🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتسیونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
اولش قبول نمیکرد و بهونه میاورد...
ولی بعد چشماش برقی زد و تندی قبول کرد...
ذهنشو خوندم...
یجورایی میخواست خودشو کنار بکشه و بندازه گردن من...
سینی و ازش گرفتم و الکی خواستم وارد اتاق شم که دستمو گذاشتم رو سرم و خودمو انداختم زمین...
به این صورت لیوان خرد و خاکشیر شد و آبمیوم ریخت زمین...
خدمتکار فوری اومد سمتمو دستپاچه گفت
-وای وای واییییی،چیکار کردی دخترررر حالا جواب اقا ارمینو چی بدمممم...
بعدم کوبید تو سرشو گفت
-الان فکر میکنه بی عرضه ام...دیگه نمیتونم دلشو بدست بیارم...ارزوی ازدواج باهاشو باید به گور ببرمممم وای خدااا
فکر کنم وقتی این جملات اخریو میگفت از شدت ناراحتی حواسش نبوده که من اونجام...
من که دیدم حواسش نیست فوری پاشدم و رفتم دنبال آرمین...
واقعا میخواسته بلایی سر بابا بیاره؟
اما اخه چطور ممکنه؟
بابای من که این همه براش زحمت کشیده...
اخه چرا؟
یعنی بخاطر پول و ارث حاضر شده همچین کاری کنه؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
۲۲ مرداد ۱۴۰۱