هدایت شده از رسانه الهی
🍀مراقب باش🍀
چای اگر یک شب تا صبح کنار صابون باشد طعم و بوی صابون را میگیرد🙃
دیگر به درد نمیخورد و جایش سطل زباله است چرا؟
⁉️
چون همنشین صابون بوده است!
پس همنشینی اثر دارد ما هم با هرکس بنشینیم و نشست و برخاست داشته باشیم رنگ و بوی او را میگیریم❕
خیلیها که جهنمی میشوند از همین راه است... ندیدی در قرآن یکی از ناله های اهل جهنم از همنشینی با رفیقان ناباب است.📛
يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا
ﺍﻱ ﻭﺍﻱ بر من، ﻛﺎﺵ ﻓﻠﺎﻧﻲ ﺭﺍ[ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﻣﻦ ﺷﺪ] ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻰﮔﺮﻓﺘﻢ(۲۸فرقان)
#دوست
#همنشین
#قرآن
#جهنم
#رسانه_الهی🕌@mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
حسِّ بد را کِش ندهید👌
قانون جهان هستی بر پایه #احساس است،
اگر به هر دلیلی احساس خوبی نداشته
باشید و این احساس را ادامه دار کنید
جهان، اتفاقات بد را وارد زندگیتان می کند🤔
و این زنجیره آنقدر ادامه پیدا خواهد کرد تا روندتان را تغییر دهید به عبارتی شما از قانون
#حس_خوب= #اتفاقات_خوب ✅
سرپیچی کردید و مجازات آنرا با اتفاقات بد زندگیتان می بینید.👌
نمی توانیم به مشکلات جامعه توجه نکنیم، 💪
اما می توانیم بر #نکات_مثبت زندگیمان تمرکز کنیم و بابتشان از #خداوند سپاسگزار باشیم🤲
و اینگونه حس خوبمان را تداوم ببخشیم و طبق قانونِ جهانِ پاداش ،حس خوبمان را با اتفاقات خوب دریافت کنیم.
با پیاده روی کردن 👌
با در آغوش کشیدن فرزندمان👌
با نوشتن✍
با یک فنجان چای☕️
با تلاوت قرآن📖
با محبت کردن به عزیزانمان😍
با صحبت کردن با خداوند❣
و.....
احساسات #مثبت ایجاد کنیم✅
#مشاوره
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_چهارم #بخش_سوم ❀✿ ڪم مونده بود قطع شہ عزیزم!خدابہ روت نگاه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_چهارم
❀✿
لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل مثل زن هایے ڪہ تازه بند انداختہ اند، سرخ شده! دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم. سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند. سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد. احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم. آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ. بعداز صحبتهاے خستہ ڪننده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے!
همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند. جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.چندان خوشحال بنظر نمے رسید.حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟!
یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود. یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود. میخواهم مرا ببیند...هرطور شده!..ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.میگویم: میرم شیرینے بیارم.و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم. یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرازگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند.
یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم
_ نہ من میبرم...زحمت نڪش
رویش را برمیگرداند. اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم
_ میخواید شما میوه ببر و من شیرینے؟!
لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ!
ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است!
❀✿
آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت! براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم... آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#تلنگر
📕دفترچه گناهان یک #شهید ۱۶ ساله
✍🏻در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید ١۶ ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد.
❌گناهان یک هفته او اینها بود... 👇
شنبه: بدون #وضو خوابیدم.
یکشنبه: #خنده بلند در جمع.
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس #غرور کردم.
سه شنبه: #نمازشب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در #سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: #ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰ #صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
📝راوی که یکی از بچههای تفحص شهدا بوده مینویسد:
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1️⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣
2️⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3️⃣دروغ…
مصلحتی📛
4️⃣رشوه...
شيرينی🍭
5️⃣ماهواره...
شبکه های علمی📡
6️⃣مال حرام...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7️⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8️⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9️⃣موسيقی حرام...🎼
آرامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃🏻
يه شب که هزار شب نميشه❌
1️⃣1️⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد💰
🌷شهدا واقعا شرمندهایم که بجای باتقوا بودن فقط شرمندهایم.🥀
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸