شـاید من:)
و این خیلی میتونه جذاب باشه:) #لمس
همین خواستم اشتراک بزارم بگم چقدر بعضی از حس ها خوبن:)
https://daigo.ir/secret/53280470
خیلی وقته یه محفل دوستانه نداشتیم:)
خوشحال میشم حرف بزنیم..
سوالی، انتقادی ،تعریفی، حرفی
هرچی هست پذیرام:)
[راستش دلم واسه شاید نویسنده ننگ شده]
فکر میکردم دست های خیلی بزرگی دارم
ولی تا وقتی که رفتم دستکش دروازه بانی خریدم🙂
[دستکش تو رده پسر بچه هارو گرفتم]😂😂
شـاید من:)
فکر میکردم دست های خیلی بزرگی دارم ولی تا وقتی که رفتم دستکش دروازه بانی خریدم🙂 [دستکش تو رده پسر بچ
باورم نمیشددددد یعنی چییییی😂
امروز برای بار هزارم بهم گفتن:
تو خیلی بیشتر از سن خودت میفهمی و خیلی پخته تر از سنت هستی:)
شـاید من:)
فکر میکردم دست های خیلی بزرگی دارم ولی تا وقتی که رفتم دستکش دروازه بانی خریدم🙂 [دستکش تو رده پسر بچ
راست میگه یادم نبود
کفش اسپرت مردونه پام میکنم😂🤝
[و من گمان میکنم اشک ریختن همان خونیست که از زخم روحمان جاری میشود؛
منتها چون برای روح است،
به رنگ بی رنگ مبدل شده است:)]
هدایت شده از [نویسندۀ نقلی]
|تمام شد!|
زندگی یکهو میایستد!
چه کسی میداند کِی؟
یکروز دیگر من نیستم، یکروز دیگر دستی نیست که زیر نوشته هایم بنویسد: نویسنده نقلی!
یکروز پایی دیگر راه کتابخانه را نمیگیرد و چشمی کتابی را با ذوق دنبال نمیکند.
یکروز سری نیست که احساس کند درد روحی دارد دور مغزش میپیچد.
یکروز دستی نیست که بنویسد: آبجی رقیه، روزی دست هایم دیگر نقاشی نمیکشند، دیگر از چشم هایم بخاطر دلتنگی اشک نمیآید.
دیگر مهم نیست کسی وسط کتاب هایم را باز کند یا پناهگاهم را بخواند، دیگر مهم نیست اگر فکر کنم کسی دارد به زور به حرف هایم گوش میکند.
دیگر دمِ در به استقبال کسی نمیایستم.
دیگر من نیستم، صد حیف و هزار حیف که پیشانی ام زیر خروار ها خاک است و نمیتواند تنها پناهش را سجده کند.
دست هایم را محکم بسته اند، دیگر نمیتوانم نامه بنویسم و با ذوق نشان صاحبش دهم، نمیتوانم جملات کتابم را هایلایت کنم، نمیتوانم دوئل بنویسم.
پاهایم از کار افتاده اند و نمیتوانم کفش هایم را از پا جدا کنم تا پایم بینالحرمین را حس کند.
چه بلایی به سر زبانم آمده است؟ دیگر من نمیتوانم به نیابت از دیگران دعا و قرآن بخوانم و دیگران باید اینکار را برای من بکنند، نمیتوانم زیارت عاشورا بخوانم، نمیتوانم ذکر بگویم تنها خدایم را.
دیگر دست هایم تکان نمیخورند تا جلوی چشم هایم بگیرم تا مبادا اشکی سرازیر شود.
اصلاً مهم نیست که تو حواست به من هست یا نه، منکه دیگر نیستم.
دیگر صبح به برادرم زنگ نمیزنم، دیگر گوش هایم به حرف های خواهرم گوش نمیدهند.
دیگر به خدا نمیگویم: تنها تو دیدی دلم شکست، تنها تو..
دیگر مهم نیست که باور کنی که فراموشت نخواهم کرد، دیگر نمیخواهم بهت ثابت کنم که تا همیشه کنارت هستم.
ای وای من، مداحی هایم خاک میخورند و دیگر کسی نیست که نیمه شب و وقت و بی وقت آنها را گوش بدهد.
دیگر دستی دنبال عینک نمیگردد، چشمی در انتظار پیامی از کار نمیافتد!
احساساتی نمیشوم، دیگر ناراحتت نمیکنم، راحت شدی؟
من دیگر حتی شوخی نمیکنم.
دیگر از خودم عکس نمیگیرم، دیگر مدام فکرم پیش تو نیست...
دیگر چشمی منتظر تو برای دست تکان دادن نیست.
دیگر روزمرگی ندارم، میفهمی؟ مرده ام.
دیگر نمیتوانم دوستت داشته باشم!
من زیر خروار ها خاک هستم.
#نویسنده_نقلی
شـاید من:)
|تمام شد!| زندگی یکهو میایستد! چه کسی میداند کِی؟ یکروز دیگر من نیستم، یکروز دیگر دستی نیست ک
و چقدر و زیبا قشنگ..
راستش خیلی وقتا به این موضوع فکر میکنم ولی هیچوقت ننوشتم
چه قشنگ ولی شما نوشتید
انشاالله سالیان سال باشید و بنویسید و ما لذت ببریم:)