eitaa logo
آموزش مداحی ماتم الحسین علیه السلام
372 دنبال‌کننده
291 عکس
346 ویدیو
50 فایل
@Mhmalekifard ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
ع غلغله میدان جنگ است لحظه پایان جنگ است یاور عالمی بی پناه است محشر دیگری قتلگاه است یابن زهرا حسین یابن زهرا غم گلوگیر سخن شد نوبت حزن حسن شد یازده ساله چون یک سپاه است محشر دیگری قتلگاه است یابن زهرا حسین یابن زهرا کربلا او را صدا زد پاره بند خیمه را کرد دیده عمه مات نگاه است محشر دیگری قتلگاه است یابن زهرا حسین یابن زهرا یک طرف خصم است و خنجر یک طرف شاه است ناله و اشک و آه است محشر دیگری قتلگاه است یابن زهرا حسین یابن زهرا خصم فکر تیغ و سر شد دست عبداله سپرشد مقتلش روی دستان شاه است محشر دیگری قتلگاه است یابن زهرا حسین یابن زهرا
ع بند اول◾️ من حسن زاده‌ام پسر مجتبی بین مقتل عمو دستم از تن جدا تو عموی منی آبروی منی ای عمو جان حسین بند دوم◾️ غربتت دیدم و سوی تو آمدم من به عطر گل بوی تو آمدم آشنای توام من فدای توام ای عمو جان حسین بند سوم◾️ بهر تو میکنم من سپر حنجرم پیش چشمان تو شد بریده سرم سر به خاکت نهم تشنه جان میدهم ای عموجان حسین
ع سفرهٔ غم باز شد در بیت الاحزان حسن(۲) سوخت سامان حسن بود در گودال شاه کربلا جان حسن (۲) سوخت سامان حسن دور بود و دید دوره کرده اند آن شاه را(۲) عم عبد الله را نالهٔ واعمتا زد شیر غران حسن (۲) سوخت سامان حسن زد برون از خیمه و آسیمه سر رفت سوی شاه(۲) گفت با خیل سپاه دست بردارید از این ماه تابان حسن (۲) سوخت سامان حسن خواست عمو راسوی خیمه برد اما نشد(۲) جسم زخمی پا نشد دست او افتادهمچون برگ قرآن حسن (۲) سوخت سامان حسن خون اوآنقدر رفت از پیکرش بی حال شد(۲) خسته در گودال شد بُد در آغوش حسین جان داد جانان حسن(۲) سوخت سامان حسن از حرم زینب بیا طفل برادر راببر (۲) یاس پرپر را ببر تانبیند مادرش حال پریشان حسن (۲) سوخت سامان حسن
ع تا چشم وا کردم در این دنیا تو را دیدم غم را ندیدم در همه غم ها تو را دیدم در خانه تو در کنارت اکثر شب ها با قصه ات خوابیدم و فردا تو را دیدم یک ساله بودم رفت بابا خوب یادم نیست هر گاه گفتم زیر لب بابا تو را دیدم هر گاه برگشتی ز راه دور یادم هست من زود تر از اکبر لیلا تو را دیدم دوش عمو عباس از هر کوه بالا تر شرمنده ام یک بار از بالا تو را دیدم از منظر عباس بر روین نظر کردم از عرش بالا تر فقط تنها تو را دیدم ای نام شیرین تو از هر نام نامی تر حسین ای نازنین بابای از جانم گرامی تر حسین من جلوه ای از جلوه های پنج تن هستم تو نیستی حس می کنم دور از وطن هستم تو شمع جمع افرینش بین عشاقی پروانه ام اماده پرپر شدن هستم یا سوختن یا سر سپردن هر دو تا عشق است من تشنه لب تشنه دست و پا زدن هستم گیرم میان ما و فرزندان تو فرق است قاسم چه شد من نیز فرزند حسن هستم شمشیر دستم نیست عیبی نیست با این دست لحظه شمار یک نبرد تن به تن هستم از غربتت چشمان عمه اشک می بارید گفتم رها کن دست هایم عمه من هستم بی من عمویم راهی افلاک شد عمه در بین ان گودال گرد و خاک شد عمه تا لحظه افتادنت از اسب را دیدم دستی که دستم را گرفته بود بوسیدم منت کشیدم التماس عمه را کردم گفتم که من رفتم عمو افتاد من دیدم با دست خالی امدم اما مگر میشد شاید بترسی که بترسم من نترسیدم دیدم که غارت کرد دشمن جوشن و خودت من هم همینطور امدم جوشن نپوشیدم دنبال تیغی تکه تیری نیمه شمشیری از پشت سیل اشک ها چیزی نمی دیدم هر کس که صد راه شد با مشت کوبیدم ناله زدم نفرین نمودم خاک پا شیدم هر چند دستان پلیدی کند مویم را گفتم که ای نا مرد ها کشتید عمویم را ای وای بر من می چکد خون از سر و مویم ای کور باشم تا نبینم خاک بر مویم از خیمه میدیدم جهان تاریک شد اما شق القمر دیدم به ضرب سنگ بر رویت برخیز برگردیم سمت خیمه تا عمه با تکه چادر ببندد زخم بازویت از لا به لای دست و پای دشمنان دیدم افتاده دست شمر پیچ و تاب گیسویت شمشیر بالا رفت بالا رفت دستانم دستان عبد الله شد هدیه به ابرویت در بازوی من نیست زور بازوی عباس تا نیزه بیرون اورم از بین پهلویت بر زخم هایت می فشارم دست و غم دارم که دست کم صد زخم داری دست کم دارم
ع سر می نهد تمام فلک زیر پای او دل می برد ز اهل حرم جلوه های او عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت با این حساب عالم و آدم گدای او انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی هر لحظه می تپد دل زینب برای او او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر تا با حسین می گذرد لحظه های او بالاتر از تمامی افلاک می نشست وقتی که بود شانۀ عباس جای او نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود بوی مدینه می رسد از کربلای او مثل رقیه روح و روان حسین بود او همچو عمه دل نگران حسین بود مسعود اصلانی
ع علیه‌السلام چون همه صحراییان مجنون شدند پیش لیلا جملگی در خون شدند شه روان شد بر منای عاشقی تا کند بر پا بنای عاشقی باقی دلداگان پشت سرش همنوا با ناله‌های خواهرش کای عزیز فاطمه! تنها مرو جانب گرگان در این صحرا مرو گر چه اینان جمله مدیون تو اند تیغ‌هاشان تشنهٔ خون تو اند رفت تا هنگامه‌ای بر پا کند عهد خود با خون خود امضا کند تیغ بر کف یوسف‌بن فاطمه زد میان گرگ‌ها بی واهمه روز کوفی را شبی خونبار کرد عده‌ای را زیر تیغش زار کرد ناگهان شد رزمگاه کربلا شاهد امواج طوفان بلا روی خاک افتاد از روی فرس نیزه‌ای بگرفت از او راه نفس تا که قاتل از کمر خنجر کشید کودکی از دست زینب پر کشید کرد فریاد ای عمو جانم حسین! ای همه عالم تو را در زیر دِین دیده واکن آمده ابن الحسن تا فدا سازد به راهت جان و تن شرم دارم زنده باشم بی گلم ریزم از سر تا به پایت کاکلم آمدم تا دست در راهت دهم آمدم تا سر به دامانت نهم این عجب نبود اگر احساسی ام شیر نسل حیدرم عباسی ام کار سقای جوانت می‌کنم دست را حائل به جانت می‌کنم مقتل من سینهٔ سوزان تو جان من جانا بلاگردان تو آخرین سربازت ای مولا منم آخرین حاجی در این صحرا منم من شهید سینهٔ ثاراللهم دیده وا کن ای عمو عبداللم «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
ع کشتهء دوست شدن در نظر مردان است پس بلا بیشترش دور و بر مردان است یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد در دل کودک این‌ها جگر مردان است همه اصحاب حرم طفل غرورش هستند این پسر بچهء خیمه پدر مردان است بست عمامه همه یاد جمل افتادند این پسر هر چه که باشد پسر مردان است نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست دست بر دست گرفتن هنر مردان است بگذارید ببیند که خودش یک حسن است حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است گر چه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله بنویسید مرا یابن ابی عبدالله «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
علیه‌السلام ع صبر کن پای گلوی تو ذبیحت باشم صورتم غرقهء خون شد که شبیهت باشم ذکر الغوث بریده ز لبت می‌آید سعی کن تشنۀ اذکار صریحت باشم آمدم باز بخندی و بگویی پسرم کشته و مردهء لبخند ملیحت باشم دست من رفت نشد سینه‌زنت باشم حیف دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم بدنم خوب قلم خورده به سرنیزه و نعل تن پر زخم رسیدم که ضریحت باشم مانده‌ام مات که با سنگ تو را زد چه کنم خون زخم سر تو بند نیامد چه کنم خرمن موی تو در پنجهء دشمن دیدم عمه این صحنه ندیده ست ولی من دیدم دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود پیکرت را هدف نیزه و آهن دیدم سر تقسیم غنائم چقَدَر دعوا بود دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم شمر بی خیر تو را از بغلم کرد جدا پشت و رو کرد تو را لحظهء مردن دیدم زیر لب آه کشیدی و پر از درد شدم سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
علیه‌السلام ع حرامیان بی حیا چند نفر به یک نفر عمو فتاده از نوا چند نفر به یک نفر شمر لعین به‌روی سینهء عمو نشسته است پنجه به مو شد آشنا چند نفر به یک نفر فقط نه اینکه بر تنش تیر زدند ناکسان مانده به‌زیر دست و پا چند نفر به یک‌نفر به مثل‌فاطمه که بین کوچه‌اش کتک زدند زدند ضربه بی هوا چند نفر به یک نفر نفس کشیدن عمو حسینِ من سخت شده نیزه به‌حلقش شده جا چند نفر به یک نفر «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» «اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل» ع من در حرمت اشاره‌ها را دیدم مرگ همۀ ستاره‌ها را دیدم از اسب همین که بر زمین افتادی وا کردن گوشواره‌ها را دیدم «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع عمو رسیدم و دیدم؛ چقدر بلوا بود! سر تصاحب عمّامۀ تو دعوا بود به سختی از وسط نیزه‌ها گذر کردم هزار مرتبه شکر خدا کمی جا بود! ثواب نَحر گلویت تعارفی شده بود سرِ زبان همه جملۀ - بفرما- بود عمو چقدر لبِ خشکتان ترک دارد! چه خوب می‌شد اگر مشک آب سقّا بود زنی خمیده عمو رد شد از لبِ گودال نگاه کن؛ نکند مادر تو زهرا بود برای کشتن تان تیغ و نیزه کم آمد به دست لشگریان سنگ و چوب حتّی بود! تمام هوش و حواس سپاه کوفه و شام به فکر جایزۀ بردن سر ما بود بلند شو؛ که همه سوی خیمه‌ها رفتند من آمدم سوی گودال، عمّه تنها بود «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع لشکری سنگ زد و تیر به ترفند آمد حرمله خیر نبینی نفسش بند آمد شمر لبخند زد و غائله از تب افتاد خاک عالم به سرم شاه ز مرکب افتد لشکر کفر از این صحنه به تکبیر افتاد شاه تنها، ته گودالِ بلا گیر افتاد تشنگی، تشنه تسبیح و سجودش می کرد نیزه‌ای پیله به لب‌های کبودش می کرد زیر سنگینی یک چکمه تقلا می کرد مجتبی زاده‌ای از دور تماشا می کرد سایۀ تیغ جفا زیر گلویش که رسید یادگار حسنش داخل گودال دوید پا برهنه جگرش را به سر دست گرفت نعره ای زد،مدد از ساقی بی‌دست گرفت بانگ برداشت، زبان‌ها ز سخن افتادند کینه توزان جمل یاد حسن افتادند بی سپر بود ولی دست یداللّهی داشت بابت زخم فدک نیت خون خواهی داشت در عوض جای نوازش به غمش خندیدند به غرور پدر بی‌حرمش خندیدند هاتفی گفت: یتیم است مراعات کنید نیزه‌ای گفت: حسینی است مجازات کنید تیغ بیرون ز غلافی به تکاپو افتاد عاقبت قرعه به افتادن بازو افتاد نوۀ فاطمه را از سر کینه کشتند به همان شیوۀ مرسوم مدینه کشتند «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع سلام باد به عبداللَّه! آن صغیر دگر که بود در صدف کربلا یکى گوهر تمام نور که بُد نور دیده‌ی زهرا تمام حُسن که بودش حسن یگانه پدر تمام عشق که شد کشته در برِ معشوق تمام دل که نکرد او جدایى از دلبر بنازم آن همه غیرت! که همچو پروانه به گرد شمع وجود حسین می‌زد پر چو دید غربت عمّ بزرگوارش را به قتلگاه درآمد ز دامن مادر عدو چو تیغ برآورد بهر قتل حسین به پیش تیغ عدو، دست خویش کرد سپر برید دستش و هرگز دل از عمو نبرید که شد به دامن عمّ غریب خویش شهید «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج»
ع کوچک‌ترین دلیر پس از شیرخواره بود طفلی که در سپهر شجاعت ستاره بود هرچند که اجازۀ جنگاوری نداشت آماده باش، منتظر یک اشاره بود از اینکه رفته‌اند همه داشت می‌شکست از اینکه مانده بود دلش پر شراره بود دستش به‌دست عمّه و چشمش پی عمو در جست و جوی یافتن راه چاره بود چون دید شاه کشور جان‌ها چنین غریب در حلقۀ محاصرۀ صد سواره بود خود را به آستانۀ جسم عمو رساند جسمی‌که زخم‌هاش فزون از شماره بود عباس‌وار دست به دستان تیغ داد و یک سه‌شعبه در پی ذبحی دوباره بود در قتلگاه ماند تنی که پس از قتال تنها تن شبیه عمو پاره پاره بود در خیمه‌ها اگر که نمی‌رفت شاهد دعوا سر کشیدن یک گوشواره بود «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع ای عمو! تا نالۀ «هَلْ مِن مُعینت» را شنیدم از حرم تا قتلگه، با شور جان‌بازی دویدم آن ‌چنان دل بُرد از من بانگ «هَل مِنْ ناصِر» تو کآستینم را ز دست عمّه‌ام زینب، کشیدم جای تکبیر اذان ظهر، در آغوش گرمت بانگ مادر مادرِ زهرا،در این صحرا شنیدم گر چه طفلی کوچکم،امّا قبولم کن، عمو جان! بر سر دست تو،من قربانی شش‌ماهه دیدم کس نداند جز خدا کز غصّۀ مظلومی تو با چه حالی از کنار خیمه،در مقتل رسیدم؟ دست من افتاد از تن، گو سرم بر پایت اُفتد سرچه باشد؟تیر عشقت‏‌را به‌جان خود خریدم تا بُرون از خیمه‌گه رفتی، دل من با تو آمد تو به رفتن رو نهادی،من ز ماندن، دل بُریدم جای بابایم امام مجتبی خالی است،اینجا تا ببیند من به قربان‌گاه تو، آخر شهیدم ناله‌ای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل شعله‌ها در نظم عالم‌سوز «میثم»، آفریدم «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع در رگ رگش نشانۀ خوی کریم بود او وارث کمال پدر از قدیم بود دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود این کودک شهید که گفته یتیم بود؟ وقتی حسین سایۀ بالای سر شود کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟ در لحظه‌های پر طپش نوجوانی‌اش با آن دل کبوتری و آسمانی‌اش با حکم عمّه، عمّۀ قامت کمانی‌اش بر تل زینبیه بود دیده بانی‌اش اخبار را به محضر عمّه رسانده است دور عمو به غیر غریبی نمانده است خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت از دست ماه دست خودش را کشید و رفت از خیمه‌ها کبوتر عاشق پرید و رفت تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت می‌رفت پا برهنه در آن صحنۀ جدال می‌گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال دارد به قتلگاه سرازیر می‌شود مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می‌شود کم کم خمیده می‌شود و پیر می‌شود یک آن تعلّلی بکند دیر می‌شود در موج خون حقیقت دریا نشسته است دورش تمام نیزه و تیر شکسته است دستش برید و گفت: که ای وای مادرم رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست خونش حنا به روی عمویش کشیده است از عرش، آفرین پدر را شنیده است مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است تیری تمام قد به گلویش رسیده است تیری که طرح حنجره‌اش را به هم زده آتش به جان مضطرِ اهل حرم زده یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه ماندند در میانۀ گرگان یک سپاه فریاد مادرانه‌ای آید که: آه، آه دارد صدای اسب می‌آید ز قتلگاه ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند ارواح انبیا همه با شیون آمدند «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج»
ع شمع‌ها از پای تا سر سوخته مانده یک پروانۀ پَرسوخته نام آن پروانه، عبدالله بود اختری تابنده‌تر از ماه بود خون پاکش زاد و جانش راحله تار مویش، عالمی را سلسله صورتش مانند بابا، دل‌گشا دست‌های کوچکش، مشکل‌گشا رخ چو قرآن، چشم و ابرو آیه‌اش آفتاب، آیینه‌دار سایه‌اش مجتبایی با حسین آمیخته بر دو کتفش، زلف قاسم ریخته از درون خیمه هم‌چون برق آه شد روان با ناله سوی قتلگاه پیش رو، عمّو خریدارش شده پشت سر، عمّه گرفتارش شده برگرفته آستینش را به چنگ کای کمر بهر شهادت بسته تنگ! ای دو صد دامت به پیش رو! مرو این همه صیّاد و یک آهو، مرو کودک ده‌ساله و میدان جنگ؟! یک نهال نازک و باران سنگ؟! دشمن این‌جا گر ببیند طفل شیر شیر اگر خواهد زند او را به تیر تو گل و صحرا پُر از خار و خس است بهر ما داغ علی‌اصغر بس است با شهامت گفت آن ده‌ساله مرد: طفل ما هرگز نترسد از نبرد بی‌عمو ماندن، همه شرمندگی است با عمو مردن، کمال زندگی است تشنگی با او لب دریا خوش است آب اگر او تشنه باشد، آتش است بوده از آغاز عمرم، انتظار تا کنم جان در ره جانان، نثار جان عمّه! بود و هستم را مگیر وقت جان‌بازی است، دستم را مگیر عمّه‌جان! در تاب و تب افتاده‌ام آخر از قاسم، عقب افتاده‌ام ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید آستین تا از کف زینب کشید تیر گشت و قلب لشکر را شکافت پَر کشید و جانب مقتل شتافت دید قاتل در کنار قتلگاه تیغ بگْرفته به قصدِ قتلِ شاه تا نیاید دست داور را گزند کرد دست کوچک خود را بلند در هوای یاری دست خدا دست عبدالله شد از تن جدا گفت: نه تنها سر و دستم فدات نیستم کن، ای همه هستم فدات! آمدم تا در رهت، فانی شوم در منای عشق، قربانی شوم کاش! می‌بودم هزاران دست و سر تا برای یاری‌ات می‌شد سپر ای همه جان‌ها به قربان تنت! دست عبدالله، وقف دامنت چون به پاس دست حق از تن جداست دست ما هم بعد از این دست خداست هر که در ما گشت فانی، ما شود قطره، دریایی چو شد، دریا شود تا دهم بر لشکر دشمن شکست دست خود را چون عَلَم گیرم به دست با همین دستم، تو را یاری کنم مثل عبّاست، عَلَم‌داری کنم بود در آغوش عمّش ولوله کز کمان بشْتافت تیر حرمله تیر زهرآلود با سرعت شتافت چون گریبان، حنجر او را شکافت گوشۀ چشمی به عمّو باز کرد مرغ روحش از قفس، پرواز کرد با گلوی پاره در دشت قتال شه تماشا کرد و او زد بال‌بال هم‌چو جان بگْرفت مولا در برش تازه شد داغ علیّ اصغرش گریۀ ما، مرهمِ زخمِ تنش اشک «میثم» باد وقفِ دامنش! «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج»
ع دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین در بحر عشق، گوهر جان‌پرورم ببین هفتاد و دومین صدف ساحل توأم ای روح آب، رشحه‌ای از کوثرم ببین من سینه‌سرخ عشق عمویم، پرم بده دست مرا رها کن و بال و پرم ببین چشمم به قتلگاه و عمو مانده زیر تیغ تصویر غربتی‌ست به چشم ترم، ببین با بانگ استغاثهٔ او تیغ می‌شوم برنده‌تر ز تیغ عدو خنجرم ببین پروانه‌ام به پیله واماندنم مخواه در هرم عشق، شعلهٔ خاکسترم ببین دستم کبوتری‌ست که شوق پریدن است چون نبض عمه ملتهب و مضطرم ببین بر من عمو به چشم خریدار بنگر و دست مرا بگیر و از این برترم ببین کوچک‌ترم ز قاسم و دارم دلی بزرگ همچون علی‌اصغر خود اکبرم ببین من کودک برادر تو بودم و کنون در هیأت دلاور و جنگاورم ببین «هل من معین»شنیدم و تکلیف روشن است در التهاب پاسخت اهل حرم ببین هرچند دست یاری من‌ کوچک است و خرد آن حس عاشقانه و جان‌پرورم ببین احرام بسته‌ام که کنم دور تو طواف خیل حرامیان همه دور و برم ببین کوچکتر است قد من از تیغ دشمنان اما سپر برابر‌شان پیکرم ببین ته ماندهٔ شراب شهادت که مانده ‌ا‌ست می‌نوشم و تو مستی از این ساغرم ببین در دست عمّه دست کشیدم ز جان خویش حالا به روی سینه گل پرپرم ببین دیشب سرم به شانهٔ آرامش تو بود اکنون به روی سینهٔ خود بی‌سرم ببین «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ع وقتی عدو به روی تو شمشیر می‌کشد از درد تو تمام تنم تیر می‌کشد طاقت ندارم این همه تنها ببینمت وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می‌کشد این بغضِ جان‌ستان که تو بی‌کس‌ترین شدی پای مرا به بازی تقدیر می‌کشد ای قاری همیشهٔ قرآن آسمان کار تو جزء جزء به تفسیر می‌کشد این‌که زِ هر طرف نفست را گرفته‌اند آن کوچه را به مسلخ تصویر می‌کشد برخیز! ای امام نماز فرشته‌ها لشکر برای قتل تو تکبیر می‌کشد «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج»