🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
میرم سمت خلوت باغ که با تاب زیبایی رو به رو میشم...
تو قلبم دوقی میکنم و میخوام برم سمتش که یادم میفته وسط ماموریتم و لنزم چک میشه...
میخوام برگردم به داخل کاخ که دردی پشت گردنم حس میکنم و سیاهی مطلق...
آرمین:
نقاب روی صورتم شدیدا اذیتم میکنه و نمیزاره راحت نفس بکشم...
ولی چاره چیه...
نگران آوام...
نباید میگفت چهره ی منو دیده...
به ساعت نگاهی میندازم...
حدود ده دقیقس از کاخ خارج شده و خبری ازش نیست...
از جام بلند میشم که موزیک قطع میشه و همه با احترام وایمیستن...
با قدم های استوار و محکم به سمت در خروجی به راه میفتم...
_____
نیست...
نیست...
نیستتت...
همه جارو دنبالش گشتم...
کل آدمامو به صف کردم که کل کاخو بگردن ولی خبری ازش نیست...
لعنت بهت ارمین لعنت...
اخه چرا گذاشتی تنها بره بیرون...
_____
آیه:
با سردرد عجیبی چشمامو باز میکنم...
نور چشمامو میزنه که باعث میشه دوباره چشمامو ببندم...
حس درد و کوفتگی اذیتم میکنه...
به سختی چشمامو کامل باز میکنم...
یه زیر زمین خالی خالیه که فقط یه چراغ زرد رنگ به سقفش آویزونه...
به خودم نگاهی میندازم...
دست و پام بستست و گوشه ی زیر زمین روی زمین درازم کشم...
به سختی بلند میشم و میشینم...
سرمو به دیوار پشت سرم تکیه میدم و نفس نفس میزنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱