🌸🍃🌸🍃🌸
#تلنگر
📕دفترچه گناهان یک #شهید ۱۶ ساله
✍🏻در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید ١۶ ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد.
❌گناهان یک هفته او اینها بود... 👇
شنبه: بدون #وضو خوابیدم.
یکشنبه: #خنده بلند در جمع.
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس #غرور کردم.
سه شنبه: #نمازشب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در #سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: #ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰ #صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
📝راوی که یکی از بچههای تفحص شهدا بوده مینویسد:
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1️⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣
2️⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3️⃣دروغ…
مصلحتی📛
4️⃣رشوه...
شيرينی🍭
5️⃣ماهواره...
شبکه های علمی📡
6️⃣مال حرام...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7️⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8️⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9️⃣موسيقی حرام...🎼
آرامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃🏻
يه شب که هزار شب نميشه❌
1️⃣1️⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد💰
🌷شهدا واقعا شرمندهایم که بجای باتقوا بودن فقط شرمندهایم.🥀
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_کوتاه
بزرگی میگفت: چندین سال قبل در محله ما یک گاریچی بود، که نفت میآورد و به او عمو نفتی میگفتیم.👀
یک روز مرا دید و گفت: #سلام؛ ببخشید خانهیتان را گازکشی کرده اید؟!
گفتم: بله!😍
.
گفت: فهمیدم؛ چون سلامهایت تغییر کرده است!👌
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه؟!🤔
گفت: قبل از اینکه خانهات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را میپرسیدی. همه اهل محل همین طور بودند؛ هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر می کند!☺️
.
از آن لحظه فهمیدم سی سال است سلامم به جای این که بوی #انسانیت و #اخلاقیات بدهد بوی نفت میداده است!🙈
سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم؛ خیال میکردم اخلاقم خوب است! ولی حالا که خانه را گازکشی کردهام ناخودآگاه نوع سلام کردنم عوض شده است!😞
.
چه خوب است اگر👇
تمام امورمان برای #خدا باشد و سلامها و برخوردهایمان در زندگی بوی
نیاز ندهد✅
#پندانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#امام_علی (ع) :
اگر سه چیز را در زندگیتان #اصلاح کنید👇
#خداوند سه چیز دیگر را برای شما اصلاح میکند:👇
۱_ #باطنت را اصلاح کن ؛
خداوند#ظاهرت را اصلاح میکند و خوبیات
را سر زبانها می اندازد.✅
۲_ رابطه ات را با #خدا اصلاح کن ؛
خداوند رابطه ات را با #مردم اصلاح میکند
و باعث #احترام خلق به تو میشود ..
۳_ #آخرتت را اصلاح کن ؛
خداوند امر دنیای تو را اصلاح میکند ..
📙خصال شیخ صدوق
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_چهارم #بخش_چهارم ❀✿ لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_اول
❀✿
یحیـے انگشت سبابھ اش را دریقھ اش فرو میبرد و باڪمڪ شصتش دڪمھ ی اول پیرهنش راباز میڪند.با ڪت و شلوار آبے ڪاربنے و پیرهن سفید رنگ ڪناریلدا ایستاده. هرڪس نداندگمان میڪند ڪھ داماد خوداوست. موهایش را ڪمے ڪوتاه ڪرده و مرتب عقب داده. مثل همیشھ یڪ دستھ روی پیشانے و ابروی راستش رها شده.تھ ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر ڪرده. دوربین را بالا مے آورم و میگویم: لبخند بزنید.
هردو لبخند میزنند.یلدا باتمام وجود ولے یحیے.... آذر به اتاق عقد مے آید و میگوید: دخترشما برو بشین زحمت نڪش . یڪے دیگھ میگم بیاد عڪس بگیره. میدانستم میخواهد ڪمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب میدهم: یھ شبھ ، ازدستش نمیدم.
یحیے یڪ دستش را درجیبش فرو مے برد و بادست دیگر یقھ ی کتش را میگیرد و اینبار پشت سریلدا مے ایستد. یلدا هم دست به ڪمر میزند و سرش را ڪج میڪند. دامن پف دار و دست ڪش های سفیدش مرایاد سیندرلا میندازد.لبخنددندان نما ڪھ میزند،دل برایش قنج میرود.موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایے هم جلویش گذاشتھ اند.عمو حسابـے به خرج افتاده. یک تالار بزرگ و مجلل برای اثبات علاقھ بھ دخترش گرفته. یڪ ربع میگذرد ڪھ آذر دوباره سرو ڪلھ اش پیدا مے شود و میگوید: عاقد داره میاد.... بیاید بیرون...قبلش آقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه. ریز میخندم: چقدرم طفلڪ هولھ .یحیے شنل را روی سر یلدا میندازد و بھ چشمهایش خیره میشود.
_ چقدر ناز شدی ڪوچولو!...
دلم میلرزد!...اولین باراست ڪھ صدای خشڪ و جدی اش رنگ ملایمت گرفتھ. یلدا خجالت زده تشڪر میڪند و سرش را پایین میندازد. یحیے چانھ اش را میگیرد و سرش را بالا میاورد.خم میشود و لبش راروی پیشانے اش میگذارد.همان لحظه یڪ عڪس میندازم. مڪث طولانے هنگام بوسیدنش، اشڪ یلدا را در مے آورد. بعداز ده ثانیھ یا بیشتر لبش رابرمیدارد و میگوید: یادت باشه قبل اینڪھ زن کسے باشے..آبجی خودمے.
لبخند میزند و بھ طرف در اتاق میرود.
یلدا بغضش را قورت میدهد. بھ سمتش میروم
_ دیوونھ اینا. خوبھ عقدتھ نھ عروسے!
یلدا باچشمان اشڪ آلود میخندد و میگوید: اخه یه لحظھ دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نڪرده بود.
_ خب حالا! گریه نڪنے آرایشت بریزه!....بزار آقا سهیل گول بخوره راضے شھ بلھ رو بگھ!
بامشت بھ شانھ ام میزند: مسخره. اذیت نڪن بچھ سرتق!
جوابے نمیدهم و باخنده به طرف در میروم ڪھ میگوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن!
_ دیوونه!
ازاتاق بیرون مے روم و ڪناری می ایستم.دنبالھ ی دامن بلند و ڪلوشم روی زمین مے ڪشد. آستین های حریرم تادوسانت پایین مچ دستم مے آید.پایین دامن و بالاتنھ ام دانتل و حریر ڪار شده. یقھ ی لباسم بحالت ایستاده گردنم را میپوشاند. یڪ گردنبند ڪھ جای زنجیر ساتن صورتے دارد ، انداخته ام. سنگ سفیدبارگھ های سرخش چشم را خیره نگھ میدارد. موهایم فر درشت و باز اطرافم رهاشده. یڪ حلقھ ی گل بھ رنگهای سفید و صورتے هم روی سرم گذاشتند. پشت میز مینشنم و یڪ شیرینے داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچھ ای بانمڪ باموهای لخت و مشڪے اش مقابلم مے شیند و زیرچشمے نگاهم میڪند.لیخند میزنم و میپرسم: شیرینے میخوری خالھ؟!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi