19.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #قسمت_اول
❓آیا رابطه امام علی علیه السلام با خلفا یک رابطه دوستانه بوده است؟
⁉️ اگر جواب منفی است پس چرا حضرت نام فرزندان خود را به نام خلفا نامیده است؟
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
حجابب۱.wav
15.9M
حجاب آزاد شد ❗️
※ ویژه روز حجاب و عفاف
#حجهالاسلام_حاجیاکبری 🎤
#قسمت_اول 1⃣
@medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
بر سر دوراهی
روبهروی مدرسهای که بالای سر در آن آیهای از قرآن نوشتهشده بود ایستادم به همراه دوستم که تازه با او آشتی کرده بودم.
اولش رودربایستی داشتیم میترسیدیم که داخل مدرسه شویم😅 ابهت عجیبی داشت
نگهبان که از دیدن قیافه سردرگم و ضایع ما شک کرده بود🤦♂ آمد بیرون تا ببیند این دو جوان چه میخواهند 🤔
ما از نگهبان مسن آنجا با موهای سفید و سیاهش سراغ کسی را گرفتیم.
نگهابان که از شدت نور آفتاب چشمانش را در خود فرو برده بود.🔆
گفت هنوز نیامدهاست😐
قرار بود در آن مدرسه ثبتنام کنیم و ادامه تحصیل بدهیم .
هنوز دو دل بودم 💕
من کجا و آنجا کجا با خود می گفتم اصلا اگر دوستهایم بفهمند مرا مسخره نمیکنند ؟!که چرا همچین جاهایی رفته ام😬 حرف مردم و اقوام را چه کنم 🤦♂😔
دیشبش که به پدر و مادرم ماجرا را بهشوخی گفته بودم استقبالی از تصمیم نشد 😔
مادرم خندهاش گرفت و گفت حتماً چیزی به سرت خوردهاست🤯
پدرم با متانت همیشگی اش گفت: همین درس معمولی ات را بخوان به این کارها کاری نداشته باش این کار ها به تو نیامده . 🤨 تو را چه به این درس ها !!
خلاصه این قدر گفتم که کفرشان در آمده بود 😉
مادرم گفت هر کاری میخواهی بکن اولش هم من گفتم برو رشته تجربی تو حرفم را پشیزی حساب نکردی و رفتی انسانی حالا هم ما هر چیزی بگوییم تو کار خودت را میکنی 😑 هر کار میخواهی بکن زندگی خودت است به ما هیچ مربوط نیست
اینطور پاسخ مرا کمی میرنجاند 🔥
ولی تصمیمم را گرفته بودم و نمیدانم چطور شده بود انگار معجزه ای شده بود.
راستش جرقه اولی را که من به سوی این عرصه بروم دوستانم در مغز من ایجاد کردند
با داستان پیتزا که در پایگاه رخ داد 🤦♂
ادامه دارد ....
#رمان_کوتاه
#بر_سر_دو_راهی
#قسمت_اول
✍محمد مهدی پیری اردکانی
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
✅ تکنیک های ویکتورهوگو
#رمان_بینوایان یکی از زبان زد ترین و مشهور ترین رمان های معاصر دنیا در قرن ۱۹ می باشد.🚀
این نوشته اثر #ویکتورهوگو نویسنده فرانسوی می باشد.
سعی داریم در این چند قسمت برخی از تکنیک ها و روش های جذابی که این نویسنده برای نوشتن این رمان کار برده است را شرح دهیم. تا علاقه مندان استفاده کنند.
قسمت اول داستان سرگذشت #ژان_والژان را شرح می دهد. به خوبی خواننده را جذب داستان میکند. تکنیک جالب نویسنده، بینوایان را جذاب تر هم کرده است.
این روش از این قرار است:(#تکنیک_اول)
ابتدا نویسنده به صورت مبهم ویژگی های شخص ناشناسی را بیان می کند و در آخرین جمله متن می گوید آن شخص ژان والژان بود.
مثال : در پانزده سالگی طلبه شد. ساده زیست و آرام بود. انسان اجتماعی، اهل دل و پر شور و نشاط بود. این طلبه جوان یکی یکی پایه های حوزه را با موفقیت پشت سر میگذاشت. ناگهان هنگامی که در پایه ششم حوزه مشغول تحصیل بود. به صورت غیر منتظره او را به علت بیماری سرطان از دست دادیم! آن طلبه عزیز خادم الرضا #علیرضا_سرفراز بود.(روحش شاد)
ابتدا ابهام گویی در آخرین جمله روشن کردن شخصیت داستان
ادامه دارد. ....
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو
#محمد_مهدی_پیری
#قسمت_اول
✏️ @medadman
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
به نام خدا
#رویای_سه_روزه
نسیم خنکی صورتم را نوازش می کرد. نگاهم به طرف آسمان تیره بود. با سرعت ملایمی در حال بازگشت بودم.
یک وقت فکر نکنی رفته بودم توی آسمان ها که دارم بر میگردم روی زمین؛ نه!
منظورم برگشتن روح به بدن نیست!
نه من عباس موزون هستم.نه برنامه، زندگی پس از زندگی هست.
سر اصل مطلب بروم. درحال برگشت
از یک رویایی بودم که سه روز طول کشیده بود.
دیدی تا به حال، نمی خواهی بعضی رویا های شیرین تمام شوند. رویای من از این جنس بود.
ولی با یک تفاوت!
رویای من خواب نبود! واقعیِ واقعی بود.
خورجین پخته پوسیده ای رخش پدرم را تزئین کرده بود. در راه، ناگهان تکه هایی از رویایم به یادم آمد.
از جمله ...
ادامه دارد
#رویای_سه_روزه
#قسمت_اول
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
#از_تبار_باران
#قسمت_اول
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
با دوستانم به پارک می رفتیم.
در پارکِ مرکز شهر، مجسمه محمدرضا شاه را گذاشته بودند. بچه بودیم.
شایعه شده بود که این مجسمه در آن دوربین و دستگاه ضبط صدا قرار داده اند. در جمع کودکانه خودمان می گفتیم: اگر ضد شاه چیزی بگویید یا اهانتی به او بکنید؛ دستگیر می شوید.
محمود هم دنبال ما می آمد.
از داستان مجسمه بی خبر بود؛ پنج ساله بود. داستان را برایش گفتم. حسابی ترسید. یک روز می خواست از مقابل مجسمه عبور کند و به دنبال ما بیاید.
من و بچه ها در آن طرف مجسمه ایستاده بودیم.
گفتیم به او: اگر بیایی و شاه ببیندت باید بروی زندان!
بجای اینکه فرار کند. دیدمش چهار دست و پا با سرعت، از مقابل تندیس شاه گذشت! طوری دوید که مجسمه او را نبیند و خودش را به ما رساند. از همان بچگی درس شجاعت را به ما یاد داد.
راوی: جمیله پیری(خواهر شهید)
✍ محمدمهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
#عقاب_طلایی_قانع_میشود
#قسمت_اول
بچه ها روی پشتي های هیئت دراز کشیده بودند؛
چراغ ها را خاموش کرده بودیم.
حسینیه تاریک تاریک شده بود.
از دور نور ساعت دیجیتال حسینیه چشم را اذيت می کرد.
بچه سرو صدا می کردند؛ برای آرام کردنشان تصمیم گرفتم داستانی را بگویم
بلند گفتم: کدوم گروه میخواد براش قصه بگم؟
یکی از گروه ها با صدای بلند گفتند: ماااا
رفتم کنارشان دراز کشیدم و شروع کردم به قصه گفتن:
روزی روزگاری عقاب طلایی زیبایی در کوهستان زندگی می کرد. به شکار می رفت و روزی خودش را به دست می آورد.
یک روز خرگوش یک روز موش یک روز مار در چنگ عقاب طلایی می افتادند.
عقاب طلایی برای شکار وارد بیابانی شد که فقط یک درخت کاج در آن وجود داشت.
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#قسمت_اول
سلام به خواننده؛
امروز قرار است سرنوشت خودم را رقم بزنم.
این دهمین روزی است که تنهای تنها شده ام. یادم نمی آید کی شام خورده ام؛
فقط می دانم دیروز کتک سیری از مرد بریان فروش خوردم. گرسنه و بی پول بودم، خواستم یک ران مرغ کش بروم که لو رفتم؛ سیلی و لگد آن مرد بجای ناهار سیرم کرد.
اگر پدر و مادرم زنده بودند شاید این طوری نمی شدم.
منی که برای خودم برو بیایی داشتم حالا شده ام یک اشغال جمع کن دزد.
روز ها ولگردی می کنم و زباله جمع می کنم. شبها هم اگر موقعیتش پیش آید دزدی می کنم؛
دیگر از این زندگی خسته شده ام.
همه اش تقصیر آن تصادف مزخرف بود؛ پدر و مادرم مُردند. منم بدبخت شدم.
اما امروز قرار است سرنوشتم را رقم بزنم؛
ساعت ۵:۴۵ دقیقه است. تا یک ربع دیگر من هم به جمع پدر و مادرم ملحق می شوم.
این نامه را نوشتم برای افرادی که نگویند این بچه مریض بود و خودکشی کرد؛ بلکه این فشار زندگی بود که خفه اش کرد.
حالا اگر تو جای من بودی چه می کردی؟
تمام. الیاس نادری ۱۵ ساله.
راس ساعت ۷ صبح جسد نوجوانی بد بو را روی برانکارد خوابانده بودند. پزشک علت فوت را خفگی بر اثر طناب، اعلام کرد.
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
....بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ....
مصاحبه با رزمنده دفاع مقدس سردار حاج جواد کمالی
خودتان را معرفی بفرمایید؟
بنده جواد کمالی اردکانی، فرزند حسین، متولد سال1341 هستم. در سال 1359 به توفیق الهی به عضویت سپاه پاسداران در آمدم. حدود 12 سال است که از وظیفه مقدس پاسداری بازنشسته شده ام.
حال و هوای اردکان در دوران انقلاب چگونه بود؟
#اردکان_در_دوران_انقلاب حدود ۱۰ تا ۱۵ هزار نفر جمعیت داشت. حاکمیت طاغوت بر شهر اردکان به گونهای بود که اکثر ادارات دست افراد وابسته به طاغوت اداره می شد. حال و هوای حاکمیت به این صورت بود که یک پاسبان بر یک محل حکومت میکرد، زور میگفت، رشوه میگرفت و... . اردکان با وجود اینکه شهر مذهبی بود. از نظر فساد و فحشا، وضعیت مطلوبی نداشت. رژیم طاغوت قصد داشت کم کم فرهنگ مذهبی مردم را تغییر دهد، به طوری که اکثر مسئولینی که در اردکان اقامت می کردند، خانوادههای آنها بی حجاب بودند. یکی دیگر از این فساد ها، مشروب خواری بود که شب ها نااهلان امنیت روانی شهر را به هم می زدند. به گونه ای که زنان جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشتند. این موارد جملهای از اقدامات حکومت پهلوی در جهت ضد فرهنگ و حرکت دینی بود. در چنین شرایطی بود که اواخر سال ۱۳۵۶ و اوایل سال ۱۳۵۷ انقلاب در اردکان شروع شد. اولین راهپیمایی از مسجد جامع اردکان شروع شد و به سمت خیابان شهید قانعی ادامه پیدا کرد. مردم اردکان در دوران انقلاب و شروع آن چند دسته بودند:
دسته اول: روحانیت سلحشور مجاهد و انقلابی اردکان. دسته دوم: دانشجویان انقلابی که در شهرهایی مثل تهران و اصفهان و تبریز تحصیل میکردند و خط انقلابی را از دانشگاهها میگرفتند و در اردکان پیاده میکردند. دسته سوم: دستهای از مردم جوانان پر شوری بودند که در نمازهای جماعت شرکت میکردند و فعالیتهای انقلابی بسیار چشمگیری داشتند. دسته چهارم: عدهای از مردم که از شاه میترسیدند و سرسپرده شاه بودند.
#قسمت_اول
✍ سعید معتقدی ١۴٠٢/١١/١٩ مصادف با مبعث ١۴۴۵
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
#سقوط
#قسمت_اول
تا زمین حداکثر ده متر فاصله دارم؛ هوا گرم و آفتابی است.
اگر چکش در برود هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. پاهایم به اندازه کافی قوی هستند.
این هشتمین قله ای است که فتح خواهم کرد.
تا فتح قله فاصله کمی مانده؛
همین که خواستم کمی بالاتر بروم چکش در رفت و سقوط کردم.
تصمیم گرفتم به حالت جفت پا سقوط کنم؛ می دانستم مشکلی پیش نمی آید، پشت ساق پاهایم به اندازه ران گاو ماهیچه داشت؛
همین که به زمین رسیدم؛ دو استخوان پاهایم از زانو زد بیرون!
خون فوران می کرد؛
بی هوش شدم.
ادامه دارد...
✍ محمد مهدی پیری
✏️ @medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc