malake_mishavad_fatemi_nia_271647.mp3
4.21M
🔰 پادکست زیبا با بیان شیوای
▪️ استاد #فاطمی_نیا
🔰علاج #رذائل_اخلاقی و عواقب خطرناک ملکه شدن زشتی ها در وجود انسان
🔸 بانک صوتی تبیان
#پادکست
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🌹🌹#رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت اول 🎵همراه موزیک ، حرکات موزون انجام
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت دوم
🌻نگاهی به آینه انداختم ، چه عسلی شدم!😉
تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه با ساپورت، موهام رو دور شانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوش تیپم لبخند رضایت بخشی زدم و از آینه دل کندم...🙂
❄بخاطر کار بابام دیر حرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتر رفته بودند ولی قرار شد سارا با ما بیاد که البته هنوز راه نیفتاده خوابش برد!
🌐منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک و لاین زدم مسعود هم گروهیم کلی جوک و عکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی با حال بودصدای خندم رفت هوا.😂 مامان با عصبانیت به سمتم برگشت!😠
💥منم حق به جانب گفتم: وا چیه مگه به جوک خندیدنم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلا می خوام برگردم خونه!😑
💫سارا دستش رو دور گردنم انداخت ؛ عزیز دلم ما که حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت! از لحنش به خنده افتادیم 😄
کلا شگردم این بود هر موقع خرابکاری می کردم شرایط رو به نفع خودم تغییر می دادم....
🌸نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر از ماشین بود و جای خالی پیدا نمی شد تاج گلی کنار در قرار داشت صوت خوش قران و صدای گریه هایی که از خونه می اومد با هم آمیخته شده بود هر قدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد
_جانباز شهید سید هاشم...!!
🌼پس چرا کسی در این مورد چیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سال هاست می شناسمش!. بی اختیار قطره اشکی از گونه ام سُر خورد😥
🌺با صدای مامان به عقب برگشتم که هم زمان نگاهم به دو چشم جذاب و گیرا دوخته شد عجب شباهتی با صاحب عکس داشت...🙂
⚡با نیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسر پیش خودش چه فکری می کرد؟
داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گند زدی!
بعد که رفتیم داخل سارا بهم گفت
_طرف اسمش محسنه پسر فاطمه خانم، ولی سید صداش می کنند اشاره ای هم به خواستگاری سه سال پیش کرد!
_ یه خواهر هم داره که دو سال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!.
🍀ولی خداییش خیلی جذاب بود قد بلند و چهارشونه
حتی وقتی از شرم نگاهش رو به زمین دوخت هم برام خاص و جالب بود حیف نبود که بهش جواب رد داده بودند؟!☹️
✴از افکار خودم حرصم گرفت انگار نه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!!
ادامه دارد....
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
سه مکان برای تلنگر⭕️⭕️⭕️⭕️
🔻برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:🤔🤔🤔🤔
١. بیمارستان
٢. زندان
٣. قبرستان
• در بیمارستان میفهمید که #هیچ_چیززیباترازتندرستی_نیست.✅✅
• در زندان میبینید که
#آزادی_گرانبهاترین_دارایی_شماست.✅✅
• در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. ✅✅
🔰 زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود. 👌
پس چه بهتر كه برای همه چیز #فروتن و #سپاسگزار باشیم!☺️
#پندانه
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
🌸🌸🌸🌸🌸
📚#داستان_آموزنده
روزي امام #علی_علیه_السلام به مسجد رفتند.
در مسجد شخصی ايستاده بود؛ حضرت دهنه اسب را به او سپرد تا به مسجد برود و برگردد.🐴
هنگام خارج شدن از مسجد حضرت دو دينار در دست گرفت تا به عنوان مزد به آن مرد بدهد؛
اما وقتی برگشت، ديد آن مرد دهنه اسب را دزديده و رفته است!🤔
حضرت دو دينار را به قنبر داد و فرمود: به بازار برو و يك دهنه اسب خريداری كن.👌
قنبر به بازار رفت، اتفاقاً به آن شخص دزد برخورد و ديد يك دهنه اسب در معرض فروش گذاشته است. قنبر فرمود: چند میفروشی؟
آن شخص گفت: دو دينار.😳
قنبر دو دنيار را داد و افسار را خريد.
وقتي برگشت حضرت فرمود: اين افسار دزديده شده است، به چند دينار خريدی؟ قنبر گفت: دو دينار.
حضرت فرمود: ببين كه اين شخص چگونه #رزق_حلال خود را كه برايش تعيين شده بود، #حرام كرد!✅
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
هرکافری #ایمان بیاورد،خدا گناهانش رابه حسنه تبدیل میکند.یبدل الله سیئاتهم حسنات.۷۰ فرقان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷در دنیا کفار به مومنین می خندند:
إِنَّ الَّذِينَ أَجْرَمُوا كَانُوا مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ (٢٩)مطففین👇
بدكاران (در دنیا) پیوسته به #مؤمنان میخندیدند،(۲۹)
🌷 اما در آخرت مومنین به #کفار میخندند:👇
فَالْيَوْمَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنَ الْكُفَّارِ يَضْحَكُونَ
.۳۴ مطففین
#تدبر_در_قرآن
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت دوم 🌻نگاهی به آینه انداختم ، چه عسلی
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت سوم
🌸خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنارحیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم در اطرافش قرار داشت...❤️
✴فضای غم انگیز خونه منو سمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزاد کردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!😫
به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتاد که مثل گربه روی دیوار نشسته بود.
_توپ رو میندازی یا خودم بیام!.😒
❄اخمام تو هم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدر بی ادب بود😠
_یالا بپر پایین و مثل بچه آدم در خونه رو بزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعد هم بگو خاله جان میشه توپم رو بدی؟!
خندید و گفت: حوصله داریا! چه خودش رو هم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم رو که دید زبون درازی کرد.
⚡بدون اینکه جلب توجه کنم از آشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم و به حیاط برگشتم از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!🙂
🌻پشتم به در بود که صدای زنگ اومد از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست از شیطنت برنمی داشتم . هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود!
🍀 سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سید خشکم زد. نگاه متعجبش رو از من گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه از این بدتر نمی شد هول کردم و خجالت کشیدم و این بار من سرم رو پایین انداختم!!.
🌿غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل آدم رو به درد می اورد سید کمی دورتر ایستاده بود و آرام اشک می ریخت😔
کنار لیلا نشستم نمی دونستم تو این موقعیت چی باید بگم بخاطر همین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم:😣
🍃" _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایه ات بالا سرمون بود ، پشت و پناه داشتیم آخ باباجون نمی دونی چقدر دلتنگ نگاه مهربونتم "
سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.😭
🍁دیگه نمی تونستم این صحنه رو تحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نداشتم
از جمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنها باشم........
از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند....😕
☀آهسته از پله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط ، تو فضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا آرام و قرار نداشتم 😫
🌹 سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی باجلد قشنگ کنار دستش بود حسابی چشمم رو گرفت. کمی جلوتر رفتم تا کتاب روبردارم اما پام به لبه میز برخورد کرد و لیوان روی زمین افتاد
💥 یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی با هم داشتیم نگاهش با چشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جا پرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم در اتاق فاطمه خانم که باز شد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه آبروریزی شد کم مونده بود گریه ام بگیره .😓
⚡با کمک فاطمه خانم بلند شدم انگار همه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد!!...
ادامه دارد...
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi