eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
7 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 در باز میشه و زهرا و مامان منیر و بابا علی و مامان نقره و بابا شاهین وارد اتاق میشن... از شدت ذوق بدون اینکه حواسم به دستم باشه از جام بلند میشم که دستم تیر میکشه و از دردش قیافم درهم میره... مامان منیر فوری میاد و دوباره میخوابونتم و پیشونیمو میبوسه... ______________ حدود دو هفته ای میشه که از شمال برگشتیم... مهمونی خانوادگیمون بخاطر دست من کنسل شد و قرار شد هفته های بعد بگیریمش... منم که حالا فهمیدم آرمین واقعی کیه و چطور آدمیه با اجازه ی بابا شرکت و به اسمش کردم چون من از پس مدیریتش بر نمیومدم و نصف اموال دیگه ایم که توسط بابا به نامم شده بود و زدم به نامش... چون حس میکردم اون بیشتر از من حق داره که صاحب اون اموال باشه... قبل از من اون بود و برای مامان و بابا مثل یه فرزند واقعی بوده... مامان منیر و بابا علیم تا الان تهران موندن... نمیدونم ولی حس میکنم کل خانواده یچیزی میدونن که من بی اطلاعم... بخاطر همون جریانی که من بی اطلاعم فعلا تهران میمونن تا اون جریان به جایی که باید برسه... یکی از استادای دانشگاهم که بنظرم برای زهرا مناسبه ازش خواستگاری کرد و قرار شد چند وقت دیگه به طور رسمی برن مشهد و بادا بادا مبارک بادا... تو همین فکرام که با صدای استاد به خودم میام... -خانم رضایی؟ +بله استاد؟ -اگر مطالب براتون جالب نیستن میتونین از کلاس تشریف ببرین بیرون +نه استاد معذرت میخوام... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱