eitaa logo
آموزش مداحی ماتم الحسین علیه السلام
373 دنبال‌کننده
291 عکس
346 ویدیو
50 فایل
@Mhmalekifard ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
در بیابان بلا کعبه‌ی غم پیدا شد اوّلین منزل صحراى قِدَم پیدا شد زین سفر، مقصد ما کرببلا بوده و هست کربلا قبله‌ی ارباب کرم پیدا شد اى به احرام دل سوخته مُحرم‌شدگان! بارها را بگشایید؛ حرم پیدا شد گفت زینب چه زمینى است؟ خدایا! کز آن لرزه بر جان و دل اهل حرم پیدا شد تا در این دشت نهادیم قدم، بر دل ما رنج و اندوه و بلا از پى هم پیدا شد
سلام‌الله‌علیها س با آبله از پا ننشستی آئینه‌ای امّا نشکستی بغض تو قدم به نینوا زد آه تو شرر به خیمه ها زد این دشت در اشک دیده‌ات سوخت از آتش غیرتت برافروخت پیغمبر اشک! وقت هجرت بر ناقه نشستی از جلالت آن‌روز رسالت تو غم بود بر شانۀ زخمی‌ات علم بود ای عرش خدا غلام رویت ای حور و پری کنیز کویت ای بسته کمر به خدمتت عرش ای بال فرشته‌ها تو را فرش مرهون دم تو ماسوالله زیر علم تو ماسوالله گفتم ز مقام تا بدانند آنها که تو را کنیز خوانند تفسیر رسای این قیامی تو زینب خورد سالِ شامی تُجزَونَ عَذابَ هَونٍ الیوم* آیات غضب بخوان بر این قوم آهت نفسی گذشت بر باد دیوار خرابه را تکان داد از آه تو پشت باد لرزید کاخ ستم زیاد لرزید * احقاف/۲۰
س سلام‌الله‌علیها ای شکوه عشیرهٔ زهرا آفتاب همیشهٔ دنیا بودنت روشن است چون خورشید عصمتت را عقیله می‌فهمید می‌درخشد هنوز نام شما در شب آسمان کرببلا ما که با روضه‌ات بزرگ شدیم سر این سفره‌ها بزرگ شدیم درد خود با رقیه می‌گوییم همه جا یا رقیه می‌گوییم دستگیرِ نداری‌ام هستی تو فقط ذکر جاری‌ام هستی من ز دنیا پناه آوردم به تو اینجا پناه آوردم ای که دستت به کَم نمی‌آید به تو غیر از کَرَم نمی‌آید «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» سلام‌الله‌علیها س پر می‌کشم تا عرش اعلی با رقیه ذکر عروج ما زمینی‌ها رقیه گفتم زمان ناتوانی یا علی و در موقع بیچارگی‌ام یا رقیه عرض توسل می‌کنم هر روز و هر شب تا کربلایم را کند امضا رقیه قلب مرا با یک نگاهش زیر و رو کرد خشکیِ دل را می‌کُند دریا رقیه تنها نه اینکه ساخته امروز ما را ما را شفاعت می‌کند فردا رقیه پیچید عطر یاس احمد در مدینه وقتی قدم بگذاشت بر دنیا رقیه زهرا اگر آئینهٔ ختمُ الرُّسُل شد مرآت زهرا گشت سر تا پا رقیه با گفتنِ "بابا" دل از اربابمان برد شد دلربای خانهٔ مولا رقیه جبریل محو دیدن این صحنه می‌شد: می‌خُفت وقتی در بَرِ سقّا رقیه افسوس بعد از کربلا و آن هیاهو محروم شد از نعمت بابا، رقیه از کربلا تا شام از هِجرِ پدر سوخت همراهِ آهِ زینب کبری، رقیه کنج خرابه سرزده مهمانش آمد دلتنگ بابا بود از عاشورا، رقیه کاری بجز جان دادن از او برنیامد وقتی که بی تن دید بابا را، رقیه کاخ یزید و آن‌همه شوکت فرو ریخت می مانَد و مانده‌ست پابَرجا رقیه «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» سلام‌الله‌علیها س بيقراري‌هايت از چشمان تارم دور نيست چشم‌های اهل‌معنا در حقیقت كور نيست سعي در كتمان اسرار جراحاتت مكن حنجرت را هم بپوشاني لبت مستور نيست دختر زهرايم و پاي تو سيلي مي‌خورم مرد مي‌دانم حريفم دست‌هاي زور نيست یوسفم! افتادی از نیزه ولی با سنگ نه هیچ‌چشمی مثل چشم سنگ‌زنها شور نيست نامسلمان حال ما را ديد و خوشحالي نكرد در غم ما جزمسلمانان كسي‌مسرور نيست تا نگاه مرد رومي خواهرم را آب كرد گفتم عمه اين نگاه‌شوم بي‌منظور نيست خانه‌ام خاكي لباسم پاره مويم سوخته عذر مي‌خواهم بساط‌ميزبانت جور نيست «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» س سلام‌الله‌علیها کنون که داغ تو بر سنگ‌ هم اثر بگذارد چه مرهمی ز غمت عمه بر جگر بگذارد برو بهشت که جبریل جای خشت خرابه برای زیر سرت بالشی ز پر بگذارد سه‌سال‌داری و صدزخم،باید‌عمه‌ات‌امشب برای غسل تنت وقت، بیشتر بگذارد کجاست فاطمه تا بازوی شکسته ببیند علی کجاست به دیوار غصه سر بگذارد منم‌حسین‌و توعباس، پس‌رواست که‌عمه کنار پیکر تو دست بر کمر بگذارد تن کبود تو را بین قبر می‌نهم اما هلال قامت رنجیده‌ات اگر بگذارد بمان عزیز دلم قول می‌دهم نگذارم دوباره چوب قدم بر لب پدر بگذارد *خودم به‌پای‌خودم‌می‌روم دوباره به‌بازار کفن برات بگیرم سنان اگر بگذارد* «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» سلام‌الله‌علیها س کلام الله هستی که خدا کرده است منقوشت پدر! از غصه جبرائیل گردیده سیه‌پوشت تو آن شمع فروزانی که تا صبح قیامت هم هجوم هیچ‌طوفانی نخواهدکرد خاموشت هنوز ای بی‌کفن یک‌جان‌به‌کف در لشکرت داری خودم با این لباس‌پاره خواهم‌شد کفن‌پوشت به من گفتند دیگر رفته‌ای و بر نمی‌گردی یقین دارم قرار ما نخواهد شد فراموشت تصور هم نمی‌کردم تو را اینگونه می‌بینم گمان کردم می‌آیی و می‌آیم بین آغوشت کف‌پایم چه می‌سوزد کجایی ای عمو جانم؟ کجایی تا مرا قدری بگیری باز بر دوشت؟ «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
نام ما را ننویسید ، بخوانید فقط سر این سفره گدا را بنشانید فقط آمدم در بزنم ، در نزنم می‌میرم من اگر در زدم این بار نرانید فقط میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست چند لحظه بغل سفره بمانید فقط کم کنید از سر من شرّ خودم را ، یعنی فقط از دست گناهم برهانید ... فقط حُرّم و چکمه سر شانه‌ام انداخته‌ام مادرم را به عزایم ننشانید فقط صبح محشر به جهنم ببریدم امّا پیش انظار ، گنهکار نخوانید فقط پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم گوشه‌ای دامن ما را بتکانید فقط حقمان است ولی جان اباعبدالله محضر فاطمه ما را نکشانید فقط سمت آتش ببری یا نبری خود دانی من دلم سوخته ، گفتم که بدانید فقط گر بنا نیست ببخشید ، نبخشید امّا دست ما را به مُحرّم برسانید فقط
س سلام‌الله‌علیها ای اشک تو کوبنده‌تر از خطبۀ زینب شد شام خراب تو، خراب تو مرتب در بین خرابه همه گفتند: رقیه ای نام تو در دفع بلا حرز مجرب! از بس که مقام تو شده خارج از ادراک خواندند تو را خارجی، ای باطنِ مذهب! زهرای سه ساله! سه شب قدر تو هستی خم شد قد مهتاب به تعظیم تو هر شب در محشرِ این دشت، تو آن فاطمه‌ای که با دست اباالفضل نشسته‌ست به مرکب در اوج عطش نیز پیِ آب نرفتی ای کوثر لب تشنۀ از اشک لبالب اشک است سلاحی که تو در معرکه داری کافیست چنان ابر بیایی و بباری سوگند به صدیقۀ صغری شدن تو ای نور! به آئینۀ زهرا شدن تو عالم همه از امر تو در بند دوام است گر دست به نفرین بزنی کار تمام است در چشم من ای شان تو از ساره فراتر جا دارد اگر سنگ شود دست ستمگر حرمت شکنی را ز تو آغاز نکردند از معجر صبرت گره‌ای باز نکردند با آه تو هر لحظه به پاخواسته طوفان کی راه تو سد می‌شود از خار مغیلان خصم از سرِ طوفان تو در خار و خس افتاد آمد پی تو زجر، ولی از نفس افتاد فریاد شدی حنجره در حنجره از خشم زد معجر تو دست خودش را گره از خشم «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» س خوب شد آمدی و فهمیدم سرِ در خون خضاب یعنی چه خیزران را که خوب حس کردم اه بابا شراب یعنی چه؟ قاریِ نیزه‌ها! مسافر من! زیر چشمت ردِ کبودی چیست؟ راستی ای سلالۀ حیدر قصّۀ خیبر و یهودی چیست؟ یادگاریِّ آن شبِ صحرا استخوان درد و این کبودی‌هاست ولی این زخم تاول دستم اثر کوچۀ یهودی‌هاست ازدحام و شلوغیِ بازار ملآ عام و رقص و خوشحالی دور تا دورم از غریبه پر حیف جای عمویمان خالی پرِ خاکستر است رگ‌هایت جای سر، که تنور روشن نیست طاقت من زیاد گشته بگو قصّۀ ذبح از قفایت چیست؟ «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» س آرام جان خسته‌دلان پیکرت کجاست؟ جانم به لب رسیده پدر جان سرت کجاست؟ جسمت اسیر فتنۀ یغماگران شده پیراهن امانتی مادرت کجاست؟ از چه جواب دختر خود را نمی‌دهی بابای با محبّتم! انگشترت کجاست در خیمه هر چه بود به تاراج فتنه رفت خاکم به سر عمامۀ پیغمبرت کجاست؟ سوز عطش ز خون تنت موج می‌زند ای تشنه‌لب! برادر آب‌آورت کجاست؟ از دود خیمه تربت شش‌ماهه گم شده بابا بگو مزار علی‌اصغرت کجاست؟ ما را میان این همه دشمن نظاره کن دیگر مپرس دخترکم، معجرت کجاست «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» س آن‏کو در این مزار شریف آرمیده است ام البکا رقیّۀ هجران کشیده است این قبر کوچک است از آن طفل خردسال کز دهر سالخورده بسی رنج دیده است اینجا ز تاب غم دل زینب شده است آب بس نالۀ یتیم برادر شنیده است اینجا ز مرگ دختر مظلومه حسین کلثوم زار جامه طاقت دریده است اینجا ز داغ نو گل گلزار شاه دین از چشم اهل بیت نبی خون چکیده است اینجا ز پا فتاده و او را ربوده خواب طفلی که روی خار مغیلان دویده است اینجا کز رقیۀ دل خسته مرغ روح بر شاخسار روضه رضوان پریده است یا رب بجز رقیه کدامین یتیم را تسکین به دیدن سر از تن بریده است گر بنگری بدیده دل بر مزار او ریحان آرزو گل حسرت دمیده است کشتند اهل بیت شهی، خوار قوم دون کز کائنات ذات حقش برگزیده است نازم به آنکه هستی خود داده وز خدای روز ازل متاع شفاعت خریده است تنها زمین نگشته عزا خانه حسین پشت فلک هم از غم آن شه خمیده است در امر صبر طاقت زینب عجیب نیست حق ،صبر را از طاقت وی آفریده است از جد و باب و مام و برادر ، غم و بلا ارث مسلمی است که بر او رسیده است برچیدنش محال بود تا ابد صغیر شاه شهید طرفه بساطی که چیده است «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» س هنوز تشنه لبی؟ لالۀ شکفتۀ من! تو نور چشم منی، ای مه دو هفتۀ من! کبودی اثر سنگ بر رُخت پیداست نگفته؛ باخبری از غم نهفتۀ من چه قصّه‌ها که ز تبخال و خیزران دارند! لب شکفته‏‌ء تو، با لب شکفتۀ من غُبار از رخ پاکت به ناز می‏‌شوید ز اشک، پنجۀ مژگانِ خاک رُفتۀ من همیشه دختر، دردِ دل پدر شنَود تو هم بگو، پدرِ دردِ دل نگفتۀ من! چرا به هیچ طریقی نمی‏‌شوی بیدار؟ مگر تو بخت منی؟ ای به ناز خفتۀ من! نمک به زخم دلت، بیش از این نمی‌‏ریزم حکایتی ست، شکایات ناشنفتۀ من «یتیم» سوختۀ آتش محبّت اوست شقایقِ دلِ از درد و داغ تفتۀ من «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج»
س سلام‌الله‌علیها بگو، ای سر! چرا کردی تو سرگردان به هر کویم؟ به مانند سر زلفت، کشی این سو و آن سویم بیا، ای میهمان! امشب به روی دامنم بنْشین که با تو من حدیث رنج خود، سربسته می‌گویم مسیحایی نفس! تنها ز عمرم یک نفس مانده به پیش چشم تو، با اشک از جان، دست می‌شویم گل یاس تو شد، ای باغبان! هم‌رنگ نیلوفر مشامت پُر شود از بوی زهرا، گر کنی بویم دلم خواهد که برخیزم بگردم دور تو، امّا خدا داند نمی‌باشد رمق، دیگر به زانویم ز درد شانه، ای بابا! ز دستم شانه‌ می‌افتد سبب این است، اگر امشب، پریشان مانده گیسویم مکن مَنعم که دنبال سرت با دست می‌گردم که سویی نیست دیگر، ای پدر! در چشم بی‌سویم پر و بال شکسته، قدرت پرواز کی دارد؟ شکسته بال و پر در کنج ویران، چون پرستویم هلال عمّه! جان عمّه! همراهت ببر من را بیا دیگر مشو راضی که نیلی‌تر شود رویم ندیده دیده‌ای یک طفل، محتاج عصا باشد برای راه رفتن، من کمک از عمّه می‌جویم سه ساله طفلم امّا از خدایم مرگ می‌خواهم اجل باشد، طبیب دردم و مرگ است، دارویم
س مگو که خردسال است او،که اسرافیل از یک‌سو شده همراه و میکائیل از یک سو نگهبانش شبیه فاطمه پاک است از رنگ تعلق‌ها اگر ملک سلیمان نیست حتی گرد دامانش قیاسی نیست بین دختر زهرا و دیگرها که جا دارد اگر مریم شود گهواره جنبانش نگارِ خانۀ وحی است و عرشش شانۀ سقا روا باشد که گویم هست جبرائیل دربانش بهشت‌ست اینکه آذین بسته تا شاید قبول افتد که باشد میزبان در حسرت دیدار مهمانش اگر از لطف گرداند به عالم گوشۀ چشمی فرشته، می‌شود در معرفت طفل دبستانش شعاع نور او در عرصۀ محشر شود پیدا رقیه چون بیاید، می‌رود رضوان به قربانش اگرچه کشتۀ عشق است،‌ اما کشته‌ها دارد بهارستان محشر می‌شود سرخ از گلستانش گرفتم هیچ شرحی نیست در تاریخ از حالش همین بس که بنای کفر را زد چشم گریانش بزرگی بین که با یک پلک دیدار پدر پر زد به هیچ انگاشت چل‌منزل، بلا را طاق‌نسیانش چهل منزل مگو، یک اربعین راه آمده، حالا خرابه چون حرا و در طبق پیداست قرآنش گریزی داشت این روضه که زینب ناله‌اش را زد نمی‌گویم چه‌شد که‌سوخت آتش دست‌ودامانش «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» س دلت پر از غم و پشتت خمیده مثل کمان سه ساله‌ای و امان از غریبی تو امان به روی صورت نازت نشسته سیلی ِ اشک کجاست کودکی‌ات؟پس کجاست تاب و توان؟! دلت به داغ نشسته وگرنه می‌گفتم: کمی بخند!دو خط شعر کودکانه بخوان به هر بهانه که شد از تمام دخترکان چقدر طعنه شنیدی! چقدر زخم زبان دلت گرفته شدیدا بهانهٔ بابا تویی تو روضهٔ دختر-سه‌ساله‌های جهان گرسنه بودی و پیچید در خرابه عجیب کنار طشت طلا، آیه آیه بوی نان پدر خرابه نشین شد! مسافرت برگشت نگاه کردی و بغضت شکست و دادی جان نفس نمی‌کشی و «سر» به جای سورهٔ کهف؛ خدا کند که بخواند برایت اَلرّحمان شکسته تر شده از قبل عمّه می‌بیند؛ هنوز دور و برش هست داغ بی‌پایان سلام بر حرَمت؛ ٱلسَّلامْ بِنتِ عقیق رکاب دست حسین؛ یا رقیّه بی‌بی جان قبول کن به غلامی! فقط نگاهم کن به حق پنجره فولاد حضرت سلطان! «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» س سلام‌الله‌علیها پر می‌کشم تا عرش اعلی با رقیه ذکر عروج ما زمینی‌ها رقیه گفتم زمان ناتوانی یا علی و در موقع بیچارگی‌ام یا رقیه عرض توسل می‌کنم هر روز و هر شب تا کربلایم را کند امضا رقیه قلب مرا با یک نگاهش زیر و رو کرد خشکیِ دل را می‌کُند دریا رقیه تنها نه اینکه ساخته امروز ما را ما را شفاعت می‌کند فردا رقیه پیچید عطر یاس احمد در مدینه وقتی قدم بگذاشت بر دنیا رقیه زهرا اگر آئینهٔ ختمُ الرُّسُل شد مرآت زهرا گشت سر تا پا رقیه با گفتنِ "بابا" دل از اربابمان برد شد دلربای خانهٔ مولا رقیه جبریل محو دیدن این صحنه می‌شد: می‌خُفت وقتی در بَرِ سقّا رقیه افسوس بعد از کربلا و آن هیاهو محروم شد از نعمت بابا، رقیه از کربلا تا شام از هِجرِ پدر سوخت همراهِ آهِ زینب کبری، رقیه کنج خرابه سرزده مهمانش آمد دلتنگ بابا بود از عاشورا، رقیه کاری بجز جان دادن از او برنیامد وقتی که بی تن دید بابا را، رقیه کاخ یزید و آن‌همه شوکت فرو ریخت می مانَد و مانده‌ست پابَرجا رقیه «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
س سلام‌الله‌علیها رَأَت المَشاهدَ لو رَآها ضَیغَمٌ صَعبُ العریکة، بالغُ الفَتَکاتی (اگر آنچه را رقیه سلام‌الله‌علیها دیده است یک پهلوانِ رزم آورِ سخت دل می‌دید:) لَتَفَجَّرَت منه الدّماءُ تَفَجُّعا وَ قَضی صَریعا خامد الحرکاتی (همانا خون از درونش بیرون می‌زد و قالب تهی می‌کرد.)
س داغ دارم جگر ندارم که غیر گریه هنر ندارم که باغ های مدینه مال من است از بیابان خبر ندارم که پشت اسبش دویده ام خیلی من که پای سفر ندارم که اتش خیمه گیسویم را برد جز همین مختصر ندارم که این گل سرخ چیست روی سرم من که سنجاق سر ندارم که گوشواره النگو و خلخال رفت، دیگر گهر ندارم که دختران دمشق میگویند من یتیمم، پدر ندارم که من تورا از یزید میگیرم یک پدر بیشتر ندارم که س بگو امشب به من از عصر عاشورا کجا بودی؟ مرا مهمانی آوردی خودت تنها کجا بودی؟ بگو وقتی چهل منزل مدام از ناقه افتادم الا ای در نگاهم عروه الوثقی کجا بودی؟ اگر بر نیزه بودی من که چشمانم نمی‌دیدت مرا بردند بازار یهودی‌ها کجا بودی؟ کلیسا رفته‌ای از شانه‌ی گیسوت معلوم است چه کم دارند اطفالت از آن ترسا؟کجا بودی؟ من از بوی طعام خانه ها خوابم نمیگیرد تو ای با بوی نان همراه تا حالا کجا بودی؟ شنیدم بر درختی تاب می‌خوردی ملالی نیست مرا آن شب که زجرم داد در صحرا کجا بودی؟ تویی که مادرت افطار خود را خرج سائل کرد تصدق نان که می‌دادند دست ما کجا بودی؟ تو معلوم است شبها جای گرمی داشتی بابا من این شبها که می‌لرزیدم از سرما کجا بودی؟ پدر باید بگیرد دختر خود را در آغوشش تو ای اندازه‌ی آغوش من بابا کجا بودی؟
س گرفت شانه به دست و کشید بر سرشان گلاب زد به سر گیسوی معطرشان لباس رزم، ولی نه کفن به تن پوشاند حنا کشید به دستان شیرپرورشان چقدر خوش قد و بالا، چقدر حیدری‌اند قسم به شیر حلالی که داد مادرشان گرفته‌اند ز عباس درس مردی را نداشت تاب تحمل، کسی برابرشان تمام دار و نداری که دارد اینانند رسید لحظۀ تلخ وداع آخرشان نبود آب که ریزد به پشتشان اما دو بوسه‌ای زد و قرآن گرفت بر سرشان حضور پیر خرابات یادتان نرود قسم به مادر سادات یادتان نرود نشسته‌ام که بگریم دو یاس پرپر را چنان، چگونه، چه گویم جواب خواهر را؟ چگونه این دو بدن را به شانه‌ام گیرم دو پر شکسته، دو زخمی‌ترین، دو بی سر را به شانه‌‌های خمیده نمی‌توانم برد به خاک می‌‌کشم و می‌‌برم دو اکبر را به رنگ خون شدم از بس کشیدم از تنشان چقدر نیزه شکسته، چقدر خنجر را شکستن پر و بال کبوتران دیدم ندیده‌ام غم پر کندن کبوتر را شکسته است غرورم برابر زینب خدا کند که بگیرند چشم مادر را خدا کند که نمیرد اگر به نی بیند سر دو کودک خود با سر برادر را خدا کند که پس از ما کسی نسوزاند نخی ز چادر او یا نخی ز معجر را به نیزه‌ای که نظر می‌‌کنید بر سر او دعا کنید نیافتید در برابر او سید پوریا هاشمی
س بنا نبود بمانی غریب در صحرا و خواهرت بشود بی نصیب در صحرا بنا نبود که تکیه به نیزه‌ات بزنی مرا برای جهاد عظیم، خط بزنی بنا نبود مهیای سوختن باشی میان خیمه پی کهنه پیرهن باشی زمین نیفت کتاب مقدس زینب! فدای بی‌کسی‌ات!‌ ای همه کس زینب عصای دست شدن رسم خواهری باشد علی الخصوص که خواهر برادری باشد به راه عشق تو این چشم تر که چیزی نیست جگر برای تو دادم پسر که چیزی نیست بیا خودت پسران مرا ببر میدان که پیش مرگ تو باشند این دو در میدان بیا که شاهد حاجت روایی‌ات باشند بزرگ کردمشان تا فدایی‌ات باشند تو را به جان من آقا قبول کن بروند به حق چادر زهرا قبول کن بروند چه بهتر است نبینند راه بسته شده در ازدحام ره قتلگاه بسته شده چه بهتر است نبییند زخم خنجر را به سمت خیمۀ زن‌ها هجوم لشگر را چه بهتر است نباشند و خون جگر نشوند شبیه من وسط خیمه شعله‌ور نشوند چه بهتر است نبینند اوج این غم را به روی مادرشان ضربه‌‌های محکم را چه بهتر است نبینند آب خواهم شد اسیر، وارد بزم شراب خواهم شد اين شير بچه هاي من از نسل ِحيدرند همزاد پاكي و كرم از خونِ جعفرند در اوج خويش اگر چه به طيار ميرسند اي رُكن ِ عشق من، به شما سجده ميبرند رخصت دهيد لشكرِ طاغوت و جبت را با ذكر يا علي مدد از پا در آورند در عشق رفته اند به دائيِ ماهشان آئينه هاي رزم علمدار ِ لشگرند سوگند خورده اند كه قربانيت شوند من مطمئنم آبرويم را نميبرند شمشير بسته، مستِ كفن، تشنه ي وصال بر جان خويش درد و بلاي تو ميخَرند سهمي مرا ز داغ ِ جگر گوشه ها دهيد اين دو اميدِ آبروي من به محشرند تا زير كعبِ نيزه نيفتاده ام ز پا بگذار تا به پاي تو از خويش بگذرند دِق ميكنند معجر من جا به جا شود حساس و غيرتي به سرانجام مادرند اسباب خجلت است كريمانه كن قبول اين دو ذبيح تحفه ي ناچيز ِ خواهرند در ازدحام ِ نيزه و شمشيرها اگر ديدي كه قطعه قطعه و در خون شناورند... ...دلخوش نكن به ياوري خواهرانه ام پاها مرا ز خيمه برونم نميبرند شرم ِحضوِر ِخواهر ِ خود را قبول كن قربانيانِ اصغرِ خود را قبول كن (عليرضا شريف)