#خاطرات_شهدا
خاطره ای زیبا از شهید
#محسن_وزوایی
در عملیات بازی دراز هلی کوپترهاب عراقی به صورت مستقیم به سنگرهای بچه ها شلیک میکردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند!!!
در همان وضع یکی از نیروها پیش محسن رفت و با ناراحتی گفت:پس آنهایی که قرار بود ما را پشتیبانی کنند کجایند؟چرا نمی آیند؟چرا بچه ها را به کشتن می دهی؟!
وزوایی سرش را برگرداند،
نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدازد
صدایش در فضا پیچید که
می گفت:
الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل...✨
بچه ها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظه یکی از هلی کوپترها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلی کوپتر دیگر با هم برخورد کردند...
خوشا زبانی که شهدا را یاد کند♥️
با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد
⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی
@mazhabi_image
#خاطــرات_شهدا
💠 #نماز_شهدا
برادرا نماز، نماز!
ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک تر می شد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:”نماز، نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنید.” با این نهیب ، ستون حبیب می رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد :”نایستید، بدوید! نماز را بدورو می خوانیم. هرکس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند، نماز را بدورو بخوانید.”
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو می رفتم ، مشغول به نماز شدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین ...
عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر می گفتند و بدن ها هر یک به گونه ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه ای بی اختیار از صدای صفیر گلوله ی خمپاره بر زمین می افتادیم. لحظه ای دیگر باز بی اختیار، با شنیدن صدای موشک های زمانی آر.پی.جی دشمن که بالای سرمان منفجر می شد، می نشستیم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچه ها در همان حالت پیشروی، نماز صبح شان را خواندند و در نمازشان خدارا به یاری طلبیدند.
کتاب ققنوس فاتح(بیست روایت شفاهی از شهید والامقام #محسن_وزوایی)
#پیام_رسان_فرهنگ_نماز_باشید
🌺🌸🌺🌺🌺🌺🌺🌸🌸
⭕️کانال بهترین عکسهای مذهبی
@mazhabi_image