بزرگَوار❗️
فڪر نکنے زن باحجاب
زیبایے را نمے داند⁉️
عشوهگرے بلد نیست...
آرایش ڪردن ࢪا نمیداند‼️
بلڪہ
او فقط خوب مے داند
چه بپوشد
ڪجا بپوشد
و براے ڪه بپوشد
☺️🌺☺️
حتے خوب مےداند
چہ بگوید
چگونہ بگوید
چطوࢪ نگاه ڪند
و یا چگونه راه رود ...
☀️اینها همہ سبڪ زندگے عفیفانه اش را میسازد
☀️سبڪے ڪہ حافظ بنیان خانوادهها نیز هست😇
#سبک_زندگی_عفیفانه
#حجاب
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هفدهم #فصل_چهارم #تولد بچه ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرک
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_هجده
مادرم نام #میترا را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت.بارها به مادرم گفت: مادربزرگ این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته اید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم #زینب باشد. من میخواهم مثل زینب(س) باشم.
میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم، برای همین من نمی توانم حتیاز بچگی هایش هم که حرف می زنم به او میترا بگوییم، برای من مثل این است که از اول اسمش زینب بوده است.
زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سالهای که در آبادان زندگی میکردم، نابابایی ام مثل پدر، و حتی بهتر ، به من و بچه هایم رسیدگی میکرد.
او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعا دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم، بابا به مادرم میگفت : کبری در خانه ی شوهرش مجبور است هر چه هست بخورد، اما اینجا که می آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد.
دور خانه های شرکتی، شمشادهای سرسبز و سربلندی بود. هر وقت که به خانه ی ما می آمد، در میزد و پشت شمشادها قایم میشد، در را که باز میکردیم می خندید و از پشت شمشادها در می آمد.
همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آنها را مثل نذری بین دخترها پخش میکرد. بابا که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در #نجف به بابایم داده بود، عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه ، جنازه ی بابایم را به نجف بردو در زمین #وادی_السلام دفن کرد.
آن زمان یعنی سال ۴۷ یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت .
مادرم بعد از دفن بابایم در نجف،به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت...
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
سبک زندگی شاد🌈
هرکسی درجهت خواسته ی خودش تلاش کنه 🌱قطعاًبه نتیجه میرسه🍀
انسانهای مشهور تفاوتی بامن وشما ندارن👌
فقط تلاش کردن ومتوقف نشدن💪
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
حکم ایستادن خانم ها در کنار پرده اتاق یا آشپزخانه چیست؟
#احکام_حجاب
#پرسش_پاسخ_احکام
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#سوژه_سخن_طنز
همسایه بی ادبمون ساعت دونصف شب با مشت میکوبه به دیوار😳
.
.
.
.
حالا خداروشکر من خواب نبودم داشتم ” شیپور ” تمرین میکردم.😱😱😇🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠یکی از وظایف اخلاقی و انسانی در برابر همسایگان، رسیدگی به مشکلات و ادای حاجت آنهاست که اگر به قصد «قربت» انجام شود، موفقیت های دنیوی و اخروی را به همراه خواهد آورد؛ به همین دلیل، رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرموده است:
«کسی که حاجت مسلمانی را برآورده نماید، خداوند بسیاری از تقاضاهای او را اجابت می نماید که کمترین آن، ورود به بهشت است 🤲
نخبةالانوار فی هدایةالابرار، ص 190 و 191.
————————————————————
✅ استفاده از این مطلب با ذکر «صلوات» جایز است
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
🔸چادرت ࢪا محڪمتر به سࢪ بگیࢪ
🔸حیایت ࢪا سفت بچسب👌
🐏ڪہ این دنیا پر از گرگهاییست دࢪ پوستین میش ...😳
😎اتفاقا همهشان با لبخند جلو مےآیند اما ...
چه کسے از پشت این لبخندها خبࢪ داࢪد؟!😱
گاه براے حیاے تو نقشه مےڪشند😱
گاه به نام آزادے پوششت ࢪا زیر سوال مےبرند 🤔
گاه خلقتٺ ࢪا
دینت ࢪا
و اعتقادت ࢪا 😇
☝️حواست باشد :دلسوزان تو این گرگان نیستند ڪہ برای سلب آرامشت شب و روز تلاش مےڪنند ..😡.
👌با تیزبینے و سپردن قلبت به خدا نقاب از چهرهشان بردار تا ذات حقیقیشان برایت برملا شود...✅
تا همانی شوی که خدا دوست دارد😍
#حجاب
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هجده مادرم نام #میترا را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_نوزده
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود، برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می خوردم.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب که یک سالش بود، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد. به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند .
دکترها معده ی زینب را شست و شو دادند و یکی دو روز او را بستری کردند. خوردن قرص های اعصاب، اولین #خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. او پوست واستخوان شده بود، هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتم و نزدیک برگشتن بالای گهواره اش می نشستم و لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به #غم از دست دادن بابایم عادت کردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه ای در منطقه ی کارون خرید. این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود.
هر هفته یا مادرم به خانه ی ما می آمد و یا ما به خانه ی مادرم می رفتیم. هر چند وقت یکبار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت میبرد. باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. #سینما هم داشت. بلیط سینما 2ریال بود . ماهی یک بار می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دخترها هم ردیف عقب می نشستیم و فیلم می دیدیم. من همیشه #چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را دربیاورم، پیش من در آوردن چادر گناه بزرگی بود
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام "بی بی جان" داشت که در منطقه کارمندی شرکت نفت بریم، زندگی می کرد. ما سالی یک بار در ایام عید به خانه ی آنها می رفتیم و آنها هم در آن ایام یکبار به خانه ی ما می آمدند و تا سال بعد عید رفت و آمدی نداشتیم . اولین بار که به خانه ی دختر عمه ی جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را درآوردند، اما بی بی جان به بچه ها گفت که : لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید.
بچه ها هم با تعجب دوباره کفشهایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم.
اولین باری هم قرار بود آنها خانه ی ما بیایند، جعفر از خجالت و رودربایستی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید که تا مدتها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi