پـس از مـرگم...
#چـادرم را هـم با مـن خـاڪ ڪنید!!!
مے خـواهم روزے ڪہ دست ها خالیـست،
امـانت مادرم #فاطمہ(س)🌸 را
دستم بگیرم
و بہ او پس بدهم❣
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
#ایران🇮🇷
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ یحیے بھ سمت در میرود: زنگ میزنم بھ مامان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
ڪم مونده بود قطع شہ عزیزم!خدابہ روت نگاه ڪرده!....نمیتوانم احساسم رادر آن لحظہ توصیف ڪنم! اواخر آبان ماه آذر قرار خواستگارے با خانواده ے شریفے گذاشت.همہ چیز برای ے یلدا بہ شیرینے عسل شد.
❀✿
خم مے شوم ، پاچہ ے شلوارم را ڪمے بالا میدهم و بہ مچ پایم نگاه میڪنم. ڪاش اثرے از زخم نمے ماند!آب دهانم را قورت میدهم و ڪتاب شعرم را روے پایم باز میڪنم. نیمڪت دانشگاه بدنم را اذیت میڪنم.انگار ڪسے چوب در ڪمرم میڪند. مے ایستم و مقنعہ ام را ڪمے جلو میڪشم. داخل زمین چمن میروم و زیریڪ درخت میشینم. ڪلاغے ازروےشاخہ ے زخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟!..نمیدانم!سرش را ڪج میڪند و بایڪ پرش بہ طرفم مے آید. ازداخل ڪیف ساندویچ مرغم رابیرون مے آورم و تڪہ اے گوشت برایش میندازم.گوشت را درهوا میقاپد و غار غار میڪند.زیرلب میگویم: مرض!...چقدر مهربانم ها!..دوباره بہ مچ پایم نگاه میڪنم.فڪرم راحسابے مشغول ڪرده.صدایے ازپشت سرم باعث مے شود پاچہ ے شلوارم را سریع پایین بڪشم.
_ پاتون طوریش شده؟!
سرمیگردانم و با لبخند گرم پسرے بیست و دو یا بیست و سہ سالہ مواجہ میشوم.موهاے اطراف سرش ڪوتاه تراز وسطش است! شبیہ طالبے است!...لبخند میزنم: نہ چیزے نیست!
ڪولہ پشتے اش را روے شانہ محڪم میڪند و میپرسد: اجازه هست؟!
بے تفاوت میگویم: بفرمایید! چقدر چهره اش آشناست!..اورا ڪجا دیده ام؟!
یڪبار دیگر نگاهش میڪنم...پوست گندمے،چشم و ابروے مشڪے.تہ ریش ڪوتاه و نامرتب!یادم امد... اوبامن هم کلاس است.ڪنارم میشیند و ڪولہ اش را بغل میگیرد.ڪمے خودم راڪنار میڪشم و مشغول ڪتاب شعرم میشوم. میپرسد:شعردوست دارید!؟...سریع میگویم: نہ!
متعجب نگاهم میڪند!
_ پس چرا میخونید؟!
_ بعضی اوقات مے چسبہ!
بدم نمے آمد ڪمے بااو گپ بزنم! هردودانشجوے یڪ رشتہ و ڪلاسیم!
سرش را میخاراند
_ محوطہ ے دانشگاه رو دوس دارم!...خلوتہ!...میتونے براے خودت باشے!
باپلڪ زدن حرفش را تایید میڪنم.
_ منو ڪہ میشناسید؟!
_ نہ!
_ واقعا؟!...من دوردیف پشت شما میشینم!
_ توجهے نڪردم!
_ من آرادم..آراد گودرزے!
چے چیہ؟!...آرده؟!..دردلم میخندم!...حالا برنج یا گندم!؟...
لبخندم را بایڪ سرفہ جمع میڪنم
_ آقاے گودرزے!...خوش بختم!
دستش را بہ طرفم دراز میڪند: شماهم ایران منش!
_ بلہ!!
بہ دستش خیره میشوم. باڪمے مڪث دستش را عقب میڪشد
_ عذرمیخوام!
_ نہ!...عیب نداره
_ چہ ڪتابے هست؟!
و با سر بہ ڪتابم اشاره میڪند
_ #سهراب_سپهرے
_ واقعا؟!....من خیلے ازشعراش سردرنمیارم!
ڪمے حرف زدیم و باهم آشناشدیم.اولین پسرے بودڪہ به او اجازه نزدیڪ شدن دادم!
بہ نظر نمے آید مریض باشد..نگاهش هم سودجو نیست!...دراولین برخود از چشم و موهایم هم تعریفے نڪرد...بااوخداحافظے میڪنم و ازمحوطہ بیرون میروم.
❀✿
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تڪان میدهد.خیره بہ چشمان عسلے اش میخندم
_ چتہ!
_ چرا نیومدن؟ دیر ڪردن!
_ هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سہ دقیقہ اس!
اخم بانمڪے میڪند و یڪبار دیگر خودش رادرآینہ دید میزند
_ محیا!..روسریم.بهم میاد؟!
_ صدبار پرسیدے ...ااااره آره!
صداے آیفون جیغش رابلند میڪند! غش غش میخندم و دراتاق راباز میڪنم ڪہ یلدا سریع میگوید: محیا این لباست دیگہ واقعا یہ جوریہ!
_ توفعلا بہ مستر سهیل فڪر ڪن!
یڪ شونیز گشاد چهارخانہ آلبالویے، آستین سہ ربع تا روے ڪمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس میڪند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلے ڪوتاهہ! مث پیرهن شلوار یحیے است! بیاحداقل تونیڪ بپوش!
دهن ڪجے میڪنم و از اتاق بیرون میروم. موهاے روشنم زیر پارچہ ے حریر و قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشڪ میڪند. شلوار لوله تفنگے آبے روشن و ڪفش اسپرت روفرشے. آذر باچندقدم بلند سمتم میپرد و دم گوشم میگوید: آخہ دخترجون! این چیہ! خوب نیست بخدا! یه مدلے شدے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
هدایت شده از رسانه الهی
🍀مراقب باش🍀
چای اگر یک شب تا صبح کنار صابون باشد طعم و بوی صابون را میگیرد🙃
دیگر به درد نمیخورد و جایش سطل زباله است چرا؟
⁉️
چون همنشین صابون بوده است!
پس همنشینی اثر دارد ما هم با هرکس بنشینیم و نشست و برخاست داشته باشیم رنگ و بوی او را میگیریم❕
خیلیها که جهنمی میشوند از همین راه است... ندیدی در قرآن یکی از ناله های اهل جهنم از همنشینی با رفیقان ناباب است.📛
يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا
ﺍﻱ ﻭﺍﻱ بر من، ﻛﺎﺵ ﻓﻠﺎﻧﻲ ﺭﺍ[ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﻣﻦ ﺷﺪ] ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻰﮔﺮﻓﺘﻢ(۲۸فرقان)
#دوست
#همنشین
#قرآن
#جهنم
#رسانه_الهی🕌@mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
حسِّ بد را کِش ندهید👌
قانون جهان هستی بر پایه #احساس است،
اگر به هر دلیلی احساس خوبی نداشته
باشید و این احساس را ادامه دار کنید
جهان، اتفاقات بد را وارد زندگیتان می کند🤔
و این زنجیره آنقدر ادامه پیدا خواهد کرد تا روندتان را تغییر دهید به عبارتی شما از قانون
#حس_خوب= #اتفاقات_خوب ✅
سرپیچی کردید و مجازات آنرا با اتفاقات بد زندگیتان می بینید.👌
نمی توانیم به مشکلات جامعه توجه نکنیم، 💪
اما می توانیم بر #نکات_مثبت زندگیمان تمرکز کنیم و بابتشان از #خداوند سپاسگزار باشیم🤲
و اینگونه حس خوبمان را تداوم ببخشیم و طبق قانونِ جهانِ پاداش ،حس خوبمان را با اتفاقات خوب دریافت کنیم.
با پیاده روی کردن 👌
با در آغوش کشیدن فرزندمان👌
با نوشتن✍
با یک فنجان چای☕️
با تلاوت قرآن📖
با محبت کردن به عزیزانمان😍
با صحبت کردن با خداوند❣
و.....
احساسات #مثبت ایجاد کنیم✅
#مشاوره
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸