eitaa logo
عکس و متن های مذهبی
707 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
7 ویدیو
4 فایل
کانالی در جهت ترویج اشعار ، متن ، احادیث و عکس های مذهبی جدید پیچ اینستاگرامی عکس های مذهبی www.instagram.com/mazhabi_image
مشاهده در ایتا
دانلود
با همه گرم میگرفت و زود صمیمی میشد ... جای خودش را توی دل بچه رزمنده ها جا کرده بود. وقتی نبود جای خالی اش زیاد حس میشد انگار بچه ها گم کرده ای داشتند و بی تاب آمدنش بودند .... خبره که میدادند آقا مهدی برگشته دیگر کسی نمی ماند همه بدو میرفتند سمتش. میدویدند دنبالش تا روی دست بلندش کنند. از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست خودش نبود. گیر افتاده بود، دست بچه ها مدام شعار میدادند: فرمانده آزاده ... بالاخره یک جوری خودش را از چنگ و بال نیرو ها در میاورد. مینشست گوشه ای دور از چشم بقیه، با خودش زمزمه می کرد و اشک میریخت ... خودش را سرزنش می کرد و به نفسش تشر میزد که: مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینها این قدر خاطرت رو میخوان. نه، اشتباه نکن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی ... و همینطور میگفت و اشک میریخت ...🙃🍂 نام شهید: مهدی زین الدین تاریخ تولد: 1338 محل تولد: تهران محل شهادت: جاده بانه سردشت، توسط ضد انقلاب تاریخ شهادت: سال 1363 مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) قم 🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌷🌸 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📝 🌺 جاذبه‌ی بالای یک شهید... تا وقت نماز می‌شد، خودش رو به نزدیکترین مسجد می‌رسوند. اگه توی راه می‌دید دو سه تا جوان دور هم ایستادند، می‌رفت بینشون. چند لحظه بعد می‌دیدم اون جوونا رو که شاید اهل نماز نبودند و قیافه‌شون هم به بچه مسجدی نمی‌خورد، با خودش به مسجد آورده. ایامِ نوجوانی منصور در محله مون چند تا مشروب فروشی وجود داشت. آنوقت هم منصور می چرخید بین نوجوانان و اونا رو می آورد مسجد. منتظر نمی شد تا آنها مسجدی بشن، می‌رفت و مسجدی‌شون می‌کرد. 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید منصور خادم‌صادق 📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده ، صفحه ۱۳۱ 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
🔻اهمیت به 🔅روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟ 🔅گفتم ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و همانجا می خوانیم... 🔅از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت:من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"❤️ 🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید) 🌹 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
✒️ 🔰برای انجام یک دوره آموزش غواصی رفته بوديم قشم. چند روزي كه گذشت و جاهای مختلف رفتيم و يه دوری تو پاساژا زديم و در نهايت شب آخر می خواستيم بريم يكى از مراكز خريدِ معروف قشم... 🔰به مسعود گفتم که بیا باهم بریم خرید من هر چی گفتم پاشو بريم، نميومد و دليلشم نمی گفت. و از اونجايی كه اگه نميومد به ما هم خوش نمي گذشت به حاجی گفتم كه مسعود نمياد؛ شما بهش بگی نه نميگه. 🔰بعد از گفتن حاجی، بلند شد وباكمال عصبانيت به من گفت: اگه ‌بيام‌ و به ‌گناه كشيده‌ بشم ‌تو‌ مسوليتشو ‌قبول ‌ميكنی؟؟؟ 🔰اون موقع خنديدم ولی الان وقتى ياد اون حرف مسعود مى افتم، فقط گريه مى كنم به حال خانم هايى كه ارزش خودشونو نمى دونن و با پوشش نامناسب باعث به گناه افتادن جوونا ميشن. 🔰مسعود از چشم هاش مراقبت کرد که خدا خریدارش شد. هرکس می خواد راه مسعود رو بره یه راهش اینه که از چشماش مراقبت کنه. 🌷 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
*«یک شب نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:* *_«خانم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار»‌_* *معمولاً عصرها به سر مزارش می‌رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم؛ دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری می‌گذارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم می‌فهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»* *‌ برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»‌* *_ماجرای خواب 🌹🌸🌹🌸🌹🌹🌸🌹🌹🌹🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
💠ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ... ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ! ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺳﯽ؟ 🍃🌸ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت می رسید، ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمی شدی!؟ 🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
📌 هر روز با آقام حرف می‌زدم 👤 اسمش «عبدالمطلب اکبری» بود. چون کر و لال بود، خیلیا مسخره‌اش می‌کردن. یه روز رفتیم کنار قبرستان و عبدالمطلب رو دیدیم که با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت «شهید عبدالمطلب اکبری»! ما هم کلی خندیدیم و مسخره‌اش کردیم! هیچی نگفت؛ سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت… 🔆 فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست، قبر خودش رو کشیده بود و مسخره‌اش کردیم! 📝 وصیت نامه‌اش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: «یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدن! یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌ام کردن! یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مَردُم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان حرف می‌زدم. آقا خودش گفت: تو شهید میشی...» 📚 روایت از همرزم شهید؛ منبع: خبرگزاری بین المللی قرآن 🌷 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
با همه گرم میگرفت و زود صمیمی میشد ... جای خودش را توی دل بچه رزمنده ها جا کرده بود. وقتی نبود جای خالی اش زیاد حس میشد انگار بچه ها گم کرده ای داشتند و بی تاب آمدنش بودند .... خبره که میدادند آقا مهدی برگشته دیگر کسی نمی ماند همه بدو میرفتند سمتش. میدویدند دنبالش تا روی دست بلندش کنند. از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست خودش نبود. گیر افتاده بود، دست بچه ها مدام شعار میدادند: فرمانده آزاده ... بالاخره یک جوری خودش را از چنگ و بال نیرو ها در میاورد. مینشست گوشه ای دور از چشم بقیه، با خودش زمزمه می کرد و اشک میریخت ... خودش را سرزنش می کرد و به نفسش تشر میزد که: مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینها این قدر خاطرت رو میخوان. نه، اشتباه نکن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی ... و همینطور میگفت و اشک میریخت ...🙃🍂 نام شهید: مهدی زین الدین تاریخ تولد: 1338 محل تولد: تهران محل شهادت: جاده بانه سردشت، توسط ضد انقلاب تاریخ شهادت: سال 1363 مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) قم 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
💠 برادرا نماز، نماز! ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک تر می شد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:”نماز، نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنید.” با این نهیب ، ستون حبیب می رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد :”نایستید، بدوید! نماز را بدورو می خوانیم. هرکس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند، نماز را بدورو بخوانید.” یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو می رفتم ، مشغول به نماز شدم: بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین ... عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر می گفتند و بدن ها هر یک به گونه ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه ای بی اختیار از صدای صفیر گلوله ی خمپاره بر زمین می افتادیم. لحظه ای دیگر باز بی اختیار، با شنیدن صدای موشک های زمانی آر.پی.جی دشمن که بالای سرمان منفجر می شد، می نشستیم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچه ها در همان حالت پیشروی، نماز صبح شان را خواندند و در نمازشان خدارا به یاری طلبیدند. کتاب ققنوس فاتح(بیست روایت شفاهی از شهید والامقام ) 🌺🌸🌺🌺🌺🌺🌺🌸🌸 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
👌شهیدی که یک تنه جلوی ۴۰ داعشی ایستاد! 🔹اگر نبود، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز سقوط می‌کرد. 🔹او به تنهایی با ۴۰ تن روبه‌رو می‌شود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آن‌ها، فشنگ‌هایش تمام می‌شود. به سوی او حمله می‌کنند تا اسیرش کنند، اما این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند و در نهایت به شهادت می‌رسد. 👈شهید پرهیزگار متولد ۱۳۶۵ و نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خفر در استان فارس است. او ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و هیچ‌گاه دومین پسرش را ندید. 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌸🌸🌸🌷 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
🌸 🌸 در روایت است، اگر شما در شرکت کردید و برای رفتید،🚶‍♂ اگر شهید هم نشدید، اجر را دارید☝️. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهید زنده اید. ان شاءالله بتوانید راه را محکم و پر قدرت ادامه دهید.😇 ما باید ثابت قدم باشیم. خدا شاهد است این صحنه هایی که دارد مقابل چشمان ما می گذرد، کمتر از صحنه‌های صدر اسلام نیست. در صدر اسلام، آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام ۷۲ تن یار داشت. همه اش ۷۲ تن بودند که می روند شهید می شوند🕊. الآن چیز دیگری دارد اتفاق می‌افتد. صحنه ای از بچّه های تخریب لشکر برایتان تعریف کنم. در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار. یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابد و می گوید: "پایتان را روی من بگذارید و رد شوید."💔بچّه های پا بر روی پشتش می‌گذارند و می گذرند. او روی سیم خاردار می خوابد، یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند. کسی این قدر ؟ مگر بدون شناخت می‌شود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد. در ارتش‌های دنیا، نیروهایی که عشق بدون شناخت دارند،🍃 می آیند و کپ می کنند. از جایشان تکان نمی خورند. از گلوله می ترسند. این شناخت می‌خواهد که یکی روی مین بخوابد. سینه اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. تا درک نباشد، نیت ها پاک نمی شود.😊👌 📙 برگرفته از کتاب ارزشمند بیانات سردار خیبر، مکان سخنرانی: عملیات ، آذر ۱۳۶۲ ، اردوگاه قَلّاجه در جمع نیروهای ۲۷_محمدرسول_الله(ص✌️ 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image
✍به روایت : 🍁من رفتم بندرعباس صحبت کنم. چند تا دختر آمدند پیش من گفتند: "فلانی، ما هر کدام نامی برای خودمان گذاشته ایم." ندیدند همت را، ندیدند باکری را، ندیدند خرازی را... گفتند: "نام این خانم باکری است. ما او را به نام صدا 🗣می کنیم. او متبرّک ✨کرده خودش را به نام باکری... نام این است، نام این ." بعد این دختر🌸 به من گفت: "من وقتی سر سفره می نشینم، حس می کنم مهدی سر سفره ی ما نشسته است." کجا چنین چیزی وجود دارد؟این، آن اتصال است... ✨یکی از برجستگی های جنگ ما این بود که قله های آن، قله های مطهّر و مرتفعی بود. اگر قله مرتفع بود، دامنه زیبا می شود، دامنه سرسبز می شود، چشمه های جوشان از دامنه سرازیر می شود... این قله برجسته اثری جدی گذاشت. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی @mazhabi_image