eitaa logo
🥀'مِعراج الشُهَدا'🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
490 ویدیو
6 فایل
﷽ شهادت زیباست...🙃🤍 امروزه فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره #شُهدا.. - کمتر از #شَهادت نیست(:♥️ کپی؟ازشیرمادرحلال‌ترت‌باشه‌رفیق!😁 {بلکه‌نشر‌مطالب‌صدقه‌جاریه‌محسوب‌میشه} شفاعت‌شهداشامل‌حالتون👀💕 پس منتشر کنید✅ طلوع: ۱۴۰۲/۳/۱۶🌹 غروب: انشاءالله شهادت🥀
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀'مِعراج الشُهَدا'🇵🇸
💗#بنده‌نفس‌تابنده‌شهدا💗 #قسمت۱۷ بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم قلبم داشت از جا کنده میشد
💗💗 وارد پذیرایی شدم که صدای پچ پچ شروع شد لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با روسری بلندی که لبنانی بسته بودم و چادر تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد با گریه به سمت اتاقم دویدم نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم تو آینه به خودم نگاه کردم نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود چشمها و دماغم بخاطر گریه یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه شخصیم وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو عوض کردم رفتم اتاقم مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از در و دیوار اتاق جمع کردم احساس میکردم این خونه غرق گناهه مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی از اتاقها گذاشتم شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت فردا یه عالمه کار دارم پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک به راه افتادم یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم -شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم با محجبه شدنم خانواده ام طردم کردن اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن تو و همرزمانت دوستم بشید پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم یهو صدای تلفن بلند شد... ادامه دارد... نویسنده: 🌱 معراج شهدا🥀 @mearaj_shohada313
🥀'مِعراج الشُهَدا'🇵🇸
💗#بنده‌نفس‌تابنده‌شهدا💗 #قسمت۱۸ وارد پذیرایی شدم که صدای پچ پچ شروع شد لباسم یه کت و شلوار کاملا پ
💗💗 یهو صدای تلفن بلند شد زینب بود باهم سلام و علیک کردیم زینب : حنانه میای بریم ..... زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟ -آره عزیزم زینب زینب:جانم -میگم میشه قم هم بریم ؟ زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی ‌-دقیقا درست فکر کردی زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره ؟ -دیشب خوابشو دیدم زینب : ای جانم عزیزم -کی میریم ؟ زینب:پس فردا ۶صبح -زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا(علیه السلام )و حضرت معصومه(سلام الله علیها بگی زینب:آره حتما عزیزم زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن زینب: حنانه جون امام رضا (علیه السلام ) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران و تو غربت با سم مسموم میشن از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه(سلام الله علیها)به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(علیه السلام ) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن روز ولادت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) روز دختره حنانه -جانم زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو -یعنی امثال منم میتونن عضو بشن زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم یا تو ایران کیش و شمال.. ادامه دارد... نویسنده: 🌱 معراج شهدا🥀 @mearaj_shohada313
🥀'مِعراج الشُهَدا'🇵🇸
💗#بنده‌نفس‌تابنده‌شهدا💗 #قسمت۱۹ یهو صدای تلفن بلند شد زینب بود باهم سلام و علیک کردیم زینب : حنان
💗💗 با اتوبوس میرفتیم مشهد اما من فقط بغض و سکوت بودم بالاخره رسیدیم شهر مشهد اول رفتیم یه هتل منو زینب تو یه اتاق بودیم زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ن اهار بخوریم بریم حرم -دیر نیست ؟ زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم تا عصر میمونیم حرم -باشه بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم هتلمون نزدیک حرم بود ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم من عربی بلد نبودم ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه وارد صحن رضوی شدیم همین که چشمم به گنبد طلا خورد اشکام جاری شد زینب سلام امام رضا(علیه السلام ) را بلند خوند منم باهاش تکرار کردم زینب پاشد نماز بخونه اما من نماز خوندن بلد نبودم زینب :حنانه میای بریم جلو -نه من میترسم خیلی شلوغه زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت - باشه زینب که رفت زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن .. اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر ، اما من نرفتم... ادامه دارد.. نویسنده: 🌱 معراج شهدا🥀 @mearaj_shohada313
می‌گفت یه قسمتی از منطقه‌یِ شرهانی رو می‌خواستیم تفحص کنیم، سپاه گفته بود تا یک شهید پیدا نکنید اجازه نمی‌دیم! شش روز کار کردیم ولی خبری از هیچ شهیدی نبود، روز آخری گفتیم شما نزارید ما دستِ خالی برگردیم، یهویی چشمم خورد به دسته گلِ شقایق، گفتم لااقل برم اونا رو بردارم. تا گل ها رو چیدم متوجه شدم رویِ پیشونیِ یک شهید در اومده بودند! کشفِ همون شهید شروعِ پیدا شدنِ سیصد تا شهید بود؛ اسم اون شهید هم بود "مهدی منتظر قائم" :) اونجا بود که فهمیدم واقعا ما صاحب داریم! معراج شهدا🥀 @mearaj_shohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسم‌ࢪَب‌ِّالشُـھـَداوَالصِدیقین🪴
این کاری که هر روز انجام میدیم منبع خیر، برکت، نور و دلیل حال خوبته سه بار زمزمه کن؛ "صلی الله علیک یا ابا عبدالله..."
الله اکبر الله اکبر الله اکبر✊ ویرانه شود شهر تل آویو به زودی😎 معراج شهدا🥀 @mearaj_shohada313
😁 کودن ترین.... به نظرم کودن ترین صهیونیست اونیه که تو این حمله تلف یا مجروح شده!لا مصب موشک‌ها از قم راه افتادن ، رفتن جمکران زیارت بعد رفتن کربلا سلام دادن بعدش قدس نگهداشتن برای نماز مردم‌ همه شهرها براشون دست تکون دادن بعد توی صهیونیست فرار نکردی؟؟؟؟ 😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😂 معراج شهدا🥀 @mearaj_shohada313
بعد از دایر شدن مجتمع‌ های آموزشی رزمندگان در جبهه اوقات فراغت از جنگ را به تحصیل می‌پرداختیم یکی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زیر سایه درختی جمع کردند بعد از توضیع ورقه‌های امتحانی مشغول نوشتن شدیم‌ خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع کرده بودند یک خمپاره در چند متریمان به زمین خورد همه بدون توجه،سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند یک ترکش افتاد روی ورقه دوست بغل دستیم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند دوستم ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: برگه من زخمی شده باید تا فردا به او مرخصی بدهید! همه خندیدند و شیطنت دشمن را جدی نگرفتند😁😄 معراج شهدا🥀 @mearaj_shohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا