🔸چادرت ࢪا محڪمتر به سࢪ بگیࢪ
🔸حیایت ࢪا سفت بچسب👌
🐏ڪہ این دنیا پر از گرگهاییست دࢪ پوستین میش ...😳
😎اتفاقا همهشان با لبخند جلو مےآیند اما ...
چه کسے از پشت این لبخندها خبࢪ داࢪد؟!😱
گاه براے حیاے تو نقشه مےڪشند😱
گاه به نام آزادے پوششت ࢪا زیر سوال مےبرند 🤔
گاه خلقتٺ ࢪا
دینت ࢪا
و اعتقادت ࢪا 😇
☝️حواست باشد :دلسوزان تو این گرگان نیستند ڪہ برای سلب آرامشت شب و روز تلاش مےڪنند ..😡.
👌با تیزبینے و سپردن قلبت به خدا نقاب از چهرهشان بردار تا ذات حقیقیشان برایت برملا شود...✅
تا همانی شوی که خدا دوست دارد😍
#حجاب
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هجده مادرم نام #میترا را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_نوزده
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود، برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می خوردم.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب که یک سالش بود، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد. به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند .
دکترها معده ی زینب را شست و شو دادند و یکی دو روز او را بستری کردند. خوردن قرص های اعصاب، اولین #خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. او پوست واستخوان شده بود، هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتم و نزدیک برگشتن بالای گهواره اش می نشستم و لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به #غم از دست دادن بابایم عادت کردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه ای در منطقه ی کارون خرید. این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود.
هر هفته یا مادرم به خانه ی ما می آمد و یا ما به خانه ی مادرم می رفتیم. هر چند وقت یکبار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت میبرد. باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. #سینما هم داشت. بلیط سینما 2ریال بود . ماهی یک بار می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دخترها هم ردیف عقب می نشستیم و فیلم می دیدیم. من همیشه #چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را دربیاورم، پیش من در آوردن چادر گناه بزرگی بود
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام "بی بی جان" داشت که در منطقه کارمندی شرکت نفت بریم، زندگی می کرد. ما سالی یک بار در ایام عید به خانه ی آنها می رفتیم و آنها هم در آن ایام یکبار به خانه ی ما می آمدند و تا سال بعد عید رفت و آمدی نداشتیم . اولین بار که به خانه ی دختر عمه ی جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را درآوردند، اما بی بی جان به بچه ها گفت که : لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید.
بچه ها هم با تعجب دوباره کفشهایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم.
اولین باری هم قرار بود آنها خانه ی ما بیایند، جعفر از خجالت و رودربایستی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید که تا مدتها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#سبک_زندگی_شاد 🌈
سبک زندگی شاد، در دو جمله👇
👈 مهربانی، بدون توقع جبران!!
و
👈 آغوش باز، برای پذیرفتنِ عذرِ دیگران!!
هر وقت موفق شدی؛✌️
دیگه آدما نمی تونن، قلبت و غمگین کنند😍😍❤️❤️
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
📚 نجس بودن لباس نمازگزار
💠 سوال: اگر #نمازگزار بعد از #نماز متوجه شود که لباسش #نجس بوده، آیا نمازش باطل است و باید اعاده شود؟
✅ جواب: اگر بعد از نماز بفهمد، نمازش صحیح است ولی اگر قبلاً نجاست آن را می دانسته و فراموش کرده و با آن نماز خوانده است، نمازش باطل است.
#احکام_لباس_نمازگزار
#پرسش_پاسخ_احکام
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
کامل - مباهله-1.pdf
400.5K
آیا میدانید مباهله چیست؟؟؟🤔
✅ مطالعه کنید متوجه بشید روز مباهله بسیار روز با ارزشیه برای شیعیان👌✌️
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#تلنگرانه
✅افراد موفق همواره براي بالا بردن کاراييشان خود را تحت فشار قرار ميدهند. 🌱
❎افراد ناموفق بايد نظارت و رهبري شوند و توسط ديگران تحت فشار قرار گيرند. 😳
با توکل به خدا،پیش به سوی موفقیت✅✅✅✅✅✅✅✅✅
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_نوزده تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود، برای همین، ناراحتی اعصاب گر
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_بیست
در محله ی کارمندی شرکت نفت، کسی #چادر سر نمی کرد. دختر عمه ی جعفر هم اهل #حجاب نبود.
یکروز به جعفر گفتم : اگر یک میلیون هم به من بدهند چادرم را در نمی آورم اگر میبینی قیافه ی من کسر شان دارد، من خانه ی دختر عمه ات نمی آیم.
جعفر بعد از این حرف دیگر به چادر من ایراد نگرفت.
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به من داد . بابای مهران، اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه 6فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم، یک خانه ی شرکتی در ایستگاه 6ردیف234که سه تا اتاق داشت. ما در آن خانه واقعا راحت بودیم.
بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند من قبل از رسیدن به سن سی سالگی ، هفت تا بچه داشتم چه عشقی میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه ها را میدیدم .
خودم خواهر و برادر نداشتم. وقتی میدیدم که چهارتا دخترهایم با هم عروسک بازی میکنند لذت میبرم و به آنها حسودی ام می شد و حسرت میخوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای دخترهایم لباس راحتی خانه میدوخت. برای چهارتا دخترم با یک رنگ سری دوزی میکرد. بعدها مهری که بزرگترین دخترم بود و سلیقه خوبی داشت ، پارچه
انتخاب میکرد و به سلیقه او مادربزرگش لباس ها را میدوخت.
مادرم خیلی به ما میرسید.
هر چند روز یکبار به بازار لین 1احمدآباد میرفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ی ما می آمد . او لر #بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت دلش نمی آمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد.بابای مهران پانزده روز یکبار از #شرکت_نفت حقوق میگرفت. حقوق را دست من میداد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می چرخاندم از همین خرجی به مهران و مهرداد توجیبی میدادم.
می گفتم آنها پسرند توی کوچه و خیابان میروند. باید در جیبشان پول باشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند .
گاهی پس از یک هفته ، خرجی تمام میشد و باید جواب بابای مهران را هم میدادم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi