📍البته قشر خاکستری میتواند به قضیه شهید الداغی نگاه دیگری داشته باشد. میدانید چه نگاهی؟
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃چقدر نگاهی که رضا امیرخانی بیان میکند، زیباست...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📌خانواده میم.چمران؛
اواخر سال ۱۴۰۰ سلسله یادداشتی پیرامون فروش جزایر یونان به خاطر پرداخت حقوق بازنشستگان گذاشتم و عرض کردم که طبق آمار، ایران هم درگیر این مسئله میشود و شاید آنقدر فشار بیاید که جزایر خلیج فارس را بفروشد!
یادتان می آید؟
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍مجبوریم کیش، قشم و خوزستان را بفروشیم تا بتوانیم حقوق بازنشستگان را بدهیم!
سجاد پادام مدیرکل بیمههای اجتماعی وزارت کار:
کشور یونان ۱۰۰ جزیره فروخت تا بتواند مطالبات بازنشستگانش را بدهد، ما هم به زودی به این وضعیت دچار میشویم.
حتی اگر ۳ میلیون بشکه نفت را بدون تحریم بفروشیم و پولش را کامل بگیریم باز هم نمیتوانیم بحران بازنشستگان را حل کنیم.
باید در ۵ ماه ۸۵ هزار میلیارد کار عمرانی میکردیم ولی فقط ۱۳ هزار میلیارد اجرایی شده، یعنی ۲۰ درصد...
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°🇮🇷
📌خانواده میم.چمران؛ اواخر سال ۱۴۰۰ سلسله یادداشتی پیرامون فروش جزایر یونان به خاطر پرداخت حقوق بازن
📍این یادداشت را برای سحرخیزان فرستادم، اگر مشتاق بودید مجدد ارسال میکنم...
°•|میم.چمران|•°🇮🇷
📍مجبوریم کیش، قشم و خوزستان را بفروشیم تا بتوانیم حقوق بازنشستگان را بدهیم! سجاد پادام مدیرکل بیمه
📌۱۴ ماه پیش که آن یادداشت گذاشته شد، کسی باورش نمیشد و به دید طنز و حرفی غیرمعتبر بهش نگاه میکردند؛ اما کم کم بویی از حقیقت را استشمام میکنند!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
📌مژده ای در راه ست...
اگر میخواهید اقتصادِ ایران را از زبان غیر از انقلابیها مانند جبرائیلی و همینطور لیبرالها بشنوید به بنده اطلاع دهید.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°🇮🇷
📌مژده ای در راه ست... اگر میخواهید اقتصادِ ایران را از زبان غیر از انقلابیها مانند جبرائیلی و همینطو
⚠️ مثال: مدتی پیش آقای جبرائیلی در برنامه جهان آرا حضور پیدا کرد و درباره راهکارهایی پیرامون برون رفت از این وضعیتِ اقتصادی گفت که از اساس اشتباه ست آن هم علمی!!!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
📍فقط و فقط ادامه دهید و متوقف نشوید...
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°🇮🇷
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ بیست و پنجم|براساس واقعیت! شای
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ بیست و ششم|براساس واقعیت!
اصلا انتظار چنین جواب قانع کننده ایی رو نداشت. با اشاره سرش حرف خانم حسینی رو تایید کرد و ترجیح داد حرفی نزنه! خانم حسینی ادامه داد: دخترم وقتی شما با این سبک پوشش تو جامعه حاضر نشی، افراد جامعه هم دچار حرص نمی شن در واقع حتی بهش فکر هم نمی کنند و می تونن موثر باشن!
اما وقتی بوی خوشی ،صورت دلربایی ببینن اون وقته که کار سخت میشه برای اون که دیده! و کار سختتر میشه برای اون که دیده شده و احتمالا میدونی معمولاً چی در انتظارشونه!
دختر رو کرد به خانم حسینی و بدون اینکه گارد بگیره گفت: شما دستمال کاغذی دارین!؟
خانم حسینی دستمال کاغذی رو داد طرف دختر و دختر هر آنچه که برصورتش رنگ ولعاب داده بود رو پاک کرد و نگاهی به خانم حسینی کرد و گفت: من آدم منطقی هستم حق با شماست...
خانم حسینی گفت: دخترم راستی نگفتی اسمت چیه؟ دختر که حسابی شرمنده شده بود گفت:ساناز ...
خانم حسینی گفت: به به چه اسم قشنگی ساناز جان. بعد رو کرد به من و گفت چقدر خوب امروز یک دوست جدید پیدا کردیم نازنین جان! من هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم...
ساناز خانم کمی با خانم حسینی صحبت کرد.صحبتهاش از جنس روزهای اول آشنایی ما با خانم حسینی بود و بعد هم شماره خانم حسینی رو گرفت و با لبخند رفت...
من که هم ذوق کرده بودم هم برایم خاطره به یاد ماندی در ذهنم نقش بست، با ولع خاصی به خانم حسینی گفتم: اگر اجازه بدید من هم چهارشنبه ها بیام اینجا...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: من که خیلی خوشحال میشم حتما عزیزم... بعد گفتم: راستی از اینایی که چشمک میزنن به ما نمیدین؟؟؟
با سینی زولبیا اومد جلوم و گفت: اینم پذیرایی ویژه امروز ما بفرما نازنین جان! در حال خوردن زولبیا گفتم: چرا چهارشنبه!؟ این همه روز هفته؟! روی صندلی روبروم نشست و گفت: ما این طرح رو از نه سال پیش شروع کردیم. اون موقع من شیفت خادمی حرمم چهارشنبه ها بود و مصادف شد با این روز و جالبه بعدها که متاسفانه پروژه ی چهارشنبه های سفید یه مدت راه افتاد که دقیقا مقابل حجاب و حیا بود و بی حجابی و بی حیایی رو ترویج میکرد، دوستانی که تازه به ما می پیوستن فکر می کردند چهارشنبه های زهرایی براساس این نامگذاری شده!
اما ما خیلی قبل تر از چنین پروژه های منحوسی کار میکردیم ولی کم کاری رسانه ایی باعث شده چنین چیزی به نظر بیاد! هر چند که برای ما کار کردن و موثر بودن مهمه و با بچه های تازه نفسی مثل شما انشاالله مسیر رو پر توان میریم...
از اینکه در یک چنین جمعی قرار گرفته بودم،حس خوبی داشتم.روزهام بی قرار چهارشنبه ها می گذشت و هر هفته با کلی خاطرات شیرین تو ذهنم به یادگار می موند! تعداد دوستهام خیلی بیشتر شده بود و این به خاطر جمع صمیمی بچه های تیم بود و نوع نگاهشون...
هر بار اتفاقات جالبی می افتاد..
یک بار که همراه خانم حسینی داشتیم هدیه می دادیم به یک مادر و دختر برخوردیم.داشتن با هم دعوا میکردن چه دعوایی! سبک و پوشش دختر هیچ شباهتی به مادرش نداشت! من که ترسیدم جلو برم خانم حسینی رفت جلو...
تا گفت دخترم! یه سیلی محکم نشست روصورتش...
بعد دختر با داد و فریاد گفت: هر چی می کشیم از دست شما می کشیم! راحتمون بزارید! داشت همین جور داد می زد که مادرش اومد جلو و دست دخترش رو خیلی عصبی کشید عقب! وبعد رو کرد به خانم حسینی وکلی عذرخواهی کرد.من خشکم زده بود!
خانم حسینی لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه اومد پیش من و باهم رفتیم... گفتم: خوب چرا جوابش رو ندادین. حق نداشت چنین کاری کنه دختره ی...
نگاهی بهم کرد و گفت: تو عصبانیت موثر نیستیم! حتی ممکنه یه حرکت در عصبانیت باعث بشه بر عکس هدفمون اتفاق بیفته و یک نفر رو تا آخر عمر از دین زده کنیم. به همین سادگی فقط با یک حرکت...
در مقابل این دید وسیع جز سکوت در اون لحظات کاری نمی شد کرد.
یک ساعتی گذشته بود که دوباره همون دختر رو دیدیم ولی ایندفعه تنها و انگار منتظر مادرش بود! خانم حسینی به من گفت: تو اینجا بمون من الان میام... گفتم: خانم حسینی نرید جلو! این عصبیه! یه بلائی سرتون میاره! خندش گرفت گفت: نترس دخترم آدم همیشه توی یک حالت نیست! من خیلی جدی گفتم: باشه ولی اگه مشکلی پیش اومد صدام کنید. من دوره های تکواندو رو گذروندم.در حد دفاع از خودمون می تونم چند تا حرکت بی خطر بزنم حساب بیاد دستش...
نگاهی بهم کرد و با خنده گفت: عجب نگفته بودی بهم!
بذار برم و بیام ببینم بعد می تونی منو خلع سلاح کنی... این روحیه شوخ طبعی در اوج حالتی که من واقعا نگران بودم، خیلی برام جالب بود...
خانم حسینی رفت به سمتش...
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون! گفتم: الانه که یکی دیگه نثار خانم حسینی کنه. ایندفعه دیگه مادرش هم نیست لااقل جلوش رو بگیره!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran