هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان سید مهدی قوام و سگی که در حال غرق شدن بود
گرفتاری و بلا برای همه است به هم رحم کنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽🌸✨🌺
#داستان آموزنده
✍هرگز نفرین نکنید زیرا این نفرین ها درست مانند مرغ و خروس هایی هستند که هنگام غروب به لانه باز می گردند، دامن خودتان را می گیرد
💥انسان باید سه جا زبانش را به کار بیندازد، برای طلب شفا، آرزوی موفقیت و دعای خیر... چیزی که برای دیگران میخواهید، برای شما نیز اتفاق خواهد افتاد.. چرا که نتیجه گفتار انسان به صاحبش باز میگردد. برای همین است که باید همیشه برای کامیابی و سعادت دیگران دعا کنید تا خود نیز از آن بی بهره نمانید و اگر آرزوی بدبختی کسی را بکنید، بدانید که در این بدبختی نیز سهیم خواهید شد.
💥شاید باورتان نشود اگر بگویم که بهانه گیری و عیبجویی های بیمورد، باعث به وجود آمدن بیماری روماتیسم میشود. تفکرات انتقادی و ایرادگیری های بیشمار باعث غلظت خون شده و مفاصل را سفت و دردناک میکنند. همین طور که حسد، کینه، نفرت و ترس باعث به وجود آمدن غدد سرطانی در بدن میشود. تمام بیماری ها زاییده یک ذهن بیمار است. کینه ای که در ذهن و روح ما نقش کمیگیرد سر منشاء بسیاری از بیماریها در جسم است. شریان را تنگ میکند، نارسایی کبد بوجود می آورد و دید چشم را کم میکند. کینه توزی مادر بیماری هاست.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#داستان
❣خدا رو چه دیدی شاید شد...
✍ دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد».
🔸 یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود.
🔸 گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی ۹ تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود.
🔸 معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... « خدا رو چه دیدی شاید شد ».
🔸 وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره.
🔸امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت.
👈 فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟!
«خدا رو چه دیدی شاید شد»
@mazhabb
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
#داستان
حسودی شاه یمن بر حاتم طایی
روزی روزگاری امیر و فرماندهی در یمن زندگی می کرد که از میان همه اخلاق و رفتارهایی که امیران و فرماندهان پیش می گیرند ،نیکی و نیک نامی را برگزیده بود. دولت و ثروت و بزرگی را به آن می دانست که با مردم بنشیند و با مردم بر خیزد و آنچه به دست می آورد در کنار دیگران بخورد.به او لقب ابر کرم داده بودند، چون هر جا که قدم می گذاشت چون ابر از دستش باران زر و نقره می باریدو همگان را از بخشش خود نصیبی می داد.با این همه دوست نداشت که شخصی در برابرش نام حاتم طایی را که در کرم و بخشندگی شهره عالم شده بود را بیاورد.دیگران نیز به احترام او هیچ گاه نام حاتم طایی را در مجلس او نمی آوردند تا دل او را نرنجانند.تا اینکه روزی از روزها به بهانه عیدی و رسم سالیانه دستور داد تا جشن بزرگی فراهم آورند و همه مردم را از بزرگ تا کوچک جمع نمودند و بر ایشان از هر نوع پوشیدنی و نوشیدنی و خوردنی آماده کردند ،پس همه مردم در آن روز به جشن و پایکوبی مشغول شدند و امیر یمن هم در میان آن ها بود ، در این هنگام یکی از دعوت شدگان نا خود اگاه نام حاتم طایی را بر زبان آورد .امیر چیزی نگفت، ولی پیش خود فکر کرد تا این حاتم طایی وجود دارد و به نیکی و بخشش مشغول است نمی گذارد دیگران از من نامی ببرند و نام مرا نیز جاودانه کنند،بعد از جشن پنهانی یکی از فرماندهان لشگر را ماموریت داد تا به طرف قبیله حاتم برود و در اولین فرصت او را از میان بر دارد.فرمانده به سوی محل ماموریت خود حرکت کرد پس از گذراندن چندین شبانه روز بدون توقف و استراحت به نزدیکی قبیله حاتم رسید ،شب خسته راه می پیمود تا اینکه ناگهان در بیابان شخصی جلوی او را گرفت و گفت :ای مرد ،خدا تو را رسانده تا خیری به من برسانی ،بیا و امشب در چادر من استراحت کن بر من منت بگذار تا مهمانم باشی فردا صبح زود به هر کجا می خواهی برو.مامور یمن پیاده شد و داخل چادر مرد بیابان نشین شد مرد هم که از این لطف او بسیار خوشحال بود همه نوع خدمتی را در مورد او انجام داد .بهترین غذا ها و نوشیدنی ها را برایش فراهم آورد و سپس رختخواب خوبی برایش انداخت ،کفش و لباس هایش را مرتب کرد، اسبش را تیمار کرد و فردا هنگام رفتن از او خواست تا یک شب دیگر هم مهمان او باشد.اما مسافر گفت:کار مهمی دارم و نمی توانم بمانم .مرد میزبان پرسید:چه کاری دارید بگذارید من برایتان انجام دهم و با اصرار از او خواست تا کمکش کند .مامور یمن گفت :حقیقت این است که به دنبال شخصی به نام حاتم هستم تا سر او را برای امیر خود ببرم و از او پاداش بگیرم .مرد میزبان گفت:این که کاری ندارد همین جا بمانید تا من برگردم او رفت و چون برگشت پارچه ای سفید چون کفن بر بدن پوشیده بود.گفت: اینک این منم حاتم، مرا بکش که تو مهمان هستی و هرچه بخواهی دریغ نمی کنم .مامور همان جا لباس نظام و شمشیرش را بر زمین گذاشت و گفت اکنون تو به مهربانی جان از من گرفتی و سپس سر به بیابان گذاشت و رفت ۰
حالا بگو حاضریم گرسنگی روزه بکشیم بیخوابی برا نماز صبح چطور .خمس میدیم یا میگیم جاش کمک میکنم
این طوری میخواهیم عاقبت به خیر وشهید شویم
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
@mazhabb
#داستان
روزی در جايی میخواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم🤔
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
@mazhabb
#داستان
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا می پرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!؟ وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم): بنده اى نیست که به خداوند خوش گمان باشد مگر آنکه خداوند نیز طبق همان گمان با او رفتار کند.
@Dastan1224
#داستان
✍علاّمه انصاری لاهیجی که ازشاگردان مرحوم قاضی هستند ، فرمودند: روزی از ایشان پرسیدم که : در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟
سید علی قاضی در جواب فرمودند: ”پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی ، در دل خود بدون آوردن به زبان بسیار بگو: «اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ»“. إن شاء الله گشایش یابد. علاّمه انصاری فرمودند:من در مواقع گرفتاری های صعب و مشکلات لاینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب گرفتم.
@Dastan1224
#داستان
خواجة بخشنده و غلام وفادار
✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ميپرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون ميكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نميگفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
@Dastan1224
#داستان
🌷✨پیرمردی داخل حرم دستی ڪشید روی پای جوانی ڪه ڪنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برایم زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم.
🌷✨جوان باڪمال میل پذیر فت و شروع ڪرد به خوانـدن زیارت نامه
السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ ....
وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسڪری(ع).
🌷✨جوان با لبخندی پرسیـد: پدرم امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
جوان گفت: پــس سلام ڪن.
پیرمـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت :
السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسڪری
🌷✨جوان نگاهی به پیرمرد ڪرد و لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر مرد گذاشت وگفت:
«و علیڪ السلام و رحمـة الله و برکاتة»
⚠️مبادا امـام زمـان ڪنارمان باشد و او را نشناسیم..
🌷✨آقا سلام، باز منم، خاڪ پایتان
دیوانه ای ڪه لڪ زده قلبش برایتان!
در این ڪلاس سرد، حضور تو واجب است. این بار چندم است ڪه استاد غایب است؟
@Dastan1224
#داستان
یک راننده لبنانی تعریف میکرد؛
ایام شهادت امیرالمومنین تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم..
به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت کرایه رو امام علی(ع) حساب میکنه و زد به فرار..
منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش..
چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد دیدم طرف گوشی آیفون اش رو جا گذاشته..
جواب دادم دیدم داره التماس میکنه بیا کرایه ات رو بدم..
منم گفتم امام علی(ع) کرایه رو داد تو برو گوشیتو از معاویه بگیر 😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستان
یک راننده لبنانی تعریف میکرد؛
ایام شهادت امیرالمومنین تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم..
به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت کرایه رو امام علی(ع) حساب میکنه و زد به فرار..
منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش..
چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد دیدم طرف گوشی آیفون اش رو جا گذاشته..
جواب دادم دیدم داره التماس میکنه بیا کرایه ات رو بدم..
منم گفتم امام علی(ع) کرایه رو داد تو برو گوشیتو از معاویه بگیر 😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستان
مسکینی به نزد امیر آمد و گفت: به مقتضای آیه
«أِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ»؛
«مؤمنان برادر یکدیگرند.»
مرا در مال تو سهمی است؛ چرا که برادرت هستم.
امیر گفت تا یک دینار به او دادند.
مسکین گفت: ای امیر! این مبلغ کم است.
امیر گفت: ای درویش! تنها تو برادر من نیستی، بلکه همه مؤمنان عالم برادر من هستند.
پس اگر مال مرا به همه ایشان قسمت کنند، به تو بیش از این نرسد.
#طنز
💠#داستان
دوستی داشتم به نام آقای عرب که از طلبه های قدیمی اصفهان و از ارادتمندان امام بود .
حدود پانزده سال بود که از بیماری شدید زخم معده رنج می برد. به طوری که اصلا نمی توانست گرسنگی را تحمل کند و روزه بگیرد.
دکترها گفته بودند بر روی معده ایشان باید عمل جراحی انجام بشود.
پس از پیروزی انقلاب وقتی امام به تهران آمدند و از آنجا به قم رفتند، روزی آقای عرب به من گفت: من یکبار خدمت امام مشرف شدم ولی به ایشان هیچ چیز نگفتم. فقط نیت کردم که خوب بشوم تا بتوانم امسال روزه بگیرم.
سال 1363 وقتی به مشهد مقدس رفته بودم دوباره آقای عرب را دیدم. می گفت: الآن دو سال است که دارم روزه می گیرم. از آن روزی که پیش امام رفتم و خواستم که بیماری من خوب شود و امام مرا دعا کردند به طور کلی بهبود پیدا کرده ام.)
📖پا به پای آفتاب ج 1 ص .147
#امام_خمینی
#رحلت_امام_خمینی
🆔
این قاسم سلیمانی(متنوع وکاربردی )
@ayneammar
کانال داستان وکلیپ
@mazhabb
کانال طبی(گلچین درمانها)
@Tebbee
امام زمان @amammat
نام کانال به قاسم سلیمانی عوض شد
2دقیقه مطالب ما در(این سلیمانی) چند ماه گذشته ببینید حتما بهره می برید وعضو میشید
#داستان
صهیب رومی که با وجود پرهیزگاری و پارسایی ، زیاد طنز و لطیفه می گفت ، تعریف می کند که نزد رسول خد ا صلی الله علیه وآله رفتم .
حضرت در قبۀ خود نشسته بود و کنار او نیز خرمای خشک و خرمای تازه گذاشته بودند.
یک چشم من خیلی درد می کرد و من بدون آنکه پرهیز کنم ، خرما می خوردم .
حضرت فرمود : ای صهیب ! خرما می خوری در حالی که چشم تو درد می کند.
عرض کردم : یا رسول خدا با آ ن طرف چشمم می خورم که درد نمی کند.
حضرت چنان خندید که دندان های عقل او نمایان شد.
(منبع، لطائف الطوایف)
#طنز
😀 @hal_khosh 😀
@ketabromman
@ayneammar
#داستان
هرچه کنی به خود کنی
زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار در حالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار نیز چون دلش چندان به این کار راضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و با بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما در رای دادن میگیم چه فرقی میکنه که به چه کسی رای بدهیم همه مورد تاییدند بعدش میگویند حالا زیر سایه دولت او زندگی کن
در حالیکه مورد تاییدند ولی نمره همه مساوی نیست
.
👳♂️
🆔@mazhabb
#داستان
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
@mazhabb
🔵 #شادی_مومنانه (10)
🌸زمينه هاى شادى
6️⃣زيبانگرى (2)
✅#داستان / امام موسى بن جعفر عليه السلام به فرمان هارون، به زندان بغداد انتقال يافت.
در تمام مدتى كه حضرت دربند بود، حتى يك بار هم زبان به شكايت نگشود،
او را مىديدند كه از صبح تا شب و از شب تا صبح، سر به سجده مىنهد و با معبودش راز و نياز مىكند و مىگويد:
اللهم اننی کنت اسالک ان تفرغنی لعبادتک اللهم وقد فعلت فلک الحمد
بارخدایا! به راستی من همیشه درخواست می کردم که به من محل خلوتی برای عبادت خود عنایت نمایی . خدایا! این کار را انجام دادی، پس ستایش برای تو است (1)
🔸مكانى را كه همه زندانش مىنامند، حضرت آن را باغ روحانى و گلستان زندگى مىبيند كه مدتها آرزوى آن را داشته و حال، خوشحال از اينكه مىتواند آرام و بىدغدغه با معبودش نجوا و حق بندگى را ادا كند.
✅#داستان / شخصى نزد حضرت على عليه السلام آمد و زبان به مذمت دنيا گشود و آن را سراسر آفت، رنج و گرفتارى دانست، تا آنجا كه آن را لعن كرد.
حضرت عليه السلام ديد كه اين مرد به مرض بدبينى مبتلاست و همه چيز دنيا را زشت و ناپسند مىبيند، به او فرمود:
به درستى كه دنيا براى آن كس كه در آن راستى ورزد و به درستى فهم كند، خانه آسايش است
و براى آن كس كه از آن توشه برگيرد، خانه ثروت
و براى آنكه از آن پند گيرد، خانه اندرز است.
دنيا، مسجد و نمازخانه ملائكة اللّه و محيط وحى الهى و تجارتخانه اولياى خداست كه در آن رحمت خداوند را جلب و بهشت را كسب مىكنند.(2)
🔹حضرت على عليه السلام با اين سخنان به ما مىآموزد، اين خود ما هستيم كه با قضاوت و عمل خويش، دنيايى زيبا يا زشت مىسازيم،
در حالى كه انسان مؤمن هيچ وقت دنيا را زشت نمىبيند، بلكه آن را وسيلهاى براى نيل به سعادت و برقرارى ارتباط با حق مىبيند،
از اين رو با نشاط كامل كار مىكند و مىكوشد تا اعمال خير و معروف را پيشه خود سازد.
✅#داستان / مردى نزد پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم آمد، چهره گرفته و برافروخته او نشان مىداد كه از موضوعى به شدت ناراحت است و تصميم گرفته است آن را با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در ميان بگذارد .
خودش را آماده گفتن مىكرد كه ناگهان ديد، زنى پرخاش كنان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و با زدن حرفهايى تند و نيش دار، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را آزار داد.
مرد با ديدن اين صحنه متأثر شد و رو به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرد و گفت: يا رسول اللّه! آيا بهتر نيست اين زن را رها كنيد (طلاق دهيد) تا اين گونه، شما را آزرده نكند؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم لبخندى زد و فرمود: «چون او خانه مرا مىروبد، لباسهايم را مىشويد، غذايم را مىپزد، از مهمانانم پذيرايى مىكند، فرزندانم را سرپرستى و در وقت بيمارى پرستاريم مىكند؛ بخاطر همين چند خلق و خوى پسنديده است كه به او علاقهمندم و او را نگه مىدارم.»
پس از اين گفتگو، آن مرد برخاست تا از محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرخص شود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «ظاهراً تو براى كارى آمده بودى».
گفت: بلى، همينطور است يا رسول اللّه! ولى من جوابم را گرفتم،
اگر قرار باشد شما براى چند رفتار پسنديده، اين خانم را دوست داشته باشيد و او را حفظ كنيد، همسر من چند برابر او رفتار پسنديده دارد و سزاوار نيست من براى برخوردى كوچك، همسرم را طلاق دهم. (3)
🔹پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با ديدن خوبىها و رفتار نيك آن زن و چشم پوشى از كژىهاى او اين درس را به مسلمانان داد كه همواره به خوبىها و زيبايىها نظر داشته باشند تا زندگى، شيرين و دلپذير گردد.
********
⭕️پی نوشت
1-اعلام الهدایه، ج 9، ص 29
2 . بحارالانوار، ج 7، ص 129.
3- غم و شادى در سيره معصومين عليهم السلام، ص: 54
🆔 @mazhabb
#داستان
یارو از آزمایش رانندگی بر می گرده.
ازش می پرسن چه جور بود ؟
میگه :« خیلی عالی بود فضا خیلی معنوی شده بود
می پرسن چطور؟
میگه : هر جا می پیچیدم آقای افسر با بقیه می گفتن یا ابا الفضل !!!»
#طنز
@hal_khosh
@mazhabb
داستان منبر.apk
14.4M
📕داستان منبر📕
💠نرم افزار تلفن همراه #داستان_منبر حاوی بیش از ۵۰۰۰ داستان های منبر
1⃣داستان منبری ها :
داستان های مکتوب از :
○آیت الله محمدی اشتهاردی
●آیت الله فاطمی نیا
○آیت الله ضیاء آبادی
●آیت الله مظاهری
○استاد هاشمی نژاد
●استاد فلسفی
○استاد انصاریان
●استاد کافی
○استاد عالی
●استاد رفیعی
○استاد دانشمند
●استاد مومنی
○استاد پناهیان
●استاد فرحزاد
○استاد نقویان
2⃣داستان موضوعی :
《فردی 《اجتماعی《اخلاقی 《اعتقادی《عبادی 《خانوادگی 《احکامی《علمی 《تاریخی 《پیامبران
3⃣داستان معصومین
داستان های ۱۴ معصوم علیهم السلام
4⃣داستان مناسبتی
🔻داستان های محرم
🔻داستان های ماه رمضان
🔻داستان های فاطمیه
5⃣داستان شهدا
6⃣داستان علما
7⃣داستان اهل بیت
8⃣داستان شان نزولی
9⃣داستان قبل روضه
🔟روشهای بیان داستان
💠بانک جامع #داستان منبر 💠
✍۵۰۰۰ داستان هزاران موضوع
📌 #پیشنهاد_دانلود
دانلود مستقیم 👇
https://talabeyar.ir/1399/12/dastanemenbar/
دانلود از ایتا 👇
https://eitaa.com/fish_apk/219
✍دانلود فــــیــــــش اندروید 👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @fish_apk
╰┅─────────┅╯