#رمان #بیقرار ❤
#پارت_چهارده
«محمد»
وای ی ی ی ی خدا 😑😑
این فرشید دفعه5امشه که پاشو کوبوند رو من🤣💔
«دیبا»
(اندکی قبل از پارت قبل😑🤐🤣)
ما توی تهرانیم
یعنی منو بابامو مامانم
اما داوود توی یزده برای ماموریت فعلا همشون رفتن یزد
هر هفته تماس میگرفت و همو با تماس تصویزی میدیدیم
اما دو هفتس زنگ نزده حتی پیام هم نداده😓
ازخودمو مامانو بابا (و خاله و عمو هفته ای بار میریم حموم🤣🤣🤣)
(از خودش!؟؟؟ ای خــــــــــــــــــدا؛این اومده بیب بزنه به رمان🤣😒)
اجازه گرفتمو رفتم یزد
رفتم سایتشون
گفتن بیمارستانه اما نگفتن چرا 😱
با دو فقط پیاده رفتم سمت ادرسی که دادنم
اما داخل بیمارستان که شدمـــ....
متوجه شدم که اقا دارن بدوبدو میکنن با دوستشون🔪😐
خواستم نودلو خودم بخورم اما دلم نیومو چراشو الان میگم
.
.
.
بیا پایین دیگه
.
.
.
چون خیلی لاغر شده بود🤕🤧
باز دوباره گفت اجی کوچولو😬😤🤬
_ســــــلام اجــــــــــــی کـــــــــــــــــــــوچــــــــــــــــولــــــــــــــوی من😃🤗
+مرض من دیگه کوچولو نیستم
_بله چشم اجی ک... یا حسین الفرار🙄😆🤣
»»»»»»»»»» ”
+دقت کردی وایسادیو داری میخوری(من)
_امممممممم نــــــــه😓😥
+بیبین یا راستشو بگو چرا انقدر گشنه ای و لاغری یا میکشمــــــــــت😡😡😡😡
_...
+داوود
_
کل ماجرا رو برام تعریف کرد🤧🤧🤧
«داوود»
داشتم با خواهرم تو محوطه قدم میزدمو صحبت میکردم که از بلند اسم منو صدا زدن😯😳
منو خواهرم بدوبدو رفتیم بیبینیم چـِم شده؟(واااات؟ گیر عجب خلایی افتادیما🤪)
««««««««
وقتی فهمیدم مرخص شدم بال در اوردم😇👋
»»» ”»
با خواهرم تو پارکیم و بستنی قیفی میخوریمو تاب دونفره سواریم🤣🍬❤️(مردم خیال نکنن زنوشوهرین🤣🤣👍)
+داوود میدونی مامان چقدر گریه کرد تا تو زنگ بزنی💔
_ابجی من.. تو که دیدی بیمارستان بودم😢
اگه واسه جبران میخوای، حاضرم برگردم تهران 😘
+واقـــــعــــــا😍💋🙈
_اگه اقا محمد اجازه بده😊❤️
البته فعلا کسیو ندارن مجبورم تا مرخص شدن اقامحمد صبر کنم دیبا... می فهمی که😔
+اههههه داوووووووود😭💔
«محمد»
بیدار شدم
و پرستارو دیدم که داره یه تختو میبره داوودم نیست😱
ن.. کن.. نکنه... 😳
+ببخشید خانم یه لحظه
_بفرمایید
+مریضی که روی این تخت بود کجاست؟ 🤔
_مرخص شدن
+کـی؟
+نیم ساعت پیش
بعدشم بایه خانم رفتن بیرون🚶♀🚶♂
_ممنون
+خواهش میکنم... چیزی میل ندارید؟
_(بعد از اندکی سکوت و فکر) چرا.... لطفا برای همه یه غذا بیارید
(بچه ها اینجا فک نکنین خلم و نمی دونم تو بیمارستان خودشون غذا میارن و اینا... اماچون خلاقم زیادی اینکارش کردم)
+بله حتما
_.....
بعد از رفتن پرستار خواستم با بچه ها شوخی کنم😜😝🤪
نقطه ضعفشونم میدونستم
_فرشیدو یه لگد زدم
_سپس قلقلک رسول داده
_و سعید را نیز ریشش کندم(مطمعنید اقا محمده؟)
_دراخر نیز خودم را به خواب زدم😂
ادامه دارد.....
#عاشق_شهادت 💙
پ. ن: داوود برمیگرده تهران؟
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16388527315403
آیدی نظرات
@LOVEGOT
~رمان ماموریت ویژه~
#پارت_چهارده
~سعید~
هنوز با فرشید و اقا محمد توی بیمارستان بودیم رسولم هنوز داوود رو از پشت شیشه نگاه میکرد که یهو آقا محمد گفت
+بچه ها شما برید من میمونم😊
_نه آقا شما برید ما میمونیم
*آره آقا سعید راس میگه
+نه دیگه نشد دیگه من باید باشم
*اقا شما برین ما هستیم دیگه🙄
بین این تعارفامون یهو دیدیم رسول اومد پیشمونو با چشمایی که در حال برق زدن بود به داوود اشاره کرد
وای خدایاااااا😍
چچچچی داشتم میدیم😍
دا دا داوود بهوش اومده بود🤤😍
اقا محمد بدون هیچ معطلی رفت و دکتر و صدا کرد🗣
دکتر تمام چیزاش رو چک کرد و گفت که وضعش خیلی بهتر شده😍
اول از همه رسول رفت پیش داوود
~رسول~
تا داوود بهوش اومدم رفتم پیشش
+سلام داوود😍
_ررسوول!🤤😍
+جان رسول
_خوبی داداشی؟☹️
+من عالیم تو چطوری؟
_هنوز ویندوزم بالا نیومده🤣
+🤣🤣🤣
_رسول میخوام بقیه رو سر کار بزارم😈🤣
+چی کار میخوای بکنی؟
_میخوام خودمو بزنم به فراموشی، پایه ای؟😈
+آرهههه😈
_خب پس برو به بقیه بگو من تو رو نمیشناختم و خودتو بزن به ناراحتی😈🤣🤣
+حلههه🤣
رفتم و به بقیه گفتم
+دددداوود ممنو نننمیشناخت😢
_یعنی چی رسول؟(محمد)
+ننممیدونم فففک کنم ففراموشی گرفته😨
*رسول معلوم هس چی داری میگی؟(سعید)
+الکی نمیگم من و نمیشناخت😭😭
_بیاین بریم تو(محمد)
همه رفتیم تو و داوود خودشو به فراموشی زد🤣🤣
داشتم از خنده میترکیدم ولی جلوی خودم و گرفتم🤣
انقدر خوش گذشت سر کارشون گذاشتم😆😆😆
خلاصه اون روز داوود مرخص شد ولی هنوز خودشو به فراموشی زده بود🤣🤣
پ.ن ای خدا از دست این دوتااااا🤣🤣🤣
آیدی و ناشناس برای نظرات🤗
@bdbdjndndu
https://harfeto.timefriend.net/16372248060266