5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ نیروهای داعشی خطاب به مردان عراقی و سوری:
زن که آدم نیست، قیمت دختراتون چند⁉️
💢 خانم های #معترض ایرانی؛ اگه #امنیت کشور به خطر بیفته به بزرگ و کوچکتون رحم نخواهند کرد....♨️❌
#شاهچراغ
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هفتم #بخش_سوم ❀✿ _ نڪنھ یحیـے هم مرده !...رو نمیڪنھ... گی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_چهارم
❀✿
_مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده.
_ آها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے
نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود...
_ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب بھ بشقابش خیره میشود
_ بامن؟!
آذر سریع میپرسد: چیزی شده؟!
دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!!
_ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ
یحیـے _ راجبھ ؟
_ بعدا متوجھ میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده.
یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم.
_ بپرسید!
_ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی آوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟!
یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند
_ چرا یلدا اینو گفتھ؟!
_ مفصلھ .
_ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ !
آرزوی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست.
_ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین!
یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس!
و بھ سمت اتاقش مے رود...
گیج بھ قدمهای آهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✨﷽✨
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستانک_معنوی
✍روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند: یا ابراهیم! خداوند در قرآن می فرماید: 👇
«#مرا_بخوانید_تاشمارااجابت_كنم»
ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود، چرا؟🤔
ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ده چیز است؛👌
١_ #خدا را شناخته اید، ولی حق او را ادا نكرده اید.🕌
٢_ #قرآن را می خوانید، ولی عمل نمی كنید.😔
٣_ ادعاي #محبت رسول خدا ص را دارید، در حالی كه با اولاد او دشمنی
می كنید.🙈
٤_ ادعاي دشمنی با #شیطان دارید و حال آنكه در عمل با او موافقید.😱
٥_ مي گوييد #بهشت را دوست داریم، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمی دهید.👀
٦_ اظهار ترس از #جهنم می كنید، ولی خود را در آن انداخته اید .⚡️
٧_ مشغول عیب گويي مردم شده اید و از #عیب خود غافل مانده اید.😳
٨_ ادعاي بیزاری از #دنیا دارید، ولی در جمع آن #حرص می ورزید .😑
٩_ اعتقاد به #مرگ و #قیامت دارید، ولی خود را آماده نكرده اید.🤥
١٠_ مردگان را دفن می كنید، ولی از مرگ آنها #عبرت نمی گیرید.👌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
هدایت شده از رسانه الهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برای امام زمانم چه کنم؟💖
آیا من با این همه گناه، میتونم یار #امام_زمان علیه السلام باشم؟!
💠 #استادعالی
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هفتم #بخش_چهارم ❀✿ _مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده. _ آها.حتما
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هشتم
❀✿
حقیر داراے فوق لیسانس معمارے از دانشڪدهے هنرهاے زیبا هستم اما ڪاری را ڪہ اڪنون انجام مےدهم نباید بہ تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچہ آموختہام از خارج دانشگاه است بنده با یقین ڪامل مےگویم ڪہ تخصص حقیقے در سایہ ے تعهد اسلامے بہ دست مےآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمے ساختہ ام اگرچہ با سینما آشنایے داشتہام. اشتغال اساسے حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتہهاے خویش را - اعم از تراوشات فلسفے، داستانهاے ڪوتاه، اشعار و... - در چند گونے ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم ڪہ دیگر چیزے ڪہ"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنے بہ میان نیاورم... سعے ڪردم ڪہ "خودم" را از میان بردارم تا هرچہ هست خدا باشد، و خدا را شڪر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چہ ڪہ انسان مےنویسد همیشہ تراوشات درونے خود اوست همہ ے هنرها این چنین هستند ڪسے هم ڪہ فیلم مے سازد اثر تراوشات درونے خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانے ڪند، آنگاه این خداست ڪہ در آثار او جلوهگر مےشود حقیر این چنین ادعایے ندارم ولے سعیم بر این بوده است." .
لپ تاپم را مے بندم و بہ بدنم ڪش و قوس میدهم. پدرم ازبالاے عینڪ نگاهم میڪند و روزنامہ اش را ورق میزند. سہ روزی میشود ڪہ بہ تهران امده اند. نگاهش دستم را بے اراده سمت شالم میڪشاند. حضورش باعث مے شود ڪہ خودم را جمع و جورڪنم! آذر بایڪ سینے از بستنے میوه اے در ظروف ڪریستالے مے اید و روے مبل با حرڪتے ضریف میشیند. یلدا باپا لگدے ارام بہ ڪمرم مے زند و میگوید: بسہ دیگہ ڪور شدے پاے لپ تاپ!
پدرم یڪ تاازابروهایش را بالامیدهد و میپرسد: بابا چیڪار میڪنے؟!...ازیه ساعت پیش سرتو ڪردی اون تو!
ڪوتاه جواب میدهم: تحقیق میڪنم!
عمو سهمش ازبستنے رابرمیدارد و میگوید: باریڪلا راجب چے؟!
_ یه شهید.
یحیے باملایمت بہ لپ تاپم نگاه میڪند و لبخند میزند.ازهمان هایے ڪہ تنها یڪبار زده بود!...بہ او مے اید...مهربانے را مے گویم!
مادرم زیرگوش اذر چیزے میگوید و هردو ریز میخندند! ازجا بلند مے شوم و ڪنار یلدا روے ڪاناپہ مینشینم.یلدا ظرف ڪوچڪ براق را دستم میدهد و میگوید: توفضایے ها!
حق بااوست! چندروزے مے شود حالم منقلب شده!... چیزے ازارم میدهد...یڪ سوال!... عطش اخر جانم را میگیرد... عطش یڪ جواب!... قاشق رادر ظرف حرڪت میدهم و جملات را مرور میڪنم...
" سعے ڪردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!"
منظور او چیست!!؟ مگر نمیشود درڪنارخدا بود!!..خب چہ اشڪالے دارد اگر... هرچہ بیشتر میخوانم...روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا میڪند! مرتضے عجیب بنظر میرسد!... تنها چیزے ڪہ میشود درباره اش گفت جهان بینے متفاوت اش است!
نگاهش بہ دنیا... خدا.... بہ خودم مے آیم و متوجہ بستنے آب شده ام، میشوم... آبڪے... یابهتراست بگویم سست شده!...مثل من!...
یحیے سرفہ اے مے ڪند و آرام میگوید: دخترعمو اگر مشڪلے نیست چندلحظہ ڪارتون دارم!...
باتعجب نگاهش میڪنم
_ الان؟!
_ بلہ!
ازجا بلند می شود و بااجازه اے می گوید و سمت اتاقش مے رود. دنبالش راه مے افتم و جلوے در اتاقش مے ایستم... چہ شده ڪہ او بامن ڪاردارد!! شانہ بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین آذر و پدرم عذابم مے دهد. اشاره میڪند داخل بروم. یڪ قدم جلو مے روم... ازداخل ڪتابخانہ ے ڪوچڪش یڪ ڪتاب بیرون مے آورد و سمتم مے گیرد.
نگاه ڪہ میڪنم دو ڪلمہ ے #فتح_خون را تشخیص میدهم. سرش را تڪان میدهد و میگوید: ازین شروع ڪنید... فڪر ڪنم براتون ملموس ترباشه! بہ قلم #سید_مرتضے است!
ڪتاب را میگیرم و میپرسم: راجب چیہ؟!
_ #ڪربلا!.. حقیقت.... فرار از گمراهے... یہ داستان بہ ظاهر تڪرارے ولے...ازنگاه متفاوت!
_ چرا ڪمڪم میڪنے!؟
_ چون خودتون خواستید!!
_ نمیترسے موقع ڪمڪ بخورمت؟!
لبخندش محو میشود اما آرامش در چشمانش موج میزند...
_ نہ نمیترسم!... قبلا هم نمیترسیدم!
جامیخورم. تشڪر میڪنم و ازاتاق بیرون مے آیم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی🕌 @mediumelahi