eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
6 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تمامی خدمتکارا سلام میکنن و به ادای احترام کمی سرشون رو خم میکنن... اشرافیت از سر و روی کاخ و خدمه میریزه... احساس میکنم دلم داره پیچ میخوره... استرس تموم وجودمو گرفته... دوست دارم هرچه زودتر مادرو ببینم... بابا از یکی از خدمتکارا میپرسه -خانوم کجان؟ -تو پذیرایی نشستن کتاب میخونن بابا سرشو به نشونه مثبت تکون میده و دست منو محکم فشار میده... باهم دوباره راه میفتیم... به سمت یه پذیرایی بزرگ و مجلل که بانویی زیبا و میانسال و.... و....شبیه من...با لباس های قیمتی روی مبل نشسته و کتاب میخونه میریم .... صدای قلبمو میشنوم.... انگار تو مغزم میزنه... بابا...مامانو صدا میکنه -نقره جانم... -آآآ...عزیزم برگشتی؟خوش اومدی بعد شبیه علامت تعجب و با حیرت زل میزنه به من... حتما شباهت زیادمون متعجبش کرده ... -آم...شاهین... این بانوی زیبارو معرفی نمیکنی؟ -چطور نشناختی؟کسی که سالها منتظرش بودی...به صدای قلبت گوش کن... حتما یچیزی میگه... خب...بنظرم نباید اینطوری و انقدر یهویی معرفیم میکرد... ولی حرفی نمیزنم و منتظر میشم ببینم چه اتفاقی میفته.... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱