~رمان ماموریت ویژه~
#پارت_پانزده
~داوود~
توی ماشین بودیم تا رسیدیم سایت
به زور توی ماشین به رسول فهموندم میخوام بهشون بگم اماده فرار باش🤐🤣
وقتی رسیدیم بچه هارو صدا کردم اوردمشون ی گوشه
+من میخوام ی چیزی بگم
همه:
بگو
(اینجا اقا محمد نبوده)
+من رسول باهم دست به یکی کردیم شما رو سرکار بزاریم😆😆😆 من الان خوبه خوبه فقط ایسگاتونو گرفته بودیم
و الفراررررررر
انقد با رسول دوییدیم اونا باهامون میدوییدم تا رسیدیم به بمبست و گیر افتادیم
_خب حالا ما میدونیم و شماااا😈(سعید)
خداروشکر اون لحظه آقا محمد اومد و ما جون سالم به در بردیم😬
~رسول~
با اون خنده و شیطنت کوک کوک شدیم با خنده رفتیم سراغ کارامون😄
ولی بازجویی از الکساندر و اون خانمه مونده بود
رفتم اتاق شناسایی چهره و گفتم ی عکس از چهره ی اون خانم بهم بدن
بعد توی سیستم زدم و مشخصات شو در آوردم
سریع پیش آقا محمد رفتم
+آقا محمد بیاین پایین
_اومدم اومدم
+ببینید آقا من مشخصات این خانم و درآوردم
به اسم شارلوت والر وارون لپز
تاریخ تولد 9/1/1380
کد ملیش ........45
و کل اطلاعاتشو برای اقا محمد خوندم
_جالبه!ی دختر بیست ساله این همه آشوب به پا کنه😏
+چی بگم اقا
_باشه ممنون به کارت برس
+چشم
~محمد~
رفتم و با اجازه آقای عبدی بازجویی از الکساندر رو شروع کردم......
پ.ن از دست این دوتا خدااا🤣🤣
پ.ن واقعا ی دخترک بیست ساله چطور میتونه؟!😏😏
پ.ن ببینیم بازجویی چی میشه
آیدی و ناشناس برای نظرات🤗
@bdbdjndndu
https://harfeto.timefriend.net/16372248060266
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_پانزده
«داوود»
_دیــــــبا💔اونجوری نکن دیگه😉🖤
+اخه نمیدونی که من قول دادم برگردونمت تهران😭
_دیباخواهرک من❤️🍬
اخرای ماموریته
خواهشا اونجوری نکن دلم میگیره💔
پـــــــــــــــــــوف😞
شاید مرخصی گرفتم😊
_وایییی راست میگی😍💋
+نه گفتم بخندی پشمـــــک🤣🤣
_بیشــــــعور😡🤣
(دعوا ادامه دارد😐😂😂😂)
»»،»»»»»»»»»»»»»»»»»
«فرشید»
ارام خوابیده بودم😴
که یه بـــیـب اومد منو لگد مال کرد😱🤣🤣
آاااااااخــــــــــخ😑🤐😹👌
چیشامو واکردم👁👁
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات؟ 😳
داوود❎
من✅
سعید✅
➕ آقا محمــــــــد🤯
➕رســــــــــــــــــــــــــول🤐😵
»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
اسم منوآقامحمدوسعیدو رسولو خوندن
»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
پــــــــــوف😕
چه چقدر جالب
همه باهم مرخص شدیم
»»»»»
[روز بعد...]
«داوود»
مرخصی گرفتم که¹⁰روز برگردم به زادگاهم تهران❤️🍬
توراه بودیم که احساس کردم یه نفر دنبالمه😕
خـــیلی ریز زیر نظرش داشتم و داشتم میخواستم وضعیتو سفید کنم😱
اما نمیشد
اخرش به دیبا گفتم
+دیــبا ببین یه نفر دنبالمونه
من دم یه کتابخونه وای میستم پیاده شو برای رد گم کنی هم تند میرم یکم
پس نترس وقتی هم که زنگت زدم می یای دم در تا من بیام💔
فهمیدی؟ 🤨
_ا... ا.. ر.. رره😨
«دیبا»
از چیزی که شنیدم زبونم قفل شد😓
_دیــبا فقط یه نکته مهم
شایدم منو گروگان بگیرن
شایدم...........
شایدم دیگه داداشتو نبینی💔
فقط اگه دیدی زنگت نزدم خودت پیاده برمیگردی به خونه ای که قبلا تو یزد داشتیم
اونجا می مونی و شب پیاده میری سایت
باشه خواهرکم؟ 🖤
بغض کرده بودم نمی تونستم جوابشو بدم اما به هر جون کندنی بود گفتم:
+چ... چی؟
من.. غغلـ.. لـ... لط کردم 💔
نم... ی خوام... برگردی... تهران🖤
تورو خدا... اینجوری نگو
_عه اجی کوچولو شدی باز😊💔
+اره کوچولو شدم
و دیگه تحمل نداشتم
بغضم ترکید
بی صدا اشک ریختم و اخرشم نتونستم زدم زیر گریه😭💔😭
مگه من چند سالم بود یه نوجوون 18ساله
چقدر صبر دارم
که داداشم هنوز ازدواج نکرده بخواد....
حتی جرعت گفتنشم ندارم😭😭😭
تو همین فکرو خیلابودم که خوابم برد..... خوابی نه چندان خوش💔
»»»»
_دیبا، دیبا پاشو رسیدیم؛ دیـبا بلند شو💔😭
چشامامو باز کردم
+چرا نمی بریم خونه؟
_چون ممکنه خطری براتون پیش بیاد
فقط به خاطر خودته دیبا فقط به خاطر توومامانو بابا
+نمی خــــــــــــــــــــــــوام😭😭😭😭😭💔
_با گریت فقط خودتو عذاب میدی
چیزی درست نمیشه که
+نهههه شاید دلت بسوزه به حالم 😭😭😭
بیای تهران💔
«داوود»
چشامو بستم تا اشکاشو نبینم
+عزیزم خواهرم برو دیگه
_خـ.. داا.. حافظ😭💔
+خداحافظت خواهر کوچولو 😊💔😭
«دیبا»
تا اخرش نگاهش کردم
دیگه داشتم مطمعن میشدم... باید.. نه ه ه ه
فکرشم اذیتم میکنه
سرمو کلافه تکونی دادم و رفتم تو کتابخونه
«داوود»
از تو ایینه نگاش کردم
هنوز داشت نگاهم میکرد
سعی کردم اروم تر برم تا اون کسی دنبالمه فک نکنه فهمیدم دنبالمه
««««««
«محمد»
اومدم سایت مطمعن بودم داوود تو سایته
البته چه سایتی یه خونه قدیمی با موکت ازونا که بادگیر داره
قناتم کنار در وورودیه
واقا خیلی جالبه که 12نفری توش جا شدیم
اما داوود نبود
از یکی بچه ها پرسیدم اونم گفت فک کردم باشماست
که یهو اقای عبدی زنگم زد
_الو محمد
+سلام اقای عبدی
_سلام ببین محمد خواستم بگمت نگران داوود نباشی
+چطور؟
_مرخصی گرفت برگرده تهران پیش خانوادش
+از کی؟(ازکی دادکام😂😂😂)
_از من.... منم گفتم خیلی وقته یه سری به خونوادش نزده 10روز مرخصی براش دادم
+بله ممنون اقای عبدی الان داشتم دنبالش میگشتم... ممنون که خبر دادید
_راستی محمد
+بله اقا
_حال بچه ها چطوره.... شنیدم همرو زدی نابود کردی🤣🤣🤣
+خوبن خداراشکر ازمنم بهترن.... 🤣🤣
(اتمام مکالمه)
ادامه دارد....
پ. ن¹: یعنی چه اتفاقی برای داوود میافته؟ 🧐
پ. ن²: دیبا موفق میشه؟ 🤔
پ. ن ³: دیبا اخرای ماموریته؟؟؟؟! 🤨
#عاشق_شهادت 💙
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16388527315403
ایدی نظرات
@LOVEGOT