواب دارم؟...هومن به پرهام نگاه کرد ..پرهام هم نگاهش کرد .. زل زدن توی چشمای هم...یک دفعه هر دو زدن زیر خنده...هومن با صدای بلند خندید وگفت:یعنی من عاشقه این ضرب المثلایی هستم که خودم و خودت می سازیمشون...اونم از کجا؟...پرهام با خنده گفت:از این بالا خونه که خیلی وقته دادیمش رهن کامل...هومن با خنده زد رو فرمون وگفت:ای گفتی...همینه که من و تو.. توی این سن که الان بچه هامون باید موقع ازدواجشون باشه هنوز عذب اقلی موندیم.کی چراغ خونمون چلچراغ میشه خدا عالمه...پرهام به لبخندی اکتفا کرد و از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کرد...*******می خواستم برم بقیه ی سرگذشت مهرداد پسر خانم بزرگ رو بخونم که زنگ در زده شد..اینبار دیگه کیه؟..خدمتکار سراسیمه اومد تو و به خانم بزرگ گفت:خانم جان..ویدا خانم و کتی خانم تشریف اوردن..خانم بزرگ لبخند بزرگی زد وگفت:بگو بیان تو ..خوش اومدن...با تعجب به خانم بزرگ و خدمتکار نگاه کردم..ویدا و کتی دیگه کیا بودن؟..در خونه باز شد و دوتا دختر جوون اومدن تو..یکیشون به نظرم اشنا اومد...اره درسته...یکیشون همون دختری بود که وقتی داشت با هومن دست می داد دیدمشون...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_چهار
...اونی که به نظرم اشنا اومده بود به طرف خانم بزرگ دوید و بغلش کرد و محکم گونشو بوسید...ولی اون یکی دختر که تیپ فوق العاده امروزی داشت فقط به لبخندی اکتفا کرد و اروم به خانم بزرگ سلام کرد و بی توجه به حضور من روی مبل کناریم نشست وپاهاشو روی هم انداخت...دختری که خانم بزرگ رو بغل کرده بود با صدای شادی گفت:سلام مامانی جونم...قربونتون برم من..دلم براتون یه ریزه شده بود..خانم بزرگ گونه ی دختر رو بوسید وگفت:خدا نکنه ویدا جان...عزیزدلم منم دلم براتون تنگ شده بود..چرا دیگه یادی از ما نمی کنیمادر؟...اون دختر که فهمیدم اسمش ویداست روی مبل کنار خانم بزرگ نشست وگفت:وای مامانی مگه درس ودانشگاه برای ادم وقتمیذاره؟..همین که سرم خلوت شد به کتی گفتم باید همین امروز بریم دیدن مامانی...وای خیلی دلم براتون تنگ شده بود...نگاهش چرخید روی من .. هول شدم و ناخداگاه سلام کردم...لبخند دوستانه ای زد وگفت:سلام..پس اون مهمون ویژه ای که هومن می گفت تویی درسته؟..فرشته...من هم لبخند زدم و گفتم:درسته...ولی مهمون ویژه که نه...اقا هومن به من لطف دارن...اون یکی که اسمش کتی بود گفت:نه اتفاقا هومن ازاین لطفا به هر کسی نمی کنه...نمیدونم چطور شده غریبه ها رو انقدر تحویل می گیره...نگاهش کردم وچیزی نگفتم..از سر تا پاش غرور می بارید...حتی نگام هم نمی کرد.ویدا تک سرفه ای کرد وگفت:این چه حرفیه کتی؟..فرشته جان شما به دل نگیر...با لبخند نگاهش کردم وگفتم:چی رو به دل نگیرم؟ایشون که حرفی نزدن؟...کتی از جاش بلند شد و زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:ایش..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_پنج
چه خود شیرین...بعد هم رفت طبقه ی بالا...خانم بزرگ گفت:حرفاشو به دل نگیر مادر...اخلاقش اینجوریه.. با کسی نمی جوشه...با همون لبخند گفتم:این چه حرفیه خانم بزرگ؟ایشون که حرف بدی نزدن؟..در هر حال من یه غریبه هستم دیگه...ویدا از جاش بلند شد واومد کنارم نشست...ادامه دارد... ویدا گفت :هومن چیز زیادی در مورده تو به ما نگفته..فقط گفت که دختر یکی از شریکاش چند روزی مهمون مامانی..هر چی هم پرسیدیم یعنی چی؟...چرا؟..جوابی به ما نداد...واسه همین کتی انقدر جوش اورده...چون تا حالا نشده بود هومن چیزی رو ازمون مخفی کنه...یا از اینکه بخواد در موردش به ما چیزی بگه تفره بره... سکوت کرده بودم ..چیزی برای گفتن نداشتم...اخه چی می گفتم؟که من از خونمون فرار کردم و الان همه منو به چشم یه دختر فراری نگاه می کنند؟..لابد هومن هم واسه همین چیزی بهشون نگفته... ویدا گفت:کتی هر چی به پرهام اصرار کرد که بگه اون هم بدتر از هومن جواب سر بالا می داد...ببخش عزیزم اگر حرفی زد که ناراحتت کرد...به هر حال ... وسط حرفش پریدم و گفتم:نه ویدا جان..این حرفا چیه؟..گفتم که کتی خانم حرفی نزدن...من هم... لبخند کمرنگی زدم و ادامه دادم:من هم یه روز همه چیزو براتون تعریف می کنم..ولی نیاز به زمان دارم...ببخشید.. ویدا خندید و اروم زد روی دستم وگفت:چی داری میگی دختر؟مسائل شخصی تو به ما ربطی نداره..من اینا رو گفتم که بدونی کتی از کجا ناراحته که این حرفارو زد..وگرنه نه من و نه کتی حق نداریم تو مسائل خصوصی تو دخالت کنیم...خودت میدونی فرشته جون... با قدردانی نگاهش کردم و لبخند زدم..دختر فهمیده ای بود..تموم حرکات و رفتارش اروم ومهربون بود.. صدای تق تق پاشنه ی کفش زنونه باعث شد برگردیم وبه عقب نگاه کنیم...کتی بود... مانتوشو در اورده بود و یه تیشرت استین حلقه ای سفید و شلوار جین مشکی پاش بود...موهای رنگ کردشو هم بالای سرش جمع کرده بود.. کنار ویدا نشست..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_شش
.. خانم بزرگ خدمتکار رو صدا زد وگفت که میوه و چایی بیاره... خانم بزرگ رو به کتی گفت:خب کتی جان تعریف کن دخترم..از مادر و پدرت چه خبر؟ کتی پا روی پا انداخت و گفت:خوبن..سلام رسوندند..فقط بابا گله می کرد که چرا خانم بزرگ اجازه نمیده ما مردا پامونو توی این باغ بذاریم؟...داداش کامران هم از بابا بدتر...میگه چطور پرهام و هومن حق دارن بیان اینجا من و بقیه ی پسرای فامیل حق این کارو نداریم؟... خانم بزرگ جدی نگاهش کرد وگفت:دلیلشو خودشون بهتر می دونند..دیگه لازم نیست صدبار برای تک تکشون توضیح بدم.به کامران هم بگو برای چی میخوای بیای اینجا؟که غرغرای منه پیرزن رو بشنوی؟... کتی پوزخند زد وگفت:اینا رو نگید خانم بزرگ..کامران که حرفی نزده.. خانم بزرگ با اخم نگاهش کرد..احساس می کردم حضورم اونجا زیادیه..به هر حال بحث خانوادگی بود.. از جام بلند شدم وگفتم:با اجازه من برم تو اتاقم.. خانم بزرگ جدی نگام کرد وگفت:نه بشین.. با من من گفتم:اخه...من.. خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:گفتم بشین...تو که دیگه غریبه نیستی.. به ویدا نگاه کردم که با لبخند سرشو تکون داد که یعنی بشین...ولی کتی بدجور با حرص نگام می کرد.. به درک..انقدر حرص بخور تا بترکی..اصلا ازش خوشم نمی اومد..حس خوبی بهش نداشتم..دست خودم هم نبود.. نشستم سر جام وبه خانم بزرگ نگاه کردم..خانم بزرگ با همون اخم رو به کتی گفت:از طرف من به پدرت و کامران بگو..من کسایی رو توی این خونه راه میدم که برای صاحب خونه حرمت و احترام قائل باشن..نه اینکه نمک بخورن و بزنن نمکدونو هم بشکنن... کتی با حرص از جاش بلند شد و گفت:اصلا به من چه... بعد هم رفت بالا و مانتو و کیفشو برداشت و اومد پایین... همون طور که دکمه های مانتوشو می بست تند تند گفت:همتون غریب نوازید..به خودیا که می رسید میخواید از ریشه نابودشون کنید...واقعا که... بعد هم یه نگاه با معنا از سر خشم به من کرد و از خونه رفت بیرون.. واقعا دختر بی ادبی بود..یعنی مشکلشون با خانم بزرگ چیه؟..فکر کنم پدر وبرادرش در قبال خانم بزرگ اشتباه بزرگی مرتکب شدند که خانم بزرگ اجازه نمیده اونا پاشونو اینجا بذارن... سکوت سنگینی توی خونه حاکم بود... تا اینکه ویدا گفت:ولش کنید مامانی..اون دلش از یه جای دیگه پره..کارای سفرش به امریکا انجام نشده واسه همین داره اینطور بال بال می زنه.. خانم بزرگ با صدای گرفته ولی جدی گفت:از هر کجا که دلش پر باشه برام مهم نیست..اون نباید با بزرگترش اینطور صحبت کنه..من موندم ماهرخ چرا انقدر توی تربیت بچه هاش کم گذاشته؟اون از کامران که با کاراش تهرانو اباد کرده و اینم از کتی که هر چی از دهنش در بیاد میگه و فکر طرف مقابلشو هم نمی کنه...اون هم از اون پدره...استغفرالله...خدایا چی بگم؟.. بعد هم از جاش بلند شد و عصا زنان رفت توی اتاقش..معلوم بود خیلی ناراحته ... ویدا رو به من گفت:راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم.. دستشو اورد جلو با صدای شادی گفت:من ویدا هستم.. دختر عمه ی پرهام و هومن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_هفت
... خندیدمو باهاش دست دادم.. -من هم فرشته هستم..خوشبختم.. ویدا خندید و گفت:خب اینو که می دونستم ولی محض اشنایی لازم بود..این دختری که الان دیدی عین کلاغ قارقار می کرد و عین سگ پاچه می گرفت..کتی دختر خاله ی من و دختر عمه ی پرهام و هومنه...عشق امریکا رو داره و یکی از بزرگترین ارزوهاش اینه که برای زندگی بره اونجا که البته در به در هم دنبال کارای سفرشه که خداروشکر هنوز نتونسته جفت و جورش بکنه.. واسه همین گاز می گیره..کلا این چند وقت قاطی کرده اساسی...داداشه همه چی تمومش هم اسمش کامران که به قول مامانی..کل تهرانو همین شازده پسر اباد کرده..اونم از زور دختربازی و ولگردی...خالم ماهرخ و شوهرش سیروس.. اینها هم پدر ومادر کامران و کتی هستن..من هم از دار دنیا یه مادر دارم که همه چیزمه..مامان مهناز..پدرم چند سالی هست عمرشو داده به شما خانم خانما.. دیدم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت... گفتم:خب پس بقیه شون چی؟.. ویدا با تعجب گفت:بقیه ی چی چی؟ گفتم:اخه اقا هومن گفت که خانم بزرگ 25 تا نوه داره..پس بقیهشون چی؟..اونا کجان؟.. ویدا اول لبخند زد و بعد یه دفعه زد زیر خنده...وسط خنده بریده بریده گفت:امان از دست این هومن..دختر چی میگی؟..خانم بزرگ همین 5 تا نوه هم به زور داره..حالا 20 تای دیگه هم...وای خدا... خندیدمو گفتم:یعنی بازم سر به سرم گذاشته؟.. ویدا با خنده گفت:اره..طبق معمول..خانم بزرگ 25 تا نوه اش کجا بود؟همین 5 تا بیشتر نیستن..کلا از این اخلاق هومن خیلی خوشم میاد.. بعد سرشو انداخت پایین و لبخند زد... خندیمو سرمو تکون دادم... ویدا گفت:خب این هم از بیوگرافی اعضای فامیل...من دیگه باید برم فرشته جون..از اشناییت خوشحال شدم..قول میدم بازم بیام و بهت سر بزنم.. از جاش بلند شد و باهام دست داد... -
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d