eitaa logo
عکس و متن های مذهبی
709 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
7 ویدیو
4 فایل
کانالی در جهت ترویج اشعار ، متن ، احادیث و عکس های مذهبی جدید پیچ اینستاگرامی عکس های مذهبی www.instagram.com/mazhabi_image
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸نامه‌ی خنده دارِ یک رزمنده‌ی اسیر به پدرش اسیر شده بودیم. قرار شد برای خانواده هامون نامه بنویسیم. بین اسرا چندتا بی‌سواد و کم‌سواد هم بودندکه نمی‌توانستند نامه بنویسند.اون روزها چندتا کتاب برامون آورده بودند که لابه‌لای آنها نهج‌البلاغه هم بود. یه روز یکی از بچه های کم‌سواد اومد و بهم گفت: من نمی‌توانم نامه بنویسم، اما از نهج‌البلاغه یکی از نامه های‌کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ، می‌خواهم بفرستمش برای بابام. تا نامه رو گرفتم و خوندم؛ از خنده روده‌بُر شدم. بنده خدا یک نامه‌ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂😂😂 🕊 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌹🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌸 او فرمانده ی دلها بود... : یک روز قبل از نمازِ صبح از خواب بیدار شدم و رفتم که وضو بگیرم. چشمم خورد به حسن باقری که داشت به تنهایی دستشویی‌های مقر رو می‌شست. گاهی هم دور از چشمِ همه، حیاط رو آب و جارو می‌کرد. به خاطر همین کارهاش هم فرمانده ی لشکر بود ، هم فرمانده ی دلها... 📌خاطره‌ای از زندگی سردار 📚منبع: یادگاران ۴ «کتاب شهیدباقری» ، صفحه ۷۳ 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌺توصیه‌ای شاد از : هیچوقت عبدالله رو بی‌لبخند نمی دیدی. به دیگران هم می‌گفت: از صبح که بیدار میشین، به همه لبخند بزنین، تا هم دلشون رو شاد کنین و هم براتون حسنه بنویسن... وقتی به دنیا اومد ، پدربزرگش به قرآن تفأل زد و این آیه اومد: قَالَ‌ إِنِّي‌ عَبْدُ اللهِ‌ آتَانِيَ‌ الْکِتَابَ‌ وَ جَعَلَنِي‌ نَبِيّاً . برا همین اسمش رو گذاشتند عبدالله. وقتی هم شهید شد، سخنرانِ مراسم تشییع (که روحانی بود ) می‌گفت: مانده بودم چطور سخنرانی رو شروع‌کنم. تفألی به قرآن زدم و این آیه آمد: قَالَ‌ إِنِّي‌ عَبْدُ اللهِ‌ آتَانِيَ‌الْکِتَابَ‌ وَ جَعَلَنِي‌ نَبِيّاً ... 📌خاطره‌ای از زندگی روحانی 📚منبع: ماهنامه امتداد شماره ۱۴ 🌺🍀🌸🌺🍀🌸🌺🍀 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌺 شهید با این کار خود فرمانده‌اش را متعجب کرد... زمان شاه بود و داشت دوره ی تکاوری رو سپری می‌کرد. رفته بودند راهپیمایی استقامت و از آسمون آتیش می‌بارید. فرمانده چشمش خورد به صیاد شیرازی که از شدت گرما انگار آتیش گرفته بود و داشت از حال می‌رفت... رفت جلو و بهش گفت: اگه برات مقدور نیست، می‌تونی آروم‎تر ادامه بدی. هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی گفت: استاد! الان ماه رمضانه و ایشون هم روزه است ... فرمانده میگه جا خوردم ... 🌹خاطره‌ای از زندگی 📚منبع: یادگاران ۱۱ کتاب شهید صیادشیرازی، صفحه ۱۰ 🌸🌺🌹🌷🌸🌺🌹🌷🌸🌺 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌺 دفاعِ بی‌نظیرِ حضرت زهرا(س) از شهید آوینی سرِمجله‌ی سوره نامه‌ی تندي به سيدمرتضی آوینی نوشتم. حالم خيلي خراب بود. راهي خانه شدم و تا خوابیدم، حضرت زهرا{ را به خواب ديدم و شروع كردم به شکایت کردن از مجله ، كه «بي‌بي» فرمود: با بچۀ‌ من چكار داري؟ من باز از حوزه هنری و سيد مرتضی ناليدم ، باز «بي‌بي» فرمود: با بچۀ من چكار داري؟ بار سوم كه اين جمله را از «بي‌بي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت وجودم را فرا گرفته بود، تا اينكه نامه‌اي از سيد دريافت كردم. سيد مرتضی نوشته بود: «يوسف جان! دوستت دارم. هر جا مي‌خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي‌خواهي بكن، ولي بدان براي من پارتي‌بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» راه افتادم به سمت حوزه هنری و به سیدگفتم: قبل از رسيدنِ نامه ات، خبرِ پارتي‌ات را داشتم... و خوابم را برایش تعریف کردم... . 🇮🇷 خاطره‌ای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی 📚 منبع : کتاب همسفر خورشید 🌸🌺🌹🌷🌸🌺🌷🌸 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌺 دانشمند با این رفتارها ثابت کرد لایق است ساعت دوازده که کلاس تمام می‌شد ، بهش می‌گفتم: آقا مجید! بیا بریم ناهار بخوریم... اما ایشون می گفت: حالا تو برو ، من هم میام ... می‌دونستم که می‌خواهد برود به برسه... همسر شهید هم تعریف می‌کرد: « آقا مجید نماز شبش به‌راه بود. حتی شب عروسی هم سجاده‌ی نماز شبش جمع نشد.» 📌خاطره‌ای از زندگی دانشمند 📚منابع: کتاب شهیدعلم، جلد۱، صفحه۱۲۶ ؛ پایگاه اینترنتی رجانیوز 🌸🌷🌸🌹🌷🌸🌹🌷🌺 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌺 ماجرای شهیدی که می‌گفت: کاش خوشگل نبودم... چهره‌اش زیبا بود و به خاطر مویِ طلایی‌اش معروف شد به حسن سرطلا. گریه می‌کرد و می‌گفت: محمد! ای کاش چهرۀ زیبایی نداشتم! تویِ شهر شیطان بدجوری افتاده به جونم تا منو به گناه بندازه ... حسن مقاومت کرد و اهل‌ گناه نشد، تا اینکه شبِ عملیات کربلای ۴ تیر خورد توی سرش. جنازه اش موند و نشد برگردونیمش عقب. بعد از دوازده سال استخون‌هاش برگشت. درست چهل روز بعد از فوتِ پدرش ... . 🌺خاطره‌ای از زندگی غواص ✍برگرفته از روایتگری آقای محمد احمدیان در نهر خیّن 🌸🌺🌹🌷🌹🌺🌺🌹🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌺 از نمی‌توان گذشت... توی عملیات بودیم‌که دستورِ عقب نشینی‌صادر شد. وقتی برگشتیم ، دیدیم خبری از سیدمحسن نیست. احتمال دادیم که شهید شده ، اما روز بعد دیدیم که سید خسته و تشنه و گرسنه با کوله باری از اسلحه و مهماتی که در حالِ عقب نشینی جا گذاشته بودیم ، داره میاد. ازش پرسیـدیم: چرا این همه اسلحه و مهمات رو به دوش گرفتی و آوردی؟ سید محسن گفت: از نمی‌توان راحت گذشت... . 🌹خاطره‌ای از زندگی 🌸منبع: کتاب سرگذشت سرافرازان، جلد۲، صفحه ۲۳۶ 🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌹🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
🌺 حرکت زیبا و عجیب شهید ، در لحظه‌ی شهادت لحظه‌ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد و به زمین افتاد. از ما خواست که بلندش کنیم، وقتی روی پای خودش قرار گرفت، به سمت کربلا ایستاد، دستش را به سینه گذاشته و آخرین‌کلام را بر زبان جاری کرد: السلام علیک یا اباعبدالله... بعد با همون حالت هم شهید شد و به دیدار اربابِ بی‌کفن خود رفت... جالب اینکه وقتی توی بهشت زهرا تابوتش رو که باز کردند، هنوز دستش روی سینه‌اش بود... 🦋خاطره‌ای از زندگی عارف ✍منبع: کتاب عارفانه به نقل از همرزم شهید 🌸🌹🌺🌸🌹🌺🌸🌹🌸 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
🌺 حرکت زیبا و عجیب شهید ، در لحظه‌ی شهادت لحظه‌ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد و به زمین افتاد. از ما خواست که بلندش کنیم، وقتی روی پای خودش قرار گرفت، به سمت کربلا ایستاد، دستش را به سینه گذاشته و آخرین‌کلام را بر زبان جاری کرد: السلام علیک یا اباعبدالله... بعد با همون حالت هم شهید شد و به دیدار اربابِ بی‌کفن خود رفت... جالب اینکه وقتی توی بهشت زهرا تابوتش رو که باز کردند، هنوز دستش روی سینه‌اش بود... 🦋خاطره‌ای از زندگی عارف ✍منبع: کتاب عارفانه به نقل از همرزم شهید 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
🌺 بخوانید تا بدانید شهادت انتخابی است، نه اتفاقی... هفتم تیرماه، وقتی دفترِ حزبِ جمهوری اسلامی منفجر شد ، من در کنارِ حسین زیر آوار قرار گرفتم. حال و روزِ خوبی نداشتیم. حسین حتی صدایش به زحمت شنیده می‌شد. اما با همان حال از من پرسید: تو الان چهارده معصوم علیهم‌السلام را می بینی؟ گفتم : نه! نمی بینم... حسین گفت: پس هنوز وقتش نرسیده شهید شوی... اما انگار زمانِ شهادتِ خودش رسیده بود. دیگر هیچ صدایی از حسین نشنیدم. او با شهادت پرکشید و من ماندم... 🌹خاطره‌ای از زندگی 📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌺 جاذبه‌ی بالای یک شهید... تا وقت نماز می‌شد، خودش رو به نزدیکترین مسجد می‌رسوند. اگه توی راه می‌دید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، می‌رفت بینشون. چند لحظه بعد می‌دیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافه‌شون هم به بچه مسجدی نمی‌خورد، با خودش به مسجد آورده. ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، می‌رفت و مسجدی‌شون می‌کرد. 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید منصور خادم‌صادق 📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده ، صفحه ۱۳۱ 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image