🐦شکایت گنجشک به خدا
#متن_تلنگری #داستانک
گنجشکی به خدا گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم سر پناه بیکسیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تورا گرفته بودم؟؟؟
خدا درجواب گفت: ماری در راه لانهات بود؛ تو خواب بودی... باد را گفتم لانهات را واژگون کند؛ آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
💎 چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی... 💔
یارب ز تو الطاف فراوان دیدم
نعمت ز تو بیشتر ز باران دیدم
تا دیدهای ازمن، همه عصیان دیدی
تا دیدهام از تو، همه احسان دیدم
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🛶قایق تو به کجا بسته شده؟
#داستانک #متن_تلنگری
نیمهشبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
وقتی سپیده زد، گفتند:
چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
😟آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🔰در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد، هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
⚠️قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدیهایت؟
به ترسها و نگرانیهایت؟
به گذشتهات؟
یا به عواطفت؟
❇️اینها ساحلهای تو هستند.
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🔴 آگهیهای زندگی
#داستانک #متن_تلنگری
مردی از خانهاش راضی نبود، نزد دوستش در بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه را بفروشد. دوستش برای بازدید به خانهاش آمد و بر اساس مشاهداتش، یک آگهی فروش نوشت و آنرا برای صاحبخانه خواند.
🔖متن آگهی این بود: 👇
خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار دارد، تراس بزرگ مشرف به کوهستان دارد، دارای اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع، کاملاً دلخواه برای خانوادههای پرجمعیت، دارای نور کافی، نزدیک به بازار و...
😟 صاحبخانه به دوستش گفت: دوباره بخوان! دوستش متن آگهی را دوباره خواند. صاحبخانه گفت: آقا این خانه دیگر فروشی نیست!!!
دوستش علت را پرسید، آن مرد گفت: در تمام مدت عمرم میخواستم جایی مثل این خانه که تعریف کردی داشته باشم، ولی تا وقتی که تو آگهی را نخوانده بودی نمیدانستم که چنین جایی دارم.
🔎 خیلی وقتها نعمتهایی را که در اختیار داریم نمیبینیم چون به بودن با آنها عادت کردهایم، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل محبّت دیدن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان و همسر خوب و خیلی چیزهای دیگر که به آنها عادت کردهایم و چشمانمان برای دیدنشان توقّف نمیکند. قدر داشتههای خود را بدانیم.
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🐍مار و دکان نجاری
#داستانک #متن_تلنگری
یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری شد. نجار عادت داشت موقع رفتن، بعضی از وسایل کارش را روی میز نجاری بگذارد و برود. آن شب هم ارّه را روی میز گذاشته و رفته بود.
همین طور که مار در دکان نجاری گشت میزد و دنبال غذا میگشت ناگهان بدنش به اره گیر کرد و کمی زخمی شد. مار بسیار عصبانی و ناراحت شد و برای دفاع از خود و تلافی، اره را گاز گرفت. اما با این کار دور دهانش هم زخم شد و خونریزی کرد.مار نمیفهمید که چه اتفاقیافتاده و فکر میکرد اره موجودی است که به او حمله کرده و اگر کاری نکند مرگش حتمی است.
پس برای آخرین بار سعی کرد از خود دفاع کند. مار به طرف اره حمله کرد و بدنش را دور اره پیچید و اره را با تمام قدرت فشار داد…
صبح که نجار به دکان آمد، دید روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخمآلود افتادهاست! ماری که فقط و فقط به خاطر نادانی و خشم زیاد مرده است.
❎این مار عبور نکرد و مرد
حکایت خیلی از ما انسانهاست...
کجا در زندگی خود از اتفاقات عبور نکردید و آسیب دیدید؟
@matnestan | مَتنـِــــــستان
♨️از دست دادنهای خودخواسته
#داستانک #داستانبرایاجرا
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از اون دو نفر گفت:
طلاها را بزاریم پشت منبر،
اون یکی گفت: نه !
اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود،
خودشو بخواب زد. اونها کفشهایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم پشت منبر...!
بعد از رفتن آن دو مرد،
مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...!
❎و اين گونه است که انسان خیلی وقتها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست میدهد از جمله زمان و فرصتها!
چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد.
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🤲🏼خداروشکر که...
#داستانک #داستانبرایاجرا
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد
و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد.
گفت: خدا رو شکر که فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید
و گفت: خدا رو شکر که دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت:
خدا رو شکر که بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سردخانه میبرند.
گفت: خدا رو شکر که زندهام.
💠فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
@matnestan | مَتنـِــــــستان
👟کفشهایی که هیچوقت جا باز نکرد
#داستانک #داستانبرایاجرا
ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ،
ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪکی ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ میﮐﺮﺩ.
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: کمی ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ،
ﺟﺎﺑﺎﺯمیﮐﻨﺪ.👌
ﺧﺮﻳﺪﻡ، ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ،
خیلی ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ،
ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎی ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ میﺳﺎﺧﺖ.😤
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ، به هر ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ رنگی ﺍﺳﺖ ﮐﻪ میﺧﻮﺍﻫﻢ،
ﺩﺭﻣﺴﻴﺮﻫﺎی ﮐﻮﺗﺎﻩ میﭘﻮﺷﻢ.✌️
ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎی ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ، ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ میﮐﺮﺩ.🤧
ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. 🥺
ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻫﺮ
ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺧﻮشرﻧﮓ ﺑﻮﺩ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽﺩﺍﺷﺘﻢ.
🌿ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ
ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ
ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ
ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ.
💪ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ آگهی کردم و رایگان به کسی که مناسبش بود هدیه دادم...
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🤨من خمینی فروش نیستم
#دهه_فجر #متن_مجری #داستانک
پرسیدم: «چنده؟»
پیرمرد، به هندوانههای پوسیده نگاه کرد و گفت: «چند روزه آقای خمینی دستگیر شده؟»
بازار، حدود یک هفتهای بود که بسته شده بود؛ به خاطر اعتصاب بازاریها و روزنامهنگاران.
گفتم: «نمیدونم… هفت هشت روزی میشه.»
پیرمرد به چرخدستیاش تکیه داد و نگاه کرد به قفل در مغازهها. بعد، کلاه مندرساش را برداشت و سرش را خاراند. با خود گفتم: «خرجی زن و بچهاش را چهجوری میدهد با این اوضاع و احوال اعتصاب و تعطیلی؟!» خواستم چند تا از هندوانههای خراب شدهاش را بخرم تا کمکی کرده باشم به او.
اشاره کردم به هندوانهها و گفتم: «از این پنج تا برام میکشی؟» پیرمرد کلاهاش را برداشت و تکاند و به سرش گذاشت. دوباره به کرهکره مغازهها نگاه کرد و بعد با غیظ به چشمهای من خیره شد و گفت:
«برو آقا! من خمینی فروش نیستم!»
@matnestan | مَتنـِــــــستان
😥قندمون تموم شده...
#داستانک #داستانبرایاجرا #عید
مردی شش تا باجناقش رو مهمانی دعوت کرد، زنش چای ریخت و به شوهرش گفت،قندمون تمام شده شکر هم نداریم،
شوهر گفت درستش میکنم.
وقتی چای آورد، گفت: برادرا،داخل یکی از اینها شکر نریختم
سهم هرکی شد همه با زن وبچه فردا،شام منزلشیم😎
همه خوردن وهیچ نگفتن.
تازه یکیشون گفت، چقدر شیرین شون کردی!!
@matnestan | مَتنـِــــــستان
هدایت شده از مَتنـِــــستان ✒️موثرباش
⚠️قدر بودن مادرامون رو بدونیم
#مادر #داستانک #روز_مادر #روز_زن
مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.💐
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه میکرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه میکنی؟
دختر گفت:میخواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟
دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمیتوانست چيزی بگويد، بغض گلويش را گرفت و دلش شکست.
طاقت نياورد؛ به گل فروشی برگشت؛ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.💝
@matnestan | مَتنـِــــــستان
هدایت شده از مَتنـِــــستان ✒️موثرباش
😔مادر منو ببخش...
#روز_مادر #متن_تلنگری #داستانک
مادرش آلزایمر داشت...
پسر گفت مادر یه بیماری داری،
باید بخاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان...
مادر گفت: چه بیماریای؟
-آلزایمر...
گفت: چی هست؟
-یعنی همه چیو فراموش میکنی...
گفت: مثل اینکه خودتم همین بیماریو داری
_چطور!؟
گفت: انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی...
پسر رفت توی فکر...
برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش...
گفت: برای چی؟
_به خاطر کاری که میخواستم بکنم...
مادر گفت:
من که چیزی یادم نمیاد!!!
#مادر #روز_زن
@matnestan | مَتنـِــــــستان
هدایت شده از مَتنـِــــستان ✒️موثرباش
🤨من خمینی فروش نیستم
#دهه_فجر #متن_مجری #داستانک
پرسیدم: «چنده؟»
پیرمرد، به هندوانههای پوسیده نگاه کرد و گفت: «چند روزه آقای خمینی دستگیر شده؟»
بازار، حدود یک هفتهای بود که بسته شده بود؛ به خاطر اعتصاب بازاریها و روزنامهنگاران.
گفتم: «نمیدونم… هفت هشت روزی میشه.»
پیرمرد به چرخدستیاش تکیه داد و نگاه کرد به قفل در مغازهها. بعد، کلاه مندرساش را برداشت و سرش را خاراند. با خود گفتم: «خرجی زن و بچهاش را چهجوری میدهد با این اوضاع و احوال اعتصاب و تعطیلی؟!» خواستم چند تا از هندوانههای خراب شدهاش را بخرم تا کمکی کرده باشم به او.
اشاره کردم به هندوانهها و گفتم: «از این پنج تا برام میکشی؟» پیرمرد کلاهاش را برداشت و تکاند و به سرش گذاشت. دوباره به کرهکره مغازهها نگاه کرد و بعد با غیظ به چشمهای من خیره شد و گفت:
«برو آقا! من خمینی فروش نیستم!»
@matnestan | مَتنـِــــــستان